کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

ماریا، بانوی من.

خودم میدونم عکس هیچ ربطی به موضوع پست نداره ولی به نظرم خوب بود:دی

و... لازمه بگم این پست یکی از طولانی ترین پستام بود به خاطر اینکه هرکدومو توی یه روز و یه حالت روحی نوشتم، برای همین انقدر درهم و برهمه و... میخواستم بگم خواهش میکنم، مجبور نیستین بخونینش، من هیچ مشکلی با نخوندنش و کامنت نذاشتنش ندارم، ممنون.

بانوی من، سلام.

چطوری؟ خوبی؟ میدونی که متنفرم از اینکه بشینم رسمی حرف بزنم، به دوتا دلیل:

1) چون بعدش تا یه ساعت توی دهنم میمونه:/ به همه میگم شما و باهاشونم رسمی حرف میزنم، دست خودم نیست، سیستم زبان بدنم از کار افتادهD:

2) بعضی وقتا اگه با یکی رسمی صحبت کنین واقعا لذت بخشه و یه تجربه خیلی خوبه، ولی بعضی آدما هستن که نمیتونین باهاشون رسمی حرف بزنین، مثل خودت بانوی من.

و خب... روزت چطور بود؟ مطمئنم الان که دارم اینو مینویسم خوابیدی، البته شاید مثل من یه شبگرد(؟!) باشی که بعضی وقتا ذهنش تو شب بهتر کار میکنه و داری از من مینوسی؟ فکر نکنم. شاید همین حالا، مثل قضیه جهان های موازی هردومون نشستیم و داریم از هم مینوسیم، و من از تو به عنوان ماریا یاد میکنم و تو از من به عنوان ... مثلا به عنوان لیام یاد میکنی... پسر... من عاشق اسم لیامم، یه جورایی انگار برام طلسم شده.

ولی بیا رویاپردازی رو بذاریم کنار بانوی من، نمیدونم چرا تازگیا خسته شدم از لفظ زن، خانوم، مونث(:/). بیشتر دوست دارم به خانوما بگم، بانو، دوشیزه، مادمازل و از این قبیل اسما، انگار اینجوری یکم از فاز خسته کننده و تکراریا اون اسما در میان و چه میدونم... شاید لبخند بزنن که یکی داره بهشون میگه بانو، عاشق اسم بانو شدم، خیلی قشنگه. میدونستی که توی دوران ایران باستان به مردا میگفتن مهربان و به خانوما مهربانو؟ مرد نگهبان مهر زنه و زن... بانو یکی از فوق العاده ترین اسماییه که شنیدم.

برگردیم سر اینکه تو واقعی هستی یا نه... راستش اصلا فکر این که تو واقعی هستی رو نمیکردم تا اینکه یه شب( یا کی میدونه؟ یه صبح D:) آرام برام کامنت زد که:

چقدر حس خوبی گرفتم از خوندنش:)
بنظرت یه روز ماریا رو پیدا میکنی؟

و... یه لحظه اینجوری بود که: هی! آرام راست میگه! چرا فکر نمیکنی ماریا اون بیرونه؟ یه جایی همون بیرون؟ و تو یه روزی باهاش آشنا بشی؟

پس اگه این نامه رو دارم مینویسم برات...بدون که آرام یه جورایی باعثش شد=)

خب... بذار تئوری هایی که ازت دارمو بذارم وسط، و آره، من از اون خجالتیایم که در این موارد خجالت میگیردشون، ولی به خاطر تجویز یه نفر میخوام احساسی بنویسم.

اولین خیلی سادست، تو منو پیدا میکنی، منم تو رو، یا یکی از این موارد. و دومیش... اینه که ما همو دیده باشیم یا با هم آشنا باشیم که... نمیدونم احتمالش چقدره، ولی فکرشو بکن، چقدر رویایی میشه! توی این حالت، باید یکیمون از اون یکی خوشمون اومده باشه...

(وسط پست طوری: وای! باورم نمیشه نصفه شب نشستم دارم اینارو مینویسم، پیشنهاد کدوم آدمی بود که باید برای نوشتن از احساساتت بشینی و از ماریا حرف بزنی؟:/ شما خجالت نمیکشین اینارو میخونین؟ و مثلا خجالت نمیکشین اگه بخواین اینارو بنویسین؟)

که یا من باید روت کراش داشته باشم یا تو. درمورد خودم... من هنوزم که هنوزه نمیدونم کراش زدن چه حسی داره، نمیدونم واقعا کراش زدم اصلا تا حالا یا نه. بنابراین واقعا نمیدونم چی میشه که یه طرف یه ویدیوی تیک تاک یه دختره رو میبینه و برای پیجی که اون فیلمو گذاشته مینویسه کراشششش (:/ واقعا؟) خودت احتمالا میدونی، یه سری آدمایی هستن که تو تیک تاک معروف شدن، مثلا چه میدونم یه کریم، همون پسره که با مامانش ویدیو میگرفت یا یه دختر که ویدیوی تیک تاکش چندمیلیون لایک گرفت، اسمشو درست یادم نیست ولی یه حدسایی میزنم، بلا پورچمن؟ یه همچین چیزی. و یه دختر دیگه، اسم اونو نمیدونم ولی میدونم که از بلا بهتره، من یکی از ویدیوهاشو دیدم و خیلی باحال بودD: و اگه بخواید نظر منو بدونید که فکر نکنم زیاد در این باره براتون مهم باشه من میگم لیاقتشو دارن.

ولی راستشو بگین، چجوری انقدر راحت کراش میزنین؟ مگه بازیه:/ و خب... آره، من تاحالا فکر نمیکنم روی کسی کراش داشته باشم که اگه بخوایم دقیق تر بگیم، معنیش اینه که تو رو من کراش داری، که اگه اینجوریه سلیقت خیلی مزخرفه بای:// ولی جدا از شوخی از چی من خوشت میاد؟ خودم؟ صدام( :/ )؟ شخصیتم؟ صورتم؟ چیم؟ من خوشتیپ نیستم، خودم اینجوری فکر میکنم. ولی تاکی یه حرفی زد که خیلی حس خوبی بهم داد.

احتمالا از قیافه ات که بدت میاد مثل صداته که از صدات خوشت نمیومد :/ قیافه ات هم مثل صداته :/

و شاید راست بگه، کی میدونه؟ و میدونی چی خنده داره، من الان اینجا نشستم و دو قدم فاصله دارم با آینه، نمیتونم و نمیدونم بگم صورتم خوبه یا نه، ولی تاکی با کیلومترها اونورتر داره میگه شاید صورتت مثل صدات باشه، خودت بگی مزخرفه ولی دیگران بگن خوبه. نمیدونم... گیج شدم. تاکی درست میگه؟

و... خیلی وقته همینجوری میخوام بنویسم، نمیدونم چرا، اگه دارین اینو میخونین و از نوشتنتم خسته شدین نیاز نیست نظر بذارین یا اصلا بخونین، همین که میاد رو وبلاگم خودش یه حس خوبه برام، تازگیا یه جوری شدم، انگار از اون فاز مسخره بیرون اومدم، یعنی همینجوری یه گوشه میشینم یا نه، دارم کتاب میخونم، دارم فیلم میبینم، دارم درس میخونم ولی فکرم یه جای دیگست، فکرم به یه جایی بیرون از اینجاست، احتمالا افسردگی کرونایی طوری که میگفتن تازه بهم رسیده، البته افسرده نشدم، اگه مطمئن باشم از یه چیزی اینه که افسرده نشدم، فقط میخوام یه اتفاقی بیوفته تا دنیا از این اوضاع خسته کنندش خلاص بشه، یه اتفاق نو.

و تاحالا این حجم از وابستگی رو درک نکردم، راستش نمیدونم، شاید چون آقای میم دوباره اومده باهام حرف زده، آره، اومد و گفت عذر میخوام و خیلی زیاده روی کردم و ... ببخشید، از این چرت و پرتا. حس خاصی ندارم در رابطش، فکر کنم سنسورای دوستیم برای یه بار کار میکنن، یعنی آره الان دوباره برگشت ولی چرا من خوشحال نیستم؟ چرا هیچ حس خاصی ندارم؟ و خیلی وقته دارم افراد دوروبرمو تصور میکنم، یعنی آدما رو رنگی رنگی یا خاکستری یا خاکستری مایل به رنگ دار میبینم(نمیدونم چجوری توضیح بدم) مثلا الان جیمز،رنگی رنگیه، خیلیم رنگیه، مامان و بابام رنگی رنگین، فروشنده و مغازه سر کوچه رنگی رنگیه، ولی دنیا نه، اون خاکستری مایل به رنگ داره، یعنی یه رنگ گرمو زدن رو خاکستری. و... بچه های کلاسمون خاکسترین، آدم بزرگایی که نمیشناسمشون خاکسترین، و مهمتر از همه، آقای میم خاکستریه. فکر کنین اون اولین نفری بود که به عنوان صمیمی ترین دوستم قبول کردم، تازه شبیه به هم بودیم ولی خب... خاکستریه و خاکستریا کسایی هستن که نمیتونم باهاشون ارتباط بگیرم. آرام... برونگراها میتونن درونگرا بشن؟:/

فکر نمیکردم انقدر عوضی بشم، (عوضی اون معنی نیست که مثلا همیشه تو ذهنتون بوده یه جورایی کسیه که عوضیه.) (هاهاها، من چقدر بانمکم.) عاجزانه خواهش میکنم این خط پایینو نخونین، میخوام بنویسمش ولی نخونین.

د خب لعنتی مگه این چندماه منتظر همچین روزی نبودی؟! خب ناز کردنو بذار کنار و به همون چشم دوستی ببینش دیگه!

و بخش مسخرش اینه که آقای میم اینو نمیدونه، فکر میکنه مثل همیشه ایم. اصلا بیخیالش، نمیخوام درموردش صحبت کنم.

و شماهاهم برام رنگی رنگی هستین که فکر نکنم چیز غیرمنتظره ای باشه.

یکی دیگه از کارایی که خیلی دوست دارم بکنم اینه یکیتونو ببینم، فرقی نداره کی باشه، از کیدو بگیر تا موچی، از استلا بگیر تا وایولت، از علیرضا بگیر تا تاکی، میخوام یکیتونو تو دنیای واقعی ببینم و باهاش حرف بزنم. هرچی نباشه فکر کنم اون 100+ نفری که دنبالم میکنن از هرکسی تو این دنیای واقعی بیشتر از علایق و ناراحتی و احساسات من خبر دارن. یا مثلا با یکی حرف بزنم، نه رودرو، همینجوری تو پیام خصوصی یا مثلا... خدایا، چقدر دارم چرت و پرت میگم، فکر کنم همش از سر این خاکستری شدنه اقای میمه، دارم دنبال یه جایگزین روحی براش میگردم، فکر کن اگه اینو بخونه و بفهمه چقدر ازش حرف زدم تعجب کنه. دست خودم نیست، نمیتونم باهاش ارتباط بگیرم، نمیتونم مثل جیمز باهاش راحت باشم، خودمم نمیدونم چم شده. فکر کنم باید اون جمله معروفم که «من هیچوقت دوستامو ول نمیکن» رو پاکش کنم، بسوزونمش یا هرچیزی. ولی اگه بخوایم از دیدگاه فنی نگاش کنیم آقای میمو ول نمیکنم، باهاش حرف میزنم ولی نه، صمیمی ترین دوستم نیست، شاید جاشو بدم به جیمز، اون این همه مدتی که میم نبود باهام بود و باهام حرف میزد.

باورم نمیشه نشستم دارم سر جای میم توی قلبم بحث میکنم، حس میکنم دارم عوض میشم، دارم حساس تر میشم، دارم آروم آروم احساسی تر میشم و خودم تاالان راضیم. ولی چرا؟ چرا دارم اینجوری میکنم؟ تاحالا همچین حسی نداشتم، ناراحت شدم، جوری شدم که نخوام از تخت بیام بیرون، از نداشتن دوست غصه خوردم، از خوشحالی بالا پریدم، از خوشحالی سر به سر بچه های مدرسه گذاشتم، از خوشحالی هرکاری خواستم کردم ولی الان، تاالان این حسو نداشتم، بازم چرت و پرت گفتم، بازم دارم حرف میزنم ولی راست میگن، اینجا وبلاگ خودمه، تغییر موده، و خب قراره یک سالگی وبم برای تحمل تغییر مودم تشکر کنم ازتون.

مجبور نیستین بخونین، مجبور نیستین نظر بدین، ولی اگه تا اینجا خوندین باید ازتون تشکر کنم؟ پس فقط ممنون.

نیاز به دلداری ندارم، اصلا مگه چیزی شده؟ ناراحت نیستم، فقط بی حسم، بی حسم نباشم ناراحت نیستم، اتفاقا نوشتنم برگشته و نباید ناراحت باشم عقلا. دیگه چی بگم... آهان تو این جمعیت 100+ نفره کسی هست که خواستار صندلی داغ وبم باشه؟ میشه سومین صندلی داغ و خب واضحه که به مناسبت 100 نفره شدنمه، چون بازم از صندلی داغ قبلی تا الان با آدمای زیادی آشنا شدم و حتی بازم دوست پیدا کردم، طبیعیه که سوال داشته باشن ازم.

:)

و متاسفم ماریا، من بدترین پسریم که میشه عاشقش شد، یا کی میدونه؟ بدترین پسری که میتونه عاشقت بشه. شایدم به خاطر خستگیمه، متاسفم اگه موقع ناراحتی میام سراغت، قول میدم زود به زود برات بنویسم، تو یکی از بهترین بانوهایی هستی که دیدم(اینو دیگه نمیتونیم انکار کنیم که اینجا هم بانوهای خوبی وجود داره، حتی سینیورای خوبی وجود داره، تو هم اینو بگو منم مشکلی ندارم:دی)

(فکر کنم دیوونه شدم دارم با یکی که اصلا ندیدمش بحث میکنم)

۱۹ ۱۹
Baby Blue
۲۳ دی ۱۸:۰۱
این داستان
ماریا تبدیل میشه به آقای میمD:

پاسخ :

:))
Baby Blue
۲۳ دی ۱۸:۰۵
خب طبیعیه که خوشحال نباشی..
به هر حال همه اون کارایی که کرده هنوز تو ذهنتن..یکم به خودت زمان بده...یا چمیدونم..با خود میم حرف بزن...بگو حس خاصی به برگشتنت ندارم....یکم سعی کن از این فاز "آره! دیگه همه چی درست و مثل قبل شده!" بیای بیرون...نمیگم تو این فاز بودی...همون روز که پیام دادی فهمیدم..ولی خب..یجورایی...منظورم این بود که برو با خودش حرف بزن...حتی میتونم با جیمزم در این مورد حرف بزنی...به هر حال اون تمام این مدت باهات حرف میزده...و از اونطرف رابطه اون با مایکل خوب بود نه؟ احتمالا بتونه کمک کنه؛)

پاسخ :

عذر میخوام اگه نمیدونم چی جواب بدم، یعنی میدونم نمیتونم بنویسم ولی باشه، یه کاری حتما میکنم، مثلا همین امروز دوباره پیام داده، توی دبستان یه موجود کمیک بوکی ساخته بودیم و تو دفترچه خاطراتش عکسشو پیدا کرده و فرستاده، مطمئنم اگه مال قبلا بود میخندیدم و عکسه رو نگاه میکردم، و باهاش حرف میزدم همینجور. ولی الان عکسه رو دیدم گفتم عه این شخصیته:/ و براش ایموجی خنده و یه یادش بخیر نوشتم، همین فقط. بعدشم گوشی رو خاموش کردم و پا شدم. الانم دوباره پیام داده که پیکاسو بودیمو و تو ازش نقاشی نداری؟ و هنوز جواب ندادم، سین نکردم اصلا. با خودش فکر نکنم بتونم حرف بزنم، اصلا دوست ندارم ولی جیمز، آره یه زمانی خیلی خیلی با هم صمیمی بودن، و رابطشم با میم خوبه، بهش میگم.
ممنون:)
Baby Blue
۲۳ دی ۱۸:۱۶
و اینکه دوستات ولت کنن بااینکه تو ولشون کنی فرق داره!

به قول معروف:

بعضی وقتا نگه داشتن بیشتر از رها کردن آسیب میرنه=)

پاسخ :

=))
. 𝑺𝒕𝒆𝒑𝒉𝒂𝒏 .
۲۳ دی ۱۸:۲۰
سلام چطوری ؟
حس و حالت من رو یاد قبلنِ خودم میندازه
اولش با توجه به آقای کراواتیِ اون بالا، فکر میکردم سنت حدودای هفده هجده سال باشه
اما با توجه به اینکه خیلی شبیه قبلنِ من هستی، احساس میکنم سنت باید کمتر از شانزده باشه
کاش منم اون موقع یه وبلاگ داشتم که حرفامو توش بنویسم =))
خلاصه پست هات منو یاد گذشته میندازه =)

پاسخ :

سلام=)
17؟ کمتر از 16؟ من 14 سالمه=))
خب... باید چی بگم؟ باعث افتخاره=)
Baby Blue
۲۳ دی ۱۸:۲۱
یچیزی لا به لای نوشته هات دیدم...ولی دوباره که رفتم بخونم پیداش نکردم..شاید توهم زدم...شایدم تو پاکش کردی...شایدم یجور تلپاتی یا حس شیشمه...نمیدونم!
دیدم که نوشتی میخوای با یکی حرف بزنی و اینا...
به به...
منم که اینجا شیویدم:/
من همیشه هستم دیگه...اگه نیاز به حرف زدن داشتی چرا پیام ندادی؟=-=

پاسخ :

*من همیشه هستم دیگه...اگه نیاز به حرف زدن داشتی چرا پیام ندادی؟*
خیلی خوبه که هستی D: ممنونم=)) اینو واقعا میگم=)
Baby Blue
۲۳ دی ۱۸:۲۲
صندلی داغ بذارD=

پاسخ :

چشم حتما D:
Sŧεℓℓą =]
۲۳ دی ۱۸:۴۷
عکس پست XD بنده خدا مونالیزا ...
1. منم به این بیماری دچارم :|
لیام ... یاد واندی میفتم D:
( هر چی دلت می خواد بنویس ! )
واییییی پسر تو هم کریم رو میشناسی ؟!!؟ آقا خیلی خوب بود !!!! من یه مدت رو فیلماش کراش زده بودم از بس خنده دار بودن !!! مامانش هم خیلی با حال بود XD آبجیاش هم خوب بودن ، اسم یکیشونم صبا بود :/
وای کلا خیلی خوب بود ... چه خونه ای هم داشتن نامردا :|||||
با اون حرف تاکی خیلی موافقم ....
آقای میم ... !!! در این باره نظری ندارم ، یعنی نمی دونم چی بگم ... خودت چی فکر میکنی ؟! هر کاری که به نظرت درسته رو بکن ! ( جایزه ی بهترین راهنمایی به استلا داده میشود :/ )
منم هستم ((= اگه دلت خواست با کسی صحبت کنی ((=

بیخیال بابا ... من با خودم که حرف میزنم هیچ ، با کسایی که وجود ندارن هم حرف میزنم ((:
تازه احتمالا سه سال با یه آدم خیالی در ارتباط بودم D:

پاسخ :

یه کامیون از این عکسا دارم D: بیشترشونم از مونالیزاست=) خواستی بگو=))
چه جالبD: خب چرا یادش میوفتی؟ من بیشتر یاد یه پسر خاکستری رنگی میوفتم که بدجنسه ولی قلب مهربونی داره، فکر کنم کاملا برعکس خودم، یه جورایی شبیه ادروارد دست قیچی، شایدم به خاطر این با شنیدن لیام یاد همچین شخصیتی میوفتم به خاطر اینه که قبلا عاشق یه انیمیشن بودم که شخصیت پسرش اسمش لیام یا یه چیزی شبیهش بود D:
کریم خیلی باحاله!!=) تازه یکی رو الان یادم افتاد یه پسره بود که با باباش ویدیو میگرفتا، یادم نیست اسمشو ولی من اونم خیلی دوست دارم، خیلی خفنه D: واقعا؟ من فقط میدونستم خواهر داره:/اونم از یه ویدیو که خواهرهاشو ترسونده بود -_-
ممنون=))
و... چرا دارم فکر میکنم اون آدم خیالیه ویله؟:|
aramm 0_0
۲۴ دی ۱۰:۵۲
هی پسر بالاخره یه کار مفید تو دنیا انجام دادمXD
اما درباره اقای میم، میتونی بپذیریش مثل قبل و سعی کنی مثل قبل بشین اما میدونی؟ ممکنه بازم ضربه بخوری. یکم بیرحمانس اره میدونم.. ولی من به ادما دوبار فرصت نمیدم! وای نه دارم به راه کج هدایتت میکنم احتمالاXD اصن همون حرف استلا، هرکاری به نظرت درسته رو بکن:/
فقط بنطرم مهمه که با طرفت روراست باشی. اگه فک میکنی قرار نیست اوضاع دوباره مثه قبل شه؛بهش بگو. اینکه فکر کنه شما دوباره مثل قبل شدین باهم... یه جورایی امید عبث دادنه.
و آره معلومه که برونگراها میتونن به درونگراها تبدیل شن. نمونش خود من! برونگرای سابق. درونگرای امروز!

پاسخ :

D:
واقعا چجوری انقدر خوب توصیه میکنید؟ من تا میخوام توصیه بکنم میگم خودت میدونی:/ و اولش میخواستم اینجوری بکنم ولی دیدم نه، بالاخره میمه، هرچی نباشه دوستم بوده و این حرفا، مسئله اینه که نمیتونم مثل قبل باهاش باشم!  اصلا نمیتونم باهاش احساس راحتی بکنم، چه میدونم الان این ناشناسی که هیچکدوممون نمیشناسیمش و چندبار باهاش حرف زدم تازگیا باهاش راحت ترم تا دوست چندین و چندسالم:/ در این حد!
باید یع کاری بکنم، دربارش فکر میکنم=)
ای بابا، فکر کنم راستی راستی دارم یه درونگرا میشم*لرزیدن*

aramm 0_0
۲۴ دی ۱۰:۵۵
اوه راستی؛ من خواستار صندلی داغ میباشم!
و یادت نره تقریبا اکثرا اعضای بیان یکیو دارن که هیچ وقت ندیدنش و براش مینویسن. پس لابد اینجا دارالمجانینهXD

پاسخ :

بلی چشم=)
آقا یعنی این بهترین تعریف و بهترین چیزی بود که امشب میتونستم بخونم! خیلی باحال بود XD
Honey Bunch
۲۴ دی ۱۱:۲۷
آیا من با خندیدن به عکس مونالیزا ، عشق کتاب رو ناراحت میکنم ؟
وای خیلی خوب نامه مینویسی . انصاف نیست ...! منم نامه میخوام T-T
ماریا هم خیالیه مگه نه ؟ منم خیلی دوست دارم بازم از این نامه های خیالی بنویسم . بچه که بودم به بابالنگ دراز مینوشتم ( یه دفتر داشتم روش عکس جودی آبوت و بابالنگ دراز بود ، بعد همه ی نامه هامو تو اون می نوشتم . یادته اون زمانی که داشتن تختمو می ساختن ؟ اون موقع تو کمد دیواریم پیداش کردم :)) تازه لاش کلی هم برچسب جودی آبوت بود . همیشه بخاطر این کارام بچه های مدرسه اذیتم میکردن و یه بار حتی یکی از نامه هامو از پنجره ی کلاس پرت کردن بیرون . کلا هیچ دوستی نداشتم . نمیدونم بخاطر این چیزا بود با دلایل دیگه ولی هیچ کس ازم خوشش نمی اومد و همیشه تنها بودم . :") )
+ راستی کارنامت اومد ؟
++ باورت نمیشه ! اون فایل صوتیت رو دانلود کردم و تا حالا 10000 بار بهش گوش دادم . آخه چرا اینقدر صدات قشنگه ؟
* هانی تا تو را دوبلور نکند دست بر نمی دارد !

پاسخ :

نه ناراحت نمیکنی چون که خود عشق کتابم بهش خندیده D:
واقعا بیچاره این ماریا، نمیدونم چجوری تاحالا پیشم مونده، همش از بدبختیام و ناراحتیام براش مینویسم، تصمیم دارم یکم بیشتر باهاش حرف بزنم، و این نامه نبود به نظرم، بیشتر غرغر بود-_-
چقدر قشنگ و رویایی=))) و به نظرم اونا قدرتو نمیدونستن، ما که اینجاییم دوستت داریم=))
+بلی بلی:) و به زودی معدلم 20 میشه، اونم به خاطر اینکه یه اشتباهاتی پیش اومده و معلم زبان برای منی که نماینده کلاس زبانم و کلا 20 بودم 19 گذاشته و امروز فرداست که از 19.92 بشه 20=)
++واقعا؟ *لبخند* لطف میکنی=)) اونقدرام دیگه قشنگ نیست... D:
mochi ^-^
۲۴ دی ۱۶:۴۹
چرا اینقدر اون قسمت اقای میم مود بود برای من؟:)
مدتهاست که از دوست صمیمیم فاصله گرفتم و دوباره برگشتیم پیش هم ولی..من نمیتونم دیگه باهاش مثل قبل رفتار کنم نمیتونم دیگه اونطوری مثل قبل یه دوست صمیمی ببینمش و نمیتونم اینو بهش بگم!اون فکر میکنه من هنوزم مثل قبلم ولی این طور نیست و روی اعصابمه این قضیه:/
و هر چقدر بیشتر اون بهم پیام میده..هر چقدر بیشتر بحث اون کشیده میشه من حالم بدتر میشه..مزخرفه-___-
میخوام همه چیزو ازش دور بریزم ولی نمیتونم! و نمیتونم این حقیقت رو که خیلی بهم نزدیک بودیم و حتی تا مقدار شدیدا زیادی عین هم بودیم رو انکار کنم و این رو اعصابمه..
+این از ته دل ترین چیزیه که توی بیان گفتم!

پاسخ :

ببینید، این 4 جمله موچی تموم چیزی بود که من راجع به میم میخواستم بگم، یعنی هرچی میگه برام درسته، دقیقا، واقعا نمیتونم مثل یه دوست ببینمش، حس میکنم خیلی ازش دور شدم و بدیش میدونی چیه؟ مشکل از خودمه برای همین حس میکنم از عمد دارم اینکارو میکنم و همون جور که گفتم باید اون مدال "بهترین و وفادارترین دوست جهان* رو از سینم بکنم و بندازمش دور :")
+خوشحالم که جاش اینجا بوده=)
Honey Bunch
۲۴ دی ۱۸:۲۱
@stephan
آممم ... نه . عشق کتاب کیوت و مهربون ما 13 سالشه . البته میشه گفت 14 چون امسال کلاس هشتمیم.
17 ؟ خیلی خیلی زیاده آخه @-@

پاسخ :

حالا که یکی نوشت 13 حس میکنم خیلی خیلی بچم، 13 سال... هعیی، بعد اونوقت خیلی از دوستای بیانیم 18 سال و 16 سالن:/ 13 سال واقعا بچگونه نیست؟ من میشنوم یکی 13 سالشه میگم عه اینکه هنوزم بچس:// ولی نمیدونم خودمم هنوز 13 سالمه -_- ولی خبر خوب اینه که به همین زودی میشم 14 ساله! دست و جیغ و هورا=)
Maglonya ~♡
۲۴ دی ۱۹:۲۲
میدونم شاید بی ربط به نظر بیاد... ولی حالا که آدمای اطرافتو رنگی میبینی، منو چه رنگی میبینی؟D:

پاسخ :

عامم.... تو رو، تو رو فکر کنم آبی میبینم، نمیدونم چرا ولی آبی میبنمت=) و بذار بگم رنگت با کیا شبیهه، آهان کیدو رو هم آبی میبینم و...شیفته رو هم آبی تیره میبینم، اگه بازم کس دیگه ای آبی رنگ بود خبر میدم:دی
+چه حرف جالبی زدیا، تازه فهمیدم خیلیا رو یه رنگ به خصوص میبینم و همه یه رنگ نیستن، کسی خواست رنگشو بدونه بپرسه:دی
Sŧεℓℓą =]
۲۵ دی ۲۰:۱۴
چون یکی از اعضای گروه اسمش لیام بود D:
اوهوم ، ۳ تا خواهر داشت فکر کنم ...
چون داری درست فکر میکنی •~•

پاسخ :

براچی فکر میکنی خیالیه؟ و من رسما دارم دیوونه میشم سر اینکه چجوری با ویل آشنا شدی، و... نمیدونم چرا ولی خیلی حس میکنم اسم ویل امیر یا یه چیزی تو مشقاتش باشه. هست؟
 تازه داری میگی 3 سال، یعنی از 13-14 سالگی باهاش در ارتباط بودی؟ چه خفن *~*
💚DORIS ‌💚
۲۶ دی ۱۰:۲۱
اهم... حرفی ندارم :/
ولی... من چهار ساله با آدمای خیالی حرف میزنم :/ بیخیال بابا... از زندگی لذت ببر :)

پاسخ :

چشم چشم D:
Sŧεℓℓą =]
۲۶ دی ۱۱:۳۲
منم میخوام رنگمو بدونم !!
می خوام بنویسم جریانش رو ... ولی براش رمز میذارم ((=
پسررررر ، میشه همه چیز رو انقدر زود نفهمی :/
اوهوم...خاک تو سرم ! چقدر نفهم بودم :|||

پاسخ :

استلا رنگش نارنجیه=) و هم رنگی با... برندا و هلن D: البته هلن یکم کمرنگ تره=)
و رمز هم انشاالله به ما تعلق میگیره دیگه؟ یا باید بشینیم همه رمزا رو روش امتحان کنیم؟
=))) حالا که فکر میکنم خودت گفتی، البته غیرمستقیم، و نه فقط به من، یه جا گفتی که همه خوندن و فکر نکنم اون موقع کامل ویلو میشناختیم که بخوایم از اون حرفت سر در بیاریم، ولی من یادم بود*خنده شیطانی*
عجب -_-
Sŧεℓℓą =]
۲۶ دی ۱۲:۱۴
حدس میزدم نارنجی باشم D:
وای... اتفاقا داشتم فکر میکردم یه پست رمز دار بذارم ولی رمزش رو خودتون پیدا کنید D: آره بابا به شما ها که میدم ((((=
آره یادمه :/ همین چند روز پیش یادم افتاد :/ بیخیال اصلا ... مگه مهمه اسمش رو بفهمید یا نه XD اصلا فرض کن اسمش امیر حسینه ... که چی •-•

پاسخ :

D:
بسی عالی =)))
خیلی خیلی مهمه، به شناخت این انسان والامقام نزدکی و نزدیک تر میشیم=) (گفتی امیرحسین یاد پسرداییم افتادم ._. هنوزم که هنوزه فکر میکنم اگه امیرحسین یه آدم بود میشد شکل پسرداییم:/ نمیدونم چرا اینو گفتم ._.)

آرتـــمیس -
۲۶ دی ۱۳:۰۹
من چه رنگیم؟D:

پاسخ :

تو هم آبی=) فکر کنم یادم رفت برای مگلونیا هم بنویسم ولی تو رو هم آبی میبینم، آبی تیره:)
Aysan :)
۱۶ بهمن ۱۲:۳۲
خب اول به رسم ادب که باید بگم سلام.! پس سلام!
اولا که برای ماریا غصه نخور که قراره عاشق چی تو باشه :)
میدونی البته نمیتونم جای همه ی دخترا بگم.
ولی بجای خودم که یک دخترم. من اگر عاشق کسی بشم اخلاقش برام مهمه!
نه از این کلیشه هایی که صادق باشه و.. بلا بلا.. :)
نه منظورم اینه که اگه آخرین کامنتمو تو پست 24 ساعت حونده باشی میفهمی که دور و بر من
پسری که سلیقش مثل من باشه نبود!
بخاطر همین من دوس دارم اون طرف هم سلیقم باشه تا اینکه فکر کنم از چیه ظاهرش بیشتر خوشم میاد.
پس اگه قراره ماریا از تو خوشش بیاد.امیدوار باش که دختر ظاهر پسندی نباشه همین.

اگه آقای میم انقدر از ارزش زیادی برخورداره پس لطفا دنبال جایگزین براش نگرد باشه!؟
جای هیچ کس رو در قلبت نمیتونی با کس دیگه ای عوض کنی..
هر چقدرم که ذهنت فراموشش کنه اون ته قلبت هنوز یه خونه ی نقلی کوچیک خاک خورده داره.
(قلب نمیتونه فراموش کنه:)

و اما منم مثل استقان فکر میکردم/...

ولی جوابتو به کامنتش که دیدم فهمیدم همسنیم@_@
*از این که یکی دیگر را پیدا کرده که مثل خودش گاهی بزرگتر از سنش می نویسد از پله های تعجب
به سرعت بالا می رود!*

راستی من چه رنگیم!؟ :)

پاسخ :

سلام! شما کی هستین؟ D:

واوو.. چقدر خوب=)) (دارم فکر میکنم که اگه عاشق شدم و ماریا رو پیدا کردم بهش میگم که آره.. یه زمانی تو وبلاگم با دوستام درموردت حرف میزدیم.. اصلا یه چیزی، بهش میگم ماریا @-@ صداش میکنم ماریا.. واو! بسی رومانتیک=)
اخلاق.. =) من برام توی یه دختر.. نمیدونم، شاید اخلاقش مهم باشه، شاید مهربونیش، شاید درک کردنش=) البته همه اینا تو مهربون بودن جمع میشه D: ولی.. برام مهمه که کتاب بخونه یا... امم.. من واقعا نمیتونم کنار دخترای ظریف و کیوت بشینم:/ نمیتونم -_- اصلا نمیتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم، ولی دخترای داش مشتی؟ دخترایی که هم ظریفن هم خودشون میتونن از خودشون دفاع کنن و به قول معروف یه اخلاق پسرونه هم دارن؟ من واقعا این دخترارو دوست دارم ^-^ (همه دوستامم تو بیان اینجور دختران=)
دخترظاهر پسند؟ D: اصلا ازکجا معلوم من یه جنتلمن خوشتیپ و خوش چهره و خفن نباشم؟ :دی ولی من کلا دختری رو که مثلا به خاطر چهرم بخواد جذبم شه رو نمیخوام:/ اخلاقیات، کتابخونی، دانایی(-_-) این همه صفت هست!
اومم... حرف قشنگی زدی=))

عه! همسنیم((= بسی خوشوقتم=)) *لبخند میزند*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان