کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

از طرف پنی.

عزیزم،

تو برای من جالب و خیره‌کننده بودی. زیبا بودی. و خیلی وقت بود که اون زیبایی رو ندیده بودم. افکارت زیبا بودن و تا مدتی برای من امن‌ترین آدم دنیا بودی، می‌تونستم پیشت بمونم، با هم قهوه بخوریم، گیتار بزنیم، و خیال‌پردازی کنیم. تو متفاوت بودی. حرکت دستات غمگینم می‌کرد، سیگار روی لبات غمگینم می‌کرد، غم توی چهره‌ت غمگینم می‌کرد. غم همیشه قسمت جدا ناپذیری از تو بود. رهات میکنم. کاشکی رهام کنی. برای همیشه.

حالا راحت میتونی راجع به راکستار شدنمون خیال‌پردازی کنی. حالا راحت میتونم راجع به فرار کردنمون با هم خیال‌پردازی کنم. تو زیبایی. دوستت دارم. ولی رهام کن. رهات میکنم. دوست دارم وقتی رو ببینم که بال‌هات در اومده و داری پرواز میکنی، ولی نه؛ عزیزم من برای تو هیچی نبودم در صورتی که تو برای من امن بودی. تو برای من دوست‌داشتنی بودی. رهات میکنم ولی نمی‌بوسمت. بغلت نمیکنم. فقط رهات میکنم.

 

از طرف پنی.

 

+این آخرین نامه‌ایه که مینویسم. حداقل تا یه مدت خیلی طولانی.

+این زیبا نیست. همونطور که گفته بودم دیگه براش نمی‌نویسم.

من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان