کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

شب های ستاره ای!

سلام!

 

این چالشو اینجا دیدم و ازش خوشم اومد، و بعدش دوباره اینجا خوندمش و بازم خوشم اومد=)) (دلیل بهتر از این؟ D:) و فکر کردم اینجوری بهتر میتونم خودمو بشناسم و چه میدونم، بیشتر لا به لای نوشته هام قایم نشم=)) امشبم که شبه(#سنگین) و خب... چه موقعی بهتر از امشب برای شروع کردن اولین شب؟! D:

۶۰ ۳۴

آخرین پست *عشق کتابی* پست سال 99؟

 

 

 
bayan tools Billie EilishMy future

دریافت

 

سلام=))

خیلی وقت بود سلام «عشق کتابی» نداده بودم.. نه؟

چطورین؟ 

به آخرین پست *عشق کتابی* سال 1399 خوش اومدین =))

و خب.. دلیل پست؟ نمیدونم چرا دارم مینویسمش.. هیچ ایده ای ندارم.. هیچ دلیلیم ندارم، شاید فقط میخوام.. درمورد تموم خوشحالیام بگم.. و کلا.. درمورد خودم بگم=)

من اصغرم، اصغر هخامنش، 35 سالمه، تموم این مدت دروغ میگفتم.. و اون عکسا و صدایی که دیدین.. از برادر کوچیکترمه..

امسال خیلی اتفاقای خوبی افتاد.. از اومدنم به بیان گرفته تا.. خیلی چیزا، و دوستایی که پیدا کردم، کارایی که کردم، کمکایی که بهم کرد و.. چیزایی که تجربه کردم =)

احتمالا داستانشو همتون میدونین.. اومدنم به بیان، اگه هم نمیدونین بگین که براتون لینکشو بفرستم=)

من اولش عشق کتاب بودم. هنوزم هستم. حتی اون وسطش میخواستم اسممو بذارم کماندار، ولی نذاشتم.. که.. نمیگم خداروشکر ولی از اینکارم پشیمون نیستم=))  نمیدونم میدونین یا نه.. ولی اون اولایی که اومده بودم، اینجوری نبود، استلایی نبود فضای بیان، یا کیدویی، یا یومیکویی.. کلا شبیه یه سرویس بزرگ از نویسنده ها بود که من.. واقعا توش احساس کوچیکی میکردم=) میترسیدم سوتی بدم و خب.. الان داشتم کامنتای قبلا خودمو میخوندم.. خجالت آوره.. میدونین.. من وایولت نبودم که با یه پست شکوهمندانه بیام بیان. یومیکو نبودم که پست اولم بگه که من یه بلاگر بودم، از میهن بلاگ اومدم.. و عکس پستم خیلی قشنگ باشه. کیدو نبودم که طرز صحبتم کیدویی باشه و بشم دوست خیلیا.. مائو نبودم که با درک نکردنای ذهنم معروف بشم تو بیان و یه عالمه آدمو شیفته نوشتنم بکنم.. سولویگ نبودم که میدونم اینو نمیخونه، ولی به چالشای 30 روزه معروف باشم.. نوبادی نبودم که قالبام فوق العاده باشه، شیفته نباشم که نویسنده خیلی خوب و دخترعموی رول پلیی پیتر جونز باشم.. استلا نیستم که دیگه.. چی بگم؟ معروف باشم تو بیان و کلا یه رنگ و بوی دیگه به بیان بدم.. نمیدونم.. ممکنه یه روزی منم مثل استلا باشم؟ انقدر پرانرژی و انقدر خوب که دل همه برام تنگ بشه؟ استلا تو چرا نمیای؟ :/قرار نبود محو شیا.. 

بیان یه قسمت از زندگی منه=) و توش کار دارم.. دیگه دارم توش زندگی میکنم و درسته.. درسته این چندوقت نزدیک بود خراب شه ولی هنوزم سر تصمیمم هستم.. تا 18 سالگی، توی بیان ^-^ توش دوستای زیادی پیدا کردم، که شاید منو دوست خودشون ندونن، آدمایی پیدا کردم که دلم میخواست بیشتر بهشون نزدیک بشم  و نخواستن، آدمایی پیدا کردم که بیشتر میخواستم بهشون نزدیک بشم و هنوز باهام صمیمی نیستن، و با آدمایی میخوام بیشتر آشنا شم ولی هنوز نتونستم=) 

هیچوقت فکر نمیکردم که.. انقدر یه چیزی به زندگیم نزدیک باشه که توی دنیای واقعی هم تاثیر بذاره=) امشب رفته بودیم خرید. و توی یه پاساژ پیکسلای بی تی اسو دیدم و میدونین همون موقع یاد کیا افتادم؟ موچی و یومیکو، با ریسه های رنگی که میفروختن یاد کیدو افتادم(D:) ، با پستایی که مربوط به یه فضانورد بود یاد آرتی، با لونا یا مائو و با پنتاگون یاد آیلین. و میدونین چی دیدم؟ توی اونجا یه کتاب فروشی بود، وقتی داشتم از اونجا که پیکسل بی تی اسو داشتن رد میشدم.. یه کتابفروشی دیدم.. و توی ویترین اون کتابفروشیه دوتا کتاب شازده کوچولو=)) یعنی شازده کوچولو از آنتوان دوسنت اگزوپری و بازگشت شازده پسر از یه نویسنده دیگه=") و اون موقع یاد عشق کتاب افتادم=")) خیلی عجیب بود، خیلی وقت بود که نسخه چاپی شازده رو ندیده بودم=") ولی اونجا بود.. با نسخه دومش.. و من اینجوری بودم که.. «عه.. خدای منD: چقدر شبیه عشق کتابه.. صبر کن. چی؟ :/»

حس میکنم واقعا دارم چرت و پرت میگم.. نمیدونم چرا، شاید از خستگیه.. فقط.. میخواستم یه چیز دیگه هم بگم..

کسایی که دوستشون دارم...=) کسایی که تو داستانمن.. کسایی که اسم و زندگی خودشونو دارن، کسایی که ممکنه همین حالا توی بیان کیدو باشن پشت کامپیوتر اصغر 41 ساله (=-= کیدو میدونم دلگیر نمیشی و فحشم میدی نوشتمش=") بعدشم اولین کسی که مطمئن شدم خودشه تو بودیD:) کسایی که من دوست میخونمشون و ممکنه منو یه پسر معمولی ببینن، فقط میخواستم یه کاری بکنین، دست چپتونو ببرین بالا. بذارینش روی کیبورد. یا اگه با لپ تاپ و کامپیوتر نیستین صفحه گوشی، و بعدش بذارینش رو قلبتون. بکنینش.. به خاطر من انجامش بدین.. حسش میکنین؟ داره میتپه، چندین و چند ساله داره میتپه. خونه ی چندتا آدم شده، خیلیارو دوست داشته.. به خیلیا عشق ورزیده.. باعث شده زنده بمونین.. حسش کن. اون چیز 300 گرمی لعنتی که باعث شده زنده بمونی رو حسش کن.

مراقبش باش؟ باشه؟

هرکدوم از ما.. توی وجودمون یه عشق کتاب داریم، هرکدوممون میتونیم یه عشق کتاب باشیم، میتونیم شازده کوچولو بخونیم، به دوستامون اهمیت بدیم و بلاچاو خونان توی دنیامون بچرخیم..

عشق کتاب که مهم نیست.. هرکدوم از ما، توی وجودمون یه کیدو داریم، یه وجود قدرتمند و حامی، یه همدم و یه شخصیت که میتونیم اطمینان بدیم ضعیف نیست، هرکدوم میتونیم یه آرام باشیم.. میتونیم توی تئوری ها غرق بشیم، دوستامونو دوست داشته باشیم و قوی باشیم. هرکدوم میتونیم یه موچی باشیم. یه روح مهم و مهربون. یه روح حامی. هرکدوم توی وجودمون یه استلای پرانرژی داریم، که با وجودش میتونه به همه حس و حال خوبی بده، که میتونه تبلیغای تلویزیونو حفظ کنه و ازشون پست به وجود بیاره. هرکدوم یه آرتمیس داریم، یه روح نایروبی، یه حامی و یه پایه شیطنتامون و چتای 10 ساعته. 

یه آیسان.. یه روح زرد، یکی که میتونیم بهش اعتماد کنیم و میتونیم اونو دوست خودمون بدونیم.. میتونیم با خیال راحت توی «ناشناس بازی« ـاش شرکت کنیم و بدونیم همیشه یکی هست که مثل آیسان دوستمون باشه و بهمون اهمیت بده.. یه روح زرد، که مواظبه، نگهدارنده و مهربون.. با رگه هایی از رنگ آبی=)

هرکدوم یه هانی بانچ مهربون داریم تو وجودمون، یه هانی مهربون و کیوت. هرکدوم یه یومیکو داریم. یه روح قدرتمند. یه روح مهربون و سافت.. یه کسی که میتونه فاکینگ هیروی خودش باشه.. کسی که.. لایق تموم عشقایی که از دوستاش دریافت میکنه. یه هلن نویسنده داریم. یه هلن اوتاکو. یه اوتاکوی چیپس خور فوق العاده منطقی با نوشته هایی که میدونیم فوق العادن. یا وایولت. تک تک ما میتونیم یه وایولت باشیم. با یه روح بلندپرواز و بلند که نوشته های فوق العاده ای ازش بیرون میاد. یه دوست و یه همدم خوب!

و هزاران هزار روحی که ما توی وجودمون داریمشون.. میتونیم تاکی باشیم، میتونیم منطقی نگاه کنیم.. میتونیم فلسفی ببینیم، میتونیم سوفی باشیم، میتونیم تئوری ها رو دوست داشته باشیم و چالشای فوق العاده ای بنویسیم.. میتونیم به کوری چشم هرکسی که ازمون بدش میاد برگردیم.. یا میتونیم مائو باشیم و بشیم یه تمشاخ..

ما میتونم هرکدوم اینا باشیم.. فقط.. فقط باید باورش کنیم. باید بتونیم بهش ایمان داشته باشیم و خودمون.. خودمون چی؟ میتونیم خودمون باشیم.. چون خود ما میتونه الگو و قهرمانی واسه خیلیا باشه.. دستت هنوز رو قلبته؟ معلومه که نه.. 

ما میتونیم یه تمشاخ باشیم، یا یه قهرمان لعنتی، یه روح آبی، یه روح زرد، یه فضانورد، یه کتابدار و یه نویسنده کامل. یه کویین کیپاپر، یه روما با نقاب ناشناس.. ما هرکدوم اینارو تو وجودمون داریم و وقتی که بهشون باور داشته باشیم.. میتونیم بهشون برسیم. ولی خودمون.. خودمون میتونه انقدر قدرتمند باشه که بشه یه روح برای یه نفر دیگه.. و قلبمون. اون.. فقط برای خودمونه، تازه زنده نگهمون داره و بهمون بگه که یه عالمه آدم دوستمون دارن!

 

+درمورد عکس پست هیچ نظری ندارم.. سه ساعت دنبال یه عکس مناسب گشتم و آخرشم پیدا نشد:") گفتم که.. وجود یومیکویی و کیدویی و مائویی و آرتمیسیم هنوز کامل فعال نشده:")

+اینا میشه آخرین پی نوشتای سال 99 ام؟ چه هیجان انگیز =") خب.. چی بگیم؟ D:

+دلم میخواد یه فن فیکشن پرسی جکسونی بنویسم.. ایدشم دارم.. ولی وقتش؟ چیزای نوشتنی دیگه هستن فعلا.. =")

+هیچی به ذهنم نمیاد .-.

+درمورد آهنگ.. بیلی=) این آهنگش یکی از اون آهنگایی بود که همیشه گوش میکردم.. چه ناراحتی چه تایپ چه خوشحالی =")) دوست داشتم تو همچین پستی بیاد.. =))

+هانی.. حالت خوبه؟

+ممنون که شدید دوستام..! کیدو یادت نره بعد «کنکور» باید حرفای طومارطوریمون ادامه داشته باشه ها! "-"

+من فال حافظ زیاد میگیرم.. همیشه و هروقت=") قبلا گیر داده بود که همسر آیندت خیلی خوشبخته و 3 تا بچه داری که دومی از همشون بهتره :/ فکر کنم حافظ هم تحت تاثیر پستای ماریا قرار گرفته بود.. حالا هم گیر داده به اینکه به همه اعتماد نکن.. خدا میدونه چی میخواد بشه=))

۴۵ ۲۰

بارون.

 

میگفت.. میگفت که عاشق بوی گرودخاکه، بوی روشن شدن کولر آبی بعد از چندین ماه خاموشی، بوی مهر، بوی گردوخاک..

ولی بوی آتیش میداد، بوی دود نه.. بوی آتیش، انگاریم از جنس آتیش بود، گرم بود، گرممون میکرد، مثل آتیش بود، پر از انرژی بود.. محال بود یکی ناراحت باشه و کمکش نکنه، یا.. یادمه پارسال بود، یکی از بچه ها.. تموما ناراحت بود، اینکه به خودکشی فکر نمیکرد خودش خیلی بود، البته شاید فکر میکرد و.. و ما نمیدونستیم. اون... رفت. رفت و دستشو گرفت، بهمون گفت صبر کنیم. دستشو گرفت و هرچی بهش میگفتیم ولش کن میخندید و میکشیدش دنبال خودش.. رفتن شهربازی که همون نزدیکی بود و یه ساعت بعد.. برگشتن، حالش عالی نشده بود، ولی دیگه اثری از ناراحتیاش نبود. یه جورایی.. معمولی بود. فهمیدیم رفتن چرخ و فلک و باهم حرف زدن.. میدونی؟ توانایی فوق العاده ای تو خوب کردن حال دیگران داشت..

اونم یه روزایی ناراحت بود، یه روزایی از زندگی خوشش نمیومد.. ولی اون موقع ها هیچوقت از خونه بیرون نمیومد، نمیگفت که حالش بده، مگه اینکه خودمون بفهمیم.. همیشه بهش میگفتیم که بهمون اعتماد کنه، مارو دوست خودش بدونه، بهمون بگه چرا ناراحته، ولی نمیگفت، میگفت دوست ندارم ناراحتتون کنم، دوست دارم کمک کنم ولی نمیخوام بهم کمک کنین.. حتی یادمه دستشو گذاشت رو شونم و چشمک زد. «خودم حلش میکنم.» و با لبخندش بلند شد و رفت.

همیشه میخواست از همه مراقبت کنه، جوری که وقتی نگران بچه ها بود بهش میگفتیم: «مامان نگرانشون نباشD:» و یه مشت ازش هدیه میگرفتیم.. میخواست همه خوشحال باشن، البته فقط میخواست.. کسی رو مجبور نمیکرد.. یادمه بعضی وقتا.. بعضی وقتا میومد و میگفت که بذارین تنها باشه.. میدونستیم که درک میکنه، خودش ناراحتیاشو تو تنهایی هاش از بین میبرد. و درک میکرد کسی رو که به تنهایی نیاز داشت.

کم کم.. کم کم بیشتر کشفش کردیم... کلید خونشو به یکی از دخترا داده بود، اونم یکی از شبا.. که نگران حالش شده بود در خونشو زد و وقتی دید باز نمیکنه در خونه رو.. با کلید وارد خونه شد. رفته بود حموم، چراغای خونه بجز یکیشون که نور کمی داشت همه خاموش بودن، صدای شرشر آب از حموم میومد.. رفت و دید در اتاقش بستس، اونم کسی که در اتاقشو نمیبست، یه بار گفت بست در اتاق بهش حس خفگی میده، حموم توی اتاقش بود. در اتاقو زد و بازش کرد، کسی تو اتاق نبود، ولی توی حموم بود، نگرانش شد و در حمومو زد. جواب نداد، در حمومو زد. جواب نداد. در حمومو زد و وقتی جواب نداد سعی کرد درو باز کنه، ولی در لعنتی حمومو قفل کرده بود. درو شکست، با لگد.

وارد شد و دید که.. با لباس زیرِ دوش نشسته. لباس نازک و شلواری که پوشیده بود خیسِ خیس بود، سرشو گذاشته بود رو دستاش و به نظر میرسید دیگه حتی گریه هم نمیکنه، دختری که اونو دید گفت حتی به سختی میدیدش، حموم بخار گرفته بود، حتی هواکشم خاموش بود، دستشو گرفت زیر دوش و دید داغ ترین آبی که از دوش بیرون میاد رو حس میکنه، نمیدونست چجوری اون داره تحملش میکنه.. ولی هیچ اثری از نا-راحتی نشون نمیداد.. خیلی عادی نشسته بود.

دختر ترسید. میگفت صداش میکرد ولی جواب نمیداد، آخرش بغلش کرد و از حموم بردش بیرون.. گذاشتش رو تخت، میگفت پشتش قرمز قرمز شده بود، به سختی نفس میکشید، انگار دوسه ساعتی زیر دوش نشسته بود. زنگ زد بیمارستان، زنگ زد به ما.. آمبولانس اومد و بردش، ما هم رفتیم بیمارستان، اون چندساعت، بدترین ساعتای عمرمون بود، گفتن قرص مصرف کرده، گفتن نزدیکه و نزدیک بود بمیره.  باورمون نمیشد.. اون حالش خوب بود، ظهر که دیدیمش حالش عالی بود، میخندید و مسخره بازی در می آورد، نمیدونستم چجوری اینجوری شده.. میخواست خودشو بکشه.. میخواست از بینمون بره و هیچوفت دیگه نبینیمش، اون چندساعت.. برای من جهنم بود.

+تو عاشقش شده بودی.

آ.. آره.. عاشقش شده بودم، نمیدونستم چجوری ولی عاشقش شده بودم.. به خودم اومدم دیدم دارم بهش فکر میکنم، به خودم اومدم دیدم دارم فکر میکنم که چقدر خوشگله، میدونستم که دخترای قشنگتریم از اون وجود داشتن.. ولی.. ولی زیبایی اون نظیر نداشت. همه چیش فوق العاده بود.. خنده هاش، رفتاراش، ناراحتیاش.. همشون فوق العاده بودن. اگه.. اگه میمرد.. نمیتونستم زنده بمونم.

ولی زنده موند، زنده موند، زنده نگه داشتنش، یادم نمیره وقتی رو که از بیمارستان بیرون اومد، وقتی رو که لبخند زد و همه رفتیم بغلش کردیم، وقتی که گفت حالش بهتره، وقتی که بردمون پارکی که همیشه میریم و ازمون معذرت خواهی میکرد. وقتی که گریه میکرد.. نتونستم گریشو تحمل کنم، گفتم نمیخواد نگران باشه.. گفتم همه چیز درست میشه.. ولی هیچوقت نفهمیدیم چرا.. چرا اینجوری شده بود، دکترا گفته بودن پشتش به صورت فنی نسوخته، فقط پوست پشت بدنش آسیب دیده، از بین رفته.. ولی نسوخته، اینجوری گفته بودن که قرص خورده و بعدش.. بعدش رفته زیر دوش حموم. و گریه کرده تا وقتی که نفسش کم اومده، از بخار آب. نشسته.. سرشو گذاشته رو دستاش و.. تا وقتی که پیداش کنن اونجا مونده.

بعدش...

+کافیه.. میدونی همه اینا داره ثبت و تایپ میشه؟

معـ.. معلومه.. میدونم.

+ خوبه، امضاش کن و برو توی سلولت، بقیه اظهارتتو بعدا ازت میگیریم.. بعد از اینکه امضاتو کردی سربازا میبرنت.

مـ.. ممنون قربان. فقط میشه بگین چرا اینارو میخواین؟

+رئیس زندان میخواد. و یکی از پلیسا.

آهـ.. آها. ممنون.

+اینو ثبتش کنین..

-به چه اسمی؟

+رئیس زندان چیزی نگفت، دوست دارم اسمش فانتزی باشه. بنویس یادداشت های یک مجرم.

۲۵ ۲۳

9 لبخند هزار و سیصد و نود و نه (=

میدونین.. 1399 تقریبا یکی از بدترین سالای جهان بود، میدونم که 1399 سال جهانی نیست و میخوره به 2020 و 2021 :/

کرونا... اتفاقات دیگه، مجازی شدن بیشتر کارا، دور شدن از عزیزان، بسته شدن کتابخونه ها، مردن مردم.. همش بدن، فوق العاده بدن.. ولی یه عالمه لبخند قشنگ از توش میشه بیرون آورد.. یه عالمه لبخند قشنگ که میتونه بهمون نشون بده که هی.. هنوز قرار نیست زامبیا حمله کنن و جنگ جهانی سوم شروع بشه.. حتی خبری از اعتدال تابستونی و جنگ زئوس و پوسایدونم نیست.. (+یک عدد طرفدار پرسی جکسون که درحال خواندن دوباره کتابهای مجموعه است ="))) *ذوق آرام در پشت صحنه D:*

و خب.. اینا لبخندای منن توی 1399. ممکنه زیاد خوشحال کننده نباشن.. ممکنه لوس باشن ولی بیخیال گایز(:/) آدم به همین لبخندا زندست! =)

+منبع چالش از اینجا.

***

1.وقتی اومدم بیان((=

2.وقتی رفتم جادوگران و بعد از چندبار سوتی دادن رفتم بالا. وقتی که مرگخوار شدم، وقتی که نوشتنم انقدر خوب شد که توی مأموریتای لرد شرکت کنم=)

3. وقتی لرد بهم گفت تلاشم قابل تقدیره =") وقتی لرد نقدم میکرد، کلا هراتفاقی که مربوط به لرد میشه.. ولی تابستون، نصفه شب وقتی پیامشو بهم خوندم.. داشتم از ذوق میمردم.. بهم گفته بود تلاشمو دوست داره.. و نوشتنم=)

4.وقتی نسخه اول شطرنجو نوشتمD:

5. وقتی با آرمینا سالمی و الیستا حرف میزدم و اونا جوابمو دادنD:

6.وقتی سر کلاس یکی از معلما همش میخندیدیم، وقتی همش بهمون تیکه می انداخت و برای چنددفعه از خنده رفتیم کما =")

7. وقتی آرام اون حرفی که میخواستم از یکی از دوستام بشنومو بهم گفت..

8. وقتی معلم زبان بهم گف لهجم واقعا قشنگه.. و هرکی ندونه فکر میکنه واقعا از بچگی انگلیسی حرف میزدم=")

9. وقتی گوشی خریدم! =)

10. وقتی با یه سری از بیانیا که بازم نمیگم اسمشونو فقط حرف میزنم.. همونم لبخند میاره رو لبم=))

11. وقتی یکی که خودمون میدونیم بهم گفت آدم باارزشی هستی :")

12. وقتی با بعضیا توی بیان آشنا شدم.. وقتی همون بعضیا میان و باهام حرف میزنن((=

13.وقتی یه مدت بیرون از خونم و وقتی برمیگردم اشکان میدوئه میاد بغلم میکنه و میگه دلش برام تنگ شده بود. قدشم تا شکمم میرسه فسقلی D:

14.خنده های اشکان... وقتی که میخندونمش یا دنبالش میکنم و فرار میکنه((=

15.وقتایی که میرم مشهد ="))

16.اردوی کویرD: تا یه هفته هرجا رو نگاه میکردی شن بود=")) اونجا دیگه میشد اوج دوستی منو مایکل و جیمز، هیچوقت یادم نمیره با یه بدبختی از یه ابرتپه شنی رفتیم بالا بعدش مایکل دوتامونو پرت کرد پایین خودشم باهامون اومد=") همینجوری سر میخوردیم از روی شن ها و تو کل صورتمون شن میپاشیدD:

17. وقتی مایکل اومد گفت که اشتباه کرده و.. ازم عذرخواهی کرد. (بگذریم که بعد از اونم رابطمون مثل قبل نشد و.. راستشو بخوام بگم دیگه هیچ دوستی تو واقعیت ندارم، پس مثل بقیه هیچ حرفی نمیتونم از لبخندای دوستیم بزنم.. البته، خاطرات هستن، اونارو که میتونم بگم.. نه؟)

18. وقتی رفتیم خونه ی مایکل 12 ساعت کامل اونجا بودیم، وقتی نشستیم پشت Xbox اش و بازیا ر به یه شکل فانی بازی میکردیم، یا وقتی جیمز یکی از وسایل مایکلو به سمتم پرت کرد و فقط 2 دقیقه لازم بود که یه جنگ نرم راه بیوفته، یادمه وسایل بچگی مایکل بعد از اون واقعه به فنا رفتن.

19. وقتی تو یوتیوبم و ویدیوهای میا و کوروشو میبینم، آره.. فکر کنم به جز میا و کوروش دیگه یوتیوبری نیست که انقدر منو خندونده باشه، البته هستن.. تازه کاراشون=)

20.وقتی اسممو توی پستای بقیه یا کامنتای بقیه میبینم..

21. وقتی فهمیدم زنده موندم. (داستانش درازه.. فقط بدونین که دوسه سانتی متر لازم بود تا من الان اینجا نباشم D:)

22. وقتی زندم! =))) دیگه چی بهتر از این؟ نفس میکشم و قلبم میزنه.. چیزی بهتر از این هست؟ D:

23. وقتی میرم میدون امام.. یا سی و سه پل، هر بنای تاریخی اصفهانیی که دوستش دارم=))

24. وقتی تو شهرکتاب شدم یه کارمند افتخاری و کتاب معرفی میکردم و عوضش کتاب میخوندم! =)) یکی از بهترین دورانای زندگیم بود اون موقع=")

25. وقتی یکی از بچه های قدیمی کلاسمون.. وقتی از کمبود دوست رفتم ازش پرسیدم اگه فراموشی بگیرم چیکار میکنه بهم گفت یکی از خاطرات قدیمیمونو یادم میاره.. راستش اینکه با هم صمیمی نبودیم ولی اون یادش بود خوشحالم کرد=))

26.وقتی بهم گفتن اون شکلیم که تصور میکردم((=

27. وقتی گفتن صدام قشنگه.. هرچند خودم باور نمیکنم هنوز=")

28. 10 ساعت چت کردن با استلا آرتمیس، کیدو و استفان=")

29. کافه بیان! D:

30. وقتی میفهمم همه کسایی که دوستشون دارم حالشون خوبه، تموم کسایی که جزوی از داستانمن و تموم کسایی که بهشون اهمیت میدم=)

 

+میدونم.. مزخرف بود و خسته کنندهD: ولی چیکار میتونم بکنم؟ =) فکر میکنم بین اینا.. یه بخشی از یه دوستی کم بود، ولی درحال حاضر هیچ دوستی ندارم.. یعنی دارم ولی همشون اینجان=)

+استلا! دلم برات تنگ شده:/ چرا سر نمیزنی حداقل؟ اعتراف کنین، بعد از پست آرتمیس کیا بیشتر دلشون براش تنگ شد؟ =")

+ کافه بیان.. میشه دنبالش کنین؟D: اتفاقات بسی زیبایی قراره توش بیوفته=)

+خب.. بعد از یه سری ماجرا، نیاز دارم بیشتر خودمو بشناسم، یا یکم استراحت کنم.. اگه دیدین کمتر میام بیان.. فقط بدونین نمردمD: میخوام ببینم چه چیزایی تو زندگیم دارم، میخوام خوبیای پسر بودنو کشف کنم یا.. کلا خودمو بشناسم، فقط چندنفر میدونن که چه اتفاقات مزخرفی افتاد تو این چندروز.

+چقدر کار داره وبم، باید یه خونه تکونی روش انجام بدم رسما.

+چقدر بدون عکس پسته بد شده.. تو یه فرصت مناسب براش عکس پیدا میکنم=)

۳۳ ۲۱

جوهر پررنگ: وزیر.

آرون سیب را گاز زد. «خنده­ دار بود. و... نه سهیل، از اینکه همین­جور دارم ازت می­بازم خسته شدم، چجوری انقدر خوب شطرنج بازی می­کنی؟! و... خیلی عجیبه! کدوم آدمی با خودش شطرنج بازی می­کنه؟!»

سهیل دوباره شانه بالا انداخت، کتاب را بست و به شطرنج زیبا و تزئینی روی میز و روبرویش نگاه کرد. «برادر کوچولو، برای شطرنج­ باز شدن باید یاد بگیری تموم جوانب رو بسنجی، حقه بزنی و بدونی احساسات هیچ نقشی توی حقه­ت نداره. مهم نیست با کی بازی می­کنی، با دشمنت یا دوستت. باید بین هردو به مقدار مناسب احساسات تقسیم بکنی، نه نخوای به دوستت حقه بزنی، و نه بخوای از عصبانیت خشم از دشمنت حقه رو فراموش کنی. خنده­ داره که بعضیا برای همین احساسات توی شطرنج زندگی باختن. وقتی شطرنج بازی می­کنی، چیزی که مهمه هدفه! و برای این هدف مشکلی نداره که چندتایی مهره فدا بشن. شطرنج بازی کردن هوش می­خواد و باید بدونی از هر مهره چجوری استفاده کنی و چجوری با حرفات بتونی ذهن حریفو به چالش بکشی و از همه مهمتر... ذهنشو بخونی.... شاید برای همینه با خودم شطرنج بازی می­کنم، شاید عجیبه ولی کمکم می­کنه بفهمم اگه با یه حریف واقعی طرف بودم و اون این حقه رو می­خواست بزنه می­تونم ذهنش رو بخونم یا نه؟! احساسات گند میزنه به بازیت برادر، هیچوقت به کسی وابسته نشو. اگه وابسته بشی اون میشه وزیرت و فدا کردنش تلفات زیادی بهت میزنه.مخصوصا وابسته شدن به یه دوست، به یه دختر، یا به یه بزرگتر. همشون میتونن وزیر بشن و وقتی دشمنت اونو از بین ببره بهت بیشتر از همیشه آسیب میزنه. بذار یه مثال بزنم، تو پادشاهی، وزیرت هم کنارته، ولی کیش و مات میشی و بازی تموم میشه، اما اگه دشمنت زرنگ باشه وزیرتو ازت میگیره و بذار صادقانه بگم، برای پادشاهی به احساسات تو که میتونه خیلی زود وابسته شه.. از دست دادن وزیر نابودت میکنه، بدون قدرت میشی و هنوزم مجبوری بازی کنی. اینجوری قبل از نابود شدن زجر میکشی.. بده.. نه؟»

سهیل جرعه­ ای از قهوه­ اش را نوشید. «برای همینه که من هیچ وزیری ندارم، تو نمیتونی دلتنگ چیزی بشی که هیچوقت نداشتیش.»

«من چی؟»

«چی؟»

«من.. منم برات وزیر نیستم؟»

«نه برادر کوچولو، تو هم نیستی، هیچوقتم نمیشی، نمیتونم با نشون دادن دوست داشتنت به مردم به تو و خودم آسیب بزنم. من هیچوقت وزیر انتخاب نمیکنم، تو هم نباید انتخاب کنی.. چون احساساتت بهت آسیب میزنه..»

آرون به مهره وزیر خیره شد. «اما... اما اگه از مهره وزیر درست استفاده کنیم چی؟ اگه مهره وزیر یه قوت قلب برای پادشاه باشه چی؟منظورم اینه که وزیر به یه علتی توی بازی وجود داره.. میشه ازش درست استفاده کرد.. نه؟» سهیل حرفی نزد. نمی­توانست حرفی بزند، نه برای اینکه زبانش بند آمده بود؛ برای اینکه درمورد حرف آرون فکر می­کرد. نکند درست می­گفت؟!

 

+حقیقتا هیچوقت فکر نمیکردم با یه شخصیت از دنیای کتابا انقدر همذات پنداری کنم، اینکه اون شخصیت از نوشته خودم باشه که دیگه اصلا. به خودم بابت خلق آرون افتخار میکنم.. اگه یه کار درست تو زندگیم کرده باشم ساختن آرون بوده. 

+نمردم.. هنوز نه. نمیخواد از شدت نگرانی به خصوصیم بریزین و حالمو بپرسین و نگرانم باشین. 

+کامنتارو باز میذارم ولی جواب دادن؟ جوک خنده داری بود. 

+فکر کنم تنها نویسنده ایم که به قبلا خودم حسادت میکنم.. دلم برای نوشتن دوباره تنگ شده. 

+16 تا ستاره روشن.. عجب. 

۲۴ ۲۲

چالش سوفی #3

چطوری جون دل! سرکیفی عزیز؟ =")

۶۳ ۱۷

2%

 

خب... راست میگم، اگه ناراحتین برین، دنبالم نکنین، به خدا اگه ناراحت بشم.. این حرفمو خیلیا میزنن، منم میزنم، دنبال نکردن دربرابر دوست نداشتن مطالب، ولی در اصل، آدم از چیز دیگه ای میترسه، اگه کسی که نمیشناسین بره، براتون مهم نیست، به جز اینکه از دنبال کننده هاتون یه نفر کم میشه؛ آدم از این میترسه که کسی که دوستش داره ناراحت بشه ازش و دنبالش نکنه، کسی که دوستش داره از روشن شدن تکراری ستاره هاش حوصلش سر بره و کسی که دوستش داره ازش خوشش نیاد...

تو یه موقعیتم که اگه یکی ازم بپرسی خوشحالی؟ میگم.. آره؟ و اگه یکی ازم بپرسه ناراحتی میگم:.. آره؟ یه چیز خنثی ام.. و، خیلی کارا هست که میخوام تو بیان انجامشون بدم و نمیتونم، یعنی میتونم ولی.. ولی نمیشه، منظورمو بفهمین دیگه.. و اون حس خنثی بودن، با یه حس دلتنگی قاطی شده... برای خیلیا دلم تنگ شده، خیلیا تو بیان، یکمیم تو دنیای واقعی. و علاوه بر اون، یه حس نگرانی.. نگرانی واسه چیزی که نمیتونم بگم، شایدم یه روزی بهتون بگم.

واقعا از اینجور حرفام متنفرم، مسخره لوس.

+ تاکی.. نمیدونم من، اگه رفتی قول میدم ازت شکایت کنم، تو یه پسر به من بدهکاری، یا برام میخری، یا خودت برمیگردی.

+یه جوری شدم که هیچی برام جذابیت نداره، مثلا همین نیم ساعت پیش، دستم نمیدونم چجوری برید، اصلا چاقو و این حرفا در کار نبود، دیدم دستم داره میسوزه، برگردوندم دیدم نصف دست چپم خونی شده.. با یه زخم کوچیک. شاید با بریدن از کاغذ. نصف دستم خونی بود، نگاه کردم گفتم: هی، چرا اینجوری شد؟ .-. و رفتم بشورمش.

+دلم میخواد برم سی و سه پل براتون یه چیزی مثل ولاگ بگیرم، شایدم یه چیزی مثل این پست. ولی..

+بالاخره یکی لغو دنبال کردن زدTT خدایا شکرت..

۳۱

چالش سوفی #2 =)

خب خب خب:")

این دومین چالش سوفیه، اگه میخواین قسمت اولش رو بخونین سوار این اتوبوس بشین=)

این چالش از اینجا شروع شده=)

۲۹ ۲۲

1%

اسم این بیماری چیه که همش میخوای یه کاری کنی، یه پستی بزنی، یه چیزی بنویسی، یه حرفی بزنی ولی نمیدونی چی؟ یا.. فکر میکنی بقیه بهترن، نه اینکه تو بد باشی، تو خوبی. ولی بقیه بهترن، باورتون نمیشه چه آدمایی تو ذهن من از من فوق العاده ترن، بهتر مینویسن، بهتر حرف میزنن و شخصیت بهتری دارن.. چقدر خوبن، چقدر خفنن. حتی اون موقع که به پاک کردن وبم فکر میکردم میدیدم من شجاعت یه اسم دیگه رو ندارم، نمیتونم عشق کتابو ول کنم برم.

اسمش کمالگراییه؟ تلاش بی فایده برای بهتر شدن؟ تلاش حریصانه برای بهتر شدن؟ ولی من نیستم، من درموردش فکر کردم.. من نشونه هاشو ندارم...

لعنت بهش.

 

 

+صندوق بیان دیگه اصلا بالا نمیاد، چه حتی بخوای توش عکس آپلود کنی.. تشکر بیان.

+این چندوقته که خودمو جای اطرفیانم به خصوص دوستام گذاشتم، دیدم اگه جاشون بودم از عشق کتاب بدم میومد. نمیدونم چجوری با این وضعیت هنوزم آدم دوروبرمه.

+خوبم. نگران نباشین.

+هیچ ایده ای ندارم چرا کامنتارو باز گذاشتم، نبندمشون؟ میشه ببندمشون؟

+بازشون میکنم.. قشنگ معلومه با خودم درگیرم..

۲۸ ۳۸

موقت... اون که صددرصد:/

اکی (:/ باید اینو میگفتم.. نمیتونستم نگم.. ماجراش طولانیه و فقط شخص موردنظر میفهمه منظورم چیه ^-^)

بیان.. برای شما هم مریضه؟ تا یه ساعت پیش که بالا نمیومد.. الانم که بالا اومده و دیدم 8 تا ستاره روشن شده و 12 تا نظر اومده و 5 تا پاسخ دارم(اصلا هم تعجب نکردم:|)

و... وبای بقیه.. پروفایلاشون بالا نمیاد.. بک گراند خیلیاشون سفیده کامل. *به جز مائو که همه چی تو وبش خوش و خرم بود.. مائو دارم بهت شک میکنم..* کلا مثل وقتیه که رفتین تو بیابون با اینترنت H بیانو باز کردین.. همونجور دقیقا.. من فکر میکردم همه خطای 504 داشتن.. داشتن؟ چون که الان دارم میبینم اون موقع که من نمیتونستم وارد پنلم شم برام کامنت اومده و حتی چندنفر پست گذاشتن..

فقط میخوام بدونم شماها هم اینجوریه براتون یا نه؟ :"

+فهمیدم تاحالا 67 نفرو دنبال کردم فقط.. پسر، باید یه فکری برای تعامل با خواننده های وبم و بقیه بلاگرا بکنم..

+از این به بعد کنار همه پستام میذارم موقت :") الان من اینو چجوری پاک کنم؟

۱۴۸ ۳۱
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان