مجبور نیستین بخونینش:)
مجبورین بخونینش! همین که گفتم، اگه نخونینش میام در خونتون و با ماسک دالی و آهنگ بلاچاو خونتونو تحت فرمانراویی درمیارم.
همیشه به عنوان یه بچه، زیادی میفهمیدم، اول فکر میکردم این کارا تعریف از خوده، ولی بعدش دیدم نه، خیلیا مثل من هستن، و توی همین بیان یه عالمشون وجود داره که من به طرز واقعی کلمه طرز نوشتنشون، طرز فکرشون، بودنشون، و چجوری توضیح دادن موضوعاتشونو میپرستم، همین آدما توی هرجا که فکرشو بکنین هستن، یه جورایی... مثل 22 ان توی انیمیشن soul (دیدینش؟ از نظر من قشنگ بود، ولی نه اونقدر تاثیرگذار که متحول شم ولی وقتی تمومش کردم حس بهتری به خودم و زندگی داشتم، یکی از قشنگ ترینای دیزنی و پیکسار:)
22 توی روح برای من بیانگر خیلی از آدمای دوست داشتنیم یود، حتی... حتی شاید خودم، نمیدونم، از کجا معلوم روح من 22 نباشه؟ ولی نه، 22 خیلی بی احساس بود، من بدون احساسات نمیتونم زندگی کنم و اون موسیقی دوست داشت، منم موسیقی دوست دارم ولی متاسفم که بگم ولی تاحالا نزدم، بیشتر مینویسم، 22 توی نیمه دوم سریال، که ارزش زندگی رو فهمیده بود، بیشتر شبیه من بود، لجباز، ولی باامید به زندگی.
بگذریم، نمیدونم از چی بنویسم، یه جورایی انگار خستم، دلم میخواد همین حالا در این لپ تاپو ببندم، با یه کتابی که خودمم نمیدونم کدومه برم زیر یه دونه از این کرسیا. روشنشونم نمیکنم، همینجوری میرم زیرش و پتوش رو دور خودم میپیچم، یا کی میدونه؟ مثلا همین حالا هممون همدیگه رو میدیدیم و میشستیم و حرف میزدیم، دیوونه بازی در بیاریم و اینجور کارا، در هرصورت همتون میدونین من توی اولین دیدارمون اصلا نمیتونم هم صحبت خوبی باشم، چه 20 سال با یکی اینجا دوست باشم، چه پسر باشه چه دختر، آخرش وقتی میبینمش خجالتی میشم و... خودم مشکلی باهاش ندارم، به نظرم مسخرست که همون دیدار اول با یکی پسرخاله بشم. و... از اینجا خسته شدم، وقتی روح رو دیدم یکم فکر کردم دیدم خب چی میشه؟ چرا باید نگران باشم وقتی آخرش میمیریم؟ و فهمیدم دارم با زندگیم چیکار میکنم، دارم هدرش میدم، میدونین... دلم میخواد الان توی یه جنگل بزرگ باشم، با یکی که دوستش دارم، یکی مثلا همسن خودم، یای یکم بزرگتر، ترجیحا بالاتر از 19 سالش نباشه. فهمیدین چقدر خستم که حتی حال و حوصله آدم بزرگا از جمله پدر مادر خودمو ندارم؟
شایدم اصلا جنگل نرم، دلم میخواد بگیرم بخوابم،یه خونه برای خودم داشته باشم و بارون بیاد. آرزوهای عجیبیه ولی تنها چیزی که الان میخوام اینه، حتی اون کتاب مسخره ای که روش نوشته شطرنج رو هم نمیخوام، تازگیا فهمیدم نوشتن سخته، مخصوصا برای من، فکر کنم عضلات نوشتنم فلج شده، و نه، اونجوری که فکر میکنین خسته نیستم، یعنی خسته هستم ولی نه با ناراحتی، راستش هیچ حس خاصی ندارم، فقط دلم میخواد برم یه جا که شلوغ نباشه و معلم مطالعات اجتماعی در گوشم درمورد سلسله ها نگه. (بذارید بهتون بگم حتی اگه براتون مهم نیست، با اینکه معلم احتماعیمو فقط یه بار دیدم و بیشتر از خودش با صداش خاطره دارم ولی دوستش دارم، برخلاف معلم زبان.) تازگی ها فهمیدم بهترین نویسنده ای که دیدم آرمینا سالمیه، آره، الیستا خوبه و هنوزم الگوی پسر نویسندم میمونه، ولی آرمینا خیلی بیشتر شبیه من مینویسه، یعنی من شبیه اون مینویسم،الیستا میگه ایده های خوب نیاز دارن به پایه ریزیای خوب، از اون آدماست که برای کتابش برنامه ریزی میکنه و بعدش طبق نقشه پیش میره. ولی آرمینا میگه دوتا نویسنده داریم یکیشون پلات مینویسه، یکیشون میزنه به دل داستان، هرچی شد شد، بنویس تا ببینیم چی میشه، من دسته دومم، آرمینا هم همینطور، هردوتامون موقع نوشتن پلات حوصلمون سر میره.
تازه یه چیزی رو فهمیدم، اینکه چقدر به مفهوم قانون شکنی علاقه دارم، البته نه قانون شکنی به اون معنی واقعیش، چجوری بگم، اینکه با یه نظام زورگو و آدمای زورگو، هرچیزی که زورگو هست بیای و مخالفت کنی، مثل فیلم V for vendetta (الف مثل انتقام) یا همون خانه کاغذی، یا مفهوم بلاچاو، یا حتی کتاب دوتاخفن که به نظر من با اینکه یه کتاب کودکه ولی هنوزم زیبایی های خودشو داره.
نمیدونم چی بگم، خیلی حرف داشتم، همیشه اینجوریه، یه عالمه حرف داری ولی وقتی میای پای کیبورد همشون مثل ماسه از توی دستات در میرن و مثل آب از مغزت سرازیر میشن. اصلا بیاین آتیششون بزنیم! بیاین کتابای مزخرفو آتیش بزنیم، بیاین آدمای بدو آتیش بزنیم، بیاین خاطرات بدمونو آتیش بزنیم، بیاین کسایی که ناراحتمون میکنن آتیش بزنیم. و تاحالا به مرگ فکر کردین؟ خودکشی نه، مرگ طبیعی، مرگی که خود آدم ندونه، نمیدونم چرا تو این سن باید بهش فکر کنم ولی چرا هنوز زنده ایم؟ من زندگیمو کردم تو این 14 سال، خدا جونم میشه دستمو بگیری بیاری پیش خودت؟
وقتی به مرگ فکر میکنم واقعا نمیدونم چه حسی داشته باشم ولی مرگ وقتی سر میرسه یعنی تموم شد، هرکاری کردی تموم شد، دیگه بهت نمیرسه، اون گریه هایی که کردی دیگه بهت ربطی نداره، بلند شو بیا اینجا تا ببینیم باید بری جهنم یا بهشت.
ترسناکه که آخر هر انسان میرسه به مرگ، چه پولدار باشه چه فقیر. چه ظالم باشه چه حکیم. فرقی نداره، آخرش میمیری. خداحافظ، باید یکم خلوت بشه تا بچه های جدیدی به دنیا بیان، بعد اونا دوباره بمیرن، بعد دوباره بچه های جدیدی به دنیا بیان و به همین ترتیب، خدا، میتونی یه کاری برام بکنی؟ میشه منو ببری زمان خیلی خیلی قدیم به دنیا بیام یا زمان آینده؟ من از تاریخ به دنیا اومدنم راضی نیستم، نه انقدر زود به دنیا اومدم تا زمینو کاوش کنم و نه اونقدر دیر که فضا رو. وقتی پامونو گذاشتیم رو مریخ من آدم بزرگ شدم و... ازش متنفرم.