کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

روزی روزگاری... همه چیز از هری پاتر شروع شد(1)

آه... مدرسه پسرانه، محل شوخی های خرکی، دیوونه بازی های خنده دار و مسخره کردن های سوتی معلمان، مکان انتقام هایی که بیشتر، به درگیری دوگروه مافیایی میماند، به این گونه که یک نفر از دست دیگری شاکی میشد، برای خود گروه جمع میکرد و به گروه و دوستان پسر دیگر حمله. البته این حمله ها، نه شبیه گیم آف ترونز، نه شبیه جنگ های کتابهای تالکین، و نه حتی شبیه جنگ های جومونگ بودند. بیشتر شبیه جنگ عروسک ها بودند و کسی هم زیاد تحویلشان نمی گرفت، یعنی... بیشتر فان بودند و مکان خوبی برای خوش گذراندن و قایم شدن از ناظمی، که از شانس خوب ما و شانس بد خودش، نمی توانست جدی باشد و گاهی مثل خودمان بود، یک بچه دبستانی که بیشتر با ششم ها اخت میشد و با آنها شوخی میکرد. اگر در مدرسه پسرانه یک سوتی دهی، کارت تمام است، این سوتی، تا یک قرن بعد از تو هم پابرجاست و داشن آموزهای سال بعد با نام تو از این سوتی استفاده میکنند. مدرسه پسرانه، مکانی برای خلوت کردن با خود، دور شدن از شلوغی و پسرهایی که حتی یک نخود عقل هم ندارند. پسرانی که تو را مسخره می کنند، اگر نمره خوب بگیری به تو تیکه می اندازند و از آن طرف، دوستانی وفادار که با دیدن یک شاگرد اول، ذوق میکنند و دوست دارند هرطور شده با تو دوست شوند. تو هم قبول میکنی، از یک برونگرایی که به قول یکی از دوستانم کمی درونگرایی درونش رنده شده(!) اما هنوز یکی برونگرای اصیل است، چه میتوان انتظار داشت؟ هنوز دو نیمکت اول را به خاطر داری؟ جایی که با هم نیمکتی و دوستت، آقای ر، مینشستی و به دیوونه بازی های صمیمی ترین دوستت آقای م که اتفاقا خیال پردازترینتان بود گوش میدادی؟ یا آقای پ را چی؟ همان که می شد سرپرست اکیپتان و یک جورایی یک قلدر بود که به راه راست هدایت شده؟ کسی که حالا، از زور بازویش برای دوستانش استفاده میکند؟ کسی که آن اول ها که به اکیپ وارد شده بود، ازش بدت می آمد ولی وقتی از تو دفاع کرد تصمیم گرفتی یک فرصت به او دهی؟ حالا شما یک اکیپ دارید، متشکل از دو نیمکت اول، اولین نیمکت محل تو، عشق کتاب و آقای ر و نیمکت دوم محل صمیمی ترین دوست خیالبافت آقای م و آقای پ. روزهای خوبی بود، ولی رفتند. حیف. چه روزهایی را که در زنگ ادبیات و زمان پرسش، آرام صدایمان را پایین نیاوردیم و حرف نزدیم و چه زمان هایی که با آقای م، کسی که صمیمی ترین دوستت و تقریبا نمونه کپی شده خودت به حساب می آمد در حیاط ندویدیم و درمورد قسمت بعدی کتاب مایکل وی خیالپردازی نکردیم.  حیف که از همه شان دور شدی، حیف. البته شماره آقای م را گرفتی، هرچه نباشد بهترین دوست همدیگر بودید دیگر! ولی جالب است، یک ماه پیش فهمیدی آقای م نسبت به دوسال پیش تغییر کرده، فکر کرده از همه بهتر است، به تو و نطراتت توهین کرد و تو چاره ای نداشتی، چاره ای نداشتی که به او اهمیت ندهی و دلی پر از غم و قلبی پر از خشم، از او دور شوی و دوستیتان را نابود کنی، فقط به خاطر اینکه او قبول نداشت ناراحتت کرده. ناراحت کردن...مرز تو بود. چرا خودت باید از ناراحت کردن یک نفر دیگر ناراحت شوی ولی دوستت به ناراحتی تو اهمیت ندهد؟

بگذریم... همه چیز از هری پاتر شروع شد، غول دنیای فانتزی و چیزی که تو چندین سال پیش قبول نداشتی و می پنداشتی که داستان مزخرفی است، اما کتاب را که خواندی و فیلم را که دیدی تازه فهمیدی از چه گنجی محروم بودی، با انباشته شدن بار فانتزی ذهنی ات در اینترنت، به دنبال فن فیکشن های مختلف، سایت های طرفداری و ... گشتی و اینگونه شد، که متوجه یک سایت شدی، سایتی که عنوانش برایت میدرخشید: جادوگران.

وارد شدی، ثبت نام کردی، رول نوشتی، با اما دابز دوست شدی، به تام جاگسن و مقامی که پیش لرد داشت حسادت کردی، رول های تاتسویا را تحسین کردی و مافیای آنلاین گریفیندوری بازی کردی، به رول های مادر لرد، مروپ گانت که الحق نویسنده خوبی بود خندیدی، خود را در دل اربابت، جا کردی و بالاخره توانستی تحسین لرد، کسی که نمی دانستی مرد است یا زن، چند ساله است و کجا زندگی میکند را به دست آوری، فقط برای تو مهم این بود که لرد، یک نویسنده عالی است و تحسینش، قلب را روشن می کند. در تالار گرم و نرم و مجازی گریفیندور خوشحال بودی که ناگهان، زمانی که داشتی از فرط بی حوصلگی، تازه وارد ها را نگاه میکردی، اسمی چشمت را گرفت، کسی که تازه وارد جادوگران شده بود، مگان جونز اگر اغراق حساب نمی کنید، فرشته نجاتت در این دنیای خسته کننده.

 به پیام شخصی اش رفتی و سعی کردی با او صحبت کنی، جواب داد، گفتی فامیل رول هایمان شبیه هم است، مگان جونز و پیتر جونز. گفت چه جالب، با هم حرف زدید تا بالاخره  صمیمی شدید و تصمیم گرفتید در رول پلی جادوگران پسر عمو دختر عموی هم باشید تا داستان هایتان به هم مرتبط باشد. اینگونه، تو با شیفته  آشنا شدی، فرشته نجاتت از جادوگران. یک روز، دوباره به پروفایلش رفتی و از فرط بی حوصلگی، تمام معرفی های او را خواندی و داستان از اینجا شروع شد، چشمت به آدرس وبلاگش افتاد که در پروفایلش معلوم بود، تو هم که بیکار و تکالیفت کم. رفتی و به بیان وارد شدی، جایی که وارد نشده بودی و فکر میکردی نمی شوی. چند دانه از پست هایش را خواندی، جالب بود. گفتی چرا به او نشان ندهی که وارد وبش شدی؟ برایش نظر گذاشتی، با نام پیتر جونز،پستش را پاک کرده وگرنه نشانتان میدادم. جواب داد. به تو خوش آمد گفت به وبش و تو از این سرویس وبلاگی خوشت آمد اما محل نگذاشتی و رفتی( :/ )

دوباره... آنقدر وارد وبش شدی و مطالبش را خواندی، و حتی از دور، نوبادی و هلن را شناختی، فهمیدی دخترک یک گربه دارد یا هلن یک اوتاکوی حرفه ای است. نمیدانی چرا ولی ناگهان خواستی خودت هم یک وب داشته باشی. منظورم این است که... تو درون جادوگران اما دابز را داشتی، و حتی ربکا لاکوود، دو اوتاکو. یا تام جاگسن، یا فنریر، و حتی لردت. اما...چرا از وبلاگ ساختن خوشت آمد؟ خنده دار است که حتی خودت نیز نمیدانی...

 

پ.ن: =)) این درمورد ورود من و آشناییم و با شیفته و بعدش نوبادی و بعدش هلن و بعدش(:/)... هست. طولانی میشد اگه همه رو مینوشتم باهم:) اگه دوست داشتین قسمت دومشم میذارم بعد=)) و هردو تا قسمت رو باهم میذارم توی سرآغاز.

پ.ن2:

برای ناشناس، دوستی با قلب شکسته و اندوهگین...

ناشناس... لطفا بیا و بهم بگو کی هستی، من بهت اهمیت میدم و احتمالا یه اشتباه کردم، دوستی هایی که من دارم برام خیلی مهمه و کمکم کن اشتباهمو جبران کنم، اگه اینو میخونی و واقعی هستی بیا بهم پیام خصوصی بزن تا حرف بزنیم و اگه قانع شدی، بگو بهم کی هستی=) من هر دوستی داشتم برام مهم بوده و هست، حتی و مخصوصا اون دوستی که منو صمیمی ترین دوست خودش توی بیان میدونه. لطفا نذار هردوتامون ناراحت بمونیم. لطفا!

۴۲ ۱۸
Moony :)
۲۶ آبان ۰۹:۱۱
آیا به جادوی هری پاتر ایمان نمی آورید؟
چه جذاب بود:)بقیشم بزار
ناشناس محترم بیا خودتو به ایشون معرفی کن.من مطمئنم شبا خوابش نمی بره

پاسخ :

ایمان بیاورید ای دوستان! D:
ممنونم=))
هعیی... ناشناس، دیگه چی بگم؟!
King of the Book
۲۶ آبان ۰۹:۱۴
بچه ها خیلیاتون چندتا پست زده بودید و من با اینکه خونده بودم و دلم میخواست نظر بذارم نتونستم نظر بدم، ولی حتما نظر میذارم=)) اگه دیدید بعد چندروز عشق کتاب نظر گذاشت تعجب نکنید=) و اگه دیدید نظر نذاشتم شرمنده*شانه بالا اندازد و عذر خواهی میکند*

پاسخ :

چقد نظر گذاشتی تو D: از این همه تکرار کلمات و جملات خسته نمیشی؟ :/
Saba ♡~♡
۲۶ آبان ۰۹:۱۶
مدرسه ما این شکلی بود 😂😂😂😂

تازه یخورده وحشی بازی هم قاتیش بودم 😂😂

پاسخ :

XDDD
 
البته همه اینا که گفتم برا دبستان بود چون من سال شیشم به خاطر دوستایی که داشتم بهترین سالم بود=) دبیرستان که قضیش جداستXDD  جنگ ستارگانهD: *دست روی چشمانش میگذارد و تاسف میخورد.*
Violet J Aron ❀
۲۶ آبان ۰۹:۱۸
(دستمالش را در می اورد و فین فین می کند)
واقعا زندگی توی دنیای مجازی واسه خودش یه فیلم هالیوودیه!
اتفاقا همین امروز داشتم به هلن می گفتم چقدر همه چیز عجیب شده و این دوستی ها و آشنایی های سرنوشت ساز چه تاثیراتی توی زندگیمون میذاره! درست مثل یه انیمه یا فیلم با نمره ی 8.8!
باورت میشه منم از این مدل دوستا داشتم؟ یکیشون خیلی عوض شد و دیگه اون خیالپردازی سابق رو نداره. احتمالا همین الان که دارم این رو برات می نویسم اون داره واسه کنکور می خونه و نمی دونه زندگی کردن با انیمه و کتاب یعنی چی! و اون یکی هم که کلا به همه چیزم توهین کرد و رفت:/

پاسخ :

*لبخند میزند*
اوهوم=)) من مطمئنم(یعنی یه جورایی که تئوری جهانای موازی میگه) اگه نمیومدیم بیان زندگیمون یه جور دیگه اتفاق می افتاد، حالا شاید برای یکی یه اتفاق کوچیک مثل بی حوصلگی افتاده باشه و یکی یه اتفاق بزرگ. دارم فکر میکنم اگه اون روز شیفته مگان جونز رو برای خودش انتخاب نمیکرد یا من اسمم رو گذاشته بودم یه چیزی غیر از پیتر جونر، یا شیفته توی پروفایلش آدرس وبش رو نمی نوشت، و یا حتی درست کمکم نمیکرد و شاید حتی اگه به جادوگران نمیومد یا من نمیومدم... (این قسمت: احتمالات بسیار زیاد سرنوشت ساز:/ )
عجب! دوست من فقط به خودش اهمیت میداد، وقتی بهش گفتم نمیخواد اینکار رو بکنی گفت که تو بچه ای. من چیزی نگفتم و بعدش آروم آروم دعوامون شد. آخرش یه متن بلند و بالا از اینکه دیگه نمیخواد باهام باشه نوشت و دوستیمون تموم شد:) چه مسخره! :/
اینو که گفتی یادم افتاد یه چیزی: میخوام کد گیاسو شروع کنم=))*تشویق حضار*
Saba ♡~♡
۲۶ آبان ۰۹:۲۰
دبستان من پاستوریزه بودم

ولی سال هفتم کاری کردیم ماه دوم مدرسه پنجره هارو پلمپ کردن 😂😂

پاسخ :

XDD

وای خدا! عجبXDD
some boy
۲۶ آبان ۰۹:۲۱
ارهپدقیقا همینه...داد زدنا...مسخره بازیا همشون رو مخن
حتی الان دبیرستانم...از توی‌خونه همون رفتارا رو دارن‌:/
سال ششم پنجره رو روی سر یکی بدبخت شکوندن حتی :|
شاید منم تا همین چند وقت پیش بود میگفتم نری پاتر چیه...روز جمعه تونستم ببینم الان دنبال کتاباشم
:)

پاسخ :

مدرسه های پسرونه برخلاف چیزی که نشون میدن خیلی خوبن=))
D: ما هم همینجور. سر کلاس آنلاینم مسخره بازی درمیارن=)
:/
هری پاتر خیلی خوبه=))
aramm 0_0
۲۶ آبان ۰۹:۴۸
خب، خیلی قشنگ بود:)))) زنده باد پسری که زنده ماند و زندگی در مجای رو یاد داد(:|||)
پ.ن= اره حتما بعدیشم بنویس! منتظریم^^
پ.ن2= عشق کتاب! قول بده اگه ناشناسه پیدا شد به ماهم خبر بدی که پیدا شده مردیم از فضولی!=)))

پاسخ :

خوشحالم که خوشت اومد=)) ممنون:)
پ.ن: باشه حتما=)
پ.ن2: کاشکی بگه بهم فقط. نمیگه که:/ هعیی -_- ولی اگه اومد گفت میگم که پیداش کردم=))
Violet J Aron ❀
۲۶ آبان ۱۰:۰۲
یه سوال:
قضیه ی ناشناسه چیه؟


منم که تازه دارم هری پاتر می خونم. پستم رو که دیدی. الان همچین حسی دارم که چرا تا حالا سراغ کتاباش نرفته بودم.

پاسخ :

الان میگم برات=))

پستت رو دیدم=) حتما براش نطر میذارم:) هری پاتر خیلی خفنه=)))
Violet J Aron ❀
۲۶ آبان ۱۰:۲۵
یا اگه هلن جذب اسم کاربریم توی زندگی پیشتاز نمی شد و بهم پیام نمی داد....


وای لولوشی !!!!!
(گریه ی بیشتر)
حتما ببینیش!!! حتما!!!!
فقط یکم صبور باش. هرچی میری جلوتر قشنگ تر میشه و چیزای بیشتری ازش متوجه میشی:)))

پاسخ :

اوهوم... همش یه «اگه» داره... اگه یه اتفاقی نمی افتاد ما تو بیان نبودیم... =))


بلی بلی*سرش را تکان میدهد*
میبینیم=))
اوهوم=) ممنون از توصیه ای که بهم کردی:)
جهانِ هیچ
۲۶ آبان ۱۰:۳۸
میشه زودتر بقیه اش رو هم بنویسید
خیلی جذاب بود=))))
منتظرم...

پاسخ :

حتما مینویسم=))
مرسی از نگاهتون:)
mochi ^-^
۲۶ آبان ۱۰:۵۲
چه داستان طول و دراز و باحالی داشتی=)
فکر کنم منم باید یه روز مفصل در مورد این که چطور اومدم بیان توضیح بدم:)))
وااااااای از مدرسه نگوووووو ما هم یه اکیپ هشت تایی داشتیم منو شینا دوستم با یکی دیگه جلو میشستیم بقیه پشت ما میشستن=)البته که همه ی اون دوستی ها پودر شد رفت هوا و الان اکیپمون چیزی ازش نمونده!

پاسخ :

=)) تازه میخوام بگم کی و کجا با همتون آشنا شدم D:
اوهوم=) تو هم توضیح بده:))
یاسمن گلی:)
۲۶ آبان ۱۰:۵۶
من دیوونه ی هری پاترم😍
دوستیتون پایدار

پاسخ :

منـــم*میخندد*
ممنونم=)
♪♪HANANE ♪♪
۲۶ آبان ۱۰:۵۶
واااو 0-0
فکر کن من اون شب توی گوگل نمیزدم داستان ترسناک. بعد بین اون همه وبلاگ، کریزی فرندس رو انتخاب نمیکردم :| بعدش با وبلاگ میدنایت اشنا نمیشدم ...... و از همه مهم تر با افشین آشنا نمیشدم :| تصورش ترسناکهههههههههههههههههههههههههههههههههه T_________________________T بعدش افشین واسم وبلاگ نمیساخت و....... من با شما آشنا نمیشدم :||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||| واااااااااای تابحال به چیزی ترسناک تر از این فکر نکرده بودم :| یا فکر کن کرونا نیومده بود.... اون وقت من با دوستای اینستا آشنا نمیشدمممممممممممممم....... وااااااایییی T0T و وقتی با دوستای اینستام آشنا نمیشدم..... به احتمال خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد من هیچوقت توی گوگل نمیزدم داستانای ترسناک :||||||
درمورد هری پاتر هم...... منم اولش میگفتم داستان مزخرفیه و به شدت ازش متنفر بودم XDDDD حتی با این که نمیدونستم درباره چیه -_- ولی الان...... دارارامممم....... پاترهد اسلیترینی *عینک دودی*
مدرسه رو نگم برات XDDD من و خانم ف نابودترین بچه های مدرسه بودیم XDD هرروز پامون توی دفتر بود XDDD البته یه فرقی که من و خانم ف داشتیم این بود که من درسخون بودم ولی اوشون نه XD فکر کن دانش اموزی که درسخونه ولی به فنا دهنده ی مدرسه ست!!! XDD
وااااای یه چیز دیگه 0-0 فکر کن من پارسال 24 آبان نمیرفتم توی گروه باژ :| بعدش هم با خانم ر و آقای ح اشنا نمیشدم و دلیلی نداشتم که بیام اینستا :| پس همه چیز برمیگرده به 24 آبان :} روز کتابخونا *-*
نه نه همه چیز برمیگرده به نمایشاگاه کتاب سال 97!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اون سال با باژ آشنا شدم :} و کتابخون شدم *-* طرفدار ماکان بند شدم :} یه بیماری روانی رو شکست دادم =)))))) رفتم توی فضای روبیکا و با خانم ن آشنا شدم =) سال 97 چقدر خوب بود *-* و همینطور سال 98 و 99 *0*
باورت میشه دیشب با اینکه خیلی خسته بودم بخاطر قضیه ناشناس خوابم نبرد XDDD و اینگونه است که من الان دارم از خواب میترکم T-T
پ.ن: خود کامنتم به اندازه یه پست شد :|
پ.ن2: ناشناس جواب نداد؟ :(

پاسخ :

وای*به بالا و پایین پست نگاه میکند*
چقدر چیز نوشتی D: کامنت طولانی رو دوستت دارم=))
چقدر اگه... خوشحالم که اینجایی=))
زنده باد به آشوب کشندگان مدرسه! *زیرلبی میخندد*
وای... چقدر سال 97 خوب بوده=))
پ.ن2: نه هنوز :( نمیدونم چیکار کنم...
∾※ Akame
۲۶ آبان ۱۱:۰۶
انگار هری پاتر شروع خیلی چیزا واسه خیلیا بود...من با هری پاتر نوشتن رو شروع کردمD:
قبلا فکر میکردم ناجذاب و ترسناک باشه(!)بعد از خوندن و دیدن فیلمش فهمیدم که تو چه جاهلیتی به سر میبردم...
چرا همه با وب زدنشون ماجرا دارن؟ یعنی فقط منم که ازسر بیکاری وارد عرصه‌ی وبلاگ نویسی شدم؟|||:


نکته:یک تازه وارد بیانی هستم خوشوقتم^^

پاسخ :

اوهوم=))  منم با هری پاتر همینجوری که گفتم وبلاگ نویسی توی بیانم شروع شد=))
منم اون اولا فکر میکردم خیلی تخیلی و مسخرست، ولی خب... اشتباه نمیشه بکنم؟!
XD خب شاید به خاطر اینه که اومدی اینجا تا ماجراهات رو بسازی... =))

نکته در مقابل نکته: منم عشق کتابم، خوشوقتم =) امیدوارم روزای خوبی رو توی بیان با کسایی که دوست داری بگذرونی=)) و... وبت خیلی باحاله=)) فعلا مقام آخرین دنبال کننده دست منهD:
آرتـــمیس ツ
۲۶ آبان ۱۱:۱۹
@موچی
فکر کنم هممون باید ماجرای وارد شدنمون رو به بیان بنویسیم ..اصلا میتونیم تبدیلش کنیم به یه چالش @-@ خیلی خوب میشه هاا *وی ذوق دارد* آره باید به یه چالش تبدیلش کنی عشق کتاب =)) باید !

ما هم خوشحالیم که پیتر جونر رو داریم =))
فک کن اگه پیتر جونز نمی مویمد هیچ کسی به اسم عینک دودی وجود نداشت *میلرزد* و هیچ کس نمی گفت زندگی چه رنگیه ! *غش می کند*

قضیه ناشناس چطور پیش میره ؟ D:

پاسخ :

چالش؟... اومم... خب همه با وب زدنشون ماجرا ندارن ولی اگه میخواین باشه=)) بذار ببینم بقیه چی میگن=) آخه خودمم میخوام بعد از این پست یه چالش بزنم=) بذار شاید اونو زدم بعدش اینو راه اندازی کردم، اومم... یا برعکس؟
ما نیز خوشحالیم که با شما آشنا شدیم دوشیزه آرتمیس=) فرمانروای ماه ها و شب=))
*ذوق میکند و میخنند*

افتضاح:/ هنوز چیزی نگفته://
♪♪HANANE ♪♪
۲۶ آبان ۱۱:۳۲
@آرتمیس
باید چالش شهههههههههههههههه.... منم دعوت کنیدااااااااااا..... آقا اگه چالش نشه خودم با نامه میرم سروقت پیتر جونز :|||||||||||||||||| (این قسمت: انگری حنا)

پاسخ :

*آب دهانش را قروت می دهد*
آقا یکم وایسین! شاید اصلا چالشش کنم!
Stella =]
۲۶ آبان ۱۲:۰۲
چه بامزه XD
بعدیشم بنویس حتما =))
ناشناس هم که ... 0___0

پاسخ :

خوشحالم که خوشت اومد=))
باشه حتما:)
اومم... ناشناس 0-0
فاطـــღـــمـه ツ
۲۶ آبان ۱۲:۲۷
چقدر جالب :)
من اول با دنیای وب آشنا شدم و از طریق اون با هری پاتر :)

پاسخ :

=))
چه باحال=))
ممنون از نگاهت:)
آرتـــمیس ツ
۲۶ آبان ۱۴:۳۷
@حنا
آرام باش فرزندم XD خیلی مصالمت آمیز تبدیل به یه چالش می کنیم :)
( به روی خودش نمی یاورد اگر این چالش نشود احتمالا با خنجر به سمت عشق کتاب حمله خواهد کرد D: )

پاسخ :

*می لرزد*
*به اطراف نگاه میکند و سعی میکند با عینک دودی هایش جایی برای فرار پیدا کندD:*
آرتـــمیس ツ
۲۶ آبان ۱۷:۳۲
فک کنم @حنا همین جوری ادامه می داد می رسید به این که اگه من به دنیا نمی یومدم چی ؟ XDD

نه حتما یه ماجرایی دارن دیگه همه =)) همین جوری الکی که دکمه ساخت وبلاگو نزدن D: =))

یه چالش دیگه ؟ [ چشمان قلبی ] اول اونو بنویس... زیبا میشود *-*

پاسخ :

XDD
اومم... باشه پس، این سرآغازمو تموم میکنم بعدش میرم چالش اولیه رو مینویسم=))
چالشه هم یه جورایی شبیه اگه شما رو ببینمه @_@ نامه نوشتن نیست=))
*لبخند میزند*
AliReza ‌‌
۲۶ آبان ۱۹:۱۴
من که توی سه سال دبیرستان فقط باالقابم می جنگیدم با اینکه مبارزه سخت و جنگ نابرابری بود ولی آخر پیروز از میدان بیرون آمدم :))

آره حتما ادامشو بنویس ^_^

پاسخ :

درود بر تو برادر=)) بیرون آمدن از این جنگ سخت کار هرکسی نیست، درود! D:

باشه حتما=))
Honey Bunch
۲۶ آبان ۱۹:۲۴
آخیییییییییییT^T
خیلی قشنگ بوددد (چشمان پر از اشکش را پاک میکند)

پاسخ :

*لبخند(میگلی اش راD:) میزند*
خوشحالم که خوشت اومد=)) ممنون از نگاهت:) *لبخندش گشادتر میشود*
♪♪HANANE ♪♪
۲۷ آبان ۰۴:۳۱
@آرتمیس
آره آره موافقم چالشش کنید :) من امروز به یکی کمک کردم توی اینستا چالش راه بندازه XXXXXXXXXXXDDDDDDDDDDD یعنی استوریا رو میدیم از خنده ریسه میرفتم XD
@باز هم آرتمیس
یاد اون جمله معروف اختاپوس افتادم که میگفت همه چیز از زمان به دنیا اومدنم شروع شد XDDD جدا اگه به دنیا نمیودم خوشحال میشدما :|
@عشق کتاب
اع اع اع کجا فرار میکنی 0-0 (لباس عشق کتاب را میگیرد تا مانع رفتنش شود XD ولی از اونجا که خیلی با محبت است و نمیخواهد لباس عسق کتاب گشاد شود ولش میکند :| اما موهات رو میتونم بگیرم که XDDDDD وی از بچگی استعداد خاصی در نگه داشتن پسرها از طریق گرفتن موهای کوتاهشون داشته است XDDD فکر کنم خاطره نویسیم شروع شد :| پس بهتره برم.... (کلید افق را از استلا میگیرد))

+ببخشید این روزا چرت و پرت نوشتنم زیاد میاد :|

پاسخ :

یاخدا0_0 من موهامو دوست دارم! بهش دست نزنید! *دستانش را روی موهایش میگذارد* موهامو دوست دارم! و همیشه از شکارچی های پسرا از طریق مو ترس داشتم(چی گفتمD:)
چه چرت و پرتی آخه؟ 0-0 حرفات خیلیم باحالو  خنده داره! حداقل... از حرفای یه معلم خسته اول صبح بهتره ._.
♪♪HANANE ♪♪
۲۷ آبان ۱۰:۴۴
معلم خسته اول صبح XDDDDDDDDDD
بازم از کلاس فرار کردی؟ XDDD من که کلاسم تموم شد *عینک دودی*
بفرما یه شباهت دیگه . _ . منم رو موهام حساسم . _ . دستی به جز دست خودم بهشون بخوره.... خب اون شخص باید فاتحه اش رو بخونه :>

پاسخ :

XDD
نه بابا فرار نکردم کهD: یه لحظه مرخصی گرفتمD:
ای بابا! مطمئنی تو خودم من نیستی؟! D: یا من خود تو؟ واقعا خیلی باحاله=) (یه جورایی از اینکه هرلحظه یه تفاهمی با هم داریم خوشم میاد=))
Stella =]
۲۷ آبان ۱۰:۴۸
کلید افق به کسی داده نمی شود ! حتی شما دوست عزیز =)

پاسخ :

مقابل درب افق پارک نکنید، خطر پنچری با خیالباف ترین خنجر و تیزترین سفینهD:
♪♪HANANE ♪♪
۲۷ آبان ۱۳:۱۲
اععععع T__T
پس سفینه آرتمیس رو برمیدارم فرار میکنم XDD

پاسخ :

D:
Nobody -
۲۸ آبان ۱۲:۳۷
چه ماجرای جالبی :"))) خوشحالم که از اینجا خوشت اومد و وبلاگ زدی. ما خیلی خوشحالیم که عشق کتاب (عینک دودی کنونی!) رو داریم =)))
+ قسمت های بعدیش رو هم بنویس! *-*
++ هری پاتر هم برای من آغاز همه چیز بود. با این تفاوت که من با اون کتاب خوندن به صورت جدی رو شروع کردم.

پاسخ :

ممنونم=)) منم خوشحالم که نوبادی رو داریم=))))
+چشم چشم^^
++منم وقی جودی دمدمی رو توی 7 سالگی خوندم فهمیدم باید یه عشق کتاب بشم D:
آرتـــمیس ツ
۲۸ آبان ۱۶:۱۹
@حنا
من سفینم رو نمی دم...!

ناشناس چی شد ؟0__0

پاسخ :

ای بابا! یکیتون وسیلشو بده دیگه! D:

همین حالا و همین امروز پیام داد،میرم جوابش رو بدم، فقط امیدوارم بگه کیه و همه چی به خیر و خوشی تموم شه...
♪♪HANANE ♪♪
۲۹ آبان ۰۱:۴۳
@آرتمیس
چرا هیچکدومتون نمیزارید من برم T_T ایشششششش

پاسخ :

هعییی=(
+جوابتم الان میدم، داشتم درمورد چیزی که نوشتی فکر میکردم=)
ناشناس
۲۹ آبان ۱۴:۲۸
ناشناس من بودم ...

پاسخ :

ناشناس! ناشناس!
نمیتونی باور کنی چقدر خوشحال شدم وقتی دیدم پیام گذاشتی، واقعا خوشحالم! خواهش میکنم دیگه نذار هردوتامون اذیت بشیم، من واقعا ناراحت میشم وقتی میدونم یکی رو ناراحت کردم اما نمیدونم کیه. خواهش میکنم بگو کی هستی تا دوباره دوستیمون رو شروع کنیم:) تو دوست منی. باور کن! اگه هم نمیخوای بیا بهم پیام ناشناس بزن و بگو کی هستی. یا بیا توی پیام ناشناس اگه راحت نیستی حرف بزنیم. فقط بیا لطفا! خواهش میکنم!
♪♪HANANE ♪♪
۲۹ آبان ۱۶:۳۵
ناشناسسسسس خواهش میکنممممممم
بخاطر خودت و عشق کتاب
من این وسط پیشزی اهمیت ندارم ولی واقعا میتونم درک کنم که شما دوتا چقدر ناراحتید
پلییییییییز

پاسخ :

ممنونم ازت=)
راست میگه ناشناس! لطفا! =)
Stella =]
۲۹ آبان ۱۷:۵۳
آقا میدونید چی شد
ناشناس من نبودما
ولی این ناشناس آخریه من بودم :/
میخواستم پیاممو ببینه ، شاید اعتراف کنه کیه :////

پاسخ :

XDD
وای آقا اومدم پیامو دیدم فکر کردم اول خودشو داره به یک فحش میده:/
نمیگه فکر کنم، هیچوقت نمیگه، زیادم دیگه مهم نیست برام. آخه خوشش میاد؟ همینجوری داریم ازش میپرسیم و اونم جواب نمیده:/
Stella =]
۲۹ آبان ۱۷:۵۸
فقط نزنینم گناه دارم :((((
باور کنید ذهن خودم از همتون بیشتر مشغوله :///////
من خیلی فکر کردم...
این ناشناس فقط یه مردم آزار بود :/
اومد یه چیزی پروند و رفت ۰____۰

پاسخ :

نه بابا طوری نیست=))
منم هرچی فکر میکردم آخه کسی نیست که اینجوری من ناراحتش کرده باشم و دلشو بشکنم:/ هرچی فکر میکنم هیچکسی نیست! :/
اوهوم... شاید واقعا مردم آزار بود، اگه هم نبود... دیگه نمیخوام درموردش فکر کنم،احتمالا مردم آزاره!
آرتـــمیس ツ
۲۹ آبان ۱۷:۵۸
@استلا
استلااااااااا :////
دیوونه ای بخدا 😂😂😂سه ساعته دارم می خندم 😂😂😂حداقل میزاشتی یه ذره بگذره بعد به جرمت اعتراف کن 😂😂😂وای خدا ..مردم از خنده =) خودمم نمی دونم چرا دارم میخندم ! 

آره ..فک کنم مردم آزار بود .__.

پاسخ :

XDDD
چقدر عصبانی نوشته بودXD

اوهوم... احتمالا=)
Stella =]
۲۹ آبان ۱۸:۰۷
@ آرتی
نمی خواستم بگم :/ ولی خب عذاب وجدان رو چیکار میکردم ×______×
ولی راست میگیا ، میخوای حذف کنم پیاممو ببینیم چی میشه D:
میخندی ؟ من گفتم الان با خنجرت میای میکشی منو ! بخند =) خنده خوبه XD

پاسخ :

=))
نه نمیخواد پیامو حذف کنی، بذار اگه مردم آزاره ببینه، اگه هم نیست... بازم ببینه حداقل از خودش دفاع کنه .__.
منم دارم میخندم، چرا عصبانی شیم؟باحال بود D:
ناشناس
۲۹ آبان ۱۸:۰۹
آقا لعنتی بیا اعتراف کن دیگه :/
مردم آزار :/
فحش بدم بهت ؟
ای ****** و ******* و **** ://
بی ****
میگم یهو آشنا نباشه ؟ :/
من کلی بهش فحش دادم @-@

پاسخ :

خواهر(یا برادر؟D:) (یعنی کی میتونه باشه؟D:)
دعوا نکنید خواهران! دعوا نکنید متفرق شید! عــه!
Violet J Aron ❀
۲۹ آبان ۲۱:۳۲
فکر کنم سر کاریم بچه ها:/
احتمالا الکی امده اذیت کنه و در بره:/


علاف انگل جامعه ی سابق! احیانا تو باهامون شوخی نمی کنی؟:)

پاسخ :

اوهوم... یه هفته هم هست هممون داریم مثل کارآگاها دنبال مظنون میگردیم .__.







هومممD:
آرتـــمیس ツ
۲۹ آبان ۲۳:۰۷
@وایولت
آره فکر کنم :// یه بیکاری بوده گفته بزار این وسط یه عشق کتابی رو هم بزاریم تو فاز ناراحتی:// ملت رو خر کنیم ://
شایدم یه دوستی بوده که قلبش شکسته 😰؟
ولی اولی احتمالش بیشتره =)

نه بابا فک نکنم علاف انگل جامعه ( 0_0 ) باشه =) توهین نکن وگرنه دوباره سنوخب میاد سراغت :دی

پاسخ :

منم فکر میکنم اولیه=) احتمال اولیه بیشتره:/





نمیدونم والا! (حالا باید بریم دنبال این بگردیم که کی بوده میخواسته ما رو سرکار بذاره ._. XD)
♪♪HANANE ♪♪
۰۱ آذر ۰۴:۲۱
@استلا
فکر کنم عشق کتاب اینو ببینه بسی ناامید میشود 6-6 فقط فکر کنما 0-0 نمیگم حتما 0-0

ولی منم دارم به این فکر میکنم که اومده مردم آزاری 0-0


پاسخ :

نه ناامید نمیشم=)) یعنی فکر نکنم ناامید بشم. اگه واقعا مردم آزار بوده... این یه هفته آدرنالینمون رو اورد بالا:/ دمش گرم:// اگه هم نبوده، من دیگه نمیتونم ازش بخوام بیاد بگه کیه. هرکی هستی و اگه واقعی هستی ناشناس، من ازت عذر میخوام. همین.

=))

♪♪HANANE ♪♪
۰۱ آذر ۱۱:۳۰
واااای من که اصلا آدرنالینم نرفت بالا :| یعنی.... فقط خیلی ناراحت شدم :| داشتم از ناراحتی میترکیدم :| چرا من ناراحت شدم؟ نمیدونم XDDD


+راستی ستون سمت راست وبلاگم رو فونت استلایی کردم =) البته فقط عنوانشون رو :| میخواستم منم بهره ببرم =)
Amir chaqamirza
۰۲ آذر ۱۵:۵۴
سلام سلام سلام
چه قشنگ نوشتید..
وای خدا مدرسه...چقدر خفن بوده‌
هری پاتر خیلی خوبه

پاسخ :

=))
خوشحالم که خوشت اومد=))
هری پاتر همیشه تو قلب ما جا داره! =))
Sophia **
۰۴ آذر ۱۱:۱۳
جادو فوق العاده است
اگر کسی به جادو اعتقاد نداشته باشه به نظرم به خودش اعتقاد نداره چون ذهن ما هر لحظه در حال جادو کردن هست
هری پاتر هم که فوق العاده است
من خودم 500 بار فیلم و کتابش رو دوره کردم
عاشق جینی ام

پاسخ :

اوهوم=))
من رون رو توی پسرا دوست داشتم و هرماینی و جینی رو توی دخترا=)) نمیدونم چرا ولی زیاد از هری خوشم نمیاد:/ درسته که کتاب درمورد اونه و ما هم اونو دوست داریم ولی به اندازه رون و هرمانیی و جینی دوستش ندارم -_-
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان