کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

بارون.

 

میگفت.. میگفت که عاشق بوی گرودخاکه، بوی روشن شدن کولر آبی بعد از چندین ماه خاموشی، بوی مهر، بوی گردوخاک..

ولی بوی آتیش میداد، بوی دود نه.. بوی آتیش، انگاریم از جنس آتیش بود، گرم بود، گرممون میکرد، مثل آتیش بود، پر از انرژی بود.. محال بود یکی ناراحت باشه و کمکش نکنه، یا.. یادمه پارسال بود، یکی از بچه ها.. تموما ناراحت بود، اینکه به خودکشی فکر نمیکرد خودش خیلی بود، البته شاید فکر میکرد و.. و ما نمیدونستیم. اون... رفت. رفت و دستشو گرفت، بهمون گفت صبر کنیم. دستشو گرفت و هرچی بهش میگفتیم ولش کن میخندید و میکشیدش دنبال خودش.. رفتن شهربازی که همون نزدیکی بود و یه ساعت بعد.. برگشتن، حالش عالی نشده بود، ولی دیگه اثری از ناراحتیاش نبود. یه جورایی.. معمولی بود. فهمیدیم رفتن چرخ و فلک و باهم حرف زدن.. میدونی؟ توانایی فوق العاده ای تو خوب کردن حال دیگران داشت..

اونم یه روزایی ناراحت بود، یه روزایی از زندگی خوشش نمیومد.. ولی اون موقع ها هیچوقت از خونه بیرون نمیومد، نمیگفت که حالش بده، مگه اینکه خودمون بفهمیم.. همیشه بهش میگفتیم که بهمون اعتماد کنه، مارو دوست خودش بدونه، بهمون بگه چرا ناراحته، ولی نمیگفت، میگفت دوست ندارم ناراحتتون کنم، دوست دارم کمک کنم ولی نمیخوام بهم کمک کنین.. حتی یادمه دستشو گذاشت رو شونم و چشمک زد. «خودم حلش میکنم.» و با لبخندش بلند شد و رفت.

همیشه میخواست از همه مراقبت کنه، جوری که وقتی نگران بچه ها بود بهش میگفتیم: «مامان نگرانشون نباشD:» و یه مشت ازش هدیه میگرفتیم.. میخواست همه خوشحال باشن، البته فقط میخواست.. کسی رو مجبور نمیکرد.. یادمه بعضی وقتا.. بعضی وقتا میومد و میگفت که بذارین تنها باشه.. میدونستیم که درک میکنه، خودش ناراحتیاشو تو تنهایی هاش از بین میبرد. و درک میکرد کسی رو که به تنهایی نیاز داشت.

کم کم.. کم کم بیشتر کشفش کردیم... کلید خونشو به یکی از دخترا داده بود، اونم یکی از شبا.. که نگران حالش شده بود در خونشو زد و وقتی دید باز نمیکنه در خونه رو.. با کلید وارد خونه شد. رفته بود حموم، چراغای خونه بجز یکیشون که نور کمی داشت همه خاموش بودن، صدای شرشر آب از حموم میومد.. رفت و دید در اتاقش بستس، اونم کسی که در اتاقشو نمیبست، یه بار گفت بست در اتاق بهش حس خفگی میده، حموم توی اتاقش بود. در اتاقو زد و بازش کرد، کسی تو اتاق نبود، ولی توی حموم بود، نگرانش شد و در حمومو زد. جواب نداد، در حمومو زد. جواب نداد. در حمومو زد و وقتی جواب نداد سعی کرد درو باز کنه، ولی در لعنتی حمومو قفل کرده بود. درو شکست، با لگد.

وارد شد و دید که.. با لباس زیرِ دوش نشسته. لباس نازک و شلواری که پوشیده بود خیسِ خیس بود، سرشو گذاشته بود رو دستاش و به نظر میرسید دیگه حتی گریه هم نمیکنه، دختری که اونو دید گفت حتی به سختی میدیدش، حموم بخار گرفته بود، حتی هواکشم خاموش بود، دستشو گرفت زیر دوش و دید داغ ترین آبی که از دوش بیرون میاد رو حس میکنه، نمیدونست چجوری اون داره تحملش میکنه.. ولی هیچ اثری از نا-راحتی نشون نمیداد.. خیلی عادی نشسته بود.

دختر ترسید. میگفت صداش میکرد ولی جواب نمیداد، آخرش بغلش کرد و از حموم بردش بیرون.. گذاشتش رو تخت، میگفت پشتش قرمز قرمز شده بود، به سختی نفس میکشید، انگار دوسه ساعتی زیر دوش نشسته بود. زنگ زد بیمارستان، زنگ زد به ما.. آمبولانس اومد و بردش، ما هم رفتیم بیمارستان، اون چندساعت، بدترین ساعتای عمرمون بود، گفتن قرص مصرف کرده، گفتن نزدیکه و نزدیک بود بمیره.  باورمون نمیشد.. اون حالش خوب بود، ظهر که دیدیمش حالش عالی بود، میخندید و مسخره بازی در می آورد، نمیدونستم چجوری اینجوری شده.. میخواست خودشو بکشه.. میخواست از بینمون بره و هیچوفت دیگه نبینیمش، اون چندساعت.. برای من جهنم بود.

+تو عاشقش شده بودی.

آ.. آره.. عاشقش شده بودم، نمیدونستم چجوری ولی عاشقش شده بودم.. به خودم اومدم دیدم دارم بهش فکر میکنم، به خودم اومدم دیدم دارم فکر میکنم که چقدر خوشگله، میدونستم که دخترای قشنگتریم از اون وجود داشتن.. ولی.. ولی زیبایی اون نظیر نداشت. همه چیش فوق العاده بود.. خنده هاش، رفتاراش، ناراحتیاش.. همشون فوق العاده بودن. اگه.. اگه میمرد.. نمیتونستم زنده بمونم.

ولی زنده موند، زنده موند، زنده نگه داشتنش، یادم نمیره وقتی رو که از بیمارستان بیرون اومد، وقتی رو که لبخند زد و همه رفتیم بغلش کردیم، وقتی که گفت حالش بهتره، وقتی که بردمون پارکی که همیشه میریم و ازمون معذرت خواهی میکرد. وقتی که گریه میکرد.. نتونستم گریشو تحمل کنم، گفتم نمیخواد نگران باشه.. گفتم همه چیز درست میشه.. ولی هیچوقت نفهمیدیم چرا.. چرا اینجوری شده بود، دکترا گفته بودن پشتش به صورت فنی نسوخته، فقط پوست پشت بدنش آسیب دیده، از بین رفته.. ولی نسوخته، اینجوری گفته بودن که قرص خورده و بعدش.. بعدش رفته زیر دوش حموم. و گریه کرده تا وقتی که نفسش کم اومده، از بخار آب. نشسته.. سرشو گذاشته رو دستاش و.. تا وقتی که پیداش کنن اونجا مونده.

بعدش...

+کافیه.. میدونی همه اینا داره ثبت و تایپ میشه؟

معـ.. معلومه.. میدونم.

+ خوبه، امضاش کن و برو توی سلولت، بقیه اظهارتتو بعدا ازت میگیریم.. بعد از اینکه امضاتو کردی سربازا میبرنت.

مـ.. ممنون قربان. فقط میشه بگین چرا اینارو میخواین؟

+رئیس زندان میخواد. و یکی از پلیسا.

آهـ.. آها. ممنون.

+اینو ثبتش کنین..

-به چه اسمی؟

+رئیس زندان چیزی نگفت، دوست دارم اسمش فانتزی باشه. بنویس یادداشت های یک مجرم.

۲۵ ۲۳

9 لبخند هزار و سیصد و نود و نه (=

میدونین.. 1399 تقریبا یکی از بدترین سالای جهان بود، میدونم که 1399 سال جهانی نیست و میخوره به 2020 و 2021 :/

کرونا... اتفاقات دیگه، مجازی شدن بیشتر کارا، دور شدن از عزیزان، بسته شدن کتابخونه ها، مردن مردم.. همش بدن، فوق العاده بدن.. ولی یه عالمه لبخند قشنگ از توش میشه بیرون آورد.. یه عالمه لبخند قشنگ که میتونه بهمون نشون بده که هی.. هنوز قرار نیست زامبیا حمله کنن و جنگ جهانی سوم شروع بشه.. حتی خبری از اعتدال تابستونی و جنگ زئوس و پوسایدونم نیست.. (+یک عدد طرفدار پرسی جکسون که درحال خواندن دوباره کتابهای مجموعه است ="))) *ذوق آرام در پشت صحنه D:*

و خب.. اینا لبخندای منن توی 1399. ممکنه زیاد خوشحال کننده نباشن.. ممکنه لوس باشن ولی بیخیال گایز(:/) آدم به همین لبخندا زندست! =)

+منبع چالش از اینجا.

***

1.وقتی اومدم بیان((=

2.وقتی رفتم جادوگران و بعد از چندبار سوتی دادن رفتم بالا. وقتی که مرگخوار شدم، وقتی که نوشتنم انقدر خوب شد که توی مأموریتای لرد شرکت کنم=)

3. وقتی لرد بهم گفت تلاشم قابل تقدیره =") وقتی لرد نقدم میکرد، کلا هراتفاقی که مربوط به لرد میشه.. ولی تابستون، نصفه شب وقتی پیامشو بهم خوندم.. داشتم از ذوق میمردم.. بهم گفته بود تلاشمو دوست داره.. و نوشتنم=)

4.وقتی نسخه اول شطرنجو نوشتمD:

5. وقتی با آرمینا سالمی و الیستا حرف میزدم و اونا جوابمو دادنD:

6.وقتی سر کلاس یکی از معلما همش میخندیدیم، وقتی همش بهمون تیکه می انداخت و برای چنددفعه از خنده رفتیم کما =")

7. وقتی آرام اون حرفی که میخواستم از یکی از دوستام بشنومو بهم گفت..

8. وقتی معلم زبان بهم گف لهجم واقعا قشنگه.. و هرکی ندونه فکر میکنه واقعا از بچگی انگلیسی حرف میزدم=")

9. وقتی گوشی خریدم! =)

10. وقتی با یه سری از بیانیا که بازم نمیگم اسمشونو فقط حرف میزنم.. همونم لبخند میاره رو لبم=))

11. وقتی یکی که خودمون میدونیم بهم گفت آدم باارزشی هستی :")

12. وقتی با بعضیا توی بیان آشنا شدم.. وقتی همون بعضیا میان و باهام حرف میزنن((=

13.وقتی یه مدت بیرون از خونم و وقتی برمیگردم اشکان میدوئه میاد بغلم میکنه و میگه دلش برام تنگ شده بود. قدشم تا شکمم میرسه فسقلی D:

14.خنده های اشکان... وقتی که میخندونمش یا دنبالش میکنم و فرار میکنه((=

15.وقتایی که میرم مشهد ="))

16.اردوی کویرD: تا یه هفته هرجا رو نگاه میکردی شن بود=")) اونجا دیگه میشد اوج دوستی منو مایکل و جیمز، هیچوقت یادم نمیره با یه بدبختی از یه ابرتپه شنی رفتیم بالا بعدش مایکل دوتامونو پرت کرد پایین خودشم باهامون اومد=") همینجوری سر میخوردیم از روی شن ها و تو کل صورتمون شن میپاشیدD:

17. وقتی مایکل اومد گفت که اشتباه کرده و.. ازم عذرخواهی کرد. (بگذریم که بعد از اونم رابطمون مثل قبل نشد و.. راستشو بخوام بگم دیگه هیچ دوستی تو واقعیت ندارم، پس مثل بقیه هیچ حرفی نمیتونم از لبخندای دوستیم بزنم.. البته، خاطرات هستن، اونارو که میتونم بگم.. نه؟)

18. وقتی رفتیم خونه ی مایکل 12 ساعت کامل اونجا بودیم، وقتی نشستیم پشت Xbox اش و بازیا ر به یه شکل فانی بازی میکردیم، یا وقتی جیمز یکی از وسایل مایکلو به سمتم پرت کرد و فقط 2 دقیقه لازم بود که یه جنگ نرم راه بیوفته، یادمه وسایل بچگی مایکل بعد از اون واقعه به فنا رفتن.

19. وقتی تو یوتیوبم و ویدیوهای میا و کوروشو میبینم، آره.. فکر کنم به جز میا و کوروش دیگه یوتیوبری نیست که انقدر منو خندونده باشه، البته هستن.. تازه کاراشون=)

20.وقتی اسممو توی پستای بقیه یا کامنتای بقیه میبینم..

21. وقتی فهمیدم زنده موندم. (داستانش درازه.. فقط بدونین که دوسه سانتی متر لازم بود تا من الان اینجا نباشم D:)

22. وقتی زندم! =))) دیگه چی بهتر از این؟ نفس میکشم و قلبم میزنه.. چیزی بهتر از این هست؟ D:

23. وقتی میرم میدون امام.. یا سی و سه پل، هر بنای تاریخی اصفهانیی که دوستش دارم=))

24. وقتی تو شهرکتاب شدم یه کارمند افتخاری و کتاب معرفی میکردم و عوضش کتاب میخوندم! =)) یکی از بهترین دورانای زندگیم بود اون موقع=")

25. وقتی یکی از بچه های قدیمی کلاسمون.. وقتی از کمبود دوست رفتم ازش پرسیدم اگه فراموشی بگیرم چیکار میکنه بهم گفت یکی از خاطرات قدیمیمونو یادم میاره.. راستش اینکه با هم صمیمی نبودیم ولی اون یادش بود خوشحالم کرد=))

26.وقتی بهم گفتن اون شکلیم که تصور میکردم((=

27. وقتی گفتن صدام قشنگه.. هرچند خودم باور نمیکنم هنوز=")

28. 10 ساعت چت کردن با استلا آرتمیس، کیدو و استفان=")

29. کافه بیان! D:

30. وقتی میفهمم همه کسایی که دوستشون دارم حالشون خوبه، تموم کسایی که جزوی از داستانمن و تموم کسایی که بهشون اهمیت میدم=)

 

+میدونم.. مزخرف بود و خسته کنندهD: ولی چیکار میتونم بکنم؟ =) فکر میکنم بین اینا.. یه بخشی از یه دوستی کم بود، ولی درحال حاضر هیچ دوستی ندارم.. یعنی دارم ولی همشون اینجان=)

+استلا! دلم برات تنگ شده:/ چرا سر نمیزنی حداقل؟ اعتراف کنین، بعد از پست آرتمیس کیا بیشتر دلشون براش تنگ شد؟ =")

+ کافه بیان.. میشه دنبالش کنین؟D: اتفاقات بسی زیبایی قراره توش بیوفته=)

+خب.. بعد از یه سری ماجرا، نیاز دارم بیشتر خودمو بشناسم، یا یکم استراحت کنم.. اگه دیدین کمتر میام بیان.. فقط بدونین نمردمD: میخوام ببینم چه چیزایی تو زندگیم دارم، میخوام خوبیای پسر بودنو کشف کنم یا.. کلا خودمو بشناسم، فقط چندنفر میدونن که چه اتفاقات مزخرفی افتاد تو این چندروز.

+چقدر کار داره وبم، باید یه خونه تکونی روش انجام بدم رسما.

+چقدر بدون عکس پسته بد شده.. تو یه فرصت مناسب براش عکس پیدا میکنم=)

۳۳ ۲۱

جوهر پررنگ: وزیر.

آرون سیب را گاز زد. «خنده­ دار بود. و... نه سهیل، از اینکه همین­جور دارم ازت می­بازم خسته شدم، چجوری انقدر خوب شطرنج بازی می­کنی؟! و... خیلی عجیبه! کدوم آدمی با خودش شطرنج بازی می­کنه؟!»

سهیل دوباره شانه بالا انداخت، کتاب را بست و به شطرنج زیبا و تزئینی روی میز و روبرویش نگاه کرد. «برادر کوچولو، برای شطرنج­ باز شدن باید یاد بگیری تموم جوانب رو بسنجی، حقه بزنی و بدونی احساسات هیچ نقشی توی حقه­ت نداره. مهم نیست با کی بازی می­کنی، با دشمنت یا دوستت. باید بین هردو به مقدار مناسب احساسات تقسیم بکنی، نه نخوای به دوستت حقه بزنی، و نه بخوای از عصبانیت خشم از دشمنت حقه رو فراموش کنی. خنده­ داره که بعضیا برای همین احساسات توی شطرنج زندگی باختن. وقتی شطرنج بازی می­کنی، چیزی که مهمه هدفه! و برای این هدف مشکلی نداره که چندتایی مهره فدا بشن. شطرنج بازی کردن هوش می­خواد و باید بدونی از هر مهره چجوری استفاده کنی و چجوری با حرفات بتونی ذهن حریفو به چالش بکشی و از همه مهمتر... ذهنشو بخونی.... شاید برای همینه با خودم شطرنج بازی می­کنم، شاید عجیبه ولی کمکم می­کنه بفهمم اگه با یه حریف واقعی طرف بودم و اون این حقه رو می­خواست بزنه می­تونم ذهنش رو بخونم یا نه؟! احساسات گند میزنه به بازیت برادر، هیچوقت به کسی وابسته نشو. اگه وابسته بشی اون میشه وزیرت و فدا کردنش تلفات زیادی بهت میزنه.مخصوصا وابسته شدن به یه دوست، به یه دختر، یا به یه بزرگتر. همشون میتونن وزیر بشن و وقتی دشمنت اونو از بین ببره بهت بیشتر از همیشه آسیب میزنه. بذار یه مثال بزنم، تو پادشاهی، وزیرت هم کنارته، ولی کیش و مات میشی و بازی تموم میشه، اما اگه دشمنت زرنگ باشه وزیرتو ازت میگیره و بذار صادقانه بگم، برای پادشاهی به احساسات تو که میتونه خیلی زود وابسته شه.. از دست دادن وزیر نابودت میکنه، بدون قدرت میشی و هنوزم مجبوری بازی کنی. اینجوری قبل از نابود شدن زجر میکشی.. بده.. نه؟»

سهیل جرعه­ ای از قهوه­ اش را نوشید. «برای همینه که من هیچ وزیری ندارم، تو نمیتونی دلتنگ چیزی بشی که هیچوقت نداشتیش.»

«من چی؟»

«چی؟»

«من.. منم برات وزیر نیستم؟»

«نه برادر کوچولو، تو هم نیستی، هیچوقتم نمیشی، نمیتونم با نشون دادن دوست داشتنت به مردم به تو و خودم آسیب بزنم. من هیچوقت وزیر انتخاب نمیکنم، تو هم نباید انتخاب کنی.. چون احساساتت بهت آسیب میزنه..»

آرون به مهره وزیر خیره شد. «اما... اما اگه از مهره وزیر درست استفاده کنیم چی؟ اگه مهره وزیر یه قوت قلب برای پادشاه باشه چی؟منظورم اینه که وزیر به یه علتی توی بازی وجود داره.. میشه ازش درست استفاده کرد.. نه؟» سهیل حرفی نزد. نمی­توانست حرفی بزند، نه برای اینکه زبانش بند آمده بود؛ برای اینکه درمورد حرف آرون فکر می­کرد. نکند درست می­گفت؟!

 

+حقیقتا هیچوقت فکر نمیکردم با یه شخصیت از دنیای کتابا انقدر همذات پنداری کنم، اینکه اون شخصیت از نوشته خودم باشه که دیگه اصلا. به خودم بابت خلق آرون افتخار میکنم.. اگه یه کار درست تو زندگیم کرده باشم ساختن آرون بوده. 

+نمردم.. هنوز نه. نمیخواد از شدت نگرانی به خصوصیم بریزین و حالمو بپرسین و نگرانم باشین. 

+کامنتارو باز میذارم ولی جواب دادن؟ جوک خنده داری بود. 

+فکر کنم تنها نویسنده ایم که به قبلا خودم حسادت میکنم.. دلم برای نوشتن دوباره تنگ شده. 

+16 تا ستاره روشن.. عجب. 

۲۴ ۲۲

چالش سوفی #3

چطوری جون دل! سرکیفی عزیز؟ =")

۶۳ ۱۸

2%

 

خب... راست میگم، اگه ناراحتین برین، دنبالم نکنین، به خدا اگه ناراحت بشم.. این حرفمو خیلیا میزنن، منم میزنم، دنبال نکردن دربرابر دوست نداشتن مطالب، ولی در اصل، آدم از چیز دیگه ای میترسه، اگه کسی که نمیشناسین بره، براتون مهم نیست، به جز اینکه از دنبال کننده هاتون یه نفر کم میشه؛ آدم از این میترسه که کسی که دوستش داره ناراحت بشه ازش و دنبالش نکنه، کسی که دوستش داره از روشن شدن تکراری ستاره هاش حوصلش سر بره و کسی که دوستش داره ازش خوشش نیاد...

تو یه موقعیتم که اگه یکی ازم بپرسی خوشحالی؟ میگم.. آره؟ و اگه یکی ازم بپرسه ناراحتی میگم:.. آره؟ یه چیز خنثی ام.. و، خیلی کارا هست که میخوام تو بیان انجامشون بدم و نمیتونم، یعنی میتونم ولی.. ولی نمیشه، منظورمو بفهمین دیگه.. و اون حس خنثی بودن، با یه حس دلتنگی قاطی شده... برای خیلیا دلم تنگ شده، خیلیا تو بیان، یکمیم تو دنیای واقعی. و علاوه بر اون، یه حس نگرانی.. نگرانی واسه چیزی که نمیتونم بگم، شایدم یه روزی بهتون بگم.

واقعا از اینجور حرفام متنفرم، مسخره لوس.

+ تاکی.. نمیدونم من، اگه رفتی قول میدم ازت شکایت کنم، تو یه پسر به من بدهکاری، یا برام میخری، یا خودت برمیگردی.

+یه جوری شدم که هیچی برام جذابیت نداره، مثلا همین نیم ساعت پیش، دستم نمیدونم چجوری برید، اصلا چاقو و این حرفا در کار نبود، دیدم دستم داره میسوزه، برگردوندم دیدم نصف دست چپم خونی شده.. با یه زخم کوچیک. شاید با بریدن از کاغذ. نصف دستم خونی بود، نگاه کردم گفتم: هی، چرا اینجوری شد؟ .-. و رفتم بشورمش.

+دلم میخواد برم سی و سه پل براتون یه چیزی مثل ولاگ بگیرم، شایدم یه چیزی مثل این پست. ولی..

+بالاخره یکی لغو دنبال کردن زدTT خدایا شکرت..

۳۱

چالش سوفی #2 =)

خب خب خب:")

این دومین چالش سوفیه، اگه میخواین قسمت اولش رو بخونین سوار این اتوبوس بشین=)

این چالش از اینجا شروع شده=)

۲۹ ۲۲

1%

اسم این بیماری چیه که همش میخوای یه کاری کنی، یه پستی بزنی، یه چیزی بنویسی، یه حرفی بزنی ولی نمیدونی چی؟ یا.. فکر میکنی بقیه بهترن، نه اینکه تو بد باشی، تو خوبی. ولی بقیه بهترن، باورتون نمیشه چه آدمایی تو ذهن من از من فوق العاده ترن، بهتر مینویسن، بهتر حرف میزنن و شخصیت بهتری دارن.. چقدر خوبن، چقدر خفنن. حتی اون موقع که به پاک کردن وبم فکر میکردم میدیدم من شجاعت یه اسم دیگه رو ندارم، نمیتونم عشق کتابو ول کنم برم.

اسمش کمالگراییه؟ تلاش بی فایده برای بهتر شدن؟ تلاش حریصانه برای بهتر شدن؟ ولی من نیستم، من درموردش فکر کردم.. من نشونه هاشو ندارم...

لعنت بهش.

 

 

+صندوق بیان دیگه اصلا بالا نمیاد، چه حتی بخوای توش عکس آپلود کنی.. تشکر بیان.

+این چندوقته که خودمو جای اطرفیانم به خصوص دوستام گذاشتم، دیدم اگه جاشون بودم از عشق کتاب بدم میومد. نمیدونم چجوری با این وضعیت هنوزم آدم دوروبرمه.

+خوبم. نگران نباشین.

+هیچ ایده ای ندارم چرا کامنتارو باز گذاشتم، نبندمشون؟ میشه ببندمشون؟

+بازشون میکنم.. قشنگ معلومه با خودم درگیرم..

۲۸ ۳۸

موقت... اون که صددرصد:/

اکی (:/ باید اینو میگفتم.. نمیتونستم نگم.. ماجراش طولانیه و فقط شخص موردنظر میفهمه منظورم چیه ^-^)

بیان.. برای شما هم مریضه؟ تا یه ساعت پیش که بالا نمیومد.. الانم که بالا اومده و دیدم 8 تا ستاره روشن شده و 12 تا نظر اومده و 5 تا پاسخ دارم(اصلا هم تعجب نکردم:|)

و... وبای بقیه.. پروفایلاشون بالا نمیاد.. بک گراند خیلیاشون سفیده کامل. *به جز مائو که همه چی تو وبش خوش و خرم بود.. مائو دارم بهت شک میکنم..* کلا مثل وقتیه که رفتین تو بیابون با اینترنت H بیانو باز کردین.. همونجور دقیقا.. من فکر میکردم همه خطای 504 داشتن.. داشتن؟ چون که الان دارم میبینم اون موقع که من نمیتونستم وارد پنلم شم برام کامنت اومده و حتی چندنفر پست گذاشتن..

فقط میخوام بدونم شماها هم اینجوریه براتون یا نه؟ :"

+فهمیدم تاحالا 67 نفرو دنبال کردم فقط.. پسر، باید یه فکری برای تعامل با خواننده های وبم و بقیه بلاگرا بکنم..

+از این به بعد کنار همه پستام میذارم موقت :") الان من اینو چجوری پاک کنم؟

۱۴۸ ۳۱

کتابخونه اسرار.. بفرمایید؟

 

*بر طبل شادانه کوفتن، گاهی حتی پیروز و مردانه کوفتن*

+میدونم لیتل نایمترزو حتی نه گیم پلیاشو دیدین نه بازیش کردین*منم بازیش نکردم.. فقط دوستش دارم، تئوریاش خیلی خفنه^-^ @آرام* ولی اینو ببینین.. اون یکی دوستشه. دقت کنین، قشنگ نیست؟ از نظرمن قشنگه.. خیلی قشنگه:"

+من نمیدونم ولی اگه خانه کاغذی موردعلاقتون نیست دیگه استرنجر تینگز(ثینگز؟:/)  (پارسی را پاس داشتن: چیزهای عجیب^-^) رو باید دیده باشین دیگه:/ *اگه فکر میکنین با این حجم از فیلم دیدن به درس خوندنم نمیرسم یا مثلا انقدر آدم بیخیالی هستم که تو فصل درس و یادگیری و علم و دانش سریال معرفی میکنم درست فکر میکنین:/ خب... مفتخرم بگم کم کم دارم کنترل زمانمو میگیرم دستم، از صبح تا ساعت 9 شب.. زمان درس و تحصیل و این حرفاست.. بعدش تفریح.. حالا چه به صورت پلات نویسی چه سریال دیدن.. که خودشم به نوشتنم کمک میکنه :")*

+انیمه.. فوق العادس:") *یک نیمچه اوتاکویی که دارد به سوی اوتاکو شدن گام بر میدارد .-.*

+میدونم نمیشناسین ولی.. قشنگ معلومه تو طراحی پوستر هرفصل به الون (eleven= 11) گفتن چشاتو بده بالا یکم ترسناک شی دستتم به یه سمتی دراز کن.. تو کل پوستراش همینه.. درسته بانوی قهرمانمونی.. ولی یکم خلاقیت..

+ درسته.. نایروبی خیلی قشنگ بازی میکنه، یا راکل.. ولی اگه گفتن بهترین مادری که تو سریالا دیدی کی بوده بدون شک ایشونو نشون میدم.. آخه چرا انقدر طبیعی؟ اگه نمیدونستم سریاله مطمئن میشدم واقعا ویل بچشه و یه اتفاقی براش افتاده.-.

+مایک :") پسره ی کیوت. مطمئنا اگه همینجوری بچه میموند قشنگتر میشد.. نمیشه یکی رو نگه داشت رو بچگیش؟ بزرگیاش انگار از این بچه لوساییه که میگن خانوم تکلیفارو ندیدین:/

+فکر میکنین نفهمیدم خسته شدین از چرت و پرتام؟ میدونستم!

_________________________________

اهم... سلامی به وسعت آسمان بر شما، ^-^

چطورین؟ خوبی خوشین؟ سلامتین؟ زیر سایه گرداننده شانس و دانایی... *#نوستالژی* *یادم نمیاد تاحالا به چند نفر بعد از سلامام تو خصوصیشون گفتم زیر سایه گرداننده شانس و دانایی حالتون خوب هست؟ ولی یادمه هروقت اینو نوشتم خوشحال بودم.. آره خلاصه.*

خب.. انقدر حــرف داریم که نمیدونم از کدوم شروع کنم.

اول اینکه، نیاز داشتم به بستن وبم، اگه فکر میکنین که میخواستم جلب توجه کنم یا بقیه رو ناراحت کنم، یا انتقام بخوام بگیرم یا این چرت و پرتا، میخواستم بگم که آره درست فکر میکنین *شکستن کمر حضار* نه:| قبل از اینکه وبمو ببندم و تو یه شرایط «ببندمش و نبندمش» بودم.. فکر میکردم اگه ببندم وبمو فکر میکنین میخوام توجه جلب کنم یا میخوام کاری کنم بقیه درموردم حرف بزنن.. ولی آخرش نتونستم.. ساده بخوام بگم نتونستم.. باید میبستمش که بگم که «آره بانو/سینیورجان نه حوصله دارم برای پستات نه نیاز دارم به کسی که بخواد کمکم کنه.. راستش، یکی از اون حالتاییه که باید تنها باشی تا با خودت کنار بیای..»

پس... با یه حالت «عشق فقط خودم» «فقط خودمم که مهمم»  «بقیه درکم میکنن» بستمش و راضیم.. راست میگم، اگه برگردم عقب یکم پفیلا ورمیدارم و میشینم رو تختم و و همینجور که بالا پایین میپرم شعار میدم: «ببندش! ببندش! ببندش!» و بستن وب خود گذشتمو نگاه میکنم لذت میبرم.. البته قبل از اینکه دوسه ساعتی با خودم حرف زدم، کسی راهی نداره واسه اینکه بتونیم خود آیندمونو بیاریم پیش خودمون؟ بعضی وقتا حس میکنم دلم یه عشق کتاب میخواد، نه یه عشق کتاب پشت وبش.. یه عشق کتاب واقعی، که بشینیم روبروی هم و وقتی داریم بلاچاو زمزمه میکنیم با هم حرف بزنیم.. اونقدر از خودراضی نیستم که بگم فقط دلم میخواد خودم پیش خودم باشم.. ولی حس خوبی میده خودت پیش خودت باشی و از چیزایی که هیچ احدی از نمیدونه حرف بزنین...

و این جاش تو پس نویسا و پیش نویساست ولی الان به ذهنم اومد^-^ خیلی وقته روی «صبحت بخیر جون دل! سرکیفی عزیز؟» گیر کردم.. یهو به خودم میام میبینم همینجور که دارم جزوه های ریاضی رو میخونم و تو یه حالت مزخرفی نشستم.. *امم.. گفته بودم بعضی وقتا اصلا نمیخوام عین آدما بشینم؟ مدل اسپایدرمنی داریم.. وارونه... خلاصه که بسی جاذابه.. امتحانش کنین:")* زیرلب میگم صبحت بخیر جون دل! برقراری عزیز؟ سرکیفی؟ *خم میشود و به بردار توی جزوه میگوید* سرکیفی بدم سرکیفی الکی ادا حال بدارو در نیار ^-^ و صحبت از جون دل شد.. برخلاف یه قشر عظیمی از بقیه من دوستش دارم جون دلو.. حداقل هنوز هرغلطی نکرده واسه جذب فالوور، نشسته داره راهو برا بقیه روشن میکنه:") نظرم براتون اهمیت نداره؟ اف بر شما، ننگ خدایانم همینطور._.

دیگه چی... به جز مائو کمیک فن نداریم اینجا؟ :" تو این چندروز برای پرت کردن حواسم قدم گذاشتم برای به روز کردن اطلاعات کمیک بوکیم، میدونم نمیفهمین چی میگم ولی نه.. واقعا دیدین؟ دیدین زک اسنایدر بالاخره لیگ عدالتو درست کرد؟ به نظر من خیلی خفن میشه، دیگه ببینین از نظر منِ مارول فن خفن میشه این فیلم.. ببینین خودش دیگه چی میشه:") خیلی میخوام بدونم چجوری میکننش.. ولی همینجا میگم.. اگه گند زدن و دوباره همونجوری و یا حتی بدتر شد فیلم؛ دی سی رو میبوسم میذارم کنار:/ بجز شزمش البته، شزم یکی از معدود کارای خوبش بود، یا شخصیت جوکر.. بهترین کار دی سی ساختن جوکر بود..

دارم سرتونو درد میارم.. شرمنده:") و.. پست تاکی رو دیدین؟ لازمه بگم چقدر.. چقدر از اعماق وجودم حس کردم که راسته؟ نمیخوام براتون از این حرفای روشن فکرانه بزنم.. ولی بیاین قبول کنیم که راست بود، بیش از اندازه راست بود، اگه هم به اون دلیلیایی نبود که تاکی میگه( که بیشتر مواقع هست..) آخرش.. یه روزی بیان مریض میشه، یه روزی همون اتفاق میهن بلاگ اتفاق میوفته و گم میکنیم همو.. شایدم نکنیم.. ولی، هوفف، از بار غم انگیزیش نمیتونم چیزی بگم.. بیخیالش فعلا.. تا اون موقع یه کاری میکنم..

شاید بهترین پست برگشتی نبود که میتونستم بنویسم ولی بیخیال.. بهتر از هیچی بود. :)

________________________________

+از همه عزیزانی که منت گذاشتن اومدن فحشم دادن تشکر میکنم.. مخصوصا بهترین این پروژه کیدو TT *تشویق حضار*

+میدونین.. قدر دوستاتونو بدونین.. همین=) بدونین قدرشونو.. راست میگم..

+مثل چی هفته دیگه کار دارم و خیر سرم میخواستم یه چیز جدید به زندگیم اضافه کنم ولی فعلا توی مرداب فیزیک و ریاضی غرق شدم..

+قبلا اینجوری بودم که اگه عربی رو میشدم 19 تا چندساعت دپرس بودم و میگفتم چرا اینو نوشتم؟ چرا دقت نکردم؟ یا ریاضی، ریاضیم پایین 18 نمیومد، 18 میشدم با بقیه قهر میکردم حتی.. ولی الان اینجوریه که یه آزمون سختو 20 میشم سرمو از گوشی بیرون میارم میگم« عه.. چه خوب.» و به ادامه کارم میپردازم.. یا مثلا.. یه درس خیلی آسونی که توش خیر سرم بهترین شاگردمو میشم 18 نگاه میکنم به نمرهه و میگم: «اوه.. چقد بد .-.» و پا میشم میرم.. خسته کننده شده.. یا... الان که نگاه میکنم میبینم چقدر سر چیزای بچگونه ای ناراحت بودم قبلا.. یا به چه آدمای مزخرفی قبلا وابسته بودم.. میدونین.. الان که نگاه میکنم میبینم دلم میخواد از خودم بپرسم چرا؟ چرا انقدر خودتو عذاب میدادی؟ و بیخیال تر از قبل شدم.. بیخیالیی یه جاهایی خیلی خوبه=)

+تا الان بیان رو خطای 504 گیر کرده بود..

+چقدر منظره عجیبیه.. سه تا ردیف پشت سر هم صفر شدن، بازدیدکننده های دیروز و امروز، آنلاینا.. سخته.. یعنی روزی میشه که واقعا اینجوری باشه؟

+پریسا.. *هوفف.. شرمنده، من نمیتونم بهت بگم .-. همون شیفته^-^* اومدم، بیا که میخوام از وقتی که رفتی بشینم برات همه چی رو تعریف کنم:") تازه دوستامم موندم.. چقدر خوبه که برگشتی.. میدونی، صمیمی نبودیم و نیستیم هنوزم.. ولی دلم تنگ شده بود برات. =))

+ کلی کار دارم.. کامنتای جواب نداده شده، پیوندایی که میخوام اضافشون کنم.. خوبه:") عوضش همش تو پنلممD:

+هنوزم که هنوزه 4 تا تبریکو هردفعه که وقتم خالی میشه میخونم.. خوشحالم میکنه. یکیش از همه اون 18 نفر بود=") بهترینش.. که هنوزم خوشحالم میکنه.. یکیش از.. از یکی بود، اون که راز خلقت توش کشف شده بود. یکی دیگشم از یکی دیگه که تو خصوصی بود. آره، همونی که فکر میکنی، همون که گیف داشت:") و یکی دیگشم شاید مسخره بیاد، چه میدونم.. از یومیکوئه، نمیدونم چرا..  واقعا نمیدونم.

+یه ناشناسم بود خصوصی تبریک گفت.. گفت دوست داره باهام آشنا شه، یادم افتاد جواب ندادم.. اینجام ناشناسD: هرچند انگار فهمیدم کی هستی.. منم میخوام باهات آشنا شه ^-^

+اِما! امادابز.. خصوصیتو نمیتونم جواب بدم.. چون حساب نداری تو بیان.. نمیشه حساب بزنی؟ وب بزنی؟ قشنگ میشه=")

+فکر کنم بعد از این بیش از 10 ماه واقعا یه قدرتی پیدا کردم اگه بشینم فکر کنم میفهمم ناشناسه کیه:/ البته بعضی وقتاهم نمیشه:")

+چقدر پ.ن.. خدایا..

+روما همین حالا بهم گفت که ستاره پستم روشن نشده، هرکاریکردم نشد به جز اینکه الان دوباره پستو بذارم.. اگه درست شه باید پست قبلی رو پاک کنم.. ممنونم روما! =)

۴۶ ۳۰

هرثانیه..

*هشدار: این پست نه ارزش اجتماعی، دینی، سیاسی و هرچیز دیگه ای داره نه آخرش بهتون بیت کوین رایگان میدم نه PS5 قرعه کشی میکنیم.. آخرشم هیچ اتفاق خاصی نمیوفته..

۷۱ ۲۶
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان