کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

موقت=)

_مجبوری بری؟

+از کجا؟

_از بیان.

+خنده داره کوچولو، من هیچوقت از بیان نمیرم، یکم نیاز دارم برم تعطیلات.

_یعنی... یعنی از بیان خسته شدی؟

+مگه منو نمیشناسی؟ اگه من از بیان خسته شده بودم الان وضعیتش مثل جادوگران بود، هرچند دلمم برای جادوگران تنگ شده. حتی برای جاگسن. یا برای امادابز.

_ خب پس برای چی میخوای بگی چند روز فعال نیستی؟

+کوچولو، نه از بیان خسته شدم نه برای امتحانا میخوام برم نه چیز دیگه، یه سری اتفاقاتی میخواد بیوفته که نه بیان و افرادش باعثش شدن، نه افراد دنیای امیریوسف. میخوام اینجا بگم تا عذاب وجدان جواب ندادن نظرات و نظر نذاشتنو نداشته باشم. همه چیز مرتبه، نگران نباش.

_پس برمیگردی دیگه؟ کی؟

+آره بابا، مگه نگفتم همیشه توی بیان میمونم؟ تا حداکثر یکی یا خیلی بشه دوهفته دیگه میام.

_ خیلی زیاده. 

+میدونم... ولی خب نه اینکه برم، فقط پست نمیذارم و جواب نظراتو میذارم برای یه وقت دیگه، اگه بقیه هم پست گذاشتن میخونم، ولی نمیتونم مطمئن باشم نظر براشون بذارم، نظر گذاشتنو میذارم برای وقتی که از تعطیلات برگشتم. 

_بهش میگی تعطیلات، دوست داری از بیان بری؟ 

+بیخیال کوچولو! خودمم دوست ندارم، ولی مجبورم. و از اونجایی که میدونی من عاشق اسم درست کردن برای افراد و چیزهام، بهش میگم تعطیلات. 

_کی بفهمم برگشتی؟ 

+وقتی که یه پست مخصوص زدم. خب... بهتره تمومش کنیم دیگه کوچولو، مواظب کتابخونه باش، نظرات خصوصی رو باز بذار، سعی میکنم جواب بدم، و... یه چیزی، درسته کتابخانه اسرار بستس، ولی اگه دوستام اومدن، بذار بیان، تازه انبار جدید عینک دودیامو بهشون نشون بده. 

_خودم اینو میدونم دیگه. 

+ خب کی میدونه؟ تو یه موجود ربات مانندی که ربات نیستی و از دستورات پیروی میکنه، البته که از بقیه هم نوعات باهوش تری، ولی باید واضحش کنم. کوچولو، مواظب باش، اگه مشکلی پیش اومد، به شماره هایی که گذاشتم رو میز زنگ بزن. 

_باشه خداحافظ. 

+حس میکنم یکم لوس شد حرف زدنمون. 

_بیخیال، اونا مفهومو میگیرن. 

+راست میگی:) 

*دستی بر سر کوچولو میکشد و عینک دودی مخصوصش را میزند. چمدانش را کمی بالا میکشد و به سمت آفتاب راه میرود.*

پ.ن: بابت نظراتتون واقعا متاسفم، حتما جواب میدم، مخصوصا اینکه آرام کامنت گذاشته:) 

پ.ن2: نظراتو باز میذارم و جواباشون رو میدم:) اول میخواستم ببندمش، ولی حرفی سخنی؟ 

 

۳۰ ۱۸

خداحافظ، ای زیبا...

 

اونا ماتینا، می سونِ اسویاتو، او پارتیجانو، پورتامیویا ، چه می سنتو دی موریر، ا سیو مویو، دا پارتیجانو، او بلاچاو بلاچاو بلاچاو، چاو! چاو!*

زیباتر از آهنگ ها، معنی آهنگ هاست، از بلو اند گری با اون معنی خارق العادش گرفته تا بعضی از آهنگ های رپ ایرانی و یا حتی خارجی که هیـچ ربطی کلماتش به هم ندارن، و صرفا برای قافیه اومدن و عمرتون رو به هدر میده، یکی از زیبایی های بلاچاو، معنی کاملا مربوطشه، این آهنگ مفهوم آزادی خواهی رو داره، جالبه بدونید این آهنگ توسط یه نفر ساخته نشده، در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، کارگران و خدمت گزاران فصلی مزارع گندم، و بانوهای دهقان شالیزارهای ایتالیا زمزمه میشده و هردفعه، یه متن جدید بهش اضافه میشده. تا اینکه پارتیزان ها و جنبش ضدفاشیسم ایتالیا در 1940 اون رو احیا کردن. مضمون این آهنگ سختی کار در مزارع و اختلافات طبقاتی بوده و در دوران پارتیزان ها، یا همین آهنگی که ما میشنویم، درمورد مقاومت در برابر ظلم، خشونت، جنگ و مرگ.

بلاچاو میتونه به حال و روز الان جهان و حال و روز خودمون اشاره کنه، یا... قبل از کرونا، کسایی بودن که باعث ناراحتی ما میشدن، و ما بدون هیچ ایستادگی جلوشون از کنارشون رد میشدیم و غصه میخوردیم. درحالی که بلاچاو میگه باید دربرابر ظلم ایستاد، و همین که این آهنگ، یه متن خیالی نداره و سالهای پیش، هزاران کشاورز مظلوم این رو ساختن، باعث میشه بفهمیم که صرفا یه نفر برای معروف شدن این آهنگ رو نخونده، حتی بلاچاو خواننده های مختلفی داره که نشون میده متنش متعلق به یه نفر نیست.

ولی... ما نمیخوایم درمورد بلاچاو صحبت کنیم، حتی با اینکه الان یه عالمه از پست شده بلاچاو(:/) یکی از بدترین ظلمایی که به هرنفری میشه، ظلم خودش نسبت به خودشه، بذار روراست باشیم، تا حالا به خودت ظلم کردی؟ بیا امروز یه کاری بکنیم، فقط خودتی، خود خود خودت، نه من کنارتم نه یکی دیگه، تاحالا خودتت رو ناراحت کردی؟ تاحالی احساساتت رو خفه کردی؟ تاحالا استعدادی که داشتی رو از بین بردی؟ تاحالا شده پر از احساسات باشی و اون دهن لعنتی رو باز نکنی و به کسی نگی؟ تاحالا توی تخت گریه کردی؟ تاحالا احساس تنهایی کردی؟ تاحالا خودت رو پایینتر از کسی دیدی، تاحالا شده از قیافه خودت ناراضی باشی؟

 این اگه اسمش ظلم به خود نیست پس چیه؟ یا... تاحالا شده به خودت اعتماد نداشته باشی، اعتماد به نفست کم باشه یا حس کنی قلبت از سنگه؟

خب... بیا نزدیکتر، یکم دیگه، واقعا بیا نزدیک، دارم با خودت صحبت میکنم، جلوت نشستم و دارم تو خیالم بهت نگاه میکنم، میگم یه چیزی، میدونستی چند نفرو خوشحال کردی؟ برای چندنفر چقدر ارزش داری؟ چندنفر بهت فکر میکنن و چندنفر تو رو به عنوان یه دوست میبینن؟ الان که توی بیانی، اگه توی دنیای واقعی کسی نیست، اینجا خیلیا بهت اهمیت میدن، یکم به اطرافت نگاه کن=))

و... هیچ چیزی ارزش اینو نداره که خودتو براش ناراحت کنی، بخند! برای خودت برقص، با آهنگ همخونی کن، فیلم ببین کتاب بخون، دیوونه بازی دربیار. دوبار که زندگی نمیکنیم، ازش لذت ببر، نذار تموم عمرت از ناراحتی به هدر بره و کاری نکن که نوه هات اگه ازت درمورد اون روزا پرسیدن هیچی از خوشحالیات نداشته باشی. یکی از زیباترین حرفایی که از یه نفر شنیدم، یکی از صمیمی ترین دوستام، اینه که «کیک خورده می شه، عروسک کهنه می شه، اما دوستی ها همیشه پا برجاست.» و همیشه این توی یادم هست، از دوستیات استفاده کن و خوش بگذرون، بهتر از اینه که نخوای از تختت بلند شی و یه ابر مشکی و بارونی روی سرت رو پوشونده. ارزش تو بیشتر از اونه که فکر میکنی=))

پ.ن:یکی به من بگه چرا یه عکس پسر خوب توی پینترست پیدا نمیشه؟ :/ یا اگه پیدا بشه خیلی دارکه -_- مجبورین اینجوری ژست بگیرین آخه؟

 

*اینو از چند تیکه از آهنگ که خودم دوست داشتم آوردم، قافیه آهنگ اینجوری نیست! اگه میخواید مفهوم آهنگ رو متوجه بشید از لینکی که دفعه قبل گذاشتم استفاده کنید یا خودتون گوگلش کنید=))

Una mattina mi son svegliato / O partigiano, portami via / ché mi sento di morir / E se io muoio da partigiano / o bella, ciao! bella, ciao! bella, ciao, ciao, ciao 

 

یک روز از خواب برخاستم،  ای پارتیزان مرا با خود ببر، زیرا مرگ را نزدیک می‌بینم. اگر به عنوان یک پارتیزان کشته شدم آه خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا، خداحافظ ای زیبا! خداحافظ! خداحافظ!

۲۷ ۱۷

چرا؟ واقعا چرا؟

یه چیزی  ذهنمو درگیر کرده، یعنی... با پست قبلی بند اول شروع شد و تا الان ادامه داره، واقعا چرا؟ چرا وبلاگ مینویسی؟ صرف نظر از هرچیز کلیشه ای، چرا؟ دلیل بیار! چرا بعضیاتون حتی با اینکه دوست ندارید نویسنده بشید یا علاقه ای به قوی کردن دست و نوشته تون ندارید، چرا پست میذارید؟ چرا همینجوری مینویسی و مینوسی تا بقیه بیان برات به به و چه چه کنن و یا بهت بگن آفرین؟ خسته نمیشی؟ خسته نمیشی از اینکه هی ناراحتی و خستگی های دیگرانو میخونی و براشون کامنت میذاری؟ چرا؟ و یه چیزی، چجوری میتونی به کسایی که تاحالا ندیدی اعتماد کنی؟ اصلا طرفو ندیدی، و بعد میگی ما دوستیم.

خب که چی الان، الان اگه بفهمید هرچی درمورد عشق کتاب میدونستید دروغ بوده، میفهمیدید که این بشر، اصلا تاحالا شازده کوچولو رو نخونده چی؟ یا میفهمیدید یه آدم عوضیه که همه رو مسخره میکنه و دوست داره فقط با دیگران دوست شه تا بعد رهاشون کنه چی؟ یا اصلا میفهمیدید عشق کتاب اصلا پسر نیست! (:/) یا هرچی درباره شکل و قیافه خودش گفته دروغه، چه میدونم 14 سالشم نیست حتی! اونوقت چی؟ مثلا یه آدم 30 به بالاست که فقط اومده وابستگی عاطفی ایجاد کنه با بقیه(:/ هان؟ -_-)

یا... میفهمیدید من یکی از کساییم که دوست نداشتید وبلاگتون رو بخونم، توی دنیای واقعی میشناسمتون و فقط برای اینکه کنترلتون کنم اومدم خودمو جای یه پسر 14 ساله جا زدم.

 

چی میشه بفهمید عشق کتاب امیریوسف اونی که میگفته نیست؟ چی میشه بفهمید عشق کتاب یه دروغه؟ یکی که فقط نقش بازی میکنه؟ و خب... اگه همه اینا غلط باشه، اگه امیریوسف واقعا همون امیریوسف باشه، یا همون طرفدار شازده کوچولو=) ولی خب... اگه رفتم چی؟ اگه ستارتون روشن شد و این عنوان روش میدرخشید: خداحافظ، دیگه نمیتونم تحمل کنم. و تموم راه های ارتباطیم باهاتون بسته بشه، ناراحت میشید؟ راستشو بگید؟ عشق کتاب مهمه براتون؟ حتی با اینکه یک درصد احتمال میدید دروغ گفته باشه؟

چه حسی پیدا میکنید اگه من واقعا همزادتون نبودم، دوست صمیمیتون نبودم، عینک دودیتون نبودم، اونی نبودم که واقعا از ته دل بهتون لقب خانوم ایکس رو داد، اونی نبودم که عاشق گربتون شدم، اونی نبودم که میتونم باهاتون دردودل کنم و اونی نبودم که بهم گفتید قلبت به وسعت یه دریاست. خب... چه حسی دارید؟

بیان وابستگی ایجاد میکنه، میتونم بگم چرا، میتونم بگم چرا من به اونی که همزادمه اعتماد میکنم، یا به اونی که خانوم ایکسه، یا حتی اونی که درمورد احساساتم گفتم بهش، به خاطر اینکه بالاخره، یکی رو شبیه خودم پیدا کردم، وقتی آدم دوست پیدا میکنه، براش مهم نیست که واقعی باشه یا دروغ، براش مهمه که برای یه مدت کم، حتی اگه احتمال داشت، به اشتباه، بهش اعتماد کنه.

من واقعیم، من همون عشق کتابم من همون 14 ساله ای هستم که از ته دل شازده کوچولو رو دوست داره، اما شما چی؟ تاحالا فکر کردید نکنه تموم این مدت خوشگذرونی هایی که توی بیان کردیم یه دروغ باشه؟ مثلا یهو همه چیز بهم بریزه، چه میدونم دیگه نتونید همدگیه رو پیدا کنید، دیگه هیچ راه ارتباطی نداشته باشید، دیگه حرف نزنید با هم. اونوقت چی؟ مورمورتون میشه؟ یا نه؟ بیان انقدر روتون تاثیر نذاشته، اگه دوستاتون نبودن، حاضر بودین وبلاگ بزنید؟ و مهمتر، بمونید؟

برای چی وبلاگ زدی؟ واقعا چرا؟ چرا وبلاگ زدی؟

۳۳ ۲۰

هیچ چیز نیست...

و بالاخره رسیدیم به جایی که

نه نوشتن کتابت سرحالت میکنه(گفته بودم مزخرف ترین وجه نوشتن یه کتاب داستانی اینه که بعضی وقتا از خودت و هر چرتی نوشتی متنفر میشی؟!)

نه خوندن دوباره شازده کوچولو

 نه تماشای طبیعت

نه دیدن خانه کاغذی، سریالی که حالت رو خوب میکرد

نه گوش کردنbella chaio  آهنگی که اولین بار که شنیدیش بی اختیار خندیدی و برای خودت رقصیدی=) و حالا حفظش کردی=)

نه خوابیدن و گوش کردن آهنگ های بیلی و رها کردن خودت

نه اومدن به بیان و جواب دادن به نظرات دوستات، یا پست زدن.

و نه حتی آخر خیالپردازی

وقتی دیگه ماینکرفت هم جواب نمیده یا نظرات رو میخونی اما نمیتونی درست جواب بدی، واقعا چیکار میشه کرد؟

فکر نمیکردم یه روزی همه راه حل هام برای اینکه بی حوصله نشم تموم بشه، خب... چه میشه کرد؟ باید بعضی وقتا نشست روی تخت و فقط ریاضی خوند. فعلا همین کار از دستم برمیاد.

۱۵ ۱۶

روزی روزگاری... جوهری که بی رنگ و پسری که عینک دودی میماند(2)

توجه=): این پست زیادی طولانیه، اگه حوصلتون نمیکشه یا ازم بدتون میاد(D:) یا چه میدونم، قلبتونو شکستم یا... فقط برای این اومدید تا ستاره رو ببندید، یا یه معلم عصبانی دارید که میخواد ازتون درس بپرسه یا دارید ریاضی میخونید یا وسط فیلم دیدن اومدید بیان یا اتم میشکافتید و حوصلتون وسطش سر رفت و اومدید اینو بخونید یا الان توی یه جنگل گوشیتون آنتن داده و یه گله دمنتور پشت سرتونه یا اصلا منو نمیشناسید و صرفا ازم به عنوان یه بچه پرروی لوس یاد میکنید(D:) (خوشبختم) عاجزانه میخوام این پستو نخونید. زیادی حوصلتون رو سر میبره. برگردید حداقل صفر نگیرید از معلمه! یا اگه اونی هستی که دمنتور دنبالشه جونتو برو نجات بده!

 

آنچه گذشتD: : کلیک

دوباره... آنقدر وارد وبش شدی و مطالبش را خواندی، و حتی از دور، نوبادی و هلن را شناختی، فهمیدی دخترک یک گربه دارد یا هلن یک اوتاکوی حرفه ای است. نمیدانی چرا ولی ناگهان خواستی خودت هم یک وب داشته باشی. منظورم این است که... تو درون جادوگران اما دابز را داشتی، و حتی ربکا لاکوود، دو اوتاکو. یا تام جاگسن، یا فنریر، و حتی لردت. اما...چرا از وبلاگ ساختن خوشت آمد؟ خنده دار است که حتی خودت نیز نمیدانی...

نمیدانم تا به حال به خواننده ها گفتیم یا نه، ولی این یک حقیقت آشکار است که توی روی دوستانت حساسی، و حقیقت دیگر این است که کسی که قرار است وارد دایره دوستی ایت شود واضح است که دوست خوبی میباشد و هردو میدانیم به جز آقای م تا به حال در انتخاب دوست خطا نکردی. هردوستی انتخاب کردی با او صمیمی بودی تا اینکه بالاخره یا از هم جدا باشید یا صمیمیتتان کم کم فروکش کند، اما هیچوقت اگر آقای م را در نظر نگیریم دوستی ات با دعوا تمام نشد. وقتی کسی دوستت باشد باید اطلاعات لازم را درموردش بدانی، از چه بدش می آید، کتاب موردعلاقه اش چیست؟ آیا کسی را دوست دارد؟ مهربان است یا نه؟ با دوستانش خوش برخورد است یا نه. در نوشته هایش از چه چیزی متنفر است؟ خود را نویسنده خوبی میداند؟ یا مثل خانم ایکس خوب مینویسد و فکر میکند بد مینویسد(D:) چند خواهر برادر دارد؟ درس خوان است یا نه؟ مهمترین چیز، آیا میتواند تو را ناراحت کند؟ میتواند قلبت را بشکند و دلت را سیاه کند؟ یا میتواند به محض دیدن دوست بهتری تو را رها کند؟ و... از اینکه یک نفر را ناراحت کند، چه حسی دارد؟

باور کنید... همه اینها درمورد شما جمع آوری شده:) دوست ندارم وقتی کسی که وارد دایره دوستی ام شده ناراحت باشد ندانم چگونه آرامش کنم. بگذریم... واضح است که شیفته،اولین دوستت در فضای غریبانه ی بیان، نسبت به این موضوع حساس تر بود، هرچه نباشد اولین دوست آدم در یک جا، آینده او در همانجا را تعیین میکند. در وبش گشتی، هرچقدر توانستی خواندی و نمیخواستی با او بدون هیچ گشتن یا تحقیقی درمورد علایقش دوست شوی، باید میدانستی که چگونه دوستت را خوشحال کنی یا بتوانی در مواقع غم تسکینش دهی. پس گشتی و بالاخره وبلاگ را ساختی! وارد فضای بی سابقه بیان شدی و هنوز اولین پست چرتت را به یاد داری! همان که خیلی بچگانه نوشته بودی من عشق کتابم بیاین با هم دوست شیم( :/ آقا حالا نه انقدر لوس، یه چیزی یکم کمترD:)

و به عنوان دومین نفر، رفتی سراغ نوبادی، دخترکی که گربه داشت، تنها این را میدانستی(:/) و این دفعه وارد وب او شدی، گشتی و اولین پستش را نیز خواندی، خوب بود، خوب رفتار میکرد، رفتی و برایش نظر گذاشتی، یادت هست، برای پستی که انگار یک نامه نوشته بود، برای ویلیام؟ درست به یاد نداری، رفتی و نوشتی: خوندمش، قشنگ حسش کردم، میتونی به وبم سر بزنی؟!. (:/ نوبادی و شیفته و اون چندتا دوستای اولیمون، واقعا چجوری اومدین با یه بچه ای مثل من دوست شدین:/ از خودم بدم اومد دارم اینارو یادآوری میکنم:/ نوبادی اینو دیدی چجوری اومدی برام نظر گذاشتی؟ خدا! چقد بچه بودم ._.)

و اینگونه شد که برای مدت مدیدی، تنها نظر گذارنده هایت، شیفته و نوبادی و گهگاهی یک رهگذر بود که از وب ها رد میشد و برایت نظر میگذاشت و بعد جوری میرفت که دیگر پیدایش نمیشد.

و پس از مدتی، تو هلن را دیدی، اوتاکو و کسی که تو معرفی ات را از او کپی کردی(D:) هلن جالب بود، بامزه بود و پست هایش، باحال بودند، و چرخه دوباره شروع شد، تو برای هلن نظر گذاشتی، او برای تو نظر گذاشت و او تو را دنبال کرد و تو او را دنبال کردی( به همین سادگی به همین خوشمزگی:/) هلن در نخست، برای تو یک آدم بزرگتر از تو بود، کسی که از تو بیشتر مهارت در انیمه و کتاب دارد. حتی حس میکردی از تو خیلی بزرگتر است درحالی که سنتان فاصله زیادی با هم نداشت.

همینجوری رفتی و رفتی تا به وب علیرضا رسیدی، جوری خوشحال شدی که انگار گنج پیدا کردی! آن موقع، پسرهای بیان برایت خیلی بزرگ بودند، یا جدی، تو یک بچه و یک پسر بودی که در میان سیل باتجربه های بیان، ایستاده بودی و دنبال یک سنگ، برای ایستادگی دربرابر این سیل بودی، و... سنگت را پیدا کردی، یعنی قبلا هم چندسنگ پیدا کره بودی، یکی از آن کوچک بود، نمیتوانستی با آن ارتباط برقرار کنی یا یکی از آن، یکی از سنگ ها رفیق نیمه راه نام داشت، یک سنگ بسیار بــــــزرگ و کمی سفت که نمیتوانستی روی آن پناه بگیری. حتی تو را میترساند، چقدر یک نفر میتوانست بی احساس و خشن باشد؟ یادت است فکر میکردی سنش خیلی از 18 سال بیشتر است. (پسرا واقعا ببخشید ازتون به عنوان سنگ استفاده کردم:/ منظورم یه پناه بود و یه جایی که اون موقع بتونم بیان رو یه جای راحت ببینم، نقش سنگ توی سیل خیلی خوبه، حداقل نجاتت میده=))

و زمانی که یک پسر همجنس خودت و تقریبا شبیهت پیدا کردی، خوشحال شدی=)) او... (صدای درام ) علیرضا بود! با اینکه از تو بزرگتر بود اما میتوانستی به او اعتماد کنی و او را دوست خودت بخوانی. برایش نظر گذاشتی و دوباره( به همین سادگی به همین خوشمزگیD:) البته همان اول علیرضا را به  اسم **** میشناختی (نمیدونستم میخوای اسم قبلی رو بنویسم یا نه ولی از اون ور میخواستم اینم بگم، حالا که سانسور شدهD:)

و... اینگونه گذشت، تو با مه سیما بانو و یا همان مونی،آشنا شدی، با او دوست شدی و پستهایش را خواندی، کم کم داشتی به بیان عادت میکردی و دوست پیدا میکردی، با علیرضا صمیمی بودی و همه چیز آنقدر خوب بود که شیفته هنوز نرفته باشد.

تا اینکه، یک روز، زمانی که فارغ از همه چیز، چه آزمون ریاضی مزخرفت و یا چه پرسش عربی ات که هر هفته انجام میشد، سوار دوچرخه ات شدی و همینجور رکاب زدی و رکاب زدی تا آخر، به آخرین جایی رسیدی که میشناختی و اگر از آن خیابان جلوتر میرفتی، احتمالا گم میشدی، بی حوصله، به بچه ها، یا بهتر بگویم پسرهایی که در پارک بازی میکردند نگاهی انداختی و سپس، به دخترهایی 12 تا حداکثر 15 ساله که در کوچه راه میرفتند و حرف میزدند و با تنفر به پسرها نگاه میکردند، پسرها هم کم از این کار نداشتند، آه... تقابل دیرینه و صدالبته مزخرف دختر و پسر. چه مزخرفاتی! خب که چه الان؟ اگر فقط دخترها بمانند، یا اگر پسرها بمانند، راحت میشوید؟ درخانه چه در گوشتان خواندند؟ پسر! مادرت خودش یک جنس مونث نیست؟ یا دختر! پدرت چه؟ مذکر نیست؟! کلیشه های مزخرف کودکی.

به درون پارک نگاه کردی که پسرها بازی میکردند، تو... انقدر خشن بازی نمیکردی، اصلا فوتبال دوست داشتی؟(:/) چرا خب... مگر رفته اند جنگ؟ کم مانده خودشان را بکشند! فوتبال آنیست که بشینی و با دوستانت بازی کنی و بعد از بازی، خسته و کوفته بنشینید و حرف بزنید، حالا یا درباره جلد بعدی مایکل وی، یا دلتورا، یا حتی کتاب جودی. چه میدانم آن بازی جدیدی که تازه عرضه شده، و یا حتی  PS5! نه اینکه بازی کنید و همدیگر زخمی:/

به دخترها هم که نمیخوردی، روحیاتت اندازه اینجور پسرا خشن نبود، شایدم تغییر کردی، تو آنی بودی که در کودکی با ذوق و علاقه توکیو غول میدیدی ولی الان محظ تجدید خاطرات، نشستی و با دیدن قسمت اول، و ریزه... حالت تهوع گرفتی:/ پس چه بودی؟ مطمئنا یک پسر بودی، ولی چه پسری؟ از آن پسرهایی که در این پارک هستند؟ یا در پسرهای بیان؟

و آنجا، دوستت را دیدی، مخلوقت و کسی که بدت نمیاد باز هم در خیالت با او صحبت کنی. پیرمردی با کت و شلوار قهوه ای و کیسه پلاستیکی در دستانش، درون کیسه آب نبات بود=)) عجیب بود. پیرمرد و آبنبات؟ و آن موقع، کلمه آقا رجب را به یاد آوردی=) مخلوق زیبایت، رفیق لحظه هایت و... اومم... خوب است که بگویم یک پدربزرگ نداشته ات؟

برگشتی به خانه و یک صفحه جدید باز کردی و در عنوان، نوشتی: آقا رجب. پست را نوشتی و سپس، با لبخند منتظر نظرهایت شدی، گفته بودی که عاشق (یک نظر جدید) در پنل وبت هستی؟ مخصوصا وقتی کسی که دوستش داری برایت نظر گذاشته باشد، شیفته و نوبادی نظر گذاشتند، علیرضا نظر گذاشت، حتی اولین نفر مه سیما بانو بود. همه نظر گذاشتند و تو بیش از این انتظار نداشتی تا اینکه نظری برایت آمد: یک ناشناس(D:) ناشناسی که جالب بود، بامزه بود، تو را می خنداند و عجیبتر و بهتر از همه، ناشناس بود، این مهمتر از همه بود، ناشناس، تو را خوشحال میکرد و برای تو مهم این بود که او ناشناس است! مهم نبود که دختر است یا پسر، چند سالش است، آدم خوبی است یا بد. 8 سال( :/) دارد یا 80 سال. ناشناس، ناشناس بود.

و از آن پس، ماجراجویی هایت شروع شد، اولین نظر دختر فضانورد در وبت را از او گرفتی، آرتمیس، یا برای ما، آرتی. و یا... موچی=) با آن گیف های شگفت انگیزش در اول پستهایش. و اکنون که به آن زمان فکر میکنی، میخندی و میگویی چطور وقتی پس از آن دوباره به وبت سر زدند. چگونه؟ جالب است که در آن زمان، در جواب نظر موچی، رسمی حرف زدی و اکنون، با هم میگویید و میخندید و دوست هستید، موچی در دایره دوستی ات جا دارد و آرتمیس، کسی که اولین نظرش را در پست آقا رجب گذاشتند، تو را عینک دودی صدا کرد(D:)

و گذشت و گذشت... تا اینکه ناشناس دیگر پیام نداد، شیفته داشت میرفت و نوبادی، فعال نبود، تنها چیزی که تو را در بیان نگه داشته بود، پستهای هلن و علیرضا بود؛ حتی آن موقع درست و حسابی و به اندازه نوبادی با آرتی و موچی صمیمی نبودی. پس... دلیلی نداشت که بمانی. ستاره هایت کهکشان درست میکردند و بالاخره یک روز، بی حوصله وارد پنلت شدی و چیزی جلوی چشمانت درخشید: دو نظر جدید.

نظرها را دیدی و سرشار از خنده و خوشحالی، به پیام اول نگاه کردی، ناشناس! پیامت داد، البته نه به شکل ناشناسی اش. به اسم استلا(D:) با او حرف زدی، او گفت که ناشناس است، خوشحال شدی و فهمیدی حالاحالاها در بیان کار داری. استلای خیالباف آنجا بود و ناشناس برگشته بود=))

و نظر دوم... کسی به اسم وایولت جی آرون. زمانی که جواب نظر را میدادی، هیچوقت فکر نمیکردی که با او به این گونه صمیمی شوی، فکر نمیکردی با او در مورد نوشته هایت مشورت کنی فکر نمیکردی او را یک نویسنده هم سطح نویسنده های کاراولی باژ بدانی. فکر نمیکردی وایولت جی آرون، برایت تبدیل به خانم ایکس میشود. فکر نمیکردی دوست صمیمی ات میشود. فکر نمیکردی. نباید هم فکر میکردی. ولی شد. او دوستت شد=) دوستی که اکنون بیشتر از اینکه به این ایمان داشته باشی که خودت یک نویسنده میشوی، به این بیشتر ایمان داشتی که خانم ایکس روزی نویسنده میشود.

و اینگونه ماندی. برای شیفته رفته از بیان پیام گذاشتی، به نوبادی پیام خصوصی دادی، در یک وب خیالباف کامنت گذاشتی، سوار بر سفینه آرتی دور ماه گشتی، قلب آبی مونی را دیدی، با هانی بانچ آشنا شدی، دوست بامزه ات، او دوست خوبی بود=)) این را میدانستی:) و همزادت را دیدی، عشق کتاب مونث(اصلیD:) حنا و کسی که 99% شبیهت بود. یا همزادت. با حنا حرف زدی و فهمیدی صحبت و دردودل با کسی که همزادت و شبیهت است، خوب است، مطمئنا میتوانی در روزهای ناراحتی ات، یا روزهایی که به حرف زدن نیاز داشتی، با حنا حرف بزنی.

و حالا، تو دوستهایی داری، یک عالمه دوست، و با این تجدید خاطرات، من دارم میبینم که لبخند زدی. فکر نمیکردی ولی حالا درک میکنی دوستانت چقدر برایت مهمند، چه یک نیمه دانشمند باشد که درباره فیزیک و کوانتوم مینویسد، چه یک دوستی که فقط میخندد و با تو احساس راحتی میکند.

و اینگونه شد، روزی روزگاری، امیریوسف وارد جادوگران شد، تبدیل به پیتر شد، پیتر با مگان جونز آشنا شد، مگان جونز او را تبدیل به عشق کتاب و خودش را تبدیل به شیفته کرد و اکنون تو اینجایی، همراه با دوستانت و خانواده مجازی ات.

 

پایان=)

۲۸ ۱۴
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان