بیحرکت یه جا دراز میکشم، به سقف نگاه میکنم؛ مدت خیلی طولانیای به سقف نگاه میکنم. انقدر بدون دستکش به کیسه بوکس ضربه میزنم که دستم قرمز میشه. میشینم و به دیوار تکیه میدم؛ به سقف نگاه میکنم. انقدر حواس خودمو با چیزای مختلف پرت میکنم تا نفهمم کی شب شد، وقتی کارم تموم شد دوباره به سقف نگاه میکنم. میخوام بنویسم و نمیتونم، پس عوضش به سقف نگاه میکنم، آهنگ میسازم، توش از داد و بیداد فلچر توی whiplash الهام میگیرم ولی قبل از خروجی گرفتن حواسم پرت میشه و وقتی به خودم میام میفهمم یه ربعه که دارم به سقف نگاه میکنم. چشمام درد میگیره، سخت میتونم نفس بکشم و مطمئنم اگه من با فلچر توی whiplash برخورد میکردم اونی میشدم که ورشکسته، مست و پر از هروئین توی سن 34 سالگی میمیره ولی مردم سر میز شام درموردش حرف میزنن؛ راستش نمیدونم چرا انقدر خودمو دست بالا میگیرم. احتمالا قبل از اینکه مردم بتونن سر میز شام درموردم صحبت کنن مست و پر از هروئین میشدم و میمردم.
یه آدم عاقلی بود که میگفت کسی که پتانسیلشو داشته باشه ولی ازش استفاده نکنه حقشه که تو جهنم بمونه. نمیدونم، فکر کنم بیشتر داشت خودشو میگفت. چون خیلی باهوش بود، و خودشیفته. فکر میکنم جایی که هستم یه چشمهی کوچیک از اون جهنم باشه. فکر میکنم یه ترکیب کامل از تموم چیزهاییام که میتونستم باشم ولی همشون شکست خوردن. انگار که توی دنیاهای موازی هرکدوم از این استعدادها رو دارم و ازشون چیز فوقالعادهای ساختم، تموم احتمالات شکست اومده توی این دنیا و منو ساخته. تموم تهموندهها و احتمالات باخت استعدادهایی که میتونستم داشته باشم توی من جمع شدن. و کسی که نتونه از پتانسیلهاش استفاده کنه حقشه که تو جهنم باشه.
به نظرم مرگ شیرینیه. اینکه بدونی درحال تلاش مردی، اینکه بدونی یه چیز فوقالعاده ساختی و بعد مردی. کاشکی یه کار بزرگ میکردم و مست، ورشکسته و پر از هروئین میمردم ولی مردم سر میز شام درموردم صحبت میکردن.