کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

نمیدونم..

میدونی میخوام چیکار کنم؟ میخوام برم توی خیابون، داد بزنم که دوستت دارم، نمیدونم کی هستی، نمیدونم از کجا اومدی، نمیدونم اصلا تاحالا تو عمرت پادشاه یا ملکه یه سرزمین بی نام و نشون بودی که یهو فرمان حمله بدی به سرزمین همخونت و حمله کنی بهش برای خیانتای دولتی. نمیدونم تاحالا تو تابستون، زیر نور داغ آفتاب توی پیاده رو، ساعت 3 ظهر وقتی حتی ماشینا هم بیرون نیستن قدم زدی یا نه، نمیدونم تاحالا تا نصفه شب بیدار موندی و.. چه میدونم، آهنگ گوش دادی، کتاب نوشتی، کتاب خوندی یا همینجوری به سقف خیره شدی، نمیدونم تاحالا به آسمونا نگاه کردی و... نمیدونم شاید توی دانشگاه به هم برخورد کنیم و تو کتابات بریزه کف زمین و من خم شم جمعشون کنم ولی تو بگی «ممنونم شما بفرمایید.» و اون موقع عاشقت بشم، یا چه میدونم توی آتیش سوزی گیر کنی و من بیام نجاتت بدم، یا... یه دزد ازت توی خیابون دزدی کنه و من بدوم دنبالش، یا منو بشناسی، راه های زیادی برای پیدا کردنت هست و من پیدات میکنم، شایدم اصلا بشناسمت و عاشقت نشده باشم، ولی تو بهم علاقه داشته باشی، کی میدونه؟ شاید همین حالا که اینو مینویسم تو درحال ساختن قشنگترین خاطرات نوجوونی خودتی، یا نشستی و داری گریه میکنی...

ولی میخوام بدونی که من یه روزی، شاید توی دنیای بیرون از خونه، شاید توی سفر، یا شاید توی جشنواره کتاب میبینمت، و... همون موقع تو برای من بهترین میشی، یا چه میدونم... شاید وقتی ببینمت که داری کتاباتو امضا میکنی و برای خواننده هاشون میفرستی، میدونی ماریا... راه های زیادی داریم برای آشنا شدن.. و من میخوام بالاخره پیدات کنم و بهت بگم ماریا، و اون موقع واقعا میشی بانوی من، بانوی خودم. بانوی خود خود خودم.

۲۷ ۳۳
°○ ‌‌‌‌‌‌‌‌نرگس
۳۰ بهمن ۰۰:۰۶
چقدررر دلنشین :))

پاسخ :

ممنون=))
آرتـــ ـــمیس
۳۰ بهمن ۰۰:۰۶
پیوند می کنم و فرست D:

پاسخ :

وای T-T
ولی عام.. فرست نشدی ظاهرا.. *به اطراف نگاه کردن*
آرتـــ ـــمیس
۳۰ بهمن ۰۰:۰۶
آه فرست نشد :/ هعی.

پاسخ :

*تیتاپ طلایی فرست را از آرتمیس میگیرد و به نرگس میدهد ^-^*
𝒀𝒖𝒎𝒊𝒌𝒐 ツ ! ×
۳۰ بهمن ۰۰:۱۰
اون معشوقه ای ک راجبش نوشتی زیادی خوشبخت نیس؟

پاسخ :

:))
نمیدونم.. شاید باشه، سعی میکنم خوشبختش کنم=)
آرتـــ ـــمیس
۳۰ بهمن ۰۰:۱۰
ولی خدایی خیلی قشنگ بودا T-T انقدر عجله داشتم یادم رفت بگم T-T تبدیل شد به یکی از اون متن ها که قراره روزی هزار بار بخونمش :"))

پاسخ :

تازه میخواستم نفرستمش :")
همینجوری یهویی که اومدم بیان گفتم بیام یه چیزیم بنویسم برای بعدا که دیدم اینو خیلی وقته میخوام بنویسمش و وقتیم تموم شد میخواستم پاکش کنم اصلا ولی نمیدونم چی شد الان تو وبمه =")
Parsoon 🌕
۳۰ بهمن ۰۰:۱۹
عاه چقدر جمله ی اخر دلبر بود @-@!


پاسخ :

دلبر دیدیش=))
‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
۳۰ بهمن ۰۰:۱۹
خیلی- خیلی- خیلی- خیلی- قشنگ بود*-*
به این فکر کن که یه روز این چیزارو بهش نشون میدی و میخندید یا مثلا وقتی میخوای رمانتیک بشی به جای اسم خودش بهش میگی ماریا~
چرا من دارم به این چیزا فکر میکنم؟ ولی خیلی بامزس. اینکه به خاطر اینا بعضی وقتا بهش بگی ماریا خیلی خیلی خیلی کیوته~ خیلی خیلی خیلی خیلی کیوت′-′ میشه بعدا هم ماریا صداش کنی؟*-*
(یکی نیست بیاد بگه خب چی به تو میرسه....)

پاسخ :

خیلی خیلی ممنونم((=
اوهوم.. میخوام همه چیزایی که راجع به اونه رو تو یه دسته بندی بذارم و یه روزی نشونش بدم و بگم که من اینارو برای تو نوشته بودم=) ماریا... میخوام صداش کنم ماریا، البته اگه اسم خودش خیلی قشنگتر از ماریا نباشه، یا اگه بخوایم درست تر بگیم برای من خیلی قشنگ تر از ماریا نباشه=)) چون وقتی کسی رو دوست داری اسمشم حتی اگه ساده ترین چیز دنیا باشه برات خیلی قشنگه(= ولی اگه بخوام رومانتیک بشم، قطعا بانوی منو انتخاب میکنم(= و همون ماریا:")
صداش میکنمD: یا همیشه یا بیشتر وقتا بهش میگم ماریا:") یه شعر قدیمی اسپانیایی هست که اسمشو از اون ورداشتم، خیلی قشنگه:")
(به تو نمیرسه ولی به اون که میرسه D: هوای همجنساتونو مثل مانامی داشته باشین ^^)
ناشناس
۳۰ بهمن ۰۰:۲۰
یه مدت رو اسم ماریا قفلی زده بودم...
و آره عشق کتاب(نمی دونم فهمیدی جواب کدوم سوالات یا نه...)خودمم

پاسخ :

آهان "-"
شناختم... چرا ناشناس؟ چیزی شده؟ =))
‌ ‌ ‌•𝓂𝒶𝓃𝒶𝓂𝓎• ‌ ‌ ‌
۳۰ بهمن ۰۰:۲۰
چرا انقدر از خیلی استفاده کردم؟=/

پاسخ :

عه:/
اگه نمیگفتی نمیفهمیدم -_-
آرتـــ ـــمیس
۳۰ بهمن ۰۰:۴۵
وایسا!
اسمشو از رو این برداشتی؟T__T

پاسخ :

وای T-T
دختر تو از کجا اینارو پیدا میکنی، من فکر میکردم دیگه این آهنگو نمیشنوم، به جز اینکه برم ببینم تو کدوم قسمت بوده دوباره گوشش بدم =")
آره همینه.. خود خودشه:") و برای کسایی که نمیدونن با صدای شخصیتای خانه کاغذیه:)
خدایا.. T-T
AliReza ‌‌
۳۰ بهمن ۰۶:۲۳
ماریا بیا دیگه :)
ناشناس
۳۰ بهمن ۰۸:۳۰
ماریا .... وقتی تو رو ببینه که خوشبخت ترین دختر دنیا میشه . و خوشبختیش وقتی تکمیل میشه که تو بانوی من صداش کنی و دوسش داشته باشی . از الان بهش حسودیم میشه D:
احساس میکنم یجور استعاره ست...
Nobody -
۳۰ بهمن ۱۲:۳۵
آقا کیووووتتت T__T
حسودیم شد انقدر چیزای عاشقانه ننویسید. هق. *می رود در تاریکی اشک بریزد*
Lee. NarXeS(:
۳۰ بهمن ۱۳:۲۰
رمانتیک گونه *~*
نجات دادن از توی اتیش، ریختن کتاب... آههه
کلی صحنه فیلم توی ذهنم اومد =)
فاطیما :)
۳۰ بهمن ۱۷:۵۹
اه چه قشنگ :))
ماریای خوشبخت :)
Cloudia Hirai
۳۰ بهمن ۲۰:۵۳
فقط جمله ی آخر.....بانوی خود خودم...... :)

پاسخ :

=))
ناشناس
۰۱ اسفند ۰۰:۴۶
چرا پاک کردی

پاسخ :

امم.. شاید به این دلیل باشه که حرفامونو زدیم و خب مشخصه دوست ندارم زیر همچین پستی کامنتای ناشناس و چه میدونم کامنتایی مثل پستای دیگم باشه، این پست یکم خاصه(=
ناشناس
۰۱ اسفند ۰۰:۴۷
به یه چیزی دقت کردین!!؟؟
عشق کتاب جواب کامنت های معمولی رو دیر به دیر میده و یکم طول میکشه..😂
اما خدا نکنه یکی براش ناشناس بزاره!!!🤦🏻‍♀️😂
در زیر صدم ثانیه جواب میده!!
من آیسانم همین جوری از رو بیکاری ناشناس گزاشتم😎
می رم پست رو بخونم :")

پاسخ :

خدایاXD
چقدر این نظر واقعی بود=")
عه آیسان((= خوش اومدی به وبم، اصلا منور نمودی اینجارو *-*
برو بخون=")
Aysan :)
۰۱ اسفند ۰۱:۰۱
میشه جمله ی آخر رو گزاشت.:
تیر خلاص!؟ تیر خلاص این نوشته!

"بانوی من، بانوی خودم. بانوی خود خود خودم."

بازم این جوری بنویس تا ما بجای ماریا هی این پشت غش کنیم *-*
البته به قول خودت شاید ماریا هم واقعا بلاگر و اینارو میخونه!
به هر حال دیگه بدون غش کردیم!
خیلی خوب بودااا!!
اصلا چرا من باید نظر بدم هااا؟؟؟
من بقیه رو نمی دونم ولی من در هیچ حدی نیستم که راجب نوشته های عاشقانه و احساسی مخصوصا اگر مال تو باشه نظر بدم! @_@
اینو گفتم بدونی:
تو برای نوشتن نیازمند به تشویق هیچ کس نیستی!
مهم اینه که اون صدای درون سینه ت..قلبت..
چی میگه!
هرچی که قلبت گفت رو بنویس!
بیخیال نظر بقیه شدن بعضی وقت ها هم بد نیست :)
صنما ‌ ‌
۰۱ اسفند ۱۵:۱۷
بغض کردم که :)
خیلی خیلی معرکه بود :)
Sŧεℓℓą =]
۰۱ اسفند ۲۱:۴۹
دور شو ...

پاسخ :

تو کجا بودی؟ :/
ها؟ مگه نگفتی فعالیتمو کمتر میکنم؟ :/
اوه راستی.. ._. براچی دور شم؟
به هرحال.. *دور شدن*
Sŧεℓℓą =]
۰۱ اسفند ۲۲:۰۲
قرار بود کمتر باشم ...
حداقل روزی یه بار میام دیگه :/
و اینکه الان ۵۰ تا ستاره روشنه ...
خدایا کمکم کن ..

پاسخ :

عه.. ما فکر کردیم تا چندهفته نیستی اصلا، مخیواستیم شورش راه بندازیم حتی.. لازمه بگم کی سردستش بود یا خودت میدونی؟ D:
50 تا ستاره.. 0_0 یا خداوندگار دانایی، خدا یار و همراهت ای جوان..
+من فکر کنم یکی دوماه منتظر بمونم بازم به 50 تا نمیرسه، بیشترین تعداد روشن بودن ستاره ای که دیدم تو وبم 6 تا بوده ^-^ ولی چقدر زیاد.. واقعا خدا یار و همراهت.. واقعا..
mochi ^-^
۰۲ اسفند ۱۰:۲۳
چقدر قشنگ بود..دلم میخواد بشینم باهاش گریه کنمT-T خداوندا..عشق کتاب خیلی قشنگ نوشتیش:")
منم مثل یومیکو فکر میکنم..زیادی خوشبحال اون معشوقه است:)
Sŧεℓℓą =]
۰۲ اسفند ۲۳:۴۰
میدونم D:
اصلا وقتی رفتم همه فعال شدن !! نوبادی دوتا پست گذاشته بود XD

پاسخ :

راست میگیا... رفتنت نوبادی رو دوباره برگردوندD:
Baby Blue
۰۳ اسفند ۰۹:۲۰
سینیور آهنگ ماریا از هاسا رو شنیدی؟

پاسخ :

عامم... یه بار موچی بهم لینک یه آهنگ داد که اسمش ماریا بود، نمیدونم شاید همین آهنگست که تو میگی ولی نه=") گوش ندادم(:
Baby Blue
۰۳ اسفند ۰۹:۴۰
فکر کنم همون باشه که موچی فرستاده...
معنیش خوبهD:

پاسخ :

آهان=)))
میرم معنیشو میخونم الانD:
Nastaka Sharon
۱۴ اسفند ۲۱:۴۲
انگاری ذهن منو خوندی و نوشتیTT
ممنون که انگاری ذهن منو خوندی و اینو نوشتی، چون این واقعا قشنگههه:"
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان