کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

بزرگ‌تر، غمگین‌تر و با تجربه‌‌ی بیشتر

ماریا، زیبای من،

تو مرا از دور می‌بینی و من از دور می‌بوسمت، ای‌کاش بودی و من را می‌دیدی؛ در غبار غم روحم به زانو افتاده و جسمم ذره‌ذره آسیب می‌بیند. نشانه‌ای از درونم می‌دهد، وجودی کاملا ضعیف، رنجور و شکسته.

فقط آرزو می‌کنم که ای‌کاش بودی و مرا در آغوش می‌گرفتی. دستت را روی دست‌هایم، روی بدنم، روی گردنم، روی روحم می‌کشیدی. فقط تو می‌توانی مرا شفا دهی، من از همه می‌گریزم تا به تو برسم چرا که من با اینکه میان مردمم از انسان‌ها گریزانم. آن‌ها مرا نمی‌فهمند، صدای شکستن روحم را نمی‌شنوند ولی تو می‌شنوی. تو درک می‌کنی.

تو فقط به من بگو محض رضای خدا چگونه تاب آوردی شکوفه گیلاس؟ زن زاده شدن رنج بزرگی برایت بود، نه؟ کبودی‌های روی تنت و روح رنجور و آزادت را ببینم، درد می‌کند؟ تو نوری، طبیعت و جاری شدن آبی، غم از زیر پاهایت جوانه می‌زند و خشم سبز می‌شود، خشم تو مقدس است؛ ما آسیب می‌بینیم و در غم‌هایمان ریشه می‌پراکنیم، با رنج‌هایمان تنمان را غسل خواهند داد و در متن‌هایمان دفن خواهیم شد، خورشید دوباره طلوع خواهد کرد، مردابمان روشن خواهد شد، گل‌ها خواهند رویید، دوباره تو را خواهم بوسید، در پشت قبرها. تن کبودت را نوازش خواهم کرد، ما دوباره زنده خواهیم شد، روزی گرد مرگی که در هواست از بین میرود، جوانه‌ها سبز خواهند شد.

در پشت قبرها می‌بوسمت، موهایت را دور انگشتانم می‌پیچانم. انگشتانمان خاک را لمس می‌کند، پوست را هم.

 

پ.ن: کامنت اول رو ببینید، یه سری توضیحات دادم که حیف بود اینجا باشه و خالص بودن متن رو خراب کنه.

۱۰ ۱۵
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان