کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

پیانو و الیکا

الیکای عزیزم؛

اتفاقات زیادی برام افتاد.

پنیک اتکی که از ناکجاآباد بهم خورد، شکستن‌های ناگهانی که گاهی جمع کردن تیکه‌هاشون سخت بود، تنفر از خودم و تاریکی‌ای که دورم رو گرفته بود و هرچقدر فریاد می‌زدم صدام نامفهوم‌تر می‌شد. یادم میاد که منو در آغوش گرفتی و من می‌خواستم همونجا بمونم. دستتو روی سرم کشیدی و بهم گفتی که درست می‌شه. فکر می‌کردم درست نمی‌شه. دیدی الیکا؟ ما توی تاریکی ایستاده بودیم و تو دستاتو دورم حلقه کرده بودی و جز ضربان قلبت صدای بارش بارون می‌اومد. من خوشبختم.

اون شب بیرون اومدی و شروع به فیلم دیدن کردی، انگار نه انگار که بعد این که اومدی، احساس می‌کردم دست‌های کمتری گلوم رو فشردن و می‌تونم راحت‌تر نفس بکشم. اون شب دستتو روی سینه‌م گذاشتی و بهم گفتی چیزی که ازش متنفر شدم، چیزیه که واقعا هستم و نباید تغییرش بدم. و من می‌تونم خوشحال باشم فقط اگه بتونم خونه‌م رو پیدا کنم، بهم گفتی که مواظب خودم باشم. نوک انگشتات که شونه‌م رو لمس می‌کرد، جا می‌ذاشت روی خاکسترهای سیاهی که سرتاسر پوستم رو پوشونده بود اما تو خیلی راحت خاکسترها رو تمیز کردی و به پیانو زدنت ادامه دادی.

فرداش جوری تظاهر کردی که انگار هیچوقت صحبت نکردیم اما من یادم مونده بود. چون بالاخره تونسته بودم راحت بخوابم.

چند وقت پیش بهت گفتم که خوب شدم و تو لبخند زدی.

 

و درست می‌گفتی، حالا عاشق بهتریم الیکا. هم نسبت به خودم و هم نسبت به زیبا و می‌دونم که بهم افتخار می‌کنی.

از طرف عشق‌ کتاب.

با عشق.

۱۱
آی‌لین --
۲۱ ارديبهشت ۱۷:۲۴
همین الان تب جادوگرانو بستم و اومدم بیان که دیدم پست گذاشتی.

پاسخ :

دلم برای جادوگران تنگ شده ولی انقدر رفتم و اومدم که خجالت می‌کشم دیگه واردش بشم.
آی‌لین --
۲۱ ارديبهشت ۱۷:۳۵
منم حس میکنم دیگه بیان کسی تحویلم نمیگیره درک میکنم-
ولی واقعا تا خودت فضاشو دوست داشته باشی دیگه خیلی مهم نیست نظر بقیه چیه:]

+به یاد قدیما فرست-
++آقا من واقعا از رنگ و بوی چوبی نوشته هات خوشم می یاد:(

پاسخ :

نه بابا جو بیان کلا همین شده برای ما. =)

+وای فرست. چقدر بامزه بود اون موقع. بعد جایزه می‌دادیم به کسی که فرست شده ::::)))
+آیلین عزیزم =)) خوشحالم می‌کنی.
نِگــ را
۲۱ ارديبهشت ۱۷:۴۲
هیچوقت آدرس اینجا می رسه به دست زیبا؟
اون دختر باید شبیه پری ها باشه.. شاید کمی بالغ تر

پاسخ :

صددرصد می‌رسه. یه روزی.
برای همین می‌نویسم که وقتی دونه به دونه نامه‌هامو می‌خونه و اسم خودشو می‌بینه خوشحال شه.
آی‌لین --
۲۱ ارديبهشت ۱۸:۲۴
تهش فقط بزهس میمونیم که برای هم کامنت میذاریم چون بقیه احتمالا یادشون نیست اینی که دنبال کردن کیه.

+یه هوشی مون نش-

پاسخ :

=====))))
Maglonya ~♡
۲۱ ارديبهشت ۱۸:۳۷
چی می‌بینم؟
دوباره عشق کتاب؟ اوه ولی با یه تغییر خیلی بزرگ. عشق کتابی که این بار تونسته «عاشق بهتری برای خودش باشه.»

*دست و جیغ و هورا*

(البته خب اینو قبلاً هم بهت گفته بودم ولی فاقد اهمیت. در هر صورت دست و جیغ و هورا.)

پاسخ :

=))
ممنونم.
هرچقدر بگی خوشحال‌تر می‌شم.
mitsuri ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
۲۲ ارديبهشت ۰۶:۱۴
عه الیوشا D:
* باز کردن دفترچه " لحظات طلایی رنگ با بوی قهوه " و یادداشت کردنِ " خواندن وبلاگ عشق کتاب- دفعه هزار و هفتصد و هشتاد و نه میلیونُم "

پاسخ :

به‌به سلام. =)
وای. 3>
هانی هستم
۲۲ ارديبهشت ۱۰:۳۵
سلام
چه متن زیبایی!

+خوشحالم هنوز ستاره‌ی روشن می‌بینم توی بیان

پاسخ :

سلام.
ممنونم، لطف دارید به من.

+ =) منم.
Nar xes
۲۲ ارديبهشت ۲۲:۳۳
الیکا، یا ماریا...
باید خوشحال باشه که عشق کتاب زیبا صداش می‌زنه و براش نامه می‌نویسه :))

پاسخ :

هرچند نامه‌ها رو عمدا این جوری می‌نویسم که ترکیبی از واقعیت و خیال باشه تا خواننده بتونه هرجوری می‌خواد باهاش ارتباط برقرار کنه. (مثل خاکسترهای روی پوست.) اما موقعی که داشتم برای الیکا می‌نوشتم فردی که توی ذهنم بود برام نقش و جایگاه خواهر بزرگتر رو داشت و سعی کردم توی متنم مثل یه فرد عاقل‌تر توی مسائل احساسی و... مرشد نشونش بدم.
اما خب زیبا یا ماریا همون نقش معشوق همیشگی رو دارن که آشنا هم هستی باهاشون. =)) 
𝑹𝒂𝒄𝒉𝒆𝒍 𝒘𝒓𝒊𝒕𝒆𝒔
۲۴ ارديبهشت ۱۱:۰۶
منی که باورم نمیشه صاحب این کتابخونه برگشته به کلبه اسرار آمیزش!!🫢😍 وایییی چقدر حس خوبی داره وقتی بازم می تونی نوشته های این کتابخونه که بوی قدیمی بودن میده رو بازم بخونی !!
+ باید بگم هم خوشحال شدم هم یه جورایی یه حس عجیبی گرفتم که نمیدونم اسمش رو باید چی بزارم از نوشته عجیب غریب ....شاید شبیه یه نقشه جادویی یا یه برگ از برگ های گذر عمری بوده که به یادگار چسبونده شده بین ورق های یکی از بین این همه برگ های کتاب🥰

پاسخ :

مرسی مرسی. ::::)
Lester Locke
۲۴ ارديبهشت ۲۱:۳۰
دل و دیده مون به ستاره شما روشنه:)
این چیه که از کلماتت ساطع می شه؟ نمی دونم... ولی قلبمون رو گرم و گوشه چشمامون رو از لبخند چین میندازه.

پاسخ :

لستر عزیز. =)))
خوشحالم می‌کنی و ممنونم که می‌خونی.
به امیر یوسف
۲۵ ارديبهشت ۲۰:۰۴
اووووووو تحت تاثیر قرار گرفتم.

پاسخ :

خوشحالم که تحت تاثیر قرار گرفتی.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان