کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

تو تنهاییاتو بذار رو دوش من.

عزیزکم.

یادته روزی که ازت پرسیدم چجوری میشه هنرمند شد؟ خندیدی و گفتی که چرا ازت میپرسم. گفتم که آخه تو هنرمندی. نقاشی می‌کشیدی، یادت نیست؟ دوباره خندیدی. هنوزم میگم که خنده‌ات قشنگه. این صدبار.

گفتی که تو هم هنرمندی، گفتم واقعا؟ گفتی آره، چون می‌نویسی. باور نکردم. فنجون قهوه‌مو برداشتم و سر کشیدم. برعکس تو قهوه دوست نداشتم، چایی قشنگ‌تر و زیباتر بود. ولی تو همیشه قهوه دوست داشتی. یادته زیبا؟ بعدش یادته که باور نکردم و گفتم من که خوب نمی‌نویسم. تو هم لیوان قهوه‌ت رو برداشتی و با میل بیشتری سرکشیدیش، پلیورتو مرتب کردی و برگشتی سمتم. گفتی که نوشتن از کشیدن سخت‌تره. کلمات بدقلق‌تر از اشکالن و بعدش با لحن قشنگی گفتی که «تو که خوب مینویسی پسر جون، خودم خوندمشون.»

خوب نمی‌نوشتم زیبا. نمی‌نوشتم. هنوزم نمی‌نویسم. من هیجوقت شکل تو هنرمند نبودم. حالا که فکر میکنم تو همیشه میخواستی حس خوبی بدی به آدما. برای همین زیبا بود، لبخندت زیبا بود، و روحت، روحت از همه قشنگ‌تر بود. تو یه ماهِ هنرمند بودی زیبا. قشنگ، درخشان و صدالبته، دور. حتی اون موقع هم که بهم میگفتی هنرمندم ازم دور بودی و من فقط داشتم سعی میکردم که با شنیدن صدات و حرفات زنده بمونم. کاشکی ماه‌ی بودی که نورت مال من بود، میدونی چی میگم؟ می‌تابیدی به همه، ولی وقتی نگات میکردم، با دیدنت لبخند میزدم. مثل وقتی که میدونی ماه همیشه دنبالت میاد. مثل اون موقع.

یا مثلا یادته لبخندمو وقتی دیدمت؟ نیشم تا بناگوش باز شد. برگشتی گفتی چت شد پسر؟ آخرشم اینجوری شد که تو زبونم موند صدا کردن دیگران با جنسیتشون. چطوری پسر؟ چت شد دختر؟ تو بهم دادی اینو زیبا. تو شخصیتمو شکل دادی. وقتی کتتو در آوردی و شال گردنتو آویزون کردی و نشستی، وقتی که بلند شدی و قهوه درست کردی. من همش داشتم بهت لبخند میزدم. چون تو ماه بودی.

ولی زیبا، میدونم رفتی. میدونم چشمات و صورتت، روحت و صداتو دریغ کردی ازم، ولی وقتی احساس تنهایی کردی، وقتی حس کردی که کامل نیستی، بیا اینجا، من منتظرتم. قهوه برات دم میکنم با اینکه خودم دوست ندارم. برات کتاب شاملو رو میارم و جلوی خودمو میگیرم تا صدات نکنم آیدا، شال گردن قدیمیتو از روی طاقچه برمی‌دارم و بغلت میکنم. برام مهم نیست بقیه چی میگن، تو برام مهمی زیبا. و کاملی. مگه میشه ماه کامل نباشه؟

هروقت خواستی، تنهاییاتو بذار رو دوش من، نگهش میدارم تو خوب شی. تو قهو‌ه‌تو بخوری و خوب شی آیدا... زیبا. بعدش، میتونی لبخند بزنی و بریم پل خواجو، از پل آویزون بشیم و بستنی بخوریم. و تو حرف بزنی و من گوش بدم. چون آدما به صدای بقیه نیاز پیدا میکنن. اصلا میتونی سر همون پل سرتو بذاری رو شونم و زار زار گریه کنی. مهم نیست زیبا. تنهایاتو بذار رو دوشم. من کمکت میکنم. با اینکه هیچوقت ندیدی ولی کمکت میکنم.

 

 
bayan tools shahin najafifou

fou

۱۹ ۲۵

گاهی فروشگاه قشنگش

سلام! 

نامتولد یه فروشگاه خیلی قشنگ داره و طرحاشو گذاشته توش، هم تی‌شرت، هم دفترچه یادداشت، هم پوستر و چیزای دیگه. 

اگه دوست داشتین یه سر بزنین بهش، تازه شازده کوچولو هم دارن! *مشت در هوا

*رقص نامتولدی

 

۳۰

هدیه روز تولد

میبینین؟ همینه. نه سحابیای رنگاورنگ هست، نه کهکشانای بزرگ. دقیقا هیچ چیزی نیست.

دوسال بعد از به دنیا اومدنم یه زحل، با 4 تا قمرش عکس گرفته. همشون کنار همن. همدیگه رو بغل کردن و به هابل لبخند زدن انگار نه انگار که بعدش از هم دور میشن. انگار نه انگار که زحل دلتنگشونه. ولی اون موقع پیش هم بودن. با هم بودن. بدون توجه به اینکه پشتشون چه چیز تاریکی میتونه باشه.

چقدر ساده و تنها؛ زحلِ بیچاره.

 

+منبع چالش از این آقاهه.

۲۱ ۲۳

دروغ گفتن

ولی دروغ گفتن، هم به مو رسید هم پاره شد.

تاریک/سکوت

تاریکی و سکوت مکملای بدین، اگه مواظب نباشی هیولایی که توی تاریکیه میتونه بیاد و بگیردتت، بیاد و باعث بشه بفهمی که چقدر... خوشبین بودی به همه چیز، به اینکه چقدر همه چیز میتونه تو یه ثانیه به فاک بره.

و اون موقعست که دلت میخواد بریزی بیرون تموم چیزایی که پر کرده وجودتو، گریه کنی؟ داد بزنی؟ نمیاد. خالی نمیشه. هرکاری کنی، هرکاری بخوای بکنی نمیتونی اون انگلی که تو وجودته رو بندازی بیرون. اشکات نمیان بیرون. اون موقعست که مجبوری دندوناتو فشار بدی به هم و سعی کنی که یه جوری اون فشاری که رو بدنته رو خالی کنی. حتی شده با فشار دادن دندونات. حتی شده با درد گرفتن دست و پات. حتی میگن سنگینی وزنه‌ای که توی باشگاه بلند میکنی بستگی داره شبت چقدر بد گذشته باشه. (توییت امیرپارسا نشاط، یه آدمی که فراتر از چیزی که بدونین براش ارزش قائلم.)

نمیتونی احساس کنی، شبا میگذرن، صبحا زود طی میشن، زمانت داره میره و چشم به هم بزنی میبینی چندین ماهه که توی این درد گیر افتادی، چندین ماهه که حس نمیتونی بکنی، چندین ماهه که زندگیتو داری هدر میدی و نمیدونی باید چیکار کنی. سردرگمی، نمیدونی، با اینکه دورت آدمای خوبی هستن تنهایی، تاریکه توی وجودت.

بزرگترین دشمن تو مغزته، به عبارتی خودتی. بزرگترین دشمن من که هست، اضطرابا که جمع میشن، اورتینکا که میان، میفهمی که تموم مدت خودت بودی بزرگترین دشمن خودت، میتونی همکلاسی رو مخت که تکلیفا رو از معلم میپرسه رو بکشی، ولی خودتو نه. دشمن تو کسیه که نمیشه کشتش. خودت. البته بعضیا همونم میکشن. خودکشی. برای همینه که آهنگ گوش میدم، با صدای بلند، تا نشنوم صدای فکرامو، تا نشنوم اضطرابای الکی که جمع شده رو. برای همینه که صبح پا شدم گوشم زنگ میزد، آهنگ زیادی گوش کرده بودم. با صدای بلند.

ولی هرچی بشه بهتر از سکوته، نه؟

 

 

چون میدونی؟ همش توی وجودته. تو دلیل مشکلات خودتی. خودت.

یه چیز دیگه، با تموم آدمای خوب، با تموم چیزای دیگه، من هنوز سردمه. سرده. و من دلم میخواد دوباره حس کنم. ولی نمیشه.

۱۶ ۲۴

بیا با هم دوست باشیم

سردمه روباه، بغلم میکنی؟

سردمه، آینده ترسناکه و من تنهام. نمیدونم باید چیکار کنم، خودمو نمیشناسم، نوشته‌هامو نمیشناسم و نمیتونم به دوستام نزدیک بشم. فقط میخوام از دور مراقبشون باشم، چون... چون اضافیم روباه؟ نگو. دوست ندارم بهش فکر کنم. من اضافی نیستم. هستم؟

روباه... چه اتفاقی برام افتاده؟ چه اتفاقی براشون افتاده، چرا انقدر احساس تاریک و تنهایی دارم؟ روباه تو واقعی هستی دیگه؟ تو یه روزی میای. نه؟ بگو که میای. ماریا هم میاد. بقیه هم برمیگردن. همشون میان. من دیگه تنها نمیمونم. بعدش میتونم برم پیش دوستام. بخندم. حرف بزنم. دیگه از دور مراقبشون نباشم. نکنه اونقدری تنهام که شماها رو ساختم روباه؟ نکنه اونقدر تنهام که خودمو با توهم اینکه شماها وجود دارین گول میزنم؟

نکنه هیچوقت نمیای؟ نکنه هیچوقت نمیاد؟ نکنه تاابد تنها میمونم؟

روباه سردمه. اصلا هستی که بغلم کنی؟

 

پ.ن: من شازده‌م. اون آدمی که میاد تو زندگیم، جری‌م، رون ویزلی‌م، جسپرم، اونی که دوست صمیمیم میشه اسمش روباهه. آره.

۳۱

زیبارو

زیبارو. تو ارزشش را داشتی، تو تا خرخره ارزشش را داشتی. ارزشش را داشتی ارزشم را بدهم به تو. ارزشش را داشتی پرتت کنم در دایره کوچک کسانی که ارزشمندند. توی لعنتی ارزشمند بودی. خیلی.

ولی دیگه نیستی که بشینیم سریال ببینیم یا از سریالایی که دیدیشون تعریف کنی برام؛ درمورد هر چیز مسخره‌ای حرف بزنیم و من خوشحال باشم که خدا تورو به من داده. نیستی که خنده‌ت رو ببینم. نیستی.

زیباروی کوچیکم، من دیگه خسته شدم و نمیدونم، نمیدونم کی خودمو یاد میگیرم، همش میخورم به در و دیوار و تو کسی بودی که نمیخوردی به در و دیوار؛ تو کمک‌حال بودی. همین ارزشمند و زیبات میکرد. من دیگه خسته شدم زیبارو، میخوام سوار ماشین بشیم و بریم وسط یه دشت بزرگ گندم، بخوابیم و 11 سال بعد بیدار شیم، بیدار شیم و بیرون از خاورمیانه بیدار شیم.

زیبارو...تو... تو ارزشمند بودی؟ یا من تو رو ارزشمند میدیدمت؟ نکنه ارزشمند نبودی و من اشتباه میکردم؟ شاید. برای همین دیگه نیستی زیبارو؟ برای همین دیگه زیبارو نیستی و رفتی؟ 

میتونم یه روز برای بقیه از زیبارو بگم، از اینکه چقدر زیبا بود، و کمک‌حال و ارزشمند. و قشنگ. آدم‌ها خیلی زیبا هستند. خیلی. و همینطور ناامیدکننده. آدم‌ها مدام ناامیدم میکنند زیبا. تو هم ناامیدم کردی زیبارو. تو تنها کسی بودی که فکرشو نمیکردم ناامیدم کنه. تو رو گذاشتم توی هوای بارونی و سبز بیرون، تو بهم غم دادی زیبارو، و من هنوزم دلم میخواد خوشحال باشی. مراقب خودت باش. ولی غم من دیگه گین شده، غمم رو گین کردی. برو و توی بارون بیرون از خونه برقص، برو و بخند. کاش می‌تونستم غمی که بهم دادی رو بریزم تو لیوان چایی‌ت، ولی یادم اومد که برای تحمل این غم زیادی ضعیفی. اما مهم نیست، چون تو همیشه زیبارو میمونی. مراقب خودت باش زیبارو. زیبا.

 

 
bayan tools فریدون فرخزادساحل غم

دانلود موریک

۱۳ ۲۱

نقاشی

رفتی نشستی تو حیاط.

می‌گم خوبی؟ سرتو میاری بالا، می‌گی خوبم. میشینم کنارت. می‌گم داری چیکار میکنی؟ به پایین نگاه میکنی و نقاشیتو نشون میدی. می‌گی دارم نقاشی می‌کشم. سرمو میارم جلو و نزدیک‌تر می‌شم. می‌گم قشنگه. میگی لطف داری، قشنگ می‌بینی. لبخند میزنم و لرزم می‌گیره. می‌گم سردت نیست؟ می‌گی نمیدونم، فکر نکنم. می‌رم تو خونه. پتو میارم و میندازم رو پشتت، بالا می‌پری می‌گی چیکار میکنی؟ می‌گم سردت میشه مریض میشی. لبخند میزنی. خودمم میام زیر پتو. میگم چطور شد؟ میگی دیگه سرد نیست. لبخندت بزرگتر میشه. یهو طاقت نمیارم. میگم چقدر قشنگی. یه ابروت بالا میپره و فکر میکنی نمیفهمم. ولی من میفهمم، هروقت قضیه تو درمیون باشه میفهمم. جواب نمیدی و بازم میکشی. لبخندت هنوز مونده. نرفته.

میگم شیرکاکائو میخوری؟ میگی آره. میرم شیرکاکائو میارم؛ میگم وقتی پیشتم بوی قهوه می‌پیچه تو سرم. لبخندت بزرگتر میشه و دستت موقع رنگ کردن سریع‌تر. میگی ناراحت بودی. میگم من؟ میگی تو. انکار میکنم. میگم نه بابا، نبودم. میگی دروغ نگو، من چشماتو بیشتر از همه میشناسم. سرمو میارم بالا و نگات میکنم. میگی آفرین، درست شد. بهم نگاه کن تا از چشات بیشتر بشناسمت. چشامو تو حدقه میچرخونم.

شیرکاکائو رو که خوردی دستتو میبری سمت بسته سیگارت. دستتو میگیرم. میگم ضرر داره، نکش. میگی به خاطر ضررشه که میکشم. میگم حیف تو نیست؟ میگی بذار بکشم. میذارم. سیگارتو روشن میکنی و یه کام عمیق ازش میگیری. دودش تو هوای سرد میره بالا. شیرکاکائومون هنوز مونده. نگات میکنم. میگی چی شده؟ میگم دوست دارم وقتی سیگار میکشی نگات کنم. میخندی. میگی من خجالت میکشم. میگم به خاطر خجالتته که نگات میکنم. میگی باعث افتخارمه پس. لبخند میزنم. لبخند میزنی. چکه چکه بارون میاد. میگم الان خیس میشیم. میگی بذار بشیم. پتو داریم. میگم پس بمونیم؟ میگی بمونیم. میگم باشه. پتورو پشتت مرتب میکنم. میگی وقتی موهات خیس میشه و میوفته تو چشمات قشنگ‌تری. مثل خودت جواب نمیدم. سیگارتو میکشی. بارون شدیدتر میشه و سیگارت تموم. لیوان شیرکاکائو رو میبری بالا. میگی با شیرکاکائو مست کنیم؟ میگم کنیم. شیرکاکائو میخوریم. بارون شدیدتر میشه. میگم نقاشیت خراب شد. میگی مهم نیست، یکی دیگشو میکشم. میگم پس تو هم ناراحت بودی که اومدی تو حیاط. میگی چطور؟ میگم وقتی ناراحتی میای تو حیاط و به آسمون خیره میشی. میدونی که منم میشناسمت. تو هیچی نمیگی. انکار نمیکنی. بلند میشی و پتو میوفته پایین. میگم پس پتو نمیذاشت تو بارون خیس شیم. میگی به خاطر خیس شدنشه که میرم زیر بارون. میگم مریض میشیما. میگی من میخوام مریض شم. تو چی؟ منم بلند میشم. میریم زیر بارون و شیرکاکائو میخوریم. موهات خیس میشه، موهام خیس میشه. میگی دیدی گفتم وقتی موهات خیسه خیلی قشنگتری؟ میگم دروغ نگو. میگی نمیگم. لبخند میزنم. لیوان شیرکاکائو رو سر میکشم و میگم اجازه میدی عاشقت بمونم؟ میخندی و میگی صدالبته. میخندم. میگم تو واقعا قشنگی. لبخند میزنی.

 

+نقاشی نرگس از این پست 3>.

۲۹ ۴۴

خالق

خیلی سخت شده دنیات خالق. خیلی. و من خیلی بچم. خیلی بچم که بشینم به این چیزا فکر کنم. شایدم دیگه بچه نیستم، هستم؟ ذهنم با روحم در تضاده. یکیشون خیلی بزرگتر و سخت‌گیرتر از اون یکیه و من در عین واحد حس میکنم دونفرم.

خالق؟ دنیات خیلی ناعادلانست خالق. گفتم که بدونی. منِ بندت میگم که دنیات خیلی ناعادلانست و این هیچ توهینی به توانایی خارق‌العاده خلقت نیست، فقط گفتم. من گفتم مشکلاتمو کنترل میکنم؟ من غلط کردم که همچین حرفی رو زدم. همینجوری نشستم و زندگیمو میگذرونم و با این سن میترسم وقتم هدر بره. خالق اشرف مخلوقات درست کردن ایده خوبی بود، انسان درست کردن نه. خسته و درموندم خالق، کارام رو سرم مونده و نمیدونم چیکار باید بکنم. حال روحیم به فاکه درحدی که رو جسم نحیف 14 سالم تاثیرگذاشته. خالق حصارِ یه سال پیش چی شد خالق؟ حصار الان بیشتر شبیه خودشه ولی خیلی نحیفه. روحش آزردست. درموندست.

خالق تو که میدونی، تو که بخوای میتونی، خالق تو که میدونی مغزم داره منو از بین میبره، روحم گریه میکنه، کاشکی میشد 10 سال خوابید. خالق چرا من باید اینجوری باشم خالق؟ چرا منو اینجوری کردی؟ 

خالق میشه امیدوار باشیم تو همونقدر مهربونی که کتابا میگن؟ چون اگه نباشی خیلی بد میشه. خیلی. میشه وجود داشته باشی؟ 

خالق سختمه. رگ گردن به درک، میشه بغلم کنی خالق؟

 

+ دوباره میگم خالق. دنیات خیلی ناعادلانست، خیلی.

 

بعدا.نوشت.بی‌ربط به پست:ماریا اگه اینو از سال‌های دور میخونی یادم بیار با شیرکاکائو مست کنیم.

۳۰
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان