کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

روزی روزگاری... جوهری که بی رنگ و پسری که عینک دودی میماند(2)

توجه=): این پست زیادی طولانیه، اگه حوصلتون نمیکشه یا ازم بدتون میاد(D:) یا چه میدونم، قلبتونو شکستم یا... فقط برای این اومدید تا ستاره رو ببندید، یا یه معلم عصبانی دارید که میخواد ازتون درس بپرسه یا دارید ریاضی میخونید یا وسط فیلم دیدن اومدید بیان یا اتم میشکافتید و حوصلتون وسطش سر رفت و اومدید اینو بخونید یا الان توی یه جنگل گوشیتون آنتن داده و یه گله دمنتور پشت سرتونه یا اصلا منو نمیشناسید و صرفا ازم به عنوان یه بچه پرروی لوس یاد میکنید(D:) (خوشبختم) عاجزانه میخوام این پستو نخونید. زیادی حوصلتون رو سر میبره. برگردید حداقل صفر نگیرید از معلمه! یا اگه اونی هستی که دمنتور دنبالشه جونتو برو نجات بده!

 

آنچه گذشتD: : کلیک

دوباره... آنقدر وارد وبش شدی و مطالبش را خواندی، و حتی از دور، نوبادی و هلن را شناختی، فهمیدی دخترک یک گربه دارد یا هلن یک اوتاکوی حرفه ای است. نمیدانی چرا ولی ناگهان خواستی خودت هم یک وب داشته باشی. منظورم این است که... تو درون جادوگران اما دابز را داشتی، و حتی ربکا لاکوود، دو اوتاکو. یا تام جاگسن، یا فنریر، و حتی لردت. اما...چرا از وبلاگ ساختن خوشت آمد؟ خنده دار است که حتی خودت نیز نمیدانی...

نمیدانم تا به حال به خواننده ها گفتیم یا نه، ولی این یک حقیقت آشکار است که توی روی دوستانت حساسی، و حقیقت دیگر این است که کسی که قرار است وارد دایره دوستی ایت شود واضح است که دوست خوبی میباشد و هردو میدانیم به جز آقای م تا به حال در انتخاب دوست خطا نکردی. هردوستی انتخاب کردی با او صمیمی بودی تا اینکه بالاخره یا از هم جدا باشید یا صمیمیتتان کم کم فروکش کند، اما هیچوقت اگر آقای م را در نظر نگیریم دوستی ات با دعوا تمام نشد. وقتی کسی دوستت باشد باید اطلاعات لازم را درموردش بدانی، از چه بدش می آید، کتاب موردعلاقه اش چیست؟ آیا کسی را دوست دارد؟ مهربان است یا نه؟ با دوستانش خوش برخورد است یا نه. در نوشته هایش از چه چیزی متنفر است؟ خود را نویسنده خوبی میداند؟ یا مثل خانم ایکس خوب مینویسد و فکر میکند بد مینویسد(D:) چند خواهر برادر دارد؟ درس خوان است یا نه؟ مهمترین چیز، آیا میتواند تو را ناراحت کند؟ میتواند قلبت را بشکند و دلت را سیاه کند؟ یا میتواند به محض دیدن دوست بهتری تو را رها کند؟ و... از اینکه یک نفر را ناراحت کند، چه حسی دارد؟

باور کنید... همه اینها درمورد شما جمع آوری شده:) دوست ندارم وقتی کسی که وارد دایره دوستی ام شده ناراحت باشد ندانم چگونه آرامش کنم. بگذریم... واضح است که شیفته،اولین دوستت در فضای غریبانه ی بیان، نسبت به این موضوع حساس تر بود، هرچه نباشد اولین دوست آدم در یک جا، آینده او در همانجا را تعیین میکند. در وبش گشتی، هرچقدر توانستی خواندی و نمیخواستی با او بدون هیچ گشتن یا تحقیقی درمورد علایقش دوست شوی، باید میدانستی که چگونه دوستت را خوشحال کنی یا بتوانی در مواقع غم تسکینش دهی. پس گشتی و بالاخره وبلاگ را ساختی! وارد فضای بی سابقه بیان شدی و هنوز اولین پست چرتت را به یاد داری! همان که خیلی بچگانه نوشته بودی من عشق کتابم بیاین با هم دوست شیم( :/ آقا حالا نه انقدر لوس، یه چیزی یکم کمترD:)

و به عنوان دومین نفر، رفتی سراغ نوبادی، دخترکی که گربه داشت، تنها این را میدانستی(:/) و این دفعه وارد وب او شدی، گشتی و اولین پستش را نیز خواندی، خوب بود، خوب رفتار میکرد، رفتی و برایش نظر گذاشتی، یادت هست، برای پستی که انگار یک نامه نوشته بود، برای ویلیام؟ درست به یاد نداری، رفتی و نوشتی: خوندمش، قشنگ حسش کردم، میتونی به وبم سر بزنی؟!. (:/ نوبادی و شیفته و اون چندتا دوستای اولیمون، واقعا چجوری اومدین با یه بچه ای مثل من دوست شدین:/ از خودم بدم اومد دارم اینارو یادآوری میکنم:/ نوبادی اینو دیدی چجوری اومدی برام نظر گذاشتی؟ خدا! چقد بچه بودم ._.)

و اینگونه شد که برای مدت مدیدی، تنها نظر گذارنده هایت، شیفته و نوبادی و گهگاهی یک رهگذر بود که از وب ها رد میشد و برایت نظر میگذاشت و بعد جوری میرفت که دیگر پیدایش نمیشد.

و پس از مدتی، تو هلن را دیدی، اوتاکو و کسی که تو معرفی ات را از او کپی کردی(D:) هلن جالب بود، بامزه بود و پست هایش، باحال بودند، و چرخه دوباره شروع شد، تو برای هلن نظر گذاشتی، او برای تو نظر گذاشت و او تو را دنبال کرد و تو او را دنبال کردی( به همین سادگی به همین خوشمزگی:/) هلن در نخست، برای تو یک آدم بزرگتر از تو بود، کسی که از تو بیشتر مهارت در انیمه و کتاب دارد. حتی حس میکردی از تو خیلی بزرگتر است درحالی که سنتان فاصله زیادی با هم نداشت.

همینجوری رفتی و رفتی تا به وب علیرضا رسیدی، جوری خوشحال شدی که انگار گنج پیدا کردی! آن موقع، پسرهای بیان برایت خیلی بزرگ بودند، یا جدی، تو یک بچه و یک پسر بودی که در میان سیل باتجربه های بیان، ایستاده بودی و دنبال یک سنگ، برای ایستادگی دربرابر این سیل بودی، و... سنگت را پیدا کردی، یعنی قبلا هم چندسنگ پیدا کره بودی، یکی از آن کوچک بود، نمیتوانستی با آن ارتباط برقرار کنی یا یکی از آن، یکی از سنگ ها رفیق نیمه راه نام داشت، یک سنگ بسیار بــــــزرگ و کمی سفت که نمیتوانستی روی آن پناه بگیری. حتی تو را میترساند، چقدر یک نفر میتوانست بی احساس و خشن باشد؟ یادت است فکر میکردی سنش خیلی از 18 سال بیشتر است. (پسرا واقعا ببخشید ازتون به عنوان سنگ استفاده کردم:/ منظورم یه پناه بود و یه جایی که اون موقع بتونم بیان رو یه جای راحت ببینم، نقش سنگ توی سیل خیلی خوبه، حداقل نجاتت میده=))

و زمانی که یک پسر همجنس خودت و تقریبا شبیهت پیدا کردی، خوشحال شدی=)) او... (صدای درام ) علیرضا بود! با اینکه از تو بزرگتر بود اما میتوانستی به او اعتماد کنی و او را دوست خودت بخوانی. برایش نظر گذاشتی و دوباره( به همین سادگی به همین خوشمزگیD:) البته همان اول علیرضا را به  اسم **** میشناختی (نمیدونستم میخوای اسم قبلی رو بنویسم یا نه ولی از اون ور میخواستم اینم بگم، حالا که سانسور شدهD:)

و... اینگونه گذشت، تو با مه سیما بانو و یا همان مونی،آشنا شدی، با او دوست شدی و پستهایش را خواندی، کم کم داشتی به بیان عادت میکردی و دوست پیدا میکردی، با علیرضا صمیمی بودی و همه چیز آنقدر خوب بود که شیفته هنوز نرفته باشد.

تا اینکه، یک روز، زمانی که فارغ از همه چیز، چه آزمون ریاضی مزخرفت و یا چه پرسش عربی ات که هر هفته انجام میشد، سوار دوچرخه ات شدی و همینجور رکاب زدی و رکاب زدی تا آخر، به آخرین جایی رسیدی که میشناختی و اگر از آن خیابان جلوتر میرفتی، احتمالا گم میشدی، بی حوصله، به بچه ها، یا بهتر بگویم پسرهایی که در پارک بازی میکردند نگاهی انداختی و سپس، به دخترهایی 12 تا حداکثر 15 ساله که در کوچه راه میرفتند و حرف میزدند و با تنفر به پسرها نگاه میکردند، پسرها هم کم از این کار نداشتند، آه... تقابل دیرینه و صدالبته مزخرف دختر و پسر. چه مزخرفاتی! خب که چه الان؟ اگر فقط دخترها بمانند، یا اگر پسرها بمانند، راحت میشوید؟ درخانه چه در گوشتان خواندند؟ پسر! مادرت خودش یک جنس مونث نیست؟ یا دختر! پدرت چه؟ مذکر نیست؟! کلیشه های مزخرف کودکی.

به درون پارک نگاه کردی که پسرها بازی میکردند، تو... انقدر خشن بازی نمیکردی، اصلا فوتبال دوست داشتی؟(:/) چرا خب... مگر رفته اند جنگ؟ کم مانده خودشان را بکشند! فوتبال آنیست که بشینی و با دوستانت بازی کنی و بعد از بازی، خسته و کوفته بنشینید و حرف بزنید، حالا یا درباره جلد بعدی مایکل وی، یا دلتورا، یا حتی کتاب جودی. چه میدانم آن بازی جدیدی که تازه عرضه شده، و یا حتی  PS5! نه اینکه بازی کنید و همدیگر زخمی:/

به دخترها هم که نمیخوردی، روحیاتت اندازه اینجور پسرا خشن نبود، شایدم تغییر کردی، تو آنی بودی که در کودکی با ذوق و علاقه توکیو غول میدیدی ولی الان محظ تجدید خاطرات، نشستی و با دیدن قسمت اول، و ریزه... حالت تهوع گرفتی:/ پس چه بودی؟ مطمئنا یک پسر بودی، ولی چه پسری؟ از آن پسرهایی که در این پارک هستند؟ یا در پسرهای بیان؟

و آنجا، دوستت را دیدی، مخلوقت و کسی که بدت نمیاد باز هم در خیالت با او صحبت کنی. پیرمردی با کت و شلوار قهوه ای و کیسه پلاستیکی در دستانش، درون کیسه آب نبات بود=)) عجیب بود. پیرمرد و آبنبات؟ و آن موقع، کلمه آقا رجب را به یاد آوردی=) مخلوق زیبایت، رفیق لحظه هایت و... اومم... خوب است که بگویم یک پدربزرگ نداشته ات؟

برگشتی به خانه و یک صفحه جدید باز کردی و در عنوان، نوشتی: آقا رجب. پست را نوشتی و سپس، با لبخند منتظر نظرهایت شدی، گفته بودی که عاشق (یک نظر جدید) در پنل وبت هستی؟ مخصوصا وقتی کسی که دوستش داری برایت نظر گذاشته باشد، شیفته و نوبادی نظر گذاشتند، علیرضا نظر گذاشت، حتی اولین نفر مه سیما بانو بود. همه نظر گذاشتند و تو بیش از این انتظار نداشتی تا اینکه نظری برایت آمد: یک ناشناس(D:) ناشناسی که جالب بود، بامزه بود، تو را می خنداند و عجیبتر و بهتر از همه، ناشناس بود، این مهمتر از همه بود، ناشناس، تو را خوشحال میکرد و برای تو مهم این بود که او ناشناس است! مهم نبود که دختر است یا پسر، چند سالش است، آدم خوبی است یا بد. 8 سال( :/) دارد یا 80 سال. ناشناس، ناشناس بود.

و از آن پس، ماجراجویی هایت شروع شد، اولین نظر دختر فضانورد در وبت را از او گرفتی، آرتمیس، یا برای ما، آرتی. و یا... موچی=) با آن گیف های شگفت انگیزش در اول پستهایش. و اکنون که به آن زمان فکر میکنی، میخندی و میگویی چطور وقتی پس از آن دوباره به وبت سر زدند. چگونه؟ جالب است که در آن زمان، در جواب نظر موچی، رسمی حرف زدی و اکنون، با هم میگویید و میخندید و دوست هستید، موچی در دایره دوستی ات جا دارد و آرتمیس، کسی که اولین نظرش را در پست آقا رجب گذاشتند، تو را عینک دودی صدا کرد(D:)

و گذشت و گذشت... تا اینکه ناشناس دیگر پیام نداد، شیفته داشت میرفت و نوبادی، فعال نبود، تنها چیزی که تو را در بیان نگه داشته بود، پستهای هلن و علیرضا بود؛ حتی آن موقع درست و حسابی و به اندازه نوبادی با آرتی و موچی صمیمی نبودی. پس... دلیلی نداشت که بمانی. ستاره هایت کهکشان درست میکردند و بالاخره یک روز، بی حوصله وارد پنلت شدی و چیزی جلوی چشمانت درخشید: دو نظر جدید.

نظرها را دیدی و سرشار از خنده و خوشحالی، به پیام اول نگاه کردی، ناشناس! پیامت داد، البته نه به شکل ناشناسی اش. به اسم استلا(D:) با او حرف زدی، او گفت که ناشناس است، خوشحال شدی و فهمیدی حالاحالاها در بیان کار داری. استلای خیالباف آنجا بود و ناشناس برگشته بود=))

و نظر دوم... کسی به اسم وایولت جی آرون. زمانی که جواب نظر را میدادی، هیچوقت فکر نمیکردی که با او به این گونه صمیمی شوی، فکر نمیکردی با او در مورد نوشته هایت مشورت کنی فکر نمیکردی او را یک نویسنده هم سطح نویسنده های کاراولی باژ بدانی. فکر نمیکردی وایولت جی آرون، برایت تبدیل به خانم ایکس میشود. فکر نمیکردی دوست صمیمی ات میشود. فکر نمیکردی. نباید هم فکر میکردی. ولی شد. او دوستت شد=) دوستی که اکنون بیشتر از اینکه به این ایمان داشته باشی که خودت یک نویسنده میشوی، به این بیشتر ایمان داشتی که خانم ایکس روزی نویسنده میشود.

و اینگونه ماندی. برای شیفته رفته از بیان پیام گذاشتی، به نوبادی پیام خصوصی دادی، در یک وب خیالباف کامنت گذاشتی، سوار بر سفینه آرتی دور ماه گشتی، قلب آبی مونی را دیدی، با هانی بانچ آشنا شدی، دوست بامزه ات، او دوست خوبی بود=)) این را میدانستی:) و همزادت را دیدی، عشق کتاب مونث(اصلیD:) حنا و کسی که 99% شبیهت بود. یا همزادت. با حنا حرف زدی و فهمیدی صحبت و دردودل با کسی که همزادت و شبیهت است، خوب است، مطمئنا میتوانی در روزهای ناراحتی ات، یا روزهایی که به حرف زدن نیاز داشتی، با حنا حرف بزنی.

و حالا، تو دوستهایی داری، یک عالمه دوست، و با این تجدید خاطرات، من دارم میبینم که لبخند زدی. فکر نمیکردی ولی حالا درک میکنی دوستانت چقدر برایت مهمند، چه یک نیمه دانشمند باشد که درباره فیزیک و کوانتوم مینویسد، چه یک دوستی که فقط میخندد و با تو احساس راحتی میکند.

و اینگونه شد، روزی روزگاری، امیریوسف وارد جادوگران شد، تبدیل به پیتر شد، پیتر با مگان جونز آشنا شد، مگان جونز او را تبدیل به عشق کتاب و خودش را تبدیل به شیفته کرد و اکنون تو اینجایی، همراه با دوستانت و خانواده مجازی ات.

 

پایان=)

۲۸ ۱۴
آرتـــمیس ツ
۰۲ آذر ۱۲:۵۵
*اشک ریزان آرام آرام وارد افق میشود * خیلی قشنگ نوشته بودی عینک دودی (D:) واقعاخیلی خوب بود......آی قلبم :*

منم یه زمانی خواهم نوشت داستان اومدنم به بیان رو ..داستان طولانی و جذابیه مال منم D:

+زمان انتشار پست رو درست کن ، ستارت رفته آخر ...

پاسخ :

ممنونم آرتی=))
تو هم بنویس، مشتاقیم که بخوانیمشD:
+اومم... ستاره ی بیچارم، چقدر اون پایین تنهاست...
Moony :)
۰۲ آذر ۱۳:۰۰
سلام
آقا من برم محو شم توافق؟عالی بود
یه چیزی،
آقا اون بشر قلب آبی پسر بود،چرا شما و حنا به من می گید قلب آبی:/(:))
تس:اتاقتو ببینن بهت می گن دختر آبی

پاسخ :

سلاممم=))
ممنونم=))
اوه... خب من میخوام یه چیزی بهت بگم که توش آبی داشته باشه! عـه! نمیدونم... دختر آبی خوبه؟ =)
آرتـــمیس ツ
۰۲ آذر ۱۳:۰۴
آهان الان درست شد ، ستاره زیبات اون بالا داره میدرخشه D:

پاسخ :

هعیی... تنها کاری که میتونستم وسط شکنجه معلم ریاضی بکنم این بود که بپرم توی چاه تاریک ستاره های آخر و نجاتش بدم:)
Saba ^^
۰۲ آذر ۱۳:۰۶


استعدادت تو نوشتن فوق العاده است ...
با این که من حوصله متنای طولانی رو ندارم اکثرا وسطش میبندم هر چی میخوندم بیشتر مشتاق میشدم ادامه شو بخونم خیلی خوف بود 😭😭😭💔

پاسخ :

=)))

خیلی خیلی ممنونم=)
چشمات خوف(!) میبینه D:
♪♪HANANE ♪♪
۰۲ آذر ۱۳:۰۶
اممم.... فوق العاده بود! واقعا قشنگ بود. اینکه با هرکدوم از دوستات خاطره داری، فوق العاده اس! من فقط افراد کمی (و البته خاصی) رو یادم میمونه چجوری باهاشون آشنا شدم XD
از اون موقع که نوشتی صدای درام، آهنگ الن واکر رو قطع کردم رفتم یه آهنگ بیکلام احساسی گذاشتم D:

+الان که فکر میکنم، تو از نظر رفتار خیلی شبیه آقای پاتر هستی :" یا شاید هم آقای پاتر شبیه توئه؟ 0-0

پاسخ :

خیلی ممنون=)) اوهوم، خودمم وقتی مینوشتم و دوباره یادم میومد لبخند میزدم=) مخصوصا وقتی با همزادم آشنا شدمD: تو میدونی کیه؟D:

+آقای پاتر؟... بابای هری که نیست؟! (واکنش حنا: -_-) یه شخص واقعیه دیگه؟ کیه؟! هوم؟
♪♪HANANE ♪♪
۰۲ آذر ۱۳:۰۹
بچه ها یه سوال :|
پروفایل من چیه؟ :| واسه خودم آپدیت نمیشه :|

پاسخ :

نه پروفایلت برا ما آپدیت شده=))
قشنگه=))))
Moony :)
۰۲ آذر ۱۳:۱۳
@حنا
اولش که عوض می کنی برای خوودت آپدیت نمیشه،ولی برای ما هست

پاسخ :

:)))
aramm 0_0
۰۲ آذر ۱۳:۱۴
به:)
نه تنها خودت، حتی منم که اصن موقع ها روحمم از چیزی به اسم بیان خبر نداشت خنده اومد رو لبم=)) چقدر خفن و جذاب نوشته بوددییی*-*

پاسخ :

ممنونم=))
چشمات قشنگ میبینهD:
♪♪HANANE ♪♪
۰۲ آذر ۱۳:۱۶
@مونی
آخههه ساعت پنج صبح عوضش کردم . _ .

پاسخ :

._.
NargeSs :)
۰۲ آذر ۱۳:۳۱
چقدر شیرین نوشته‌بودی :))
خیلی برام جالب بود که آشناییت با همه رو انقدررر با جزئیات یادته :)))) من یکی که حافظه‌م تو این چیزا افتضاحه :دی.
قشنگی تموم این ماجراها اینه که هیچ‌وقت توی اولین مکالمات و اولین ملاقات‌ها با بقیه، هیچ تصوری از اینکه بعدا قراره چقدر با هم صمیمی بشین (یا حتی برعکس) نداری :)) و اصلا همینه که هیجان‌انگیز و دل‌نشینش می‌کنه!
به شدت معتقدم هیچ اتفاقی و حضور هیچ آدمی توی زندگی، اتفاقی و بی‌دلیل نیست و قطعا یه روز قراره تاثیرش حس بشه :)) ایشالا که تاثیر تمام دوستای بیانی و غیربیانیت برات مثبت باشه ^^

پاسخ :

ممنونم=))
خب... منم سر بعضی چیزا افتضاحه(-_-) مثلا وقتی امتحان کاروفناوری دارم(یکی به من بگه چرا باید کاروفناوری امتحان داشته باشه؟ هوم؟) حافظم مثل ماهیه(D:) و ممکنه حتی وسط امتحانش آهنگ بلاچاو بیاد تو ذهنم(D:)  ولی خب... مثلا وقتی خیلی کوچیک بودی یکی بهت شازده کوچولو که تازه ترجمه شده بود رو هدیه بده همه چیز رو با جزئیات یادته، یا مثلا یکی که دوستش داری، دوستت باهات حرف بزنه و یه حرفی بزنه که تو خوشت بیاد، و یا حتی با آهنگ بلاچاو خاطره داشته باشی، همه چیز رو یادته=)
این خیلی قشنگه، مثلا من هرگز فکر نمیکردم ناشناس دوباره بهم پیام بده و یا اینجوری با وایولت دوست بشم=)
عقیده جالبیه=)) ممنون از آرزوی قشنگت=)
Lee. NarXeS(:
۰۲ آذر ۱۳:۳۸
من که داشتم هسته اتم میشکافتم -_-
اومدم بزنم که فقط ستارهه بره...
اینقد قشنگ نوشته بودی که کلا اتم رو بیخیال شدم *_____*
اول یه مرحبا به اون حافظه که همچی یادشه @___@ واقعا چطوری یادت مونده اییینقد با جزئیات؟ (وی برای حافظه خود افسوس میخورد )
اما کلا روزای اول وب نویسی تباهن :| من وبلاگ اولم صد تا پست داشتم و یه بازدید کننده (اون بازدید کننده محترم هم خودم بودم!) اصلا نمدونم به چه امیدی توش چیز مینوشتم :|||

پاسخ :

ای وای -_-
خواهر بدو چرا هسته اتمو اون وسط ول کردی:/ ای بابا!
خیلی ممنونم=))
دیگه وقتی یه ماجرایی رو دوست داشته باشی باید یادت بمونه=) ولی اگه از یه چیزی بدت میاد به نظر من از مغزش شوتش کن بیرون! =)
عجب! چقدر اوضاع بد بوده D:
+دقت کردین چجوری دارم کم کم با همتون آشنا میشم؟ D:
هلن پراسپرو
۰۲ آذر ۱۴:۱۹
(شرشر اشک)
((بغل هاگریدی معروف))
حس مادربزرگا بهم دست داد D:
راستش من دقیقا معکوس حس تو رو داشتم! مثل خود گذشته ام میدیدمت. کسی که بدون وجود موانع مسخره ای مثل آدم بزرگ بودن و منطق و «نکنه خوب نباشم؟»، داره از خوندن و نوشتن لذت می بره! یه ذره هم حسودیم میشد بهت... :)))

+اتفاقا یه دمنتور ِ معلم دنبالم بود! تا ستاره ات رو خاموش کردم اومد ازم درس بپرسه... @_@

پاسخ :

*میخندد*
*همانند هری در بغل هاگریدی له میشود*
مادر بزرگ...=))
خب من به عنوان یه فرد باتجربه میدیدمت که خیلی خوب مینویسه و روی همه چیز تسلط دارهD: حسودی؟ من؟:") خوشحالم که باهات آشنا شدم هلن پراسپروی معروف=)

+هعیی... فکر کنم باید ایندفعه موس رو بذاریم رو قسمت خروج از جلسه و داد بزنیم اکستپکتوو پاترونوووم! و از دست دمنتورا خلاص شیم=)
جهانِ هیچ
۰۲ آذر ۱۵:۱۰
خیلی منتظر این قسمت دوم بودم.
خیلی عالی بود.
( از این افرادی که تو پستت اسم بردی فقط با استلا دوست شدم و دوسش دارم اما اونقدر جذاب تعریف کردی عاشق همشون شدم.)

پاسخ :

=))
ممنون از نگاهت=))
(اوه... خوشحالم که خوشت اومد=)))
*با خود میگوید: جهان هیچ، چه اسم باحالی! و میرود تا به وبش سر بزندD:*
Stella =]
۰۲ آذر ۱۶:۱۴
فکر کنم اولین پست طولانی ای بود که همشو با دقت و تا آخر خوندم !
و الان فکر میکنم که کم بود ×__×
ولی خییییلی بود *اشک*
خب تو هم پستی نمیذاشتی که من برات کامنت بدم 0__0
منم اولین روزی که اومدم اینجا اصلا فکر نمیکردم که اینهمه دوست گوگولی مگولی پیدا کنم =))))

@ جهان هیچ
منم تو رو دوست D:

پاسخ :

واو=) صحیح صحیح!
خوشحالم که خوشت اومد=))
اومم... راست میگیا 0_0 *با تاسف برای خودش سر تکان میدهد*
و من فکر نمیکردم ناشناس دوباره بیاد اینجاD:

*لبخند میزند*
Sepideh Adliepour
۰۲ آذر ۱۷:۲۸
من معمولا حوصله خوندن پست های بلند بالا رو ندارم ولی اینقد خوب نوشته بودی از اول که نشد که نخونم واقعا دمت گرم((:

پاسخ :

خوشحالم که خوشت اومد=))
ممنون:)
Saba ^^
۰۳ آذر ۱۱:۰۷
خوف همون خوب 😂😂😂

پاسخ :

=)))
Lee. NarXeS(:
۰۳ آذر ۱۱:۲۶
من خودمم اینجا غریبه هستم :)
قبلا بلاگفا بودم تقریبا بیشتر دوستام وبلاگ نویسی رو ول کردن منم اومدم بیان :)

پاسخ :

سلام غریبه:)
خوشحالم که اومدی=)))
جهانِ هیچ
۰۳ آذر ۱۱:۳۳
: وی خوشحال است که به وبش سر میزنی و باعث افتخار است و اینا =)))

پاسخ :

*وی نیز سینه اش را سپر میکند و به افتخار هیچ(؟!) پاسخ میدهدD:*
♪♪HANANE ♪♪
۰۳ آذر ۱۱:۵۰
اوه نه منم نمیدونم 0-0 بقیه تون نمیدونید کیه؟ DDDD:


+آقای پاتر یه آدم واقعیه :) به پاتر معروفه =)

++ توی پروفایل یه پسری هست که.... خب شبیه تصورات من از توعه D= یه دختری هم هست شبیه خودمه قبل از اینکه موهامو کوتاه کنم T_T

پاسخ :

عــه، واقعا نمیشناسی؟ عجـب! ببین شاید بشناسیشا! اول اسمش ح داره تاره خیلی باحاله و باعث خنده و خوشحالی من میشه، بامزه هم هستD:

+اوه... چرا حس میکنم خیلی بزرگتره از من؟ شاید چون آقا داره؟ یا تقریبا همسنیم؟!

++@_@ خیلی خیلی مشتاق بودم ببینمش ولی نمیشه! خیلی کوچیکه! عکس رو کپی پیست کردم، دانلود کردم و حتی با گوشیم رفتم روش زوم کردم اما نتونستم درست ببینم! نمیتونی لینک عکسی که داری رو بذاری؟
♪♪HANANE ♪♪
۰۳ آذر ۱۲:۳۳
ایهیم ایهیم
https://s16.picofile.com/file/8415024500/QW.png
سرگرمی جدید یافتم =))))))))))))))))

خب توی کامنت قبلی یادم رفت بگم آقای پاتر یکی از کرم های کتابه =) توی ایسنتا باهاش اشنا شدم... =)

پاسخ :

اوه...XDDD
حنا این چقدر باحاله! خیلی خوشم اومد! بامزست! *دوباره لینک را کپی میکند و عکس را میبیند=)*

اومم... خوشبختم ازش آشنایی باهاش، چه اسمی داره، آقای پاتر. یعنی چندسالشه؟ =))
Nobody -
۰۳ آذر ۱۲:۴۷
خب من اولین باری که اومدم اینجا، یکم دیگه امتحان ریاضی داشتم بخاطر همین به توصیه ت عمل کردم و الان اومدم سراغش :")
و واییی! *با دستمال بزرگ اشک هایش را پاک و جلوی هق هقش را می گیرد* چقدر قشنگ بووودد! چقدر من این پستا رو دوست دارم. چقدر ذوق زده می شدم ولی اسم خودم رو میون جمله هات می دیدم. :دی
چقدر خوشحالم که اینجا برات جای خوبی بوده. امیدوارم بیان تا آخر همینطور قشنگ پابرجا بمونه و کلی خاطرات خوب با همدیگه بسازیم =))

+ نوبادی، فردی که می تواند به همه کمک کند؟ =)))) واییی =))) واقعا؟ =) *ذوقش را پنهان می کند*

پاسخ :

کار بسیار خوبی انجام دادی! بالاخره یکی گوش داد! ببینید و یاد بگیرید! =)
خوشحالم که خوشت اومد=)) چشمات قشنگ میبینه وگرنه اینم یه پست خیلی خیلی خیلی (و خیلی به توان 3 «از اثرات یاد آوری جودی دمدمی») طولانیی بود=)
دیگه فکر نکنم از داستان اومدنم به بیان بنویسم و از تو نگم=) هوم؟! =)
چه آرزوی قشنگی*-*

+بلی بلی=)) کمک میکنی دیگه=)
♪♪HANANE ♪♪
۰۳ آذر ۱۹:۳۶
هوممم شاید بشناسم 0-0 تو اسمش رو بگو =)

+ آقای پاتر کلاس دهمه =) دوسال ازت بزرگتره :)

https://s17.picofile.com/file/8415078868/500x680_1565465096595909.jpg
لینک عکسه 0-0 کپی برداری مساوی با بریدن گلو توسط آرسیناست!!! :0

اختیار داری 0-0 هرچقدر میخوای وبت رو در اون حالت ببین :0

پاسخ :

ای بابا! نمیدونم والا، منم درست نمیشناسمش(D:) ولی میدونم اسمش حناست=) شایدم یه چیز دیگه باشه، گفتم که درست نمیشناسمش(D:) فقط نمیدونم چجوری همزادم شده یا باهاش احساس راحتی میکنم=))
+اوه... خوشبختیم از آشنایی باهاش=)

اومم... چرا من حس میکنم پسره اونجا زیادی بزرگه؟ یا زیادی جدی؟! موهاشم یه کوچولو بیشتر از استاندارد من بلنده، تازه من موهای حالت دارمو*موهایش، نوازش* مرتب میکنم=) (بذار قبل از اینکه خودمو توصیف(:/) کنم بگم بهت: اون دختره توی عکس دقیقا و دقیقا همون تصوری بود که من از حنا داشتم. یعنی هیچ فرقی نداشت! چه عجیب =))
https://s16.picofile.com/file/8415255434/c7b17ffc4b033cba0f4a077a17bd4cfa.jpg
ایشون! این عکس منه تو جادوگران! حس کردم شبیهمه! البته به جز چشماش که انگار 5 روزه نخوابیده!
https://s16.picofile.com/file/8415256068/Boy_in_the_library.jpeg
و اینم که معرف حضورتون هست=)) البته یکم حالت چهرم فرق داره=)
ولی اولین عکس خیلی شبیهمه=))
و... (نمیدونم چرا از اینکه دارم دنبال عکس شبیه خودم میگردم خسته نمیشم:/)
و اگه خسته شدی از این عکسا که همه چی رو اغراق میکنن اینو ببین!
https://s17.picofile.com/file/8415257526/20d51781_03a3_432b_ba3b_78fba7de6c8f.jpg
این میگل هرانه، بازیگر جدید موردعلاقم و کسی که حس میکنم نه خیلی خوشتیپه نه خیلی نازیبا(!) و شبیهمه=) من شبیهشم=)
https://s17.picofile.com/file/8415257542/3333.jpg
و آشفتگی موهاش بیشتر اینجا معلومه^^
پ.ن:چقدر چیز نوشتم، اگه حال نداری همون عکس اولی رو باز کن:/ ببخشید دیگه یاد میگل افتادم گفتم اینم اینجا بذارم، چون اسپانیاییه عکس زیادی نداره اگه سرچ فارسی بکنی
=))
mochi ^-^
۰۳ آذر ۲۱:۵۱
من چرا باید این قدر دیر این پستتو بخونم؟T-T
کلشو اینطوری بود هقققققق عشق کتاب!*هنوز اشک هایش دارد میریزند*
موچی با آن گیف های شگفت انگیزش نبئرنرنرن رنگمیطن
واقعا واقعا خیلی قشنگ و البته با جزئیات بود جوری نوشته بودی که دل آدم میرفت..
از اینکه اومدم و توی پست آقا رجب بهت کامنت دادم از خودم ممنونمT^T
من برم خودمو توی اکیل چال کنم از بس این پست خوب بودT-T
+چرا من اون گوشه پیوندا رو تا حالا ندیده بودم؟T-T
موچی کسی که رها میشود*اشک ریزان از صحنه خارج میشود

پاسخ :

=))
خوشحالم که خوشت اومد خانوم گیفیD:
منم از این خوشحالم که به موقع اون پیرمرده از جلوم رد شد ایده آقا رجب به سرم زد اومدم آقا رجبو نوشتم و بعدش مهمترین قسمت تو اومدی کامنت دادی=)) (خدایی نگاه کن چی برای هم نوشتیم:/ انگار رفتیم یه جایی داریم درمورد مسائل کاری صحبت میکنیم:/
_خیلی قشنگ بود:")
نمیدونم دیگه حرف دیگه ای ندارم فقط قشنگ بود:")
+ خیلی ممنون:) چشماتون قشنگ میبینه^^
مطالبتون رو توی وبلاگتون دیدم، گیف هایی که اول هر پست میزارین خیلی خفنه!
:)

_ممنون^^گیف هامو از توی پینترست میزارم:)
+خیلی هم خوب، پینترست برای یه نویسنده مثه معدن طلاست:) البته من تاحالا دنبال گیف توی اون نگشتم ولی حالا میگردم:))

خدایا:/ هعییD:)
♪♪HANANE ♪♪
۰۵ آذر ۱۲:۳۰
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
وایسا ببینم نکنه فکر کردی من درباره اسمم دروغ میگم؟ 0-0 خب چیزی که ثابت میکنه اسمم واقعا حنانه اس... ام نمیدونم :| وایسا یه مدرک، پست اول وبلاگمو افشین گذاشته ولی با اسم من XD ثابت میکنه؟ 0-0

امم... راست میگیا موهاش زیادی بلند و نامرتبه :| بیشتر شبیه موهای خودمه XD اگه لباسش مشکی یا آبی بود خود خود من میشد :| دیش دیش
چرا همه تصور دقیقی از من دارن؟ :| واو اگه اون تویی ****** ** **** *** **** **** ** *** عکس پروفایلتو داشتم.... 0-0 یه شب نشستم توی پینترست دنبالش گشتم =) پنج ساعت طول کشید -_-
میگل اصلا شبیه تصورات من از تو نیست 0-0 توصوراتمو پاره کردی XD
خب منم چندتا عکس که شبیهمه رو میذارن =)
https://s17.picofile.com/file/8415261968/10531468846006407827.jpg
میساکی که بعد از نیوت عشقمه XD لعنتی من و میساکی خیلی شبیهیم -_- هم اخلاقی هم رفتاری D: البته قابل ذکره تا وقتی موهام رو کوتاه نکرده بودم شبیهش بودم :(
https://s16.picofile.com/file/8415262418/2e4987a6b8fc2ae71f2ac8daca1d5381.jpg
ایشون هم که میشناسی 0-0 باید بشناسی :| اسم دختره رو همش یادم میره -_- همونی که روی داداشم کراش داشت D: (داداشم= دراکو)
https://s17.picofile.com/file/8415262550/%D8%A2%DA%AF%D8%A7%D8%AA%D8%A7.jpg
مدل موهاش بسی شبیه موهای قبلیمه T^T صورتش هم شبیه صورت خودم تپله D:
https://s16.picofile.com/file/8415271234/127253795_859440958137479_7200182718486752792_n.jpg
اینم خودمم به صورت انیمه که اصلا شبیهم نیست :| عای لاو موهای قبلیم T^T
https://s17.picofile.com/file/8415272026/126242249_3445142548867725_300492281418670663_n.jpg
اینجا میساکی خیلی شبیهمه 0-0 البته به غیر از چشم بند :|
https://s16.picofile.com/file/8415273084/127250306_122070879712724_1052313866878144171_n.jpg
ایشون هم آگاتا بعد از میساکی عشقمه XD
چقدر عکس شد ببخشید . _ .

پاسخ :

نه بابا مطمئنم حنایی=))

بلی بلی. تازه زیادیم بزرگ بود -_-  اگه 40 یا 30% از جذابیت اون عکس اول کم کنیم و یکم با موهای میگل ترکیبش کنیم میشه من=)) (واقعا اون عکس اول حتی برای من پسر خیلی خیلی خیلی جذابه:/)
چرا من دقیق همین تصورات رو ازت داشتم ._. موهای کوتاه و صورت این شکلی=) فقط عکس سوم رو نمیدونستم که الان میدونمD:
=)))
+جواب میدم...
Moony :)
۰۸ آذر ۰۷:۰۶
@حنا
وایسا وایسا چی شد .عشقت آگاتا
میگم تو خوب های بد بدهای خوب رو خوندی؟(یامدرسه ی افسانه ای)
*اشک*

پاسخ :

و زمانی که دو طرفدار کتاب با هم ملاقات میکنندD:
mochi ^-^
۰۸ آذر ۰۹:۴۲
آههههه به آدم حس خیلی خیلی قدیم رو میده این کامنتامون..

پاسخ :

اوهوم=)))
من از قدیم فقط یادمه اون موقع که میخواستم وبم رو پاک کنم تو نوشته بودی موهات رو کوتاه کردی و دوست نداشتی مدل موهات روD:
mochi ^-^
۰۸ آذر ۱۰:۲۷
میخواستی وبت رو پاک کنی؟
چرا من نمیدونستم:")
فقط یادمه میگفتی تا قبل از وایولت و استلا دوست نداشتی بیای بیان دیگه تا حد پاک کردن وب نمیدونستم:")

پاسخ :

اومم... باشتباه بدی بود اگه انجام میدادم، ولی اوهوم، میخواستم پاکش کنم=))
فکر نکنم فرد دیگه ای میدونست، الان گفتم.
حالا خوشحالم که پاک نکردم وبمو، هوفف=))
♪♪HANANE ♪♪
۰۸ آذر ۱۸:۵۳
@موچی
آرههههههههه خوندم از باژژژژژژژژژژ
هفت بار هم خوندمششششششششششششش
@عشق کتاب
+میدانم میدهی... :) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان