کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

چرا؟ واقعا چرا؟

یه چیزی  ذهنمو درگیر کرده، یعنی... با پست قبلی بند اول شروع شد و تا الان ادامه داره، واقعا چرا؟ چرا وبلاگ مینویسی؟ صرف نظر از هرچیز کلیشه ای، چرا؟ دلیل بیار! چرا بعضیاتون حتی با اینکه دوست ندارید نویسنده بشید یا علاقه ای به قوی کردن دست و نوشته تون ندارید، چرا پست میذارید؟ چرا همینجوری مینویسی و مینوسی تا بقیه بیان برات به به و چه چه کنن و یا بهت بگن آفرین؟ خسته نمیشی؟ خسته نمیشی از اینکه هی ناراحتی و خستگی های دیگرانو میخونی و براشون کامنت میذاری؟ چرا؟ و یه چیزی، چجوری میتونی به کسایی که تاحالا ندیدی اعتماد کنی؟ اصلا طرفو ندیدی، و بعد میگی ما دوستیم.

خب که چی الان، الان اگه بفهمید هرچی درمورد عشق کتاب میدونستید دروغ بوده، میفهمیدید که این بشر، اصلا تاحالا شازده کوچولو رو نخونده چی؟ یا میفهمیدید یه آدم عوضیه که همه رو مسخره میکنه و دوست داره فقط با دیگران دوست شه تا بعد رهاشون کنه چی؟ یا اصلا میفهمیدید عشق کتاب اصلا پسر نیست! (:/) یا هرچی درباره شکل و قیافه خودش گفته دروغه، چه میدونم 14 سالشم نیست حتی! اونوقت چی؟ مثلا یه آدم 30 به بالاست که فقط اومده وابستگی عاطفی ایجاد کنه با بقیه(:/ هان؟ -_-)

یا... میفهمیدید من یکی از کساییم که دوست نداشتید وبلاگتون رو بخونم، توی دنیای واقعی میشناسمتون و فقط برای اینکه کنترلتون کنم اومدم خودمو جای یه پسر 14 ساله جا زدم.

 

چی میشه بفهمید عشق کتاب امیریوسف اونی که میگفته نیست؟ چی میشه بفهمید عشق کتاب یه دروغه؟ یکی که فقط نقش بازی میکنه؟ و خب... اگه همه اینا غلط باشه، اگه امیریوسف واقعا همون امیریوسف باشه، یا همون طرفدار شازده کوچولو=) ولی خب... اگه رفتم چی؟ اگه ستارتون روشن شد و این عنوان روش میدرخشید: خداحافظ، دیگه نمیتونم تحمل کنم. و تموم راه های ارتباطیم باهاتون بسته بشه، ناراحت میشید؟ راستشو بگید؟ عشق کتاب مهمه براتون؟ حتی با اینکه یک درصد احتمال میدید دروغ گفته باشه؟

چه حسی پیدا میکنید اگه من واقعا همزادتون نبودم، دوست صمیمیتون نبودم، عینک دودیتون نبودم، اونی نبودم که واقعا از ته دل بهتون لقب خانوم ایکس رو داد، اونی نبودم که عاشق گربتون شدم، اونی نبودم که میتونم باهاتون دردودل کنم و اونی نبودم که بهم گفتید قلبت به وسعت یه دریاست. خب... چه حسی دارید؟

بیان وابستگی ایجاد میکنه، میتونم بگم چرا، میتونم بگم چرا من به اونی که همزادمه اعتماد میکنم، یا به اونی که خانوم ایکسه، یا حتی اونی که درمورد احساساتم گفتم بهش، به خاطر اینکه بالاخره، یکی رو شبیه خودم پیدا کردم، وقتی آدم دوست پیدا میکنه، براش مهم نیست که واقعی باشه یا دروغ، براش مهمه که برای یه مدت کم، حتی اگه احتمال داشت، به اشتباه، بهش اعتماد کنه.

من واقعیم، من همون عشق کتابم من همون 14 ساله ای هستم که از ته دل شازده کوچولو رو دوست داره، اما شما چی؟ تاحالا فکر کردید نکنه تموم این مدت خوشگذرونی هایی که توی بیان کردیم یه دروغ باشه؟ مثلا یهو همه چیز بهم بریزه، چه میدونم دیگه نتونید همدگیه رو پیدا کنید، دیگه هیچ راه ارتباطی نداشته باشید، دیگه حرف نزنید با هم. اونوقت چی؟ مورمورتون میشه؟ یا نه؟ بیان انقدر روتون تاثیر نذاشته، اگه دوستاتون نبودن، حاضر بودین وبلاگ بزنید؟ و مهمتر، بمونید؟

برای چی وبلاگ زدی؟ واقعا چرا؟ چرا وبلاگ زدی؟

۳۳ ۲۰
آرتـــمیس ツ
۱۰ آذر ۱۲:۵۵
منم دقیقا منظورم همین بود :)) دقیقا همین :)) *آه می کشد*

پاسخ :

اوهوم...جالبیش اینه تازه دارم میخونم میبینم اصلا خیلی بد منظورمو رسوندم:/ همه فکر میکنن یه مرد 30 سالم که مشکل عاطفی روانی داره -_-
*لبخند میزند*
Moony :)
۱۰ آذر ۱۳:۱۱
من ادم وابسته ای نیستم.حداقل نه به اندازه ی هم جنس های خودم
احتمال بعد مدتی کنار بیام باهاش ولی..
برای این وبلاگ زدم که کتاب معرفی کنم
ولی الان هر کاری می کنم به جز اون:/

پاسخ :

اومم... خب من دیر دوست میشم، یعنی شاید توی ظاهر یه پسر باشم که هرکی رو میبینه باهاش دوست میشه( -_-) ولی واقعا درمورد دوستیام و کسایی که قراره بهشون وابسته بشم فکر میکنم، چون میدونم اگه دوستی با کسی رو  ادامه بدم، شاید بهش وابسته بشم و اگه طرف مورداعتماد نباشه یا چه میدونم وسطش ولم کنه، خب... به ضرر خودمه=)
♪♪HANANE ♪♪
۱۰ آذر ۱۳:۱۸
خب من خودم وبلاگمو نزدم :/ بعدش... نمیدونم چجوری میتونم اعتماد کنم :|
و با کمال احترامی که برای همتون قائلم باید بگم اگه کسی به غیر چیزی که بهمون نشون دادید، باشید... خب باید بگم شما یه بیشعورید :/ (وی بسی رک میباشد :/)

پاسخ :

اوهوم... صحیح :/
ولی با این چیزی که نوشتم من واقعا همون عشق کتابم! اینو که دیگه خودت میدونی=) فکر نکنم هیچی از خودمو عوض کرده باشم... *شانه بالا انداختن*
Moony :)
۱۰ آذر ۱۳:۲۹
@حنا
من به فدری رک و راستم که ددی جان اولش اسمم رو کامل و با فامیلی گداشته بود:/خودم به دادش رسیدم

پاسخ :

 وایـــی -_-
Stella =]
۱۰ آذر ۱۳:۳۵
خب من که خود واقعیتو نمی شناسم و نمی دونم چه جور آدمی هستی ! ولی فکر کنم هممون عشق کتابی که اینجاست رو دوست داریم =)
اگرم بخوای بری ، میدونم چیکارت کنم :/ ( نمیدونم ولی فکر میکنم راجع بهش ! )

+ منم دلم میخواست به عنوان یه پسر وبلاگ بزنم ، یه روزی اینکارو میکنم 0___0
++ نگید اینا رو ! کم کم دارم به فکر رفتن میفتم ....

پاسخ :

خب... خود واقعیم همونه که عشق کتاب هست=)) فقط خود واقعیم داره کم کم شبیه عشق کتاب میشه و یکم چجوری بگم... شیطون تر میشه.  نمیتونم واضح تر توضیح بدم =)) *شانه بالا انداختن*
ولی آقا! من واقعا یه مرد 30 ساله(ترجیحا کچل و چاق، اونجور که خودم تصور میکنم) نیستم! همون عشق کتابم=)) فقط برای محتوای پست اینو نوشتم، (کم کم دارم از این چرتی که نوشتم بدم میاد -_- خوب از آب در نیومد:/ )
نمیرم، حالا نه، شاید هیچوقت=)) اگه هم برم یه آدرسی از همتون میگیرم، شاید بتونم قدرت بن ریپلی رو بگیرم و همه آدرسارو یادم باشه و وقتی بیدار شدم و دیدم یه لپ تاپ کنارمه و مواد مذاب زیر تختم، بهتون ایمیل بزنم بیاین نجاتم بدین=//
+ اینکه به عنوان پسر وب بزنی جالبه، ولی از پسر به عنوان دختر، فکر نکنم باحال باشه *شانه بالا انداختن* شایدم باشه، یه بار امتحان میکنم منم( آینده نوشت: اگه دیدید یه دختر با یه اسم عجیب غریب و ایرانی اصیل اومد بهتون پیام داد بدونید منم، گول نخورید:/ )
++تو هم نمیشه بری! تازه اومدی=))
♪♪HANANE ♪♪
۱۰ آذر ۱۳:۳۶
@موچی
:/// عجب :/ نه من مشکلی نداشتم اسمم رو گذاشت D: البته ددی جان نبود =/

پاسخ :

فکر کنم  منظورت @مونی بودD:
نه؟
Moony :)
۱۰ آذر ۱۴:۱۹
منم اولش اسم خودم بود. همه عم میدونن. ولی اخه با فامیلی:/

پاسخ :

XDD
هلن پراسپرو
۱۰ آذر ۱۴:۴۰
اگه دروغ باشه پا میشم برات دست میزنم... شخصیت پردازیت خوبه :))
و خب، فکر نکنم بگم بیشعور بهتون D: تازه بیشتر برام جالب میشه... عین داستان نوشتن می مونه، فقط از دنیا به عنوان ستینگ و خودت به عنوان شخصیت استفاده می کنی.
مثل فنفیکشن SI یا Self Insert.

الان که دارم تصور می کنم، اون لحظه ای که متوجه بشم یه همچین تفاوت عجیب و دروغ و اینایی.... فکر نکنم ناراحت بشم. بیشتر حس اون لحظه ای رو پیدا می کنم که نویسنده یهو یه نکته ای رو فاش میکنه که هیییچ انتظارش رو نداشتی و براش سرنخ هم نداده در طول داستان. تعجب دردناک.

پاسخ :

دروغ نیست، من همون عشق کتابم=)) و فکر نکنم بتونم یه مرد 30 ساله رو شخصیت پردازی کنم -_- ولی باید یه بار  امتحان کنم D: جالب میشه=))
خب... من اگه خیلی با شخصیت اصلیش تفاوت داشته باشه، ناراحت میشم، ولی خب... اگه زیاد تفاوت نداشته باشه، فکر نکنم D:
=))
aramm 0_0
۱۰ آذر ۱۵:۰۷
مامانم یه روز ام پرسید این همه دوست مجای نمیترسونت؟ که یه رو بفهمی یه دروغگوی قهار بودن؟
خیلی فکر کردم... راستشو بگم؟ اره ناخوشاینده اما نه به این معنی که لزوما بد باشه... بنظرم حتی اگه تو اون مرد سی ساله ایی باشی که فقط هدفت اذیت کردن عواطفه، اون وقت من بازم نمیتونم بهت ایراد بگیرم به دو دلیل:
1_ من باید اونقدر عقل و شعور داشته باشم که کنار همه لذتایی که از مجازی میبرم یه درصدی احتمال بدم همه اینا یه رو برن و بیش از اندازه ضربه نخورم
2_ اینکه یه نفر خودشو چیزی جا میزنه که نیست بیشتر از همه به این خاطره که عمیقا دلش میخواسته اون شخص باشه اما نتونسته؛ حالا داره از این فضا استفاده میکنه و اون حفره روحشو تاحدی پر میکنه. اگه اون قسمت که ممکنه یه رو اطرافیانش بفهمن رکب خوردن رو فاکتور بگیریم کار اشتباهی نیست... چون ما خیلی بهتر و بیشتر از اینکه بتونیم خودمون باشیم میتونیم نقش کسانی رو که دوست داشتیم باشیم بازی کنیم، امیدوارم گیج نشده باشی:]

پاسخ :

خب... درسته، ولی خب، اگه اون یه نفر یه درصد احتمال نداد چی؟ مثلا اومد و اعتماد کرد، (فرض میگیریم دختر باشه و چه میدونم، همیشه فکر میکرده پسرا همه حقه باز و کثیفن) برای اولین بار اومد و اعتماد کرد و فهمید این پسر با همه فرق داره، باهاش به عنوان یه دوست حرف زد و باهاش دردودل کرد، و آخرش فهمید که اون پسری که فکر میکرد همسن خودشه و 14 سالست، دوبرابر سن داره و داره به اون دردودلا و ناراحتیای دختری که نیاز به یه دوست داشت برای حرف زدن و مهمتر... یه نوجوون، میخنده، چه حسی راجع به پسرا پیدا میکنه؟ اون از پسرا متنفر میشه و دیگه حاضر نیست به هیچکدوم فکر کنه، نوجوونیش نابود میشه. این برای دخترا نیست، پسرایی هم داریم که همش زیر گوششون خوندن دخترا همه بدجنسن و یکی رو به خاطر پول میخوان(این برای سنای بالاتره، مثلا 20 به بالا، اونجا که یکی میخواد وارد رابطه بشه) و یا همه دخترا لوس و چه میدونم یه صفت بدن! (این برای سنای پایین تره) خب... اینجوری پسره دیگه حاضر نیست به دخترا اهمیت بده و مشکل اهمیت ندادن پسرا به احساسات دخترا(و یا حتی برعکس) از  اینجا شروع میشه=)
من هیچوقت نمیخوام حتی به خاطر یه ویژگی کوچیک که عوضش کردم، یکی رو ناراحت کنم، برای همینه که همه چیز رو میگم، و همون عشق کتابیم که همیشه بوده=))
پ.ن: فکر نکنم اینقدر کامل بهت گفته باشم، ولی گفتم، یه بار دیگه هم میگم، میدونی توی فضای مجازی حرفات شبیه دخترای 18 یا 19 به بالاست؟
Violet J Aron ❀
۱۰ آذر ۱۶:۴۶
برای من مهم نیست که شماها واقعا کی هستین. فقط برام مهمه که اخلاق و رفتارتون با من چطوریه.
جدای از این که دلم میخواد بهتون کاملا اعتماد کنم، اما همیشه 1 درصد احتمال میدم که طرف مقابل ممکنه اون کسی که من فکرش رو میکردم نباشه:/
و صادقانه بگم... همیشه به پسر بودنت شک داشتم D:

اما اگه یه روز بری با همون جوهر بی رنگم پیدات میکنم و میکشمت ×__×

پاسخ :

خب... من فکر نکنم کسی از افراد بیانی که ما میشناسیم بخواد دروغ بگه... چون که این شخصیت پردازی به قول هلن خیلی خیلی سخته و من فکر نمیکنم وایولت، مونی، موچی، استلا ، آرام و هلن و... دروغ بگن و واقعا اونایی نباشن که ما باهاشون دوست شدیم=)) خیلیا گفتن یک درصد احتمال دروغ رو میگیم ولی خب... من دوست ندارم تموم خوشی هایی که دارم توی بیان پشت نقاب «نکنه» قایم بشه، و به قول موچی، منم آدم وابسته ای هستم=))ترجیح میدم از وقتی که میگذرونم لذت ببرم و حالا... اگه اون یه درصدی که من بهش اهمیت نمیدم اتفاق افتاد، ناراحتیش رو هم حس میکنم، ناراحتی طول میکشه، اما تموم میشه، ولی خوشحالی، همیشه مثل خاطره گوشه ذهنت میمونه، حتی اگه دروغ باشه=))
*میخندد*
خب... چی بگم والا؟! چی باعث شده شک داشته باشی پسرم یا نه؟D:


*میلرزد*
mochi ^-^
۱۰ آذر ۱۷:۵۹
فکر کردن به این که یه روزی بفهمم بعضیاتون بهم دروغ گفتین سخته و مور مورم میشه..ولی خوب کاریش نمیشه کرد!
من اعتمادمو کردم و تو نقشتو به قهارترین شکل ممکن انجام دادی و همه ی ما رو گول زدی:)
ولی من ناراحت میشم..مطمئنا ناراحت میشم..و یه روزی اگه بفهمم همه کسایی که نوشته هاشونو میخوندم فقط ماسک های پشت مانیتور بودن ناراحت میشم و شاید یه مدت حالم بد باشه..ولی خوب مسلما خودمو نمیبازم چون من بودم که اعتماد کردم و اعتماد من نابجا بوده..و خوب مسلما اون طرف هم به قول مونی بیشعوره که به من دروغ گفته.
و خوب من برعکس بیشتری هاتون که گفتید تعجب میکنم یا اینا واقعا ناراحت میشم..من بشخصه آدم شدیدا وابسته ای هستم و وقتی یه چیزی رو از دست میدم طول میکشه تا عادت کنم به اون وضع..کلا من آدم احساساتی ای هستم ولی شایدم یه روزی برسه که من تمام اینا رو از یاد برده باشم:)
و در مورد این که گفتی چرا وبلاگ زدم..باید بگم برای این که دوست پیدا کنم و افکار و روزمرگی هامو به اشتراک بزارم همین:))
و در مورد این که گفت

پاسخ :

اوهوم، توی جواب وایولتم گفتم، من ترجیح میدم اون یک درصد احتمال دروغ رو در نظر نگیرم، خوش میگذرونم و اگه بخواد اتفاقی بیوفته، چه میدونم یکی بره و یا اونی نباشه که ما فکر میکردیم، خب... اونو میذاریم واسه ی بعدا، خاطرات میمونن و من دوست دارم خاطراتمو به بهترین شکل ممکن بسازم، حتی اگه دروغ باشه، خاطره خاطرست، بالاخره یه زمانی اونو دوست خودت میدونستی دیگه، نه؟! و... من ترجیح میدم راستشو بگم، همیشه، چون که میدونی، دروغ میتونه باعث شه آرامش روانی نداشته باشی، اینکه من بگم مثلا... آهان، 18 سالمه، خب باعث میشه هر پستی میزنم یا هروقت میام بیان استرس اینو داشته باشم که نکنه لو برم، و آخرشم ازم به نفرت یاد بشه(البته این نفرت برای چیزای بزرگتره، نه اینکه به خاطر یه سن ازم تنفر داشته باشن ولی همیشه اون آسایش روانیه هست.) و خودم نتونم آسایش داشته باشم، ضرر به خودمه.
+ یه خیالپردازی داره همینجوری رو مخم راه میره:/ مثل این داستانا دارم خودمو بزرگ شده تصور میکنم و بعد یکیتون رو میبینم و میفهمم قبلا دوست بیانیم بوده. مثلا میگم: موچی؟ و تو که بزرگ شدی برمیگردی و منو میبینی، و داستان تموم میشه:/ یا مثلا وایولت؟ یا علیرضا؟ استلا؟ مونی؟ حنا؟!
آرتـــمیس ツ
۱۰ آذر ۱۸:۵۵
عام..اگه منم بگم که اولین بار که اومدم وبلاگت فکر میکردی دختری.. مسخره است 0_0 ؟! یا کامنت وایولت عمق فاجعه رو نشون میده ؟ D:

یه چیزی..اولین بارم که اومده بودم وبت سر اون پست آقا رجب نبود D:...ام..اینم داستان داره =) تو اون پست آشناییم با وبلاگ می نویسمش ایشالاه D: =)

پاسخ :

ای بابا! -_- هعیی... البته شاید دلیلشو بدونم... شایدم نه=))
اومم... جالبه، بذار حتما، میخوام بدونم=))
Violet J Aron ❀
۱۰ آذر ۱۹:۰۹
به خاطر احساساتی بودنت و این که دوست داری از زبون دخترها داستان بنویسی:))
البته پسرای احساساتی توی داستان ها زیادن ولی توی واقعیت ندیدم.
صادقانه بگم من اصلا به جز فامیل هام با پسری هم سن و سال خودم (منظورم نوجوون) حرف نزدم:/

پاسخ :

=))
خب... ما از اینجور پسرا یه درصد خیلی کمی رو داریم، یعنی... هرپایه که بالاتر میریم این درصد تازه کمتر میشه، چون پسر همسن و سالاش رو میبینه و احساساتشو خفه میکنه:/ چون که (دو انگشتش را در هوا تکان میدهد) «مرد که گریه نمیکنه ://» فکر میکنن مذکر بودن فقط به دعوا و خشن بودنه:/ البته اینم به مرور وقتی بزرگ میشن بهتر میشه، که برای بعضیا نمیشه. وایولت باورت میشه بعضی پسرا از اینکه درست و حسابی با یکی دوست بشن خجالت میکشن؟ یا من تاحالا ندیدم یه پسر با دوستش(مخصوصا یه پسر دیگه) دردودل کنه:/ شما دخترا دردودل میکنن دیگه؟!
اینا پسرن؟ یا شلغم؟ البته پسرای... عامم... نرمال(! :/) هستن، ولی خب تعدادشون کمه.
منم... چیز غیرعادی نیست، فکر نکنم خیلیا باشن که اینجوری نباشن=)
ناشناس
۱۱ آذر ۰۰:۳۶
عشق کتاب... اسمت قشنگه:))
و... الان دارم کامنتای بالا رو میخونم، منم فکر میکردم اون اولا که از از وب استلا اومدم توی وبت دختری:/
ولی خب...اومدم بگم خوب مینویسی:) خوشبحالت:)) اینکه یکی از معدود کسایی باشی مثل دوستات که بتونن با نوشته هاشون به آدم حس خوبی بودن راحت نیست:))
+دارم از همه سوال میپرسم:/ چرا بهت میگن عینک دودی؟ :/ همتونم لقب دارین -_-

پاسخ :

ممنونم=))
خوشحالم که خوشتون اومد، شما توی بیان وب دارین؟ مشتاقم ببینم کی هستید=))
+عامم... من از *عینک دودی* تقریبا زیاد استفاده میکنم توی کامنتام و خب... یه بار آرتیمس اومد کامنتمو ریپلای(!) کنه به جای @عشق کتاب نوشت @ عینک دودی و اینجوری لقبم روم موند=))


♪♪HANANE ♪♪
۱۱ آذر ۰۵:۳۰
باز دوباره سوتی! -_- آره منظورم مونی بود @-@

پاسخ :

XD
♪♪HANANE ♪♪
۱۱ آذر ۰۶:۰۸
اممم... اینطور که فکر میکنم بهتره از این بحث فلسفیتون دور بشم D: هیچی نمیفهمم -__-
ولی... اگر بفهمم دوستای مجازیم دروغ بودن... به احتمال خیلی خیلی زیاد از هردو جنس زده بشم :/ و دیگه هیچوقت کتاب نمینویسم :) یه حداقل... چه میدونم مثلا میرم یه تغییری توی هاطی ها میدم که نه دختر باشن نه پسر. :)
و اینکه... چه بخواید چه نخواید همیشه یه تیکه خیلی کوچیک حتی توی جعل هویت از خودتون به جا میزارید :) مثل شخصیت کتابایی که میسازید.... اونا هم شبیه تونن درسته؟ از نظر اخلاق یا مثلا علایق. 
+ عشق کتاب یه امیدی بهت هست... من فکر نمیکردم دختر باشی =)

پاسخ :

چه تعریف جالبی=))
ولی خب... کاری نمیشه کرد، باید لذت ببریم و اعتماد کنیم=)) اینجوری قشنگتره=))
+*هوفف... نفس عمیقی میکشد.*
....
۱۱ آذر ۰۷:۵۳
@ناشناس
بهش میگیم عینک دودی چون عشق کتاب کسی بود که واسه بیانی‌ها عینک دودی خرید و آورد😃

پاسخ :

تعریف خیلی خیلی خوبیه ناشناس جان D:
Violet J Aron ❀
۱۱ آذر ۱۰:۳۹
اره ما درد و دل میکنیم:)))
ولی من با وجود دختر بودن و داشتن بمبی از احساسات، هنوز بلد نیستم با غم دوستام چطوری برخورد کنم و دلداریشون بدم:(((


ناشناس به من و هلن هم پیام داده و گفته میشناسیمش:))
کنجکاوم بدونم کیه D:

پاسخ :

چه خوب=))
االبته منم الان بیانو دارم=)) این باعث خوشحالیمه=))


عـه! به استلا هم پیام داده -_- یعنی کیه؟
Nobody -
۱۱ آذر ۱۷:۰۳
حتی اگه یه درصد، عشق کتاب اونی نباشه که فکر می کردم، باز هم دوستش دارم :") حتی اگه یه مرد 30 ساله باشه از اونجایی که خب مطمئنا نمی تونه تمام این احساسات رو دروغ گفته باشه. یا تمام این وقتی که پای وبلاگش و کامنت گذاشتن برای ما گذاشته! به خاطر همین من همون مرد 30 رو هم دوست خواهم داشت. =))
و اگه یه روز اینجا از بین بره و دیگه راه ارتباطی ای نداشته باشیم، یا اگه هر کدوم از شماها بخوایید برید، خب ناراحت می شم حقیقتا. و مثل باقی دوستای وبلاگیم که الان نیستن، دلم هر روز براتون تنگ می شه و... کاری نمی تونم بکنم آخه. فقط می تونم از دور بزنمتون و امیدوار باشم بهتون برسه. :دی

پاسخ :

=)) اومم... منم اهمیت نمیدم به هر احتمال چرتی که بخواد  نگرانم کنه، برام مهم نیست، حداقل اینجا دوستایی که نمیتونستم توی دنیای واقعی پیدا کنم رو پیدا کردم=)
اینکه دیگه شما رو نبینم،راستش میترسونه منو، و اینکه هیچ راه ارتباطی باهاتون نداشته باشم، بر فرض مثال، ترسناکتره، مثل اینکه هیچوقت عشق کتابی وجود نداشته، یا حتی نوبادی، چه میدونم وایولت یا استلا، مثل این میمونه که اصلا چیزی توی بیان توی زندگیمون وجود نداشته باشه، واقعا ترسناکه، و اون بخش مربوط به دوستیش، ناراحت کننده.
ناشناس
۱۲ آذر ۱۰:۲۵
سلام
اومدم جبران دیروز:)

پاسخ :

سلام=))
خوش اومدین=) مایلم بدونم با کدوم بانویی صحبت میکنم؟ یا... کدوم پسری؟
Stella =]
۱۲ آذر ۱۳:۱۳
ببین چه خودشو تحویل گرفته ! D:

پاسخ :

بلی بلی=))
خوبی یه نقشه بی نقص همینه دیگه😎
یا بدیش:/
ناشناس
۱۲ آذر ۱۴:۳۴
@کی خودش رو تحویل گرفته سینیوریتا ؟من عشق کتاب نیستم
وایولت هم نیستم

پاسخ :

سینیوریتا تیکه کلام من بود! نکنین اینکارارو! ازت کارت ناشناسی میخواما! 
Stella =]
۱۲ آذر ۱۶:۴۴
@ ناشناس جدید !
منظورم شما نبودید ! داشتم کامنتایی که عشق کتاب از طرف ناشناس به خودش داده رو میگفتم D:

پاسخ :

چه لحظلت خوبی بود* آه میکشد* فقط ادن لحظه ای که با خودم راجب خانه کاغذی صحبت میکردم:/ XDD
....
۱۳ آذر ۱۱:۱۱
خواهش میکنم من مطعلق به همه هستم *کلاهش را از سر برمیدارد*

پاسخ :

-_-
بیا پایین و کارت ناشناسیت رو بده بهم! عـه!
ناشناس
۱۳ آذر ۱۵:۰۴
این چند تا نقطه کیه؟
من نیستم

پاسخ :

چند نفرین 0_0
نمیدونم، ولی چیزی که میدونم اینه که ناشناسهD:
♪♪HANANE ♪♪
۱۴ آذر ۰۶:۱۸
o______________O
اینجا چرا اینطوریه 0-0
حداقل اسم بزارید روی خودتون :/ مثلا ناشناس یک ناشناس دو :/ اسیر شدیم به خدا :/

پاسخ :

-_-
عجــب! بیان زیر حمله ناشناسا رفته، هیچ کس اون یکی رو نمیشناسه:/
...
۱۵ آذر ۱۱:۳۹
کارت ناشناسی؟ ಥ⌣ಥ بگو چه مشخصاتی توش هست تهیه بفرمایم ಥ⌣ಥ

پاسخ :

حنا تویی؟ D:

....
۱۶ آذر ۱۰:۵۰
ایححح از کجا فهمیدی :/ ایششش :/
تینبمیمکژدینسکینذیمیتذسمکزدی
ایششش میزنمت ⁦ಥ‿ಥ⁩

پاسخ :

*فرار میکند*
D:
S.D
۱۶ آذر ۲۲:۵۰
سلام.
یکی دو ماه پیش من داشتم همینطوری تو نت می گشتم که یهو چشمم به اینجا افتاد و شروع کردم به خوندن مطالب وبلاگ خیلی جالبیه.
من هیچ شناخت کاملی از شما ندارم و فقط حس می کنم که شما یجورایی شخصیتی شبیه هوداکا از انیمه هوازدگی باتو (همون دختر آب و هوا) رو دارین (البته این رو گفتم چون تو دو سه تا از نوشته هاتون خوندم که انیمه دوست دارین و می بینین.) اشتباه می کنم یا نه؟
اینکه واقعا خودی که اینجا معرفی کردین نباشین یجورایی خیلی باحاله یعنی انقدر خوب نقشتون رو ایفا کردین که هیچکس حتی شک نکرد ولی به قول خودتون شما همون خود واقعیتون هستین که این رو به راحتی میشه از خیلی چیزا فهمید

پاسخ :

سلامــم=))
خوشحالم که اومدین اینجا و داریم با هم صحبت میکنیم=))
عامم... این انیمه رو ندیدم، و خب، هیچ تصوری از هوداکا ندارم، حتی الان رفتم گوگل کردم و... شخصیت جالبی داشت، ولی باید انیمه رو ببینم تا بتونم بگم که شبیه این شخصیت هستم یا نه، اگه بخوام خودم رو توصیف کنم... راستش نمیدونم به کدوم شخصیتای انیمه ای شبیهم، ولی اگه خانه کاغذی رو دیدید(که 99% احتمال داره که ندیده باشید) من شبیه ریو هستم، البته اگه یکم رهبری برلین رو بهش اضافه کنیم=))
+شما وبلاگ ندارین؟
Aysan :)
۱۶ بهمن ۱۲:۳۶
واقعا چرا!؟

پاسخ :

چرا؟ :)
RS
۱۸ آبان ۱۷:۵۶
اعتراف میکنم که من با دوتا اکانت مختلف دوتا وبلاگ دارم که یکیشون کاملا برپایه یه شخصیت خیالیه توی ذهنم دارم آپدیت میکنم، از نقطه نظر اون شخص و اتفاقایی که تجربه کرده و باید بگم کاملا فیکه ولی اون یکی وبم از هر دری سخنی توش میزنم و اونجا واقعا خودمم...هیچکی نمیدونه که اون یکی وب مال منه

پاسخ :

من هم همچین کاری کردم؛ دوبار یا بیشتر، مطمئن نیستم.
می‌تونی از دوستام درمورد یوکایو یا مویانگ بپرسی، یوکایو دختر بود (با اینکه جنسیتش رو نگفتم ولی چندجا سعی کردم نشون بدم که دختره.) و 20 ساله، فن کیپاپ بود. (تنها ارتباطی که با کیپاپ دارم اینه که به خاطر دوستای مجازیم فقط می‌دونم کدومشوم کدومه.) مویانگ پسر بود و 17 ساله، ویالون می‌زد (من تا حالا دست به ویالون نزدم.) و باخ و... گوش می‌داد. شخصیتشون خیلی با هم فرق داشت.
نمی‌دونم چرا اون کارو می‌کردم، احتمالا از عشق کتاب بودن خسته شده بودم و نیاز به یه آدم جدید داشتم و یه شروع نو. دوره‌ی جالبی بود برای خودش. البته سعی کن با اون شخصیت فیکت کمتر با مردم دوست بشی و مردم رو وابسته کنی.

+کنجکاوم که چرا اومدی این پست رو می‌خونی، از پستای قدیمیم خجالت می‌کشم یکم.
RS
۱۹ آبان ۱۲:۱۰
دلیل من برای این کار این بود که این شخصیت کسیه که من می تونستم باشم، درواقع شخصیتی برگرفته از منه دو سه سال پیشه ولی توی بیست و سه سالگیش( الان خیلی خیلی با اون موقع فرق کردم به همین خاطر همیشه دوست داشتم بدونم که اگه همونجوری می موندم چطوری میشد)...میدونی شبیه یه دنیای موازیه برام و دلیل جان بخشیدن به اون شخصیت این بود که خیلی خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود و نیاز داشتم بیرونش کنم....راستش قرار نیست هیچوقت هویتم رو اونجا فاش کنم (بعدا حذف میشه) پس کسی هم از وابستگیش ضربه نمی خوره یا حداقل امیدوارم....

+من هرچند وقت یه بار یه وب رو برحسب اتفاق زیر رو میکنم و متوجه شدم که تو وبم رو دنبال میکنی...خجالت نکش، خیلی شخصیت پر نور و مهربونی داشتی و داری.
طراحی سایت اصفهان
۱۲ آذر ۰۵:۱۵
واقعا چرا خب؟؟؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان