کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

خون و سرما

با اینکه خیلی ساده به نظر میاد همیشه چیز عجیبی درموردش وجود داره، یه قلم، یه کیبورد. یه کاغذ، یه مانیتور. مینویسم تا بنویسی. میخونم تا بخونی.

من مینوشتم چون... رنجی توی من بود که باید بیرون میومد، چون قلبم می‌لرزید. از هیجان یا از ترس، از اینکه اون احساس رو، اون هاله‌ی تار رو تبدیل کنم یه کلمات. اولش به خاطر به یاد آوردن بود. اینکه بدونم اون موقع چه کاری میکردم و اینکه یادم نره. غم و شادی رو یادم نره.

بعدش تبدیل شد به فراموش نکردن. برای برگشتن به امنیت. برای دوباره روشن شدن. برای زیبا بنویس تا دوباره اون حس امنیت توی قلبت روشن شه، تا دوباره بتونی شیرکاکائو خوردن باهاش رو حس کنی. و در کنار اون مینوشتم و مینویسم که نشون بدم؛ که چقدر دردناک بود، من توی اینجور موقع‌ها از آدما توقع دلسوزی ندارم و نباید داشته باشم و چیزی نیست که از گفتنش بترسم، فقط میخواستم یه نور روشن کنم از اینکه اگه اضطراب قلبتو می‌لرزونه، من میدونم چه حسی داری، من میدونم که بزرگش نکردی، من میدونم که تو واقعا داری عذاب میکشی و میدونم که جنگیدن با اون حجم از فشار چقدر اذیت‌کنندست. و نباید فراموش کنیم. هیچوقت نباید فراموش کنیم. 

بعدا که بزرگ شدیم قراره بگیم که شاید فقط یه تصادف بود، شاید طرف واقعا نمی‌دونست چیکار میکنه، شاید باید ببخشیم. بعدا که بزرگ شدیم قراره به الان فکر کنیم و هنوزم نمیدونیم که حق رو به کی بدیم، در هرصورت مهم نیست.

ما به زانو در اومدن آدما رو دیدیم، بلند شدنشون رو هم. ما درخششون رو دیدیم، خاموش شدنشون رو هم. ما سقوطشون رو دیدیم، پرواز کردنشون رو هم. ما همه اینارو دیدیم و نباید فراموش کنیم، هیچوقت رنجی که کشیدیم از یادمون نمیره چون آدم باید به یاد بیاره. و دوباره. و دوباره. باید به یاد بیاره که درد چه شکلی بود. دوباره و دوباره. چون در آخرش این به یاد آوردنه که میمونه. 

تو داستان خودت رو داری و من داستان خودم رو. ولی ما یه جایی به هم خوردیم، و دوباره قراره بخوریم، و شاید 10 سال بعد دیگه هیجوقت با هم برخورد نکنیم. ولی من شانسی از یه جایی خبرت رو بگیرم و ببینم که ستاره شدی، که یادت مونده. که از رنج، چیز بزرگی ساختی.

این داستان ماست، داستان شکوفه‌های گیلاس، داستان بارون و درخت، داستان سرما و برف. ما می‌جنگیم چون از سرما اومدیم بیرون، چون ریشه‌هایی که رو بدن منه و زخمایی که رو بدن تو از دل برف و یخ اومدن بیرون. ما از اولش جنگجو به بار اومدیم. من از وقتی که توی آب سرد دست و پا زدم و پاهام زخم شد و آب دورم خونی، و تو از وقتی که خون توی رگت شروع کرد به یخ زدن. ما از خون و سرما بیرون اومدیم. برای همین می‌جنگیم. 

۹ ۱۸

برده/ عاقل

«ما همه برده ایم...بعضی ها برده ترس هستند. دیگران برده عقل یا میل پست هستند. این سهم ماست که برده باشیم...و سوال این است که بردگی خود را مدیون چه چیزی هستیم؟ آیا برای صداقت خواهد بود یا دروغ؟ امید یا ناامیدی؟ نور یا تاریکی؟ من انتخاب می کنم که به نور خدمت کنم، حتی اگر این اسارت اغلب در تاریکی نهفته باشد.»

 

«من به شما اطمینان می‌دم، پاسبان مورگان، من کاملاً عاقل هستم، همون‌طور که کلمه‌ها رو می فهمم، حتی شاید عاقل ترین فرد در این اتاق، چون من از هیچ توهمی رنج نمی برم. می بینید که من خودم رو از بیشتر تظاهراتی که مردان شهرمون به دوش می‌کشند رها کردم. درست مانند طعمه‌ی ما، من نظمی را در جایی که وجود ندارد، تحمیل نمی کنم. من وانمود نمی کنم که چیزی بیش از آنچه هست وجود دارد، یا اینکه من و تو چیزی بیش از آنچه هستیم هستیم. این جوهره زیبایی اون هیولاهاست، مورگان، خلوص بومی روح و وجودشون، و چرا من اون‌ها رو تحسین می کنم.»

 

-هیولاشناس.

۱

آدما رنج‌کشیده‌ن

میدونین، سخته. و بیشتر از چیزی که بنظر بیاد یا حتی فکرشو کنی میتونه سخت باشه. اینکه مثلا بعد از یه سال، دوسال، سه‌سال بیای و از دور نگاه کنی و بگی پسر، اون موقع چقدر سخت بود؛ یا حتی بگی اون موقع چقدر به خودم سر چیزای مسخره سختی میدادم.

آدم نمیدونه دردی که داره میکشه سر چیزای به‌حقه یا ناحق. همه آدما درد میکشن. خیانت میبینن و اذیت میشن. همه. ولی تهش اینه که تو انتخاب کنی میخوای از کی اذیت بشی. میخوای از کی خیانت ببینی. میخوای برای چی درد بکشی. بری سمت قفسه‌ای که درد کشیدناش ارزشمنده. و آدما همیشه آسیب‌زنندن. همه بهت آسیب میزنن. چه عاشقت باشن، چه ازت متنفر باشن، همه. ولی آیا ارزش آسیب زدن بهت رو داره؟

و یه روزی میفهمی که چقدر راحت میتونی از دست بدی همه‌چیزو. 13 سالگیم فهمیدم که چقدر آدم راحت میتونه تمرکز و آرامششو از دست بده. تا قبل از اون فکر میکردم آرامشو وقتی داری که هیچ کار بدی نکرده باشی و من اون موقع کار بدی نکردم، ولی آرامش نداشتم. آرامش خیلی راحت از دستت میره. به اون اندازه راحت که یه ساعت بعد از اینکه فکر میکنی همه چیز خوش میگذره، سرت از فکرات درد میگیره. و بعدش که فهمیدم آدما و خودت چقدر راحت و بدون هیچ دلیلی میتونین آرامش یه بچه 13 ساله رو بگیرین، فهمیدم که آدما چقدر راحت میتونن عزیزترین افرادتو ازت بگیرن. اینکه آدما رنج‌کشیده‌ن و رنجشون رو بهت انتقال میدن. آدما بهت رنج میدن، تو اون رنجو میگیری و به یه نفر دیگه میدی. قانون پایستگی انرژی، قانون پایستگی رنجه.

و سخته، ولی باید جنگید عزیزم. آدما رنجو بهت میدن و در عوضش آرامشتو، بدنتو، عزیزترین افرادتو، همه چیزتو ازت میگیرن. آدما خیلی قوین. از تو خیلی قوی‌تر پیدا میشه که رنج بزرگشو بهت بده و تو نتونی هیچ کاری کنی. آدما تو رو خالی میکنن، آدما شخصیتتو میدزدن و بهت خالی بودن میدن، آدما خانواده رو از هم میپاشونن، آدما تنهات میکنن، آدما آزادیت رو میگیرن، آدما قلمت رو میشکونن، آدما کلماتت رو پاره میکنن، آدما کتکت میزنن، آدما به دستاتو میبندن و میندازنت تو تاریکی و تو هیج کاری نمیتونی بکنی.

و نمیشه تسلیم شد. باید بلند شد، جنگید. به خاطر هیچکسی که نیومد دنبالم تو تاریکی، باید جنگید چون وانیلوپه‌م 2 ماه تموم پشت در کتابخونه منتظرم بود تا بتونه تاریکی رو ازم بکشه بیرون. باید جنگید چون ناوجود زندست، چون ناوجود واقعا وجود داره، چون ناوجودم میجنگه. باید جنیگید و تسلیم نشد برای اینکه اونا نیان و دوباره خونه‌ای که ساختیم رو آتیش بزنن، برگه‌ها رو پاره کنن، قلمارو بشکونن، خانواده رو از بین ببرن. باید برای خانواده جنگید.

نباید بذاریم تا اونا چیز بیشتری ازمون بگیرن و برای همینه که یه روزی، با شکستن زیاد، برای ناوجودم نوشتم که:

«تو آدم خوبی هستی.

من احتمالا آدم خوبی هستم.

ما آدم خوبی هستیم و امید داریم.

و این فعلا از همه چیزای دیگه تو این دنیای به این وحشتناکی ارزشمندتر و مهم‌تره.»

 

چون آدم باید بدونه تو تاریکی نمیجنگه. باید بدونه که توی این دنیای به این مزخرفی و وحشتناکی امید از همه چیز ارزشمندتره. باید بدونه که حتی اگه زخمی و نیمه‌جون شد باید برگرده تا اونا نتونن چیز بیشتری ازش بگیرن.

باید بدونه.

۶ ۳۱

خالق

خیلی سخت شده دنیات خالق. خیلی. و من خیلی بچم. خیلی بچم که بشینم به این چیزا فکر کنم. شایدم دیگه بچه نیستم، هستم؟ ذهنم با روحم در تضاده. یکیشون خیلی بزرگتر و سخت‌گیرتر از اون یکیه و من در عین واحد حس میکنم دونفرم.

خالق؟ دنیات خیلی ناعادلانست خالق. گفتم که بدونی. منِ بندت میگم که دنیات خیلی ناعادلانست و این هیچ توهینی به توانایی خارق‌العاده خلقت نیست، فقط گفتم. من گفتم مشکلاتمو کنترل میکنم؟ من غلط کردم که همچین حرفی رو زدم. همینجوری نشستم و زندگیمو میگذرونم و با این سن میترسم وقتم هدر بره. خالق اشرف مخلوقات درست کردن ایده خوبی بود، انسان درست کردن نه. خسته و درموندم خالق، کارام رو سرم مونده و نمیدونم چیکار باید بکنم. حال روحیم به فاکه درحدی که رو جسم نحیف 14 سالم تاثیرگذاشته. خالق حصارِ یه سال پیش چی شد خالق؟ حصار الان بیشتر شبیه خودشه ولی خیلی نحیفه. روحش آزردست. درموندست.

خالق تو که میدونی، تو که بخوای میتونی، خالق تو که میدونی مغزم داره منو از بین میبره، روحم گریه میکنه، کاشکی میشد 10 سال خوابید. خالق چرا من باید اینجوری باشم خالق؟ چرا منو اینجوری کردی؟ 

خالق میشه امیدوار باشیم تو همونقدر مهربونی که کتابا میگن؟ چون اگه نباشی خیلی بد میشه. خیلی. میشه وجود داشته باشی؟ 

خالق سختمه. رگ گردن به درک، میشه بغلم کنی خالق؟

 

+ دوباره میگم خالق. دنیات خیلی ناعادلانست، خیلی.

 

بعدا.نوشت.بی‌ربط به پست:ماریا اگه اینو از سال‌های دور میخونی یادم بیار با شیرکاکائو مست کنیم.

۳۰

star and moon

ستاره ماه، خیلی تنها بود، ماه براش وقت نداشت، ماه زیادی کار داشت، ماه نمی‌تونست برای ستارش وقت بذاره، ماه باید خیلی کارا می‌کرد، ماه باید به قایم‌موشک بازیش با خورشید می‌پرداخت، ماه باید آینه‌ش رو می‌گرفت بالا تا نور آفتاب از آینه‌هه بخوره به زمین و یه سری مردم بی‌رحم و بدبختو خوشحال کنه. ماه گناه داشت، ماه مادر بود، ماه برای اینکه ستاره‌هه خراب نشه جلوی شهاب‌سنگا وایساد و حفره‌هاش درست شدن، ولی ستاره‌هه اینو نمی‌دونست، ماه هم می‌خواست با ستاره‌هه وقت بگذرونه ولی نمی‌تونست چون سرش شلوغ بود. ستاره‌هه از ماه ناراحت بود، ماه نگران ستاره‌هه بود، چون به‌هرحال ستاره‌هه یه روزی بزرگ میشه‌ و وظیفش چیزی بیشتر از چشمک زدن به بچه‌های خیال‌پرداز روی زمینه.

تنها چیزی که ماه نمی‌دونست این بود که ستاره‌هه بزرگ نمیشه، انقدر چشمک میزنه تا بترکه و یه انفجار بزرگ درست کنه. ماه همیشه فکر می‌کرد میتونه پیش ستاره‌هه بمونه.

 

من بیشتر وقت‌ها، بیش از حدش مضطرب می‌شم، استرس می‌گیرتم و نفسم تند می‌شه، بدنم قفل می‌کنه و حس می‌کنم قلبم الاناست که بپره بیرون و وقتی داره دست تکون میده فرار کنه. و بذارید خیالتونو راحت کنم، انقدر تو زندگیم اتفاق افتاده که... لذت‌بخشه. بدون شوخی، وقتایی که آدرنالینا خودشون رو به رگای بدنم می‌کوبونن و همه‌چیز اطرافم کند می‌شه و حس می‌کنم که الان ممکنه بدبخت بشم، اون لذت‌بخشه.

من درست نتونستم، نتونستم که از زندگیم استفاده کنم، نمی‌گم باید خیلی وقتا مثل همجنسا و همسنای آمریکاییم برم بیرون بدوم، با دوستای موطلایی و خوشتیپم برم اسکیت سواری یا حتی ریسه‌های رنگی بچسبونم به درودیوار اتاقم، وقتایی که تو اتاق نشستیم درباره مهمونیا و معلما و چیزای دیگه حرف بزنیم و حتی از قلداری کراب‌طور مدرسه‌مون فرار کنیم. توی 17 سالگی بریم مهمونی دوستامون و حتی توی 18 سالگی دست ماریا رو بگیرم و برم توی بالکن و به آسمون خیره بشیم و حرف بزنیم، توی خیابونای آمریکا راه بریم و توی آسمون خراشای بزرگش محو شیم و حتی اگه همین عشق‌کتاب بودم توی 20 سالگی بشینم و کتابمو بنویسم و به یه ناشر واگذارش کنم و دست در دست ماریا یه زندگی خوبو شروع کنم و با آسودگی بمیرم.

اینو نمی‌خوام.

من می‌خوام تو زندگی خودم موفق بشم و استفادش کنم.

من نتونستم، من توانایی‌های زیادی داشتم و استفادشون نکردم.. وقتمو به فنا دادم، و آرامشو از خودم گرفتم.

 

آرشیوخونی شغل شریفیه، میری و شروع آدمارو میخونی، از اول تا آخرشون، اینکه چجوری تبدیل به چیزی که الان هستن شدن، اینکه چجوری بد شدن، اینکه چجوری خوب شدن، اینکه چجوری تبدیل شدن به الگوی یه سری آدم. و قشنگه، اینکه می‌بینی اون آدم به خودش اطمینان نداره، از نوشتنش بدش میاد، ولی تو نوشتنشو می‌پرستی. خنده‌داره.

ولی من همیشه برنده می‌شم، می‌گی نه؟ نگاه کن. جوری می‌نویسم که دیالوگاش و تیکه‌هایی ازش رو با خودت همه‌جا ببری، جوری می‌نویسم که بدون اینکه خودت متوجه بشی توی ذهنت تموم قسمتای تاثیرگذار نوشته‌ـمو تکرار کنی، جوری می‌نویسم که هرچندوقت یه بار بیای و از نو بخونیشون، جوری می‌نویسم که با شخصیتام، با آدمایی که من بچه‌های خودم می‌دونم انقدر احساس نزدیکی کنی که آرزو کنی واقعی بودن، جوری می‌نویسم که شخصیتام انقدر قوی بشن و خوب بشن تا موقع خوندن کتابم بیان جلوی چشمت، عاشقشون بشی، ازشون متنفر بشی، باهاشون اشک بریزی، جوری می‌نویسم که از نوع نوشتنم به وجد بیای، ازش خوشت بیاد حتی اگه خودت نمی‌خوای.

جوری می‌شم که برگردم به عقب و چیزی جز افتخار به خودم از خودم نبینم، تبدیل به بهترین نسخه عشق‌کتاب می‌شم، جوری می‌شم که آرزو کنی جام بودی و اشتباه می‌کنی، چون منم یه روز آرزو می‌کردم جای یکی دیگه باشم، همونم یه روز آرزو می‌کرد جای یکی دیگه باشه.. جوری می‌شم که توی مواقع سختیا برگردم و عشق کتابو ببینم و بهش افتخار کنم.

زندگیم همون‌جوری میشه که ادیتای میا بود، جوری میشه که صدای سوگنگ بود، همون‌جور میشه که قلم تالکین بود و همون‌جور میشه که قدرت کز بود.

من تبدیل می‌شم به عشق‌کتاب، چیزی که قرار  بود باشه، نه چیزی که هست، چیزی که هست از بین رفته. خیلی وقته که از بین رفته.

هرچیزی که بشه، من آخرش جوری می‌شم که بهم نگاه کنی و یه برنده رو ببینی.

چون من عشق کتابم، قبلا بودم، ولی الان کامل شدم.

۲۳ ۲۳

50%

 

 

+بعضی وقتا به خودم میام و حس میکنم از همه مردم و از هر اتفاق لعنتی که تو زندگیم افتاده متنفرم.

_درک میکنم.. ما هیچکدوم زندگی خوبی نداشتیم..

+ولی باید چیکار کنیم؟ خدا اون انقدر سنگدله که بذاره بندش زجر بکشه؟

-نه. خدا سنگدل نیست، بعضی وقتا هم باید بسوزی تا شکل بگیری، مثل یه آهنگر و یه آهن. مثل یه بازی.. باید تجربه کنی تا بتونی بری مرحله بعد و بذار واقع بین باشیم، خدا تنها کسیه که از ته دل خوشحالیمونو میخواد.. به نظرت همچین کسی میاد و زجر بنده هاشو نگاه کنه؟

+ولی تنهایی ها چی؟ اونا هیچ چیزی به آدم اضافه نمیکنن..

-بعضی وقتا خدا آدمارو از دوروبرت کنار میبره تا خودش بهت نزدیک شه و ببینیش.. فقط باید نگاه کنی. چرا اینو یادت رفته که بین این همه مخلوق ما شدیم نماینده خدای به این بزرگی؟ ما ممتازشیم.. عاشقمونه.

_________________

احتمالا فلج شدم تو نوشتن، هرچی مینویسم پیش نویس میکنم..

۱ ۳۷

شب های ستاره ای!

سلام!

 

این چالشو اینجا دیدم و ازش خوشم اومد، و بعدش دوباره اینجا خوندمش و بازم خوشم اومد=)) (دلیل بهتر از این؟ D:) و فکر کردم اینجوری بهتر میتونم خودمو بشناسم و چه میدونم، بیشتر لا به لای نوشته هام قایم نشم=)) امشبم که شبه(#سنگین) و خب... چه موقعی بهتر از امشب برای شروع کردن اولین شب؟! D:

۶۰ ۳۴

کتابخونه اسرار.. بفرمایید؟

 

*بر طبل شادانه کوفتن، گاهی حتی پیروز و مردانه کوفتن*

+میدونم لیتل نایمترزو حتی نه گیم پلیاشو دیدین نه بازیش کردین*منم بازیش نکردم.. فقط دوستش دارم، تئوریاش خیلی خفنه^-^ @آرام* ولی اینو ببینین.. اون یکی دوستشه. دقت کنین، قشنگ نیست؟ از نظرمن قشنگه.. خیلی قشنگه:"

+من نمیدونم ولی اگه خانه کاغذی موردعلاقتون نیست دیگه استرنجر تینگز(ثینگز؟:/)  (پارسی را پاس داشتن: چیزهای عجیب^-^) رو باید دیده باشین دیگه:/ *اگه فکر میکنین با این حجم از فیلم دیدن به درس خوندنم نمیرسم یا مثلا انقدر آدم بیخیالی هستم که تو فصل درس و یادگیری و علم و دانش سریال معرفی میکنم درست فکر میکنین:/ خب... مفتخرم بگم کم کم دارم کنترل زمانمو میگیرم دستم، از صبح تا ساعت 9 شب.. زمان درس و تحصیل و این حرفاست.. بعدش تفریح.. حالا چه به صورت پلات نویسی چه سریال دیدن.. که خودشم به نوشتنم کمک میکنه :")*

+انیمه.. فوق العادس:") *یک نیمچه اوتاکویی که دارد به سوی اوتاکو شدن گام بر میدارد .-.*

+میدونم نمیشناسین ولی.. قشنگ معلومه تو طراحی پوستر هرفصل به الون (eleven= 11) گفتن چشاتو بده بالا یکم ترسناک شی دستتم به یه سمتی دراز کن.. تو کل پوستراش همینه.. درسته بانوی قهرمانمونی.. ولی یکم خلاقیت..

+ درسته.. نایروبی خیلی قشنگ بازی میکنه، یا راکل.. ولی اگه گفتن بهترین مادری که تو سریالا دیدی کی بوده بدون شک ایشونو نشون میدم.. آخه چرا انقدر طبیعی؟ اگه نمیدونستم سریاله مطمئن میشدم واقعا ویل بچشه و یه اتفاقی براش افتاده.-.

+مایک :") پسره ی کیوت. مطمئنا اگه همینجوری بچه میموند قشنگتر میشد.. نمیشه یکی رو نگه داشت رو بچگیش؟ بزرگیاش انگار از این بچه لوساییه که میگن خانوم تکلیفارو ندیدین:/

+فکر میکنین نفهمیدم خسته شدین از چرت و پرتام؟ میدونستم!

_________________________________

اهم... سلامی به وسعت آسمان بر شما، ^-^

چطورین؟ خوبی خوشین؟ سلامتین؟ زیر سایه گرداننده شانس و دانایی... *#نوستالژی* *یادم نمیاد تاحالا به چند نفر بعد از سلامام تو خصوصیشون گفتم زیر سایه گرداننده شانس و دانایی حالتون خوب هست؟ ولی یادمه هروقت اینو نوشتم خوشحال بودم.. آره خلاصه.*

خب.. انقدر حــرف داریم که نمیدونم از کدوم شروع کنم.

اول اینکه، نیاز داشتم به بستن وبم، اگه فکر میکنین که میخواستم جلب توجه کنم یا بقیه رو ناراحت کنم، یا انتقام بخوام بگیرم یا این چرت و پرتا، میخواستم بگم که آره درست فکر میکنین *شکستن کمر حضار* نه:| قبل از اینکه وبمو ببندم و تو یه شرایط «ببندمش و نبندمش» بودم.. فکر میکردم اگه ببندم وبمو فکر میکنین میخوام توجه جلب کنم یا میخوام کاری کنم بقیه درموردم حرف بزنن.. ولی آخرش نتونستم.. ساده بخوام بگم نتونستم.. باید میبستمش که بگم که «آره بانو/سینیورجان نه حوصله دارم برای پستات نه نیاز دارم به کسی که بخواد کمکم کنه.. راستش، یکی از اون حالتاییه که باید تنها باشی تا با خودت کنار بیای..»

پس... با یه حالت «عشق فقط خودم» «فقط خودمم که مهمم»  «بقیه درکم میکنن» بستمش و راضیم.. راست میگم، اگه برگردم عقب یکم پفیلا ورمیدارم و میشینم رو تختم و و همینجور که بالا پایین میپرم شعار میدم: «ببندش! ببندش! ببندش!» و بستن وب خود گذشتمو نگاه میکنم لذت میبرم.. البته قبل از اینکه دوسه ساعتی با خودم حرف زدم، کسی راهی نداره واسه اینکه بتونیم خود آیندمونو بیاریم پیش خودمون؟ بعضی وقتا حس میکنم دلم یه عشق کتاب میخواد، نه یه عشق کتاب پشت وبش.. یه عشق کتاب واقعی، که بشینیم روبروی هم و وقتی داریم بلاچاو زمزمه میکنیم با هم حرف بزنیم.. اونقدر از خودراضی نیستم که بگم فقط دلم میخواد خودم پیش خودم باشم.. ولی حس خوبی میده خودت پیش خودت باشی و از چیزایی که هیچ احدی از نمیدونه حرف بزنین...

و این جاش تو پس نویسا و پیش نویساست ولی الان به ذهنم اومد^-^ خیلی وقته روی «صبحت بخیر جون دل! سرکیفی عزیز؟» گیر کردم.. یهو به خودم میام میبینم همینجور که دارم جزوه های ریاضی رو میخونم و تو یه حالت مزخرفی نشستم.. *امم.. گفته بودم بعضی وقتا اصلا نمیخوام عین آدما بشینم؟ مدل اسپایدرمنی داریم.. وارونه... خلاصه که بسی جاذابه.. امتحانش کنین:")* زیرلب میگم صبحت بخیر جون دل! برقراری عزیز؟ سرکیفی؟ *خم میشود و به بردار توی جزوه میگوید* سرکیفی بدم سرکیفی الکی ادا حال بدارو در نیار ^-^ و صحبت از جون دل شد.. برخلاف یه قشر عظیمی از بقیه من دوستش دارم جون دلو.. حداقل هنوز هرغلطی نکرده واسه جذب فالوور، نشسته داره راهو برا بقیه روشن میکنه:") نظرم براتون اهمیت نداره؟ اف بر شما، ننگ خدایانم همینطور._.

دیگه چی... به جز مائو کمیک فن نداریم اینجا؟ :" تو این چندروز برای پرت کردن حواسم قدم گذاشتم برای به روز کردن اطلاعات کمیک بوکیم، میدونم نمیفهمین چی میگم ولی نه.. واقعا دیدین؟ دیدین زک اسنایدر بالاخره لیگ عدالتو درست کرد؟ به نظر من خیلی خفن میشه، دیگه ببینین از نظر منِ مارول فن خفن میشه این فیلم.. ببینین خودش دیگه چی میشه:") خیلی میخوام بدونم چجوری میکننش.. ولی همینجا میگم.. اگه گند زدن و دوباره همونجوری و یا حتی بدتر شد فیلم؛ دی سی رو میبوسم میذارم کنار:/ بجز شزمش البته، شزم یکی از معدود کارای خوبش بود، یا شخصیت جوکر.. بهترین کار دی سی ساختن جوکر بود..

دارم سرتونو درد میارم.. شرمنده:") و.. پست تاکی رو دیدین؟ لازمه بگم چقدر.. چقدر از اعماق وجودم حس کردم که راسته؟ نمیخوام براتون از این حرفای روشن فکرانه بزنم.. ولی بیاین قبول کنیم که راست بود، بیش از اندازه راست بود، اگه هم به اون دلیلیایی نبود که تاکی میگه( که بیشتر مواقع هست..) آخرش.. یه روزی بیان مریض میشه، یه روزی همون اتفاق میهن بلاگ اتفاق میوفته و گم میکنیم همو.. شایدم نکنیم.. ولی، هوفف، از بار غم انگیزیش نمیتونم چیزی بگم.. بیخیالش فعلا.. تا اون موقع یه کاری میکنم..

شاید بهترین پست برگشتی نبود که میتونستم بنویسم ولی بیخیال.. بهتر از هیچی بود. :)

________________________________

+از همه عزیزانی که منت گذاشتن اومدن فحشم دادن تشکر میکنم.. مخصوصا بهترین این پروژه کیدو TT *تشویق حضار*

+میدونین.. قدر دوستاتونو بدونین.. همین=) بدونین قدرشونو.. راست میگم..

+مثل چی هفته دیگه کار دارم و خیر سرم میخواستم یه چیز جدید به زندگیم اضافه کنم ولی فعلا توی مرداب فیزیک و ریاضی غرق شدم..

+قبلا اینجوری بودم که اگه عربی رو میشدم 19 تا چندساعت دپرس بودم و میگفتم چرا اینو نوشتم؟ چرا دقت نکردم؟ یا ریاضی، ریاضیم پایین 18 نمیومد، 18 میشدم با بقیه قهر میکردم حتی.. ولی الان اینجوریه که یه آزمون سختو 20 میشم سرمو از گوشی بیرون میارم میگم« عه.. چه خوب.» و به ادامه کارم میپردازم.. یا مثلا.. یه درس خیلی آسونی که توش خیر سرم بهترین شاگردمو میشم 18 نگاه میکنم به نمرهه و میگم: «اوه.. چقد بد .-.» و پا میشم میرم.. خسته کننده شده.. یا... الان که نگاه میکنم میبینم چقدر سر چیزای بچگونه ای ناراحت بودم قبلا.. یا به چه آدمای مزخرفی قبلا وابسته بودم.. میدونین.. الان که نگاه میکنم میبینم دلم میخواد از خودم بپرسم چرا؟ چرا انقدر خودتو عذاب میدادی؟ و بیخیال تر از قبل شدم.. بیخیالیی یه جاهایی خیلی خوبه=)

+تا الان بیان رو خطای 504 گیر کرده بود..

+چقدر منظره عجیبیه.. سه تا ردیف پشت سر هم صفر شدن، بازدیدکننده های دیروز و امروز، آنلاینا.. سخته.. یعنی روزی میشه که واقعا اینجوری باشه؟

+پریسا.. *هوفف.. شرمنده، من نمیتونم بهت بگم .-. همون شیفته^-^* اومدم، بیا که میخوام از وقتی که رفتی بشینم برات همه چی رو تعریف کنم:") تازه دوستامم موندم.. چقدر خوبه که برگشتی.. میدونی، صمیمی نبودیم و نیستیم هنوزم.. ولی دلم تنگ شده بود برات. =))

+ کلی کار دارم.. کامنتای جواب نداده شده، پیوندایی که میخوام اضافشون کنم.. خوبه:") عوضش همش تو پنلممD:

+هنوزم که هنوزه 4 تا تبریکو هردفعه که وقتم خالی میشه میخونم.. خوشحالم میکنه. یکیش از همه اون 18 نفر بود=") بهترینش.. که هنوزم خوشحالم میکنه.. یکیش از.. از یکی بود، اون که راز خلقت توش کشف شده بود. یکی دیگشم از یکی دیگه که تو خصوصی بود. آره، همونی که فکر میکنی، همون که گیف داشت:") و یکی دیگشم شاید مسخره بیاد، چه میدونم.. از یومیکوئه، نمیدونم چرا..  واقعا نمیدونم.

+یه ناشناسم بود خصوصی تبریک گفت.. گفت دوست داره باهام آشنا شه، یادم افتاد جواب ندادم.. اینجام ناشناسD: هرچند انگار فهمیدم کی هستی.. منم میخوام باهات آشنا شه ^-^

+اِما! امادابز.. خصوصیتو نمیتونم جواب بدم.. چون حساب نداری تو بیان.. نمیشه حساب بزنی؟ وب بزنی؟ قشنگ میشه=")

+فکر کنم بعد از این بیش از 10 ماه واقعا یه قدرتی پیدا کردم اگه بشینم فکر کنم میفهمم ناشناسه کیه:/ البته بعضی وقتاهم نمیشه:")

+چقدر پ.ن.. خدایا..

+روما همین حالا بهم گفت که ستاره پستم روشن نشده، هرکاریکردم نشد به جز اینکه الان دوباره پستو بذارم.. اگه درست شه باید پست قبلی رو پاک کنم.. ممنونم روما! =)

۴۶ ۳۰

*کوبیدن بر طبل شادانه* (گاهی حتی پیروز و مردانه)

امم... سلام برشما! یک عدد بی شرف تازه به بیان آمده هستم و خیلی خوشحالم که کتابخونمو باز کردم! اصلا بیاین اینجا، بوی کتابمو حس کنین، بوی کتاب نو، بوی قفسه های کتاب، کتابای شازده کوچولو رو سمت راست ببینید.. سلام! آماده باشید که قراره یه طومار معبد شائولین بخونین، اگه دوست ندارینم برام مهم نیست، چندروزاز کتابخونم دور بودم و میخوام فقط  بنویسم ^-^

+بگذریم از ظهر، این پسترو یه قسمتاییشو چندوقت پیش نوشتم.

 

*میتونم به جرئت بگم یکی از بهترین انشاهای عمرمو نوشتم، زودتر از همه دست میگیرم، چندبار رو اون علامت دست لعنتی که در طول روز بهم چشمک میزنه تا روش کلیک کنم تو اسکای روم کلیک میکنم و وقتی دیدم همین حالا ممکنه معلم ببینتم دست از دست گرفتن مکرر بر میدارم. اولین نفر شدم توی صف.

معلم: انگار آقای کتاب اولین نفر توی صف مون هستن، بفرمایید آقای عشق کتاب...

اجازه حرف زدن بهم میده، اول بهترین کاری رو میکنم که یه دانش آموز مجازی میتونه بکنه. :«صدامو دارید استاد؟»

معلم: بله داریم... بفرمایید.

من شروع میکنم به خوندن، سعی میکنم لحنمو مرتب کنم و صدامم وسطش نگیره، گفته بودم یه زمان مدیدی توی تئاتر مدرسه بودم؟ یا برای مراسم مدرسه همیشه مجری میشدم؟ خودمم قبول کردم که مجری خوبی هستم. لحنمو جاهایی که علامت گذاشتم بالا میبرم، جاهایی که ستاره گذاشتم پایین و سعی میکنم از روی خط بدم بخونم، من از خطم متنفرم.

و در آخر تمومش میکنم... لبخندی میزنم و با اینکه میدونم اون لبخندمو نمیبینه میگم: تموم شد استاد. بهترین انشایی بود که جلوش خونده بودم. بالاخره درست کردن لحنم کار خودشو کرد...

حرف نمیزنه، هیچی نمیگه و نگران میشم نکنه تموم این مدت صدام قطع بوده و داشتم برای مورچه هایی که سرشونو با تاسف برم تکون میدادن انشا میخوندم؟ولی بالاخره حرف میزنه، صدای خودکارش میاد و میگه...

معلم: خیلی خوب بود آقای عشق کتاب. فقط میخواستم بپرسم که از کدوم سایت کمک گرفتین؟ از اینترنت چقدر استفاده کردین؟

من: ://///

_______

ازم نپرسین که چقدر از معلم ادبیاتم دل خوشی دارم، چون هیچ دل خوشی ازش ندارم، اونم وقتی که با معلم ادبیات سال قبلم مقایسه میکنم، سال قبل خیلی سخت گیر بود، خیلی خیلی سختگیر بود و.. من تخصصم معلمای سختگیره، نمیتونم با معلمایی که با همه صمیمن صمیمی بشم، ولی معلم سختگیر؟ چرا که نه. سال پیش فقط من و چندنفر دیگه توی انشا میدرخشیدیم و تلاشمونو میکردیم و از تخت پادشاهیمون(!) نیوفتیم پایین.

ولی امسال؟ اوه سینیور و مادمازل های من، این معلمه اصلا نمیدونه داره چیکار میکنه! طرف یه انشای خوب مینویسه میگه از اینترنت کپی کردی، یعنی اینجوریه توی ذهنش: خیلی ضعیف، ضعیف، متوسط، قوی، خیلی قوی، کپی کار از اینترنت:/ هرکی خوب بنویسه میگه از اینترنت کپی کردی -_- فقطم من نیستم، خیلی از لجندای انشاهامون:/

یا مثلا یه ماه قبل داشت میگفت یه توصیف فلان ازتون میخوام که این توش رعایت شده باشه این توش کم باشه و این حرفا، من توصیف گفتم براش گفت خیلی خوبه عشق کتاب، فقط از کدوم کتاب برش داشتی؟ و منم جلوی خودمو گرفتم نگم: از کتاب خودم مهندس! صفحه 146 فصل 5 ام!

 

بگذریم...

دور شدن از بیان و خشک شدن چشمه نوشتنم، باعث شد بیشتر از قبل توی اینستا و یوتیوب باشم، و عزیزای من، نمیدونین چه لذتی داره رفتن توی کامنتای اینستا و دیدن دعوای دونفر زیر یه کامنت، این میخواد اونو قانع کنه، اون به این محل نمیذاره، اون خونش به جوش میاد، اون عصبانیش میکنه و آخرش با یه بی محلی و «تو در حد من نیستی!» خاتمه پیدا میکنه. جذابه! :) یا مثلا جدال و جنگ دونفر زیر یه پست که درمورد خدا داره حرف میزنه، کی اینستا انقدر چرت و پرت توش زیاد شد؟ -_- قبلا کمتر اینجوری بود، حس یه مسافر جدیدو دارم که از کشور خودش(یوتیوب) اومده یه کشور دیگه(اینستا) و دهنش باز مونده از این همه تغییر. من اصلا نمیتونم با اینستا کنار بیام. عوضش عاشق یوتیوبم... و اطمینان بهتون میدم اگه یکم کیفیتو بیارین پایین حتی از اینستا هم اینترنت کمتر مصرف میکنه *لبخند آرامش بخش* و همش تو اوج بی حوصلگیم بهشون الهام میشد و یهو میدیدم عه! میا ویدیوی جدید گذاشته، و ویدیوهای جدیدش خیلی بهترن. حس خوبی به آدم میدن، مخصوصا یکی از ویدیوهاش که داشت یاد میداد چجوری برنامه ریزی کنیم. میا رو نمیشناسین؟ اینه.

دومین نفر پرطرفدار یوتیوب فارسی و دارای بالاترین ویو بین یوتیوبرای فارسی=)) هر ویدیوش کم کمش 500 هزارتا ویو میخوره و بالای 85 هزارتا سابسکرایبر داره که معادل تقریبا 1 میلیون فالوور تو اینستاس=) دیگه چی بگم؟ (من حس میکنم دارین اذیت میشین از این حرفام، ولی بعدش یادم میوفته خیلیا درمورد این کیپاپرا پست میزنن و من با اینکه نمیشناسمشون پستشونو میخونم و بدمم نمیاد. پس نظر لازم نیست، خوشت نمیاد نمیخواد بخونی=)) توضیحاتش تو اون سایته هست=) خیلیا میا رو به خاطر ادیتای قشنگ و جدیدش دوست دارن، لازمه بدونین توی یه ویدیوی یوتیوب اگه ویدیو غذا باشه ادیت ادویه اونه، بدون ادیت ویدیو هیچه. و اگه میخواین یوتیوب دیدنو شروع کنین میتونین برین ویدیوهای میا رو ببینین، من اینجوری به یوتیوب علاقه داشتم و این مدالو دارم که وقتی بانو میا 50 هزارتا سابسکرایبر داشت دنبالش کردم*عینک دودی*

پس... اگه میارو دوست ندارین میتونین برین سراغ آریا رحمتی(آریا کئوکسر) که میشه پرطرفدارترین یوتیوبر ایرانی، با 96 هزارتا سابسکرایبر و 4 هزارتا دیگه کافیه تا این داداشمون لوح تقدیر یوتیوب بیاد در خونش. (یوتیوب وقتی 100 هزارتایی میشین بهتون از شرکت خودش لوح تقدیر میدهD:)

هرچند آریا زیاد باب سلیقه خیلی از افراد اینجا نیست، گیم پلی بیشتر میذاره، بیشترشونم ترسناکهD:

(اگه رفتین یوتیوب فارسی و چیزای عجیب غریبی دیدین تعجب نکنین، خودتونم میدونین توی یه کامیونیتی که پیشرفت میکنه آدمای لوس و مسخره پیدا میشن. مثل همون اینستا.. هرچند کمتر از اینستاست:)

و... کارای دیگه ای که کردم این بود که آرشیوای هایلایت الیستا رو خوندم، برای چندمین بار و... چقدر حس خوبی داشت=) مثلا اون موقع که مه آلود تازه میخواست چاپ شه، استوریای اون موقعش، اینکه دوستاش برای حوا(شخصیت اصلی کتابش) تولد گرفته بودن، اینکه توی هایلایت نوشتناش سوالای ملتو جواب میداد، عجب... چرا من اینجوریم که اول فکر میکنم یکی خل و چله و بعدش براش احترام قائل میشم؟ الیستا رو هم اول فکر میکردم یه جوریه، ولی الان نویسنده موردعلاقمه، آرمینا هم همینطور، دارن شانم همینطور، لی باردگو هم همینطور! (:/)

«احترام قائل بودن» این چیزیه که شما اگه منو بشناسین درموردم میدونید، من هیچوقت نمیگم از طرف خوشم اومد، هیچوقت نمیگم عجب آدم باحالی بود، میگم براش احترام قائلم، احترام قائل بودن توی ذهن من یعنی که من طرفو به عنوان یه آدمی که لایق احتراممه قبول دارم، چه بسا حتی ازش خوشم نیاد، اون باید بهش احترام گذاشته بشه، من ازش خوشم نمیاد ولی انقدر به این آدما کمک میکنه، من ازش خوشم نمیاد ولی آدم خوبیه. احترام قائل میشم براش.

# بخش «عشق کتاب؟» بالای وبمو دیدین؟ حالا که دارم نظراتشو میخونم میبینم چقدر تازه با دوستام آشنا شدم ._. اولین بار اونجا آرامو شناختم، یا موچی... هی! یه چیزی بگم باورتون میشه؟ من از اون اولا که تازه با موچی آشنا شدم کلمه «بانو» تو دهنم بوده! به موچیم اون اولا گفتم بانوی اوتاکوD: یا مثلا... اولین بار با حنا توی «عشق کتاب؟؟» آشنا شدم یا حتی با آرامD:

و پلات نویسی، اکثرنویسنده ها میگن سخت ترین بخش نوشتن ادیت و بازنویسی دوباره کتابه، شایدم واقعا سخت باشه ولی نه:/ از نظر من باحالم میتونه باشه، شما فرض کنین اون کتاب لعنتیتون رو تموم کردین و حالا دارین آروم آروم ادیتش میکنین و به شخصیتاش رنگ و بو میبخشین و گندایی که زدین رو جمع میکنین.. زیاد سخت نیست ولی... ولی به نظر من سخت ترین بخش نوشتن پلات نویسیه:/ پسر من اصلا نمیتونم پلات بنویسم، اصلا نمیتونما! اصلا! آخه چه دلیلی داره اصلا پلات نوشتن:/ آرمینا گفت همون اول شخصیتارو طرح میکنه بعدش شروع به تایپ میکنه ولی من شخصیتم نمیتونم طرح کنم، همش تو ذهنمه، تو تایپ میارمش وسط داستان. خلاصه که از الان اعلام میکنم من نمیتونم پلات بنویسم! قدر روح پلات نویس خودتونو بدونین!

فکر میکنم بس باشه برای امروز، هرچند قبل از این یه عالمه حرف داشتم بزنم که.. همش پودر شد فعلا:/

پ.ن1:عامم... من گیج شدم، شما دخترین یا دخترایی که تو دنیای واقعی دخترن؟ :/ این حجم از تفاوت بی سابقست -_-

پ.ن2:قاطی پاتی ترین پستی که میتونستم بنویسم احتمالا همین بود.

پ.ن3:عـه! پاشو بیا ببینم، این کارا چیه؟ وبتو برا چی میبندی؟ :/

پ.ن4:لعنتی... دلم حتی برای اون روزایی که با «ر» سر کلاس ورزش میرفتیم اون فروشگاهه دلستر میگرفتیم تنگ شده، چقدر خوب بود =") حتی اون موقع هایی که فوتبال بچه ها رو نگاه میکردیم و به چهره اونایی که سعی دارن تمرکزشونو از دست ندن میخندیدیم، واقعا چرا آدما عوض میشن؟

پ.ن5: آهنگ خارجی خوبی سراغ دارین که خیلی آروم و با آرامش باشه (مثل لاولی و بلو اندگری)؟ =))

۵۱ ۱۷

رادیو عشق کتاب: سفرنامه.

(عامم... این قرار بود دیشب نصفه شب پست بشه، ولی... بیخیالش شدم، میخواستم پستش نکنم ولی دلم نیومد، پس به توصیه یکی گوش کردم و اینو نوشتم و انتشارو زدم=)) شما فرض کنید صبح امروز دارید اینو میخونید، یا... یا حتی نصفه شبD: )

ســــلام بیــان!

همراه با شما هستیم با یه رادیو عشق کتاب دیگه، الان ساعت 12 و 10 دقیقه نیمه شبه، یعنی 10 دقیقست که وارد شنبه شدیم و خیلیامون قراره صبحش بریم و امتحانامون رو شروع کنیم! من عشق کتاب هستم و حالا چرا اینجام؟ اومدم تا بهتون بایا(شازده کوچولو) رو معرفی کنم. و شاید براتون سوال باشه که چرا این موقع شب داری تایپ میکنی؟ اومدم بگم خوشحالم که دیگه لازم نیست فیزیک بخونم و الان در خدمتتونم، الان اینجا همه چی(همچی؟ :/) ساکته و من وقتی همه جا ساکت باشه بهتر میتونم تمرکز کنم، فقط باید یکم صدای تایپ کردنم رو بیارم پایین تر، چون خودمم قبول دارم، وقتی سعی میکنم سریع تایپ کنم کل خونه با صدای کیبورد میلرزه:/ و باید سعی کنم به عروسک پنگوئنی کوچیکم که برای بچگیمه و خیلی ترسناک بهم خیره شده نگاه نکنم، عامم... اخباری از کشته شدن مردم به وسیله عروسک داشتیم؟

خیلیاتون شاید اینو صبح ببینین، وقتی که آزمونتون رو تموم کردید، یا قبلش، اگه قبلشه که باید بگم موفق باشی و اگه بعدشه باید بگم امیدوارم خوب داده باشی، اگه هم آزمون نداری که... خوش به حالت! بعضیاتون ممکنه نصفه شب اینو بخونین، مثل اون دوستم که بعضی وقتا ساعت 5 صبح میاد بیان یا حتی یومیکو، که داره 5 تا فصل زیست رو میخونه و الان اسم خودشو دید، یومیکو! از اینطرف برای شنونده ها دست تکون بده! امیدوارم زود تموم بشه اون زیست!

و همراهتونیم با یه سفرنامه فوق خفن از عشق کتاب، اینجوری که نشون میدم چرا نبودم این چندوقت و چیکارا کردم، بالاخره پیتر جونزتون باید از این وقتش استفاده میکرد دیگهD:

1)بازاندیشی

مرحله اول، بازاندیشیه، اینجا رفتم و از همون اول تموم وبلاگاتون رو درو کردم(:/) آروم آروم رفتم عقب و شروع وبلاگاتون رو خوندم، دیدم افرادی که توی بیان دوستشون دارم چجوری پست مینوشتن، دغدغه هاشون چی بوده اون موقع، و... کامنتای خودمو میخوندم، اینکه ببینم اینجوری برای یکی کامنت میدادم، بعضی وقتا خجالت آور بود و بعضی وقتا باعث خوشحالی، با دیدن بعضی از کامنتام به خودم افتخار میکردم که همچین حرفیو زدم و با دیدن بعضیاش احساس خجالت میکردم، درمورد چندنفر، فکر کردم، اینکه چرا به عنوان دوست قبولش کردم و درمورد خودم فکر کردم که چه ویژگی هاییم باعث شده دوستشون بشم، باورتون میشه؟ هیچ اجباری تو جواب کامنت نبود، نه پست گذاشتنی، نه کامنت گذاشتنی، واقعا رفته بودم تعطیلات و... ازش راضیم...

و... جالبه، بعضی وقتا میدیدم که نشستم و خیره شدم به کامنتم و دارم چندبار میخوندمش، من اینو نوشتم؟ یا... مثلا پستای افراد مختلف، من الان با این دوستم؟ واقعا؟ یا... من با این حرف زدم ؟واقعا؟

*لعنتی... توی پرانتز ستاره بگم که میخواستم پست رو ذخیره کنم که اگه به هر دلیلی پرید داشته باشمش و... مگه میشه سوتی نداده باشم؟ زدم رو ذخیره و انتشار:/ سریع برداشتمتش ولی الان سه نفر توی وبم آنلاینن، واقعا؟ چجوری آخه؟ دوازده شبم میشینین پای بیان و رفرش میکنین؟*

و ازش راضیم، کاملا بهم کمک کرد و یکی از کارای مهمتر دیگه ای که کردم این بود که به عنوان امیر، رفتم وبلاگ عشق کتابو دیدم. آره، یعنی رفتم توی گوگل نوشتم کتابخانه اسرار و وارد وبم شدم. مثل یه خواننده واقعی. و... رفتم و خودم رو مثل بقیه شناختم، عشق کتاب؟! رو زدم و خوندمش خیلی بچگونه بود ولی من، عشق کتاب ازش راضیم. این نشون میده که اون موقع تاحالا چقدر فرق کردم، حتی شاید الان عشق کتاب آینده داره اینو میخونه و حرص میخوره(مخلص داداشیم ما! D:) پستام واقعا بهتر شدن، ولی... ولی خودم به عنوان امیر از عشق کتاب خوشم نیومد:/ نمیدونم چرا، یکم حس کردم زیادی... زیادی صمیمیه، مثلا... چه میدونم زیادی لوسه، و بچس، و جالبه، دوتا چیزی که خودم ازش متنفرم که بقیه درموردم فکر کنن رو توی عشق کتاب دیدم، یه پسر بچه و لوس. و اون چیزی که فکر میکردم عشق کتاب رو نداره رو هم توی اون دیدم، به نظر من عشق کتاب اونقدر که باید صمیمی نیست و راحت نمینویسه، البته شایدم اشتباه میکردم، کی میدونه؟  از همه اینا که بگذریم، برام جالب بود که انقدر سریع با انقدر آدم آشنا شدم. اون موقع ها که هنوز پیتر جونز بودم و کامل عشق کتاب نشده بودم، وقتی میدیدم مثلا طرف بالای 100 تا دنبال کننده داره میگفتم حتما این خیلی آدم باحالیه، یه نویسنده تمام عیاره! بالای 100 نفر! و خب... جالبه، 6 نفر دیگه مونده تا منم بشم اون آدم خفنه ای که فکر میکردم. 100 نفر آدم، لعنتی، خیلی زیاده، حتی با اینکه خیلیاشون نمیخونن، یا تبلیغی هستن، خیلی زیاده، خیلی خیلی زیاده.

نتیجه ای که از این کار گرفتم این بود که... دمت گرم عشق کتاب، مستر لاور، واقعا توی انتخاب دوستات بهترینا رو انتخاب کردی، و خودت... هنوزم باید روی خودت کار کنی، ولی قابل تحملی=)

 

2)آشنایی

رفتم سفر و خب... چی انتظار داشتید؟ تصمیم گرفتم با آدمایی که واقعا دوست داشتم ولی نمیتونستم و وقت نمیکردم یا حتی یادم میرفت آشنا بشم =)) اولین کاری که کردم این بود که رفتم و اسماشون و حداقل چیزی که ازشون یادم بود رو نوشتم، واسه اونایی که نمیدونن من خیلی خیلی فهرست نویسی و برنامه ریزی رو دوست دارم(نه! نمیتونم برای درسام برنامه ریزی کنم! خودمم بدم میاد از این ضعف!) و... اسمای بعضی از افرادی که دارن اینو میخونن و تازه باهام آشنا شدن و میخواستم باهاشون آشنا بشم رو فهرست کردم=)) و... پیداشون کردم و پستاشون رو خوندم، بعضیاشون واقعا قشنگ بودن، مثلا پستای یکیشون، نه... دوتاشون یه ویژگی داشتن که پستای من ندارن، یعنی خودم این حسو نسبت به پستام ندارم : خیلی راحت بودن و پستاشون خیلی قشنگ شده بود. حیف... چرا من نمیتونم اینجوری راحت بنویسم؟! کلاس آموزشی ندارین؟

و... راحت بگم، میتونستم بدون اینکه نگران جواب ندادن پستای وبلاگم باشم، بشینم و آرشیو اون فرد موردنظرم رو بخونم، و باهاش آشنا بشم، و... راضیم تقریبا از اینکار، چون هم باهاشون آشنا شدم هم فهمیدم بعضیاشون چقدر شخصیت جالبی دارن.

یکی از کارای دیگه ای که کردم این بود که... بعضیاتون میدونید، خواستم با خواننده های وبم آشنا شم، من زیاد برام کامنت گذاشتن مهم نیست، اگه نذاشته کامنت، یا دوست داره فقط وبلاگمو بخونه یا... یه کاری براش پیش اومده، کار احمقانه ایه که بخوام به خاطر حساس شدن روی کامنتای وبم بگم تو بهم اهمیت نمیدی! و... اینم به نظر خودم راه جالبی بود=) یه نفر بود که اصلا فکر نمیکردم وبمو بخونه و اومد رمز گرفت، یا چندنفر که واقعا خوشحال شدم از اینکه رمز گرفتن. آره، اون پست رمزدار پایین این پست همون پستیه که ازش برای شناخت خواننده های وبم استفاده کردم. و واقعا از اینکار پشیمون نیستم. باحال بود=)

*اگه منو میشناسین و باهام دوستین، به نظرم لازم نبود رمز بخواین، یعنی اگه رمز نخواستین مشکلی نیست به نظرم، کسایی که مطمئنم خواننده های وبمن برای چی باید حتما رمز بخوان؟ =)*

3)متفرقه

یکی از چیزایی که باعث شد این مرخصی بهم کمک کنه اینه که... بابا بیخیال! فهمیدم یه عالمه از نگرانیام توی بیان مسخره بوده، یا مثلا... این نگرانی جدی نبوده، ولی فهمیدم اگه همه چیز رو راحت بگیرم، سریع میتونم کامنت بذارم=)) یا بهتر کامنتارو جواب میدم، شاید باید راحت تر رفتار کنم با وبلاگم، و شاید این راه بهتر نوشتن و راحت تر از دغدغه هام نوشتنته=))

و... یه لحظه، مثل اون موقع به کامنتام یا پستایی که خیلی دوستشون داشتم خیره میشدم، به اسم عشق کتاب خیره میشدم. میگما، تو عشق کتابی الان، همون عشق کتابی که توی بیان وبلاگ داره، واقعا؟! باورت میشه؟

 

V) و... یه تصمیمی گرفتم، نمیدونم کار درستیه یا نه. یا شاید مسخره بشم، نه... مسخره نه، حداقل نه جلوی خودم، مثلا توی دل خودتون بخندین به این تصمیمم، سرزنش نمیکنم، خودمم وقتی اومد به ذهنم این ایده نزدیک بود بخندم.

تصمیم گرفتم یه چالشی برای خودم بذارم، میخوام تا 18 سالگی توی بیان بمونم، درست شنیدین، تا 4 سال دیگه توی بیان میمونم، امیدوارم کسایی که دوستشون دارم نرن، ولی... اگه رفتن، میمونم، ناراحت میشم ولی میمونم، هراتفاقی افتاد بازم میمونم، پست هم نذارم میمونم، تنها چیزی که میتونه باعث بشه این چالشم خراب بشه، اینه که یا سرورای بیان از بین بره و... خراب بشه، یا... واقعا یه اتفاقی بیوفته، مثلا همه با هم برن، یا یه اتفاق مزخرفی بیوفته، چه میدونم، هر اتفاق بدی که نتونم دیگه تحمل کنم. ولی سعی میکنم بمونم، تا 4 سال دیگه، پسر... 4 سال خیلی زیاده، البته 4 سال کمتر، 3 سال و 2_3 ماه تقریبا. میدونید که، من به قولم عمل میکنم=))

(پ.ن: دارم به 3_4 سال بعد فکر میکنم، چقدر همه بزرگ شدن، چقدر بلاگر جدید اومده بیان... امیدوارم هیچ اتفاق بدی نیوفته فقط.)

پ.ن2: یه چیزی میخواستم اینجا بنویسم که یادم رفت:/ اینی که یادم رفت اونی نیست که توی کامنتا پرسیدم. *زدن بر سر*

پ.ن3: کامنتای پست رمزدارو جواب میدم، میخواستم اول اینو پست کنم تا دیگه نتونم عقب بندازمشD:

 

 

۳۹ ۱۲
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان