اونو میبینی؟ اون ماییم.
من اونجام، شناورم، یه تیکه از روحم به انگشترام وصل شده، یه تیکهش به موهام، یه تیکهش به لباسم، نگاه کن، اون منما؛ اونجام. دارم نفس میکشم. شگفتانگیز نیست؟
برفهای خاکستری، آسمون ابری و هوای سرد و خشک. خاکسترایی که روی هوا شناورن روی دستم فرود میان و آب میشن. دستم خونی میشه. به اطرافم نگاه میکنم لکه لکه خون اطرافمه. بوی آهن بیشتر میشه. به آسمون نگاه میکنم و یه قطره خون روی صورتم فرود میاد. لباسم خیس و قرمز شده. داره از آسمون خون میباره.
برفم داره میاد، زمین سفید شده و لکههای خون روی برفا جا خوش کرده. هوا بوی سرب و آهن میده. گربه سیاهه رو میبینی رو دیوار داره نگات میکنه؟ آروم میاد پایین و پنچشو میذاره رو لکه خون جدیدی که تازه از آسمون اومده. بهت نگاه میکنه، چشماش سبزه و روی پنجه چپش به جای سیاه، سفیده. پنجه خونیشو میذاره رو پات و از جلوت رد میشه؛ بهت نگاه میکنه و میپره روی دیوار بغلی.
بعدش یهو یکی از خونه کناری میاد بیرون، شال و کلاه کرده. کلاهشو محکمتر میکشه رو سرش و شال رو میاره جلو دهنش و سرفه میکنه. سرفهها شدیدتر میشه. بیشتر سرفه میکنه؛ انقدر سرفه میکنه که میفته رو زمین. یهو صدای سرفههاش قطع میشه. نگاش که میکنی میبینی شال گردن رفته کنار و از دهن مرده یه باریکه کوچیک خون جاری شده. به اطرافت نگاه میکنی و میبینی یه عالمه آدم افتادن زمین. میبینیشون؟ باریکههای خون به همدیگه پیوستن و جاری شدن. از آسمون خون میباره، کوچه هم دریاچه خون شده.
تلوتلو میخوری به سمت یکیشون و کلاه و شالگردنش رو برمیداری. سرفهت میگیره. کلاه رو میذاری رو سرت و شال گردنو میپیچی دور گردنت. با دستات خودتو بغل میکنی که کمتر احساس سرما کنی؛ از کنار آدمایی جوی خون درست کردن رد میشی. از وسط همشون رد میشی و پات میره روی خون؛ ردپات روی زمین برفی و سفید میمونه. سعی میکنی بهشون توجه نکنی از بین جوی خونشون رد میشی. سرفهت میگیره. گربه سیاهه هم پشت سرت میاد. دیگه سیاه نیست. سفید شده و خونی. سرفه میکنی.