کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

حرف‌هایی که در گلو خفه شدند.

چقدر زیبایی، می‌شود بمانی؟ می‌خواهم بغلت کنم، جالب نبود، نمکدان. اذیتش نکن سگ. ناراحتش کردی احمق. خودت را به من نچسبان. باشد، تو راست می‌گویی. می‌شود برویم بیرون و تا جایی که می‌توانیم دور شویم از اینجا؟ الله الله، یک انسان چطور می‌تواند انقدر زیبا باشد؟ میگویم، تو اوتاکو هستی؟ من آهنگ‌های آریانا گرانده را گوش نمیدهم ولی چون تو به او علاقه داری من هم دوستش دارم. چقدر احمقی، خودت را از چشمم نینداز. کاش میتوانستی دوستم بمانی. چطوری انقدر عوضی شدی؟ همین حالا میخواهم به خاطر مهربانی‌ات از پشت گوشی بیایم و در آغوشت بگیرم. حالم خوب نیست و از شدت غم دارم می‌میرم. من همیشه تو را تحسین میکنم. حالا که ریش‌هایت را زدی جوان‌تر به نظر میرسی پسر، ناراحت نباش. نزدیکش نشو. ای‌کاش بینتان جایی برای من بود. ولی من به تو اعتماد کرده بودم. تو یک آدم خیانت‌کار و احمق هستی که از آدم‌ها سواستفاده میکنی، ای‌کاش با تو آشنا نمیشدم. جان هرکی دوست داری حرفمان را ادامه بده، حرف زدن با تو را دوست دارم.

لعنتی، خنده‌هایت.

 

 

+ایده پست از کانال تلگرام «آبی‌ترین نارنجی»

۱۸ ۳۲

Maybe enough؟

اول میخواستم مثل جولیک بنویسم دیگه کافیه و یه اسمایلی بزنم و بشینم ذوق ملتو نگاه کنم ولی خب، دارم یاد می‌گیرم که من بقیه نیستم، سعی کردم سبک جولیکو دنیال کنم ولی زمان نوشتنه، زمان هرچیزی نباشه الان زمان نوشتنه. فقط... نمیخوام طولانی‌ش کنم.

تازگی، دارم یاد می‌گیرم که از بقیه کپی برداری نکنم، عادتاشون، شخصیتشون، و حتی طرز صحبتشون، چون بالاخره من اونا نیستم. اونا هم من نیستن. عشق‌کتاب به زیاد نوشتنش شناخته میشه. (نمیشه؟) و من می‌خوام بنویسم عزیزان. بنویسم تا بخونین. از روزهای دوریم بنویسم و چیزایی که یاد گرفتم.

اول. اینکه این چندماه؟ حدود 6 ماه کاملا، تا این سن که من 14 سال و فلان ماه و فلان روز رو دارم با خودم، به جرئت میتونم بگم بدترین ماه‌های زندگیم و مفیدتریناش بودن و یه لحظه هم ول نکردن، تموم این 6 ماه که میشه 186 روز، روزای خوب کمی نسبت به بقیه زندگیم داشتم و فکرشو نمیکردم اینو بگم، ارزششو داشت. فاک، ارزششو داشت؟ آره داشت. ممنونم خالق.

دوم. چیزای زیادی یاد گرفتم، از ارتباطای مجازی، از آدمای دوروبرم که میتونن چه آدمای قابل اعتمادی و مهربون باشن، آدمای بیان، آدمای تلگرام و هر آدمی که دوروبرم بود و اگه بدونین، آدمای دوروبرم همشون مجازین. شاید بتونم بگم... آدما رو کشف کردم؟ آره کشف کردم. و باورتون نمیشه آدمای دوروبرمون چه آدمای خوبین و کشف کردنشون و حرف زدن باهاشون قشنگه. خوش حالم که با آدما آشناتر شدم، چه چیزی نبودن که نشون میدادن و چه بهتر از چیزی بودن که نشون میدادن. درهرصورت به نفعم شد.

سوم. روزهای دوری روزای خوبی بود، رفتن از بیان واقعا خوب بود و خوشحالم که رفتم، باعث شد ذهنم سروسامون بگیره و بتونم حداقل یه بار تو عمرم منطقی درمورد همه چیز فکر کنم. درمورد دوستام و آدمایی که باهاشون در ارتباطم فکر کردم و یه مقداریشونو از دایره ارتباطم انداختم بیرون و خوشحال‌کننده بود.

چهارم. خودمو نکشتم، ول نکردم یا هرکاری دیگه‌ای فقط مراقبش بودم و داره جواب میده، احتمالا حرف زدن با یه بچه کوچولو و قانع کردنش از کشتنش و ول کردنش راحت‌تره. میدونین که.. عذاب وجدان بعدش.

حصار نمرد، نکشتمش و ولش نکردم، مراقبش بودم و هنوز خیــلی کار داره این ماجرا. میدونم که قراره توش شکست بخورم و بلند شم بازم. شایدم بلند نشم. نمیدونم.

 

فکر کنم کافی باشه دیگه. مهم اینه که من اینجام! بیاین بغلــم! =))

 

+دسته‌بندیا، معرفی جدید، و قالبو دریابین ملت! :دیی قالب زحمت دوباره‌ی مائوچانه و واقعا ازش ممنونم. =))

+با وب خودم و... عشق کتاب غریبی میکنم. عادیه؟

+میدونم ممکنه بگین که: «پس چرا خودت قالب نمیسازی بشر؟ :| چرا قالبتو میدی بقیه بسازن؟» راستش قالب ساختم ولی... راضی نیستم ازش و ترجیح میدم کارو به کسی بلده بسپرم. =)

۸۲ ۲۸
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان