کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

موهامو توی بیان سفید کردم هنوز نمیدونم چه عنوانی باید برای پستام بذارم

دیگه دلم نمی‌خواد انجامش بدم. توی یوتیوب ویدیوی آدمای پولداری رو ببینم که به آدمای پولدار دوباره پول میدن، ویدیوی کسایی که من اگه تموم تلاشمو بذارم و بتونم مهاجرت کنم، و بعد از مهاجرت بازم تلاش کنم، شاید برسم به جایگاهی که اونا موقع به دنیا اومدن داشتن؛ ویدیوی کسایی که به اون نفرات قبلی واکنش نشون میدن، ویدیوی کسایی که به اونایی که به نفرات قبلی واکنش نشون می‌دادن واکنش نشون می‌دن، ویدیوی کات شده‌ای از ویدیوهای واکنششون که توی توییر دست به دست میشه، دعواهای توییتر بین طرفدارای اونی که واکنش نشون می‌داد و اونی که موقع به دنیا اومدنش بیشتر از منِ 27 ساله شانس موفقیت داشت، دعواهای بین کسایی که من حتی عضو گروهشون نیستم، دعوا بین کسایی که من عضو گروهشونم ولی تا قبلش اصلا به موضوع دعواشون فکر نکردم و برام مهم نبود.

این چندوقت، مدت خیلی زیادی فکر کردم، یذره خودمو ناامید کردم، احساس گناه کردم، احساس ناتوانی کردم و بعد از اون به این فکر کردم که احتمالا همه دارن تظاهر میکنن که من براشون جالب و دوست‌داشتنیم ولی ساده‌تر و بی‌اهمیت‌تر از من تو داستان زندگیشون نیست. یا مثلا بیام بهشون بگم که چقدر get out و us جردن پیل رو دوست دارم، یا اینکه استفاده از موسیقی و نوع طراحی خاص که بیشتر به سمت کمیکی میره، رنگ بنفشی که توی ذهن میمونه و غیره و غیره چقدر تو طراحی پراولر و موندگاریش توی ذهن کمک کرده و باعث شده یه شخصیت بی‌اهمیت توی کمیک، یه شخصیت قوی توی انیمیشن بشه. اصلا کجا بودیم و چرا به این حرفا رسیدیم؟ آها، داشتم میگفتم؛ من احتمالا افسردگی دارم و آخه منظورم اینه که کی تو این دوره زمونه این لامصبو نداره آخه یکم عجیبه که نداشته باشیش، آره داشتم میگفتم احتمالا افسردگی دارم و اوضاع اوضاع جالبی نیست.

نه اینکه چیز جدیدی باشه، خیلی وقته افسردگی دارم فکر کنم.

و خیلی بامزست که پارسال سر مسافرت سال پیشمم همینکارو کردم، نصف شب بیدار موندم و با گوشیم پست نوشتم، الان دارم همین کارو میکنم.

خلاصه که... ماه امشب خیلی قشنگه؟ به نظر اونقدری قشنگ هست که باعث شه امشبم خودتو نکشی. 

۱۳

ورشکسته

بی‌حرکت یه جا دراز میکشم، به سقف نگاه میکنم؛ مدت خیلی طولانی‌ای به سقف نگاه می‌کنم. انقدر بدون دستکش به کیسه بوکس ضربه میزنم که دستم قرمز میشه. میشینم و به دیوار تکیه میدم؛ به سقف نگاه میکنم. انقدر حواس خودمو با چیزای مختلف پرت میکنم تا نفهمم کی شب شد، وقتی کارم تموم شد دوباره به سقف نگاه میکنم. می‌خوام بنویسم و نمیتونم، پس عوضش به سقف نگاه میکنم، آهنگ می‌سازم، توش از داد و بی‌داد فلچر توی whiplash الهام میگیرم ولی قبل از خروجی گرفتن حواسم پرت میشه و وقتی به خودم میام میفهمم یه ربعه که دارم به سقف نگاه می‌کنم. چشمام درد میگیره، سخت میتونم نفس بکشم و مطمئنم اگه من با فلچر توی whiplash برخورد می‌کردم اونی می‌شدم که ورشکسته، مست و پر از هروئین توی سن 34 سالگی میمیره ولی مردم سر میز شام درموردش حرف میزنن؛ راستش نمیدونم چرا انقدر خودمو دست بالا میگیرم. احتمالا قبل از اینکه مردم بتونن سر میز شام درموردم صحبت کنن مست و پر از هروئین میشدم و می‌مردم.

یه آدم عاقلی بود که می‌گفت کسی که پتانسیلشو داشته باشه ولی ازش استفاده نکنه حقشه که تو جهنم بمونه. نمیدونم، فکر کنم بیشتر داشت خودشو می‌گفت. چون خیلی باهوش بود، و خودشیفته. فکر میکنم جایی که هستم یه چشمه‌ی کوچیک از اون جهنم باشه. فکر میکنم یه ترکیب کامل از تموم چیزهایی‌ام که می‌تونستم باشم ولی همشون شکست خوردن. انگار که توی دنیاهای موازی هرکدوم از این استعدادها رو دارم و ازشون چیز فوق‌العاده‌ای ساختم، تموم احتمالات شکست اومده توی این دنیا و منو ساخته. تموم ته‌مونده‌ها و احتمالات باخت استعدادهایی که می‌تونستم داشته باشم توی من جمع شدن. و کسی که نتونه از پتانسیل‌هاش استفاده کنه حقشه که تو جهنم باشه.

 

به نظرم مرگ شیرینیه. اینکه بدونی درحال تلاش مردی، اینکه بدونی یه چیز فوق‌العاده ساختی و بعد مردی. کاشکی یه کار بزرگ میکردم و مست، ورشکسته و پر از هروئین می‌مردم ولی مردم سر میز شام درموردم صحبت میکردن.

من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان