کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

رز

عزیزم؛

من یک بازتاب ناواضح و شکسته از شخصیتت هستم، یک دسته‌‌ی گل رز روبروی در آپارتمانت، یک گردنبند مروارید در گردنت، صدای پرندگانی که پنج صبح از بیرون از اتاقت به گوش می‌رسد.

من می‌رقصم و تو می‌درخشی، تو می‌درخشی و من می‌سوزم، من می‌سوزم و تو نوازش می‌کنی، تو نوازش می‌کنی و من در آغوش می‌گیرم، من در آغوش می‌گیرم و انگشت‌ها در هم قفل می‌شن، بازوها بدن رو در آغوش می‌گیرن و تنفس‌ها هماهنگ می‌شن. ما یکی هستیم. ما می‌درخشیم. خاکستر سیگار روی پوستت می‌سوزه و جا می‌ذاره، انگشتم جای سوختگی‌هات رو لمس می‌کنه و دستت قلبم رو. بهت گفتم توی من چیزی هست که باعث می‌شه بیش از حد احساس کنم، یه هاله‌‌ی رنگ. اون رو لمس می‌کنی و به محض تماستون، دنیا ساکت می‌شه.

عزیزم؛

تو یک بازتاب واضح و کورکننده از شخصیتم هستی؛ یک فندک برای روشن کردن سیگارم، یک آینه برای دیدن اینکه چه کسی هستم و یک تابلو برای اینکه خیره شوم. به تو.

حالا ما توی ساحلیم. موهات صدفی رنگ و کوتاهه و پوست دستم سوخته. انگشتت دستم رو لمس می‌کنه و دستم قلبت رو. ما زیر موج‌ها می‌خوابیم و لبخند می‌زنی. من بهت خیره می‌شم و تو بهم گوش می‌دی. تو می‌دونی که من توی بدنم راحت نیستم و وقتی عاشقم، انگار توی دوتا بدن قرار دارم و می‌تونم بیشتر زندگی کنم. حالا ما یکی هستیم.

عزیزم؛

ما یک بازتاب دقیق از عشق هستیم. تابلو و نقاش، آهنگ و نوازنده، گل رز و معشوق، لبخند و عاشق.

حالا ما دست همو گرفتیم و تنها نیستیم، برمی‌گردیم "خونه" و تو آواز می‌خونی، من گوش می‌دم. چراغ‌ها خاموش می‌شن و فقط ما وجود داریم و بین دوتا قلب و دست‌ها و چشم‌ها و گوش‌ها و لبخندهایی که در آغوشمون هست، امیریوسف و زیبایی وجود نداره. ما یکی هستیم.

ما یک بازتاب دقیق از عشق هستیم.

۳

پیانو و الیکا

الیکای عزیزم؛

اتفاقات زیادی برام افتاد.

پنیک اتکی که از ناکجاآباد بهم خورد، شکستن‌های ناگهانی که گاهی جمع کردن تیکه‌هاشون سخت بود، تنفر از خودم و تاریکی‌ای که دورم رو گرفته بود و هرچقدر فریاد می‌زدم صدام نامفهوم‌تر می‌شد. یادم میاد که منو در آغوش گرفتی و من می‌خواستم همونجا بمونم. دستتو روی سرم کشیدی و بهم گفتی که درست می‌شه. فکر می‌کردم درست نمی‌شه. دیدی الیکا؟ ما توی تاریکی ایستاده بودیم و تو دستاتو دورم حلقه کرده بودی و جز ضربان قلبت صدای بارش بارون می‌اومد. من خوشبختم.

اون شب بیرون اومدی و شروع به فیلم دیدن کردی، انگار نه انگار که بعد این که اومدی، احساس می‌کردم دست‌های کمتری گلوم رو فشردن و می‌تونم راحت‌تر نفس بکشم. اون شب دستتو روی سینه‌م گذاشتی و بهم گفتی چیزی که ازش متنفر شدم، چیزیه که واقعا هستم و نباید تغییرش بدم. و من می‌تونم خوشحال باشم فقط اگه بتونم خونه‌م رو پیدا کنم، بهم گفتی که مواظب خودم باشم. نوک انگشتات که شونه‌م رو لمس می‌کرد، جا می‌ذاشت روی خاکسترهای سیاهی که سرتاسر پوستم رو پوشونده بود اما تو خیلی راحت خاکسترها رو تمیز کردی و به پیانو زدنت ادامه دادی.

فرداش جوری تظاهر کردی که انگار هیچوقت صحبت نکردیم اما من یادم مونده بود. چون بالاخره تونسته بودم راحت بخوابم.

چند وقت پیش بهت گفتم که خوب شدم و تو لبخند زدی.

 

و درست می‌گفتی، حالا عاشق بهتریم الیکا. هم نسبت به خودم و هم نسبت به زیبا و می‌دونم که بهم افتخار می‌کنی.

از طرف عشق‌ کتاب.

با عشق.

۱۱
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان