جالبه... خیلی جالبه.و همین طور عجیب ولی تکراریه.
دیشب، مثل تموم شب های زندگیم بود، با این تفاوت که دیشب، وقتی روی صندلی نشسته بودم و به گل و گیاها نگاه می کردم، ایده نوشتن یه کتاب به ذهنم رسید. شگفت زده نشدم. اصلا...
این همیشه برام اتفاق میوفته. همیشه، از وقتی 7 سالم بود و اولین کتابم رو که یه چیز کپی شده از کتاب جودی دمدمی توی سررسید نوشتم تا الان. و همیشه میدونم سرانجام این ایده چی میشه.
سطل آشغال.
فرقی نداره. فیزیکی باشه، توی لپتاپم باشه، هیچ فرقی نداره . همشون میرن توی سطل آشغال ذهنم.هرچی به مغزم میگم ولش کن، انقدر فکر نکن، نمیخواد ادامشو خیال پردازی کنی، هردو میدونیم که آخرش هیشکی این کتابو نمیخونه. و میره توی سطل آشغال.
ولی ذهنم، مثل خودم لجبازه، سرکشه. دوباره خیال پردازی میکنه، دوباره و دوباره و دوباره. با این که میدونم هیشکی به جز خودم این چیزایی که نوشتم رو نمیخونه ولی بین خودمون باشه، من ازش لذت می برم. با این که میدونم بعدا باید رهاش کنم لذت می برم. شاید این منو با بقیه متمایز کرده شاید، شاید اینه دیگران بهش میگن قوه تخیل
منم مثل بقیه بچه ها توی کودکی قوه تخیل داشتم.خدا میدونه چند بار شهرم رو از تاریکی نجات دادم. چند بار یه جاسوس کارکشته بودم. چند بار به چوبدستی که قبلا درست کردم ورد گفتم. این طبیعیه. ولی دیگران بزرگ که میشن این ها از ذهنشون میره. ولی من نه، تخیل تو ذهنم مونده و هر روز به جای این که ضعیف تر بشه قوی تر بشه. پسر های نوجوون سن من تو فکر ایکس باکس و اینان ولی من (با اینکه ایکس باکس بازی می کنم ولی کم.) مثل قدیما یه گوشه میشینم و میرم توی دنیای درون ذهنم: جایی که میتونم با شازده کوچولو حرف بزنم. یکی از مرگخوار های لرد سیاه باشم،به مایکل یا پرسی توی ماموریت هاشون کمک کنم و خیلی چیز های دیگه.
ولی این یه ترسه، شاید بزرگ که شدم... نتونم واقعیت رو از خیال تشخیص بدم. شاید تا ابد توی ذهنم گیر بیفتم. شاید باید به جای این که بترسم خوشجال شم.
میدونم که فقط من نیستم، همه کسایی که ذره ای به فانتزی عشق نشون دادن، اونا هم تخیل دارن. تخیل فوق العادست.
هر شب که میخوابم به سامیار و اشکان فکر میکنم، به پسر های خودم توی دنیای فانتزی. منظورم کتابیه که نوشتم و یه نسخه ازش تو کتابخونه ام دارم. اونا ساخته ذهنم هستن. ولی شجاع ترین آدم هایی هستن که دیدم، اونا به جنگ فرشته آتش رفتن ... بی خیال،نمیخوام با تخیلات مسخرم سرتونو در بیارم.
ایده ی خوبی برای داستانم توذهنمه. ولی می دونم تا بیاد تا بنویسمش یادم میاد که هیچکس این داستان رو نمیخونه. اعصابم خورده. لپتاپم بازه. ولی جرئت اینو ندارم که برم تو ورد و تایپ کنم.
میدونم همه نویسنده ها این فکر و خیال ها تو ذهنشون میاد ولی اونا قدرتشو دارن! اونا تایپش میکنن! ولی من نه، من ترسوام من مطمئنم که مثل همین کتابی که نوشتم و جلوی چشممه اینم سرانجام هیچ کجاست.
من می ترسم، می ترسم از وقتی که کتاب رو نوشتم ولی هیچ کس نمیخونه. شاید برای همین که این بلاگ رو زدم یا تو سایت جادوگران عضو شدم تا بقیه پست هام رو بخونن.(اسمم توی سایت پیتر جونزه اگه خواستید بخونید پست هام رو.)
خیلی مسخرست خیلی... شایدم چون من یه ترسوام.