کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

بیا و‌ کلمه برایمان بیاور.

این چندروز تنها چیزی که داشتیم خون بود و خون. قدم‌هام خونی بودن و پشت سرم جا میذاشتن، دستام خونی بودن و روی کتابام لک مینداختن، میتونستم آروم آروم ذوب شدن رو حس کنم، کم‌کم کوچیک و کوچیک‌تر میشدم و به یه جایی رسید که دیگه به خون روی دستام اهمیت ندادم، دیگه سعی نکردم بشورمشون و پاکشون کنم، نادیده‌شون بگیرم. دیگه نه. این چندروز دیگه کسی رو اون تو نمیبینم، دیگه هویت مشخصی ندارم، انگار خون با خودش، هرچیزی که از هویتم مونده بود رو برد. این چندروز هروقت به خودم نگاه میکنم یه فضای خالی و ساکت رو میبینم، کسی اون تو نیست. هرچیزی که یه زمانی اونجا بوده رفته.

تو این چندروز، نور به من و بدن خونیم تابید. خون‌ خیس و جاری روی بدنم می‌درخشید، من می‌درخشیدم. فهمیدم که تموم این مدت پشت ابر، نور خورشید وجود داشته. من نور رو گرفتم، ظریف و زیبا بود. نور بهم این حس رو داد که ممکنه توسط این خون خفه نشم، ممکنه زنده بیام بیرون. نور بهم امید بیرون اومدن داد. نور انقدر قدرتمند بود که میتونست ما رو نجات بده؛ ولی خب، فکر کنم مشکل از من بود. چون من نجات پیدا نکردم، شاید خودم نخواستم، شاید توانایی بالا اومدن رو نداشتم. نتونستم بالا بیام و میدونم که تهش با این خون خفه میشم.

تو این چندروز، به خونه برنگشتم، وبلاگم خالی و تاریک بود، قالب اصلیم خراب شده بود و هنوز یه نگاه بهش ننداختم. اینجا خیلی وقته که دیگه کتابخونه نیست، خیلی وقته که حتی دیگه یه خونه هم نیست، همه ساکنانش رفتن. یه خونه چطور میتونه بدون ساکنانش یه خونه باشه؟

هیچوقت به این فکر نکرده بودم که روزی ممکنه عشق کتاب توی من بمیره؛ که روزی از دستش بدم. درمورد پیتر جونز هم همین فکرو میکردم و حالا، وقتی دنبالش میگردم فقط یه فضای خالی رو میبینم. پیتر رفته. حدس میزنم این کاریه که من توش خوب باشم. نمیدونم عشق کتاب کی میمیره و چجوری میمیره، آیا اصلا وقتی که منو رها کرد و رفت میفهمم یا نه. ولی این واضحه که بالاخره میره، همونطور که من میرم. و وقتی که رفتم، میدونم که خودخواه و احمق‌ترین آدم روی زمینم. امیدوارم هیچوقت نتونی منو از روی ردپاهای خونیم پیدا بکنی.

من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان