کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

سفید

من تلاش زیادی، برای ساختن یه قالب جدید کردم.

وقتی قالب موردعلاقه‌م که میتونستم پشتش قایم بشم و بگم هنوز یه وبلاگ‌نویسم خراب شد و مجبور بودم اون قالب همیشگی رو بذارم، باعث می‌شد از وبلاگم فرار کنم، هروقت واردش می‌شدم و اون قالب با اون رنگی که مثلا رنگ موردعلاقه‌م محسوب میشه اونجا بود، حس می‌کردم هیچوقت نمیتونم بهش برگردم. انگار یه لیوان شیرقهوه رو دوباره و دوباره بخوری، دوباره و دوباره بهش نگاه کنی و دوباره و دوباره شروع به درست کردنش بکنی.

باید برگردی به وبلاگ، بدو یه موضوع برای نوشتن پیدا کن، حالم از نوشته‌هام بهم میخوره، باید برگردی به وبلاگ، اینو بنویس، پیش‌نویس کن، باید برگردی به وبلاگ، دلم برای بزهس تنگ شده، باید برگردی به وبلاگ، من اگه ننویسم پس کیم؟ باید برگردی به وبلاگ، باید برگردی به وبلاگ، باید برگردی به وبلاگ. یه لیوان دیگه شیرقهوه درست کن، یه لیوان دیگه. یه لیوان دیگه. یه لیوان دیگه. بشور، درست کن، یه لیوان دیگه.

اکثر نوشته‌های قبلیم جوری بودن که بگن هنوز زنده‌م. که ثابت کنم که میتونم آپدیت کنم، که میتونم هنوز بنویسم. که هنوز وبلاگمو دارم، کتابخونه‌مو دارم. که هنوز عشق کتابم. که هنوز... اهمیت دارم. که هنوز خودمم، که هنوز یه چیزی اون ته، از من وجود داره. که میتونم آدم خوبی باشم، که قرار نیست خودم با هرکی که دوستش دارم رو بکشم پایین.

که بتونم به خودم ثابت کنم عرضه‌شو دارم، میتونم یه مشت اضافه‌تر بزنم، میتونم یه راند بیشتر بدوم، میتونم 30 ثانیه بیشتر جلوی کیسه بوکس دووم بیارم بدون اینکه نفسم بگیره، که هنوز نویسنده‌م، که هنوز همون چیزیم که عشق کتاب می‌خواست. که هنوز نویسنده‌م. که اون آشغال بدردنخوری نیستم که هیچ کاری از دستش برنمیاد. که عرضه‌شو دارم. که هنوز نویسنده‌م.

چیزی که آخرش اهمیت داره کتابخونه‌ست، من کتابخونه‌مو زدم چون فکر می‌کردم می‌تونم بنویسم، و می‌تونستم. الانم اینجام. بعد از 1114 روز هنوز اینجام. چون همش به کتابخونه ختم میشه. در کتابخونه بعد از 1114 روز بازه و فکر کنم این نشونه خوبی باشه، شاید هنوز worthy باشم. اگه نبودم که باز نمی‌شد.

هنوز نویسنده‌م.

 

پ.ن: تلاش‌های زیادی برای ساختن یه قالب جدید کردم... و ساختمش. ولی بعدش رفتم یه قالب معمولی از قالبای عرفان انتخاب کردم. از قالبای پرزرق‌وبرق و خوشگل خسته شدم. بیشتر از چیزی که بدونین خسته. 

 

۱۵ ۲۰
عشق کتاب ✩·̩̩̥͙
۲۹ ارديبهشت ۲۰:۳۰
و عزیزانم، اگه وبلاگ‌نویس جدیدی میشناسین که چجوری بگم...عضو نسل جدید بیان؟ باشه؟ آدرس وبشو بهم بدید.
یا اگه خودتون این وبلاگ‌نویس هستید که چه بهتر. بهم پیام بدید.
شروین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۹ ارديبهشت ۲۰:۴۷
حداقل قالب بعدیت ریسپانسیو باشه

پاسخ :

فکر کنم قالب بعدیمم ریسپانسیو باشه.
الان چک کردم، چیز زیاد... بدی نیست؟ قابل خوندنه، و حداقل اجزاش از هم نپاشیده.
زری シ‌‌‌
۲۹ ارديبهشت ۲۱:۱۶
خوش برگشتی :)

پاسخ :

خیلی ممنون. =))
𝓜𝓲𝓴𝓪 *-*
۲۹ ارديبهشت ۲۱:۲۰
از برگشتنتون خوشحالم. لطفا دوباره بنویسین:′)

پاسخ :

حتما. ::)))))
.. ꪑꪖꫀᦔꫀꫝ
۲۹ ارديبهشت ۲۲:۰۵
سلاام
از اون زمان که بیان پر رونق بود دلم میخواست اینجا کامنت بذارم ولی نمیشد، خوش برگشتی:]

پاسخ :

ای وای. =))))))
خیلی ممنونم. 3>
کـــوالـای خستــــــه
۲۹ ارديبهشت ۲۲:۳۶
حس می کنم وارد یه اتاق سفیدی شدم که قراره پر از خاطره به دیوارش بچسبانیم یا خودت نقاشیش کنی😍🥰🥰🥰 سلااام😅🤝 من یه کوالای خسته ام امیدوارم حوامو داشته باشید🥲✌️

پاسخ :

توصیف جالبی بود. ::)
هلن پراسپرو
۲۹ ارديبهشت ۲۳:۲۰
اگه دنبال بلاکر جدیدی یه سر به دنبال کننده هات بزن. من کلی آدم جدید دارم میبینم...

پاسخ :

جدی...
انقدر آدم جدید دنبالم کردن که وای.
فکر میکردم مردم جدید فقط جذب تو میشن و منو میذارن برای قدیمیا و پیرترا.
~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
۲۹ ارديبهشت ۲۳:۴۷
اینجا چه شیر قهوه ای چه سفیده خالی شبیه برگه های دفتر نقاشی ؛ بازم خوشگله. انگار خاصیت کتابخانه اسرار همینه که دوست داشتنی باشه ، تو هر حالتی * سر کشیدن شیره خالی ای که مزه ش جادوییه *

نویسنده بمون :")

+ قبلا میگفتم کامنت گذاشتن اینجا بخاطر باکس کامنتش که فونت داره کیف میده و دوست دارم هی و هی بنویسم. ولی الان که دیگه فونت نداره بازم دلم میخواد بنویسم و بنویسم. اینم خاصیت کتابخانه اسراره؟D:
اینجا جزو معدود وبلاگ های باقیمونده ست که واقعا شبیه وبلاگه،واقعا یه نویسنده توش مینویسه. توهم جزو معدود نویسنده های واقعی باقیمونده توی بیانی ، پس نویسنده بمون TT

پاسخ :

وای عاشق کامنتاتم. =)

+حالا که گفتی دارم فکر میکنم چجوری تغییرش بدم. احتمالا تغییرش میدم؛ ولی خوشحالم که این حسو داری. :::))))))
خط آخرت، تنها چیزی که میخوام همینه. همین.
پری‍ ‍شون
۳۰ ارديبهشت ۰۲:۲۰
ببینین کی اینجاس!! *صدای جیغ و هورا*

پاسخ :

به‌به سلام. ::))))
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𝐀𝐲𝐬𝐚
۳۰ ارديبهشت ۱۳:۵۳
اگه دوباره قرار نیست برید باید بگم خوش برگشتید:")))

پاسخ :

خجالت کشیدم.
نه قرار نیست دوباره برم. :::))) ممنون.
𝗺𝗼𝗼𝗻 𝘀𝗵𝗮𝗱𝗼𝘄 🍋
۳۰ ارديبهشت ۱۴:۵۷
واهاهای. ما اینجا عشق کتابو داریم؟ چه عجب.
خوش‌برگشتی پسر !!

پاسخ :

غه سلام. =)
ممنون. 3>
رِبِکآ --
۳۱ ارديبهشت ۱۳:۲۸
چقدر از دیدن ستاره اینجا ذوق کردمممم
و هلن درست میگه. دنبال کننده هات همه جدیدن-

پاسخ :

وای. :::))))))
جدی...
Lester
۰۱ خرداد ۲۰:۴۹
یه صحنه‌. یه سِن. و کلی نور.
یه صحنه، یه سن، و پیکر همه چیزها، حل شده در نوری سفید.
وجود سن، پرده‌های قرمز، درخت کاغذی، بازیگر شنل‌پوش، تاج طلاییش، و شمشیر مقواییش در حصر نور، همه سفیدند. لختی بعد اما، تبر نقره ای خدای مرده، سرنوشت یا زندگی، سپید کور کننده را می شکافد. و از درون شکاف، پرده‌ی قرمز، یک درخت نارون، شوالیه‌ی شکسته‌حصر، با ابریشمین سرخ و شمشیر زرینش، فواره می کند.

سینیور در خوش برگشتی^-^♡
امیر.ر. چقامیرزا
۰۵ خرداد ۱۵:۵۵
سلام. سلام.سلام:).
یک نویسنده، کتاب دوست و دارای کتابخانه اب اسرار آمیز با یک پس زمینه ی سپید رنگ، خیلی عالیه!
۳ یا ۴ تا طاقچه هم داشته باشه، خیلی خوب میشه، انقدر خوشحال شدم برگشتین!😃☁

پاسخ :

خیلی ممنونم! =)))))
Alba Eri
۰۵ خرداد ۱۸:۵۹
میشه یه لیوان شیر قهوه به منم بدی؟!...

پاسخ :

چرا که نه؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان