کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

فرار.

بعضی وقتا هم آدم میزنه به سرش و میخواد از صفر شروع کنه، میخواد اخلاقیات جدیدی داشته باشه، میخواد عاشق آدمای متفاوتی باشه، میخواد به آدمای متفاوتی عشق بورزه، میخواد کارای متفاوتی بکنه.. میخواد یه هویت جدید داشته باشه. میخواد از اشتباهاتش فرار کنه.

تاحالا زده به سرت که بری یه شهر جدید یه زندگی جدید شروع کنی؟ خب من به سرم زده. زده بود. انقدر هویتای جدیدی میسازی که خودت یادت میره، یادت میره که قبلا کی بودی، یادت میره کسی که 5 سال، 10 سال، 15 سال و 18 سال قبل به دنیا اومد کی بود، فقط میخوای فرار کنی، اما آخرش که چی؟ بالاخره اون گیرت میاره، هرچقدرم که فرار کنی اون تو رو میشناسه، پیدات میکنه و میکشتت.

من از فرار کردن خسته شدم.. بی جون تر از چیزیم که بخوام فرار کنم.. بی جون تر از چیزیم که بتونم به خودم و بقیه اهمیت بدم.. خسته شدم.

من واقعا یادم رفته کیم.. من هیچ هویتی ندارم.. یه آدم پوچ و خالیم با یه عالمه اشتباه گُنگ و دور و خالی که همیشه دنبالم میکنن و بالاخره باعث میشن اون منو پیدا کنه.. و منو بکشه.

_____________

+نیاین خصوصی. ممنون:)

۳۱
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان