کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

هفت. بهتر نمی‌شد اگر یک گربه بودم؟

برمی‌گردم و به تخت بهم ریخته‌م و نوری که از پنجره میاد نگاه می‌کنم، صحنه روبروم انقدر قشنگ و رویاییه که میتونه یه قسمت از یک انیمه باشه. نور از پنجره میاد رو تختم، غبارای رو هوا توی نور آفتاب معلق می‌شن. برمی‌گردم و می‌بینم نقره‌ای پیام داده. و باورم کنید، یکی از خوشختی‌های لحظه‌ای پیام دادن نقره‌ایه. و باورتون نمیشه چقدر داشتن یه نقره‌ای می‌تونه خوب باشه.

یه سری چیز میخوام بنویسم و نمیتونم، بیش از اندازه احساس دلتنگی و غمگینی دارم. غمم گینه. خیلی. مثلا دلتنگم برای زیرزمین سرد خونه‌ی هیولاشناس، برای خود هیولاشناس، برای دنیای موازی که خارج از ایران به دنیا اومدم، برای دنیایی که نسیم خواهرمه، برای دنیایی که به‌جای بزهس ازهسیم. (اینستاگرامی‌های زیر هزار-هجده-سال) و کل زندگیمون و دغدغه و نگرانی‌هامون تغییر می‌کرد، هرچندوقت یه بار نسیم میگه(که اونم احتمالا از گلبو گفته. گلبو، گلبو نسیمِ نسیمه؛ فهمیدین؟ نسیم، نسیمِ منه، نسیمِ مائه؛ و گلبو نسیمِ نسیمه.) که چقدر آدما با هم فرق دارن و من دارم اینو به وضوح حس میکنم. که چقدر به تعداد همه آدمای زمین خستگی و ناراحتی و دلتنگی و خوشحالی و شادی و لبخند و اشک شوق و اشکِ غم و زندگی وجود داره. چقدر آدمای دغدغه‌های مختلف که هرکدوم به اندازه خودشون براشون بزرگه دارن و چقدر... زندگی داریم. چقدر خدا زندگی می‌بینه. شاید برای همینه که تنهایی خسته نمی‌شه.

و درهرصورت، من واقعا ایستادم. واقعا دارم تحمل میکنم و این خیلی سخته. خیلی سخته. اینکه بزرگترین دغدغه فلانی اینه که نمیتونه تو ایران راحت یه تینیجر باشه شاید یه روزی برای یه بار برای منم یه دغدغه بود ولی الان نیست. الان حتی اصلا برام اهمیتی نداره. من فقط گیجم. تمایل دارم که یه گربه مشکی باشه که جلوی آفتاب ظهرگاهی نشسته و داره دستشو لیس میزنه.

و واقعا عجیبه برام که قدیما چقدر فکر میکردم تا بتونم یه جنگ برای خودم درست کنم و بجنگم تا ته‌تهش از خودم خوشم بیاد و اعتماد به نفس داشته باشم درصورتی که جنگ تموم مدت اینجا بود، تموم مدت توی قلعم بودم و فکر میکردم آزاد و رهام درصورتی که هیچوقت نبودم. هیچوقت آزاد نبودم. فقط توی یه قلعه بزرگ بودم که تا شعاع بسیار زیادی ازش پرِ جنگ و آشوب و تیر و تفنگ و شمشیر و خون و جنازست. من هیچوقت آزاد نبودم. فقط کاش هممون گربه بودیم. یا فیل. مثلا قورباغه، حتی سگ. وای که چقدر خوب می‌شد. فقط می‌بودیم. زندگی می‌کردیم. کاشکی زندگی می‌کردیم.

هوا جوریه که می‌خواد برف بیاد. سرده. بعد برف میاد. خاکستریه. مرطوبه، خیسه، از آسمون برف میاد. بعد کم‌کم از خاکستری میشه قرمز. میبینی که عه، بوی آهن میاد. برفا خونی شدن. برفا دونه دونه می‌بارن و هوا سردتر و سردتر می‌شه. روی دستت میشینن و آب میشن. لکه‌لکه خون اطرافت هست. لکه‌لکه‌های خونو اطرافت میبینی. دستتم خونی شده. از آسمون خون میباره.

۱۵ ۱۵

خب... که چی؟

ماریا =)

میدونی.. یکم عجیبه که الان دارم برات نامه مینویسم، الان وسط هزارتا چیزم، فقط هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و دلم خواست برات بنویسم... این مثال عاشقای واقعیه؟ یا شاید اصلا ربط به عشق نداره و من دارم همینجوری یه چیزی مینویسم.. هوم؟

این هفته.. بد نبود، خنثی بود، نه اینکه هم اتفاق بد بیوفته توش هم خوب... هیچ اتفاقی نیوفتاد، بیدار شدم، (شما به اینا چی میگین:/) برشتوک | کورن فلکس | غلات 0_0  یاهرچی که بهش میگینو تو شیر ریختم، آروم آروم سرمو گذاشتم رو میز و چرت زدم، بالا پریدم، شیر و برشتوک(؟) رو سریع خوردم، بلند شدم، تو راهم کتابایی که دیشب داشتم میخوندم رو از تو هال برداشتم، پرده ها رو یکم کشیدم، درو یکم باز کردم تا هوا در جریان باشه، دویدم سمت اتاقم، پرده ها رو کامل کشیدم و چراغ اتاقمو روشن کردم، پنجره رو یکم باز کردم  و لپ تاپو روشن کردم، مثل همیشه کتابای اون روزو از کتابخونه درسیم برداشتم و به ترتیب گذاشتمشون روی هم کنار دستم، وارد اسکای روم شدم، حاضری زدم، سرمو گذاشتم رو میز، به سقف نگاه کردم، با گوشیم ور رفتم، جزوه نوشتم و وارد بیان شدم، دویدم نمازی که نیم ساعت تا قضا شدنش مونده رو خوندم، تو گوشی غرق شدم، به ساعت نگاه کردم و سرمو تکون دادم و گوشی رو پرت کردم اونور، نوشتم و بالاخره وقتم برای پلات نویسی آزاد میشه که... بیشتر وقت ها خیلی مسخره پیش میره، یعنی... نه اینکه ازش بدم بیاد، نمیتونم تمرکز کنم و همین باعث میشه بیدار بمونم و این مسخرست. تصمیم گرفتم زود بخوابم و زود بیدار شم =)

که ایشالا به زودی عملیش میکنم...

این چندروز، صرفا مثل قبل یه تایپست و دانش آموز بی تحرک نبودم، اینجوری بودم که : خب... این این میشه، این x با این  y میخوره... هی! نظرت چیه پاشم یه آبی به دست و صورتم بزنم؟ D: و پامیشم... از وقتی که از کنار آینه رد میشم... هردفعه با دست و صورت خیس میشینم و به صورتم خیره میشم،

+هی.. زیادم بد نیستما

-هستی.

+واقعا؟ نیستم، بهتر از بقیه همسن و سالامه.

-شاید.

+حداقلش بد قیافه نیستم.

-آره، ولی خوش قیافه ام نیستی.

+قبول دارم. بریم؟

-بریم.

هردفعه بحث قیافه میاد وسط یاد آرتین میوفتم، دوتا آرتین داشتیم... یکیشون خوشگل ترین پسری بود که دیده بودم(لزوما نه خوشتیپ ترین) موهای لخت طلایی... چشمای آبی و اجزای صورتی که معلوم بود خدا با دقت کنار هم چیده بودتشون، اونو بیخیال.. از داداشش براتون بگم، حالا که فکر میکنم اون خوشگل ترین پسری بود که دیدم... کیوت و مهربون و... نمیدونم، آرتین کوچیک شده رو در نظر بگیرین و کیوتیش رئو ضربدر 100 بکنین... یه بارم ازمون پرسید که من بهترم یا داداشم؟ و یادمه هممون هم صدا گرفتیم داداشت. میگفت موهاشو از مامانش و چشماشو از باباش به ارث برده. فوتبالش عالی بود و یه زمانی درسخونم بود، مشتاقم بدونم الان کجاست و چه شکلی شده... ولی مطمئنم هرکدوم از بچه های کلاسمون، یه بار  گفتن اگه من جای آرتین بودم چی میشد؟

اگه آرتین عشق کتاب بود چی می شد؟

آره... به خودم میام میبینم به آیینه خیره شدم و دارم خودمو میبنیم، آخرشم یه دستی تو موهام میکشم و میرم... تصمیم گرفتم با خودم کنار بیام، حالا که آرتین عشق کتاب نشده... خودمم، تازه اون شازده کوچولو هم نخونده، عشق کتاب بدون شازده کوچولو؟ شوخی میکنی؟

بعد از اون بحث پسر بودن رفتم دوچرخه سواری و خواستم یه سر به کتابفروشی بزنم که بسته بود، برای همین تو اون گرما، همینجوری که رکاب میزدم و از کوچه پس کوچه ها رد میشدم و به پسرای دیگه خیره میشدم رفتم «پاتوق»

پاتوق یه جای خیلی مخفی نیست، حتی راستش جلوی چشم مردمه ولی خب یه زمانی با یه پسری که قبلا همسایه بودیم تصمیم گرفتیم اونجا بشه پاتوقمون، تو یکی از کوچه هایی که از پارک بهش راه داره آخرش یه بن بست دایره ایه با این تفاوت که دیوار بن بست نیست، یه نرده فلزی و پشتش یه پارک کوچولوئه با نمای ماشینایی که در حال رد شدنن و بچه و مادرایی که دارن پیاده روی میکنن و پسر و دخترایی که دسته جمعی رد میشن. دسته دوچرخه رو به نرده تکیه میدادیم و میشستیم رو دوچرخه و با نگاه کردن به ماشینا حرف میزدیم، تا اینکه خیلی وقته رفت و دوباره به پاتوق سر زدم، کلاهمو برداشتم و دسته دوچرخه رو به نرده تکیه دادم و نشستم و ماشینا رو نگاه کردم، و بعدش پاشدم رفتم.

وقتی اومدم خونه یه چیزی رو شنیدم که باورتون نمیشه... بلاچاو :) تو هال بود، کیفمو گذاشتم دم در، و وقتی وارد شدم دیدم صداش داره از گوشی مامانم پخش میشه، نشسته بود پشت میز و چایی میخورد(مینوشید یه جوریه:/) سلام کردم و یه چایی برای خودم ریختمو ... «چه آهنگیه؟ چقدر قشنگه ^-^»

+اوهوم... میخواستم دانلودش کنم..

-@-@

و کاشف به عمل اومدم که... این بلاچاوی عزیزمون صرفا برای خانه کاغذی نیست، کلا آهنگش توی همه چی هست، میکس... تبلیغ، هرچیزی. و خب یکی از این پیج موزیکا گذاشته بودتش با پس زمینه ماسک دالی و مامانمم ازش خوشش اومده بود دانلودش کرده بود.. پسر، حالا باید تظاهر کنم پسرش عاشق این آهنگ نبوده و نیست و بندبندشو حفظ نیست؟ :/

و .. میترسم؛ همه چی داره سریع پیش میره، میدونی منظورم چیه؟ اون اول که وب زده بودم فکر میکردم یه چیز خلوتیه مثل بلاگفا که شاید هفته ای یه بار یکی بهش سر بزنه و اینو بنویسه. «ممنون از مطلب مفیدتان.» یادتون باشه که اون اول من یه پیترجونز کوچولو بودم که مگان تازه آورش بیان و از همه میترسید، فقط هلنو به عنوان نویسنده خفنی که میشناخت میدونست و یه گوشه تو کتابخونه خلوتش نشسته بود و به وبای بقیه نگاه میکرد که خیلی خفنن.. ولی الان، من یه دوست دارم که شده خیالباف بیان و هر پستیش چندین و چندتا کامنت میگیره یا یه دوستی دارم که بالای 200 تا دنبال کننده داره، چه میدونم با یکی دوست شدم که بعدش دوستای اونو شناختم و با دوستاشم دوست شدم، با تاکیـی که یه زمانی مثل چی ازش میترسیدم الان دوستم و چرا جای دوری بریم؟ بالای 100 نفر هنوزم زیاده. بعدش.. همه چی شلوغه، سخته، آشفتس. وضعیتم یه جوریه که همینجور دارم از چیزی که آرزوشو داشتم فرار میکنم. توی یکی دوهفته با چندین نفر آدم آشنا شدم و دوست شدم، یهو اومدم وبم دیدم 90 تا نظر جدید هست، با آدمای زیادی حرف میزنم و هنوزم نمیتونم کامنت جواب بدم، همه اینا به درک.. مگه بده؟ مشکل اینه که من از یه چیز میترسم، من نمیتونم با وجود این همه آشفتگی ذهنیم برای همشون وقت بذارم، اکیپمو که دیگه نگو... همین الان وب آیسان بودم و دیدم وای.. آیسان راستی صندلی داغ گذاشته بود.. قرار بود ازش سوال بپرسم، یا مثلا این پستو براش کامنت دادم؟ با این حرف زدم؟ جواب این کامنتو دادم؟ نکنه از این ناراحت شه؟

راستش.. یکی از بانوهای بیان، یه چیزی بهم گفت و من هنوزم یادمه. آره، هنوزم یادمه بانوی من(=

شیفته: حس میکنم لوسی:/

میدونی عشق کتاب این درگیری روحی و فکریتو درک میکنم و این که حس میکنی مسئولیت داری در مقابل همه چیز..ولی یکمم به فکر خودت باش عشق کتاب..چون که خودمم همینطوریم مثل تو میفهمم اینو که میخوای به همه کمک کنی ولی حداقل یکم به فکر خودت باش.

این درسته؟ واقعا احساس مسئولیت دارم نسبت به همه؟ ماریا.. نظر تو چیه؟ شاید دارم، شاید وقتی یکی ناراحته وظیفه خودم میدونم که من باید حالشو خوب کنم... چندروز پیش، نظرای ارسالی خصوصیمو دیدم و فهمیدم که پسر.. نصفش دلداری دادن و کمک کردنه، این باعث میشه که حس خوبی داشته باشم به خودم... حداقل حال چندنفرو خوب کردم، ولی اینکه این داره تبدیل درگیری روحی میشه.. فکر نکنم.

نمیدونم دیگه چی بگم، یکم خستم، بدنم درد میکنه ولی مطمئنم کرونا نگرفتم، باید به نظرا جواب بدم و تا فاصله ای که این پست منتشر میشه و اولین نظرا میاد میرم یه شکلاتی چیزی ورمیدارم.

شبتون بخیر! =)

____________________________

+ولنتاینتونم مبارک سینگلای عزیزم =)

+هانی و آیسان.. زود برگردینا! D:

+کسی خبر از کیدو داره:/ بقیه اینطوری نیستن ولی کیدو و استلا یه روز که نباشن حس میشه، حس میکنم... بقیه هم احتمالا حس میکنن.

+این وب زیبا و اکلیلیم که میبینین توسط بانوی چلوهفتیا نوشته های اکلیلی ساخته شده که دستشم درد نکنه ^-^ مائو! *دست و جیغ و هورا* راستش خیلی قبل تر از الانم از سایه کمک گرفتم که بهم یه کد خیلی خفن داد که شاید خیلی خیلی بعد که از این قالب خسته شدم ببینیمش =) 

+ از همینجا اعلام میکنم عاشق اسپاتیفای و روبات تلگرامی که ازش دانلود میکنه و با اسم و کاور اصلی بهم تحویل میده شدم =)) دیگه لازم نیست وقتی یکی از آهنگای خفن و گنگ Masked wolf رو دانلود میکنم تو اسم آهنگ بنویسه «astronaut in the ocean دانلود هر نوع آهنگ از وبسایت جونی جونمwww.joonijoonom.ir»

+کی فکرشو میکرد این همه خواننده خفن خارجی داشته باشیم؟ *خفه کردن خود با آهنگ*

۳۹ ۳۷
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان