کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

خب... که چی؟

ماریا =)

میدونی.. یکم عجیبه که الان دارم برات نامه مینویسم، الان وسط هزارتا چیزم، فقط هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و دلم خواست برات بنویسم... این مثال عاشقای واقعیه؟ یا شاید اصلا ربط به عشق نداره و من دارم همینجوری یه چیزی مینویسم.. هوم؟

این هفته.. بد نبود، خنثی بود، نه اینکه هم اتفاق بد بیوفته توش هم خوب... هیچ اتفاقی نیوفتاد، بیدار شدم، (شما به اینا چی میگین:/) برشتوک | کورن فلکس | غلات 0_0  یاهرچی که بهش میگینو تو شیر ریختم، آروم آروم سرمو گذاشتم رو میز و چرت زدم، بالا پریدم، شیر و برشتوک(؟) رو سریع خوردم، بلند شدم، تو راهم کتابایی که دیشب داشتم میخوندم رو از تو هال برداشتم، پرده ها رو یکم کشیدم، درو یکم باز کردم تا هوا در جریان باشه، دویدم سمت اتاقم، پرده ها رو کامل کشیدم و چراغ اتاقمو روشن کردم، پنجره رو یکم باز کردم  و لپ تاپو روشن کردم، مثل همیشه کتابای اون روزو از کتابخونه درسیم برداشتم و به ترتیب گذاشتمشون روی هم کنار دستم، وارد اسکای روم شدم، حاضری زدم، سرمو گذاشتم رو میز، به سقف نگاه کردم، با گوشیم ور رفتم، جزوه نوشتم و وارد بیان شدم، دویدم نمازی که نیم ساعت تا قضا شدنش مونده رو خوندم، تو گوشی غرق شدم، به ساعت نگاه کردم و سرمو تکون دادم و گوشی رو پرت کردم اونور، نوشتم و بالاخره وقتم برای پلات نویسی آزاد میشه که... بیشتر وقت ها خیلی مسخره پیش میره، یعنی... نه اینکه ازش بدم بیاد، نمیتونم تمرکز کنم و همین باعث میشه بیدار بمونم و این مسخرست. تصمیم گرفتم زود بخوابم و زود بیدار شم =)

که ایشالا به زودی عملیش میکنم...

این چندروز، صرفا مثل قبل یه تایپست و دانش آموز بی تحرک نبودم، اینجوری بودم که : خب... این این میشه، این x با این  y میخوره... هی! نظرت چیه پاشم یه آبی به دست و صورتم بزنم؟ D: و پامیشم... از وقتی که از کنار آینه رد میشم... هردفعه با دست و صورت خیس میشینم و به صورتم خیره میشم،

+هی.. زیادم بد نیستما

-هستی.

+واقعا؟ نیستم، بهتر از بقیه همسن و سالامه.

-شاید.

+حداقلش بد قیافه نیستم.

-آره، ولی خوش قیافه ام نیستی.

+قبول دارم. بریم؟

-بریم.

هردفعه بحث قیافه میاد وسط یاد آرتین میوفتم، دوتا آرتین داشتیم... یکیشون خوشگل ترین پسری بود که دیده بودم(لزوما نه خوشتیپ ترین) موهای لخت طلایی... چشمای آبی و اجزای صورتی که معلوم بود خدا با دقت کنار هم چیده بودتشون، اونو بیخیال.. از داداشش براتون بگم، حالا که فکر میکنم اون خوشگل ترین پسری بود که دیدم... کیوت و مهربون و... نمیدونم، آرتین کوچیک شده رو در نظر بگیرین و کیوتیش رئو ضربدر 100 بکنین... یه بارم ازمون پرسید که من بهترم یا داداشم؟ و یادمه هممون هم صدا گرفتیم داداشت. میگفت موهاشو از مامانش و چشماشو از باباش به ارث برده. فوتبالش عالی بود و یه زمانی درسخونم بود، مشتاقم بدونم الان کجاست و چه شکلی شده... ولی مطمئنم هرکدوم از بچه های کلاسمون، یه بار  گفتن اگه من جای آرتین بودم چی میشد؟

اگه آرتین عشق کتاب بود چی می شد؟

آره... به خودم میام میبینم به آیینه خیره شدم و دارم خودمو میبنیم، آخرشم یه دستی تو موهام میکشم و میرم... تصمیم گرفتم با خودم کنار بیام، حالا که آرتین عشق کتاب نشده... خودمم، تازه اون شازده کوچولو هم نخونده، عشق کتاب بدون شازده کوچولو؟ شوخی میکنی؟

بعد از اون بحث پسر بودن رفتم دوچرخه سواری و خواستم یه سر به کتابفروشی بزنم که بسته بود، برای همین تو اون گرما، همینجوری که رکاب میزدم و از کوچه پس کوچه ها رد میشدم و به پسرای دیگه خیره میشدم رفتم «پاتوق»

پاتوق یه جای خیلی مخفی نیست، حتی راستش جلوی چشم مردمه ولی خب یه زمانی با یه پسری که قبلا همسایه بودیم تصمیم گرفتیم اونجا بشه پاتوقمون، تو یکی از کوچه هایی که از پارک بهش راه داره آخرش یه بن بست دایره ایه با این تفاوت که دیوار بن بست نیست، یه نرده فلزی و پشتش یه پارک کوچولوئه با نمای ماشینایی که در حال رد شدنن و بچه و مادرایی که دارن پیاده روی میکنن و پسر و دخترایی که دسته جمعی رد میشن. دسته دوچرخه رو به نرده تکیه میدادیم و میشستیم رو دوچرخه و با نگاه کردن به ماشینا حرف میزدیم، تا اینکه خیلی وقته رفت و دوباره به پاتوق سر زدم، کلاهمو برداشتم و دسته دوچرخه رو به نرده تکیه دادم و نشستم و ماشینا رو نگاه کردم، و بعدش پاشدم رفتم.

وقتی اومدم خونه یه چیزی رو شنیدم که باورتون نمیشه... بلاچاو :) تو هال بود، کیفمو گذاشتم دم در، و وقتی وارد شدم دیدم صداش داره از گوشی مامانم پخش میشه، نشسته بود پشت میز و چایی میخورد(مینوشید یه جوریه:/) سلام کردم و یه چایی برای خودم ریختمو ... «چه آهنگیه؟ چقدر قشنگه ^-^»

+اوهوم... میخواستم دانلودش کنم..

-@-@

و کاشف به عمل اومدم که... این بلاچاوی عزیزمون صرفا برای خانه کاغذی نیست، کلا آهنگش توی همه چی هست، میکس... تبلیغ، هرچیزی. و خب یکی از این پیج موزیکا گذاشته بودتش با پس زمینه ماسک دالی و مامانمم ازش خوشش اومده بود دانلودش کرده بود.. پسر، حالا باید تظاهر کنم پسرش عاشق این آهنگ نبوده و نیست و بندبندشو حفظ نیست؟ :/

و .. میترسم؛ همه چی داره سریع پیش میره، میدونی منظورم چیه؟ اون اول که وب زده بودم فکر میکردم یه چیز خلوتیه مثل بلاگفا که شاید هفته ای یه بار یکی بهش سر بزنه و اینو بنویسه. «ممنون از مطلب مفیدتان.» یادتون باشه که اون اول من یه پیترجونز کوچولو بودم که مگان تازه آورش بیان و از همه میترسید، فقط هلنو به عنوان نویسنده خفنی که میشناخت میدونست و یه گوشه تو کتابخونه خلوتش نشسته بود و به وبای بقیه نگاه میکرد که خیلی خفنن.. ولی الان، من یه دوست دارم که شده خیالباف بیان و هر پستیش چندین و چندتا کامنت میگیره یا یه دوستی دارم که بالای 200 تا دنبال کننده داره، چه میدونم با یکی دوست شدم که بعدش دوستای اونو شناختم و با دوستاشم دوست شدم، با تاکیـی که یه زمانی مثل چی ازش میترسیدم الان دوستم و چرا جای دوری بریم؟ بالای 100 نفر هنوزم زیاده. بعدش.. همه چی شلوغه، سخته، آشفتس. وضعیتم یه جوریه که همینجور دارم از چیزی که آرزوشو داشتم فرار میکنم. توی یکی دوهفته با چندین نفر آدم آشنا شدم و دوست شدم، یهو اومدم وبم دیدم 90 تا نظر جدید هست، با آدمای زیادی حرف میزنم و هنوزم نمیتونم کامنت جواب بدم، همه اینا به درک.. مگه بده؟ مشکل اینه که من از یه چیز میترسم، من نمیتونم با وجود این همه آشفتگی ذهنیم برای همشون وقت بذارم، اکیپمو که دیگه نگو... همین الان وب آیسان بودم و دیدم وای.. آیسان راستی صندلی داغ گذاشته بود.. قرار بود ازش سوال بپرسم، یا مثلا این پستو براش کامنت دادم؟ با این حرف زدم؟ جواب این کامنتو دادم؟ نکنه از این ناراحت شه؟

راستش.. یکی از بانوهای بیان، یه چیزی بهم گفت و من هنوزم یادمه. آره، هنوزم یادمه بانوی من(=

شیفته: حس میکنم لوسی:/

میدونی عشق کتاب این درگیری روحی و فکریتو درک میکنم و این که حس میکنی مسئولیت داری در مقابل همه چیز..ولی یکمم به فکر خودت باش عشق کتاب..چون که خودمم همینطوریم مثل تو میفهمم اینو که میخوای به همه کمک کنی ولی حداقل یکم به فکر خودت باش.

این درسته؟ واقعا احساس مسئولیت دارم نسبت به همه؟ ماریا.. نظر تو چیه؟ شاید دارم، شاید وقتی یکی ناراحته وظیفه خودم میدونم که من باید حالشو خوب کنم... چندروز پیش، نظرای ارسالی خصوصیمو دیدم و فهمیدم که پسر.. نصفش دلداری دادن و کمک کردنه، این باعث میشه که حس خوبی داشته باشم به خودم... حداقل حال چندنفرو خوب کردم، ولی اینکه این داره تبدیل درگیری روحی میشه.. فکر نکنم.

نمیدونم دیگه چی بگم، یکم خستم، بدنم درد میکنه ولی مطمئنم کرونا نگرفتم، باید به نظرا جواب بدم و تا فاصله ای که این پست منتشر میشه و اولین نظرا میاد میرم یه شکلاتی چیزی ورمیدارم.

شبتون بخیر! =)

____________________________

+ولنتاینتونم مبارک سینگلای عزیزم =)

+هانی و آیسان.. زود برگردینا! D:

+کسی خبر از کیدو داره:/ بقیه اینطوری نیستن ولی کیدو و استلا یه روز که نباشن حس میشه، حس میکنم... بقیه هم احتمالا حس میکنن.

+این وب زیبا و اکلیلیم که میبینین توسط بانوی چلوهفتیا نوشته های اکلیلی ساخته شده که دستشم درد نکنه ^-^ مائو! *دست و جیغ و هورا* راستش خیلی قبل تر از الانم از سایه کمک گرفتم که بهم یه کد خیلی خفن داد که شاید خیلی خیلی بعد که از این قالب خسته شدم ببینیمش =) 

+ از همینجا اعلام میکنم عاشق اسپاتیفای و روبات تلگرامی که ازش دانلود میکنه و با اسم و کاور اصلی بهم تحویل میده شدم =)) دیگه لازم نیست وقتی یکی از آهنگای خفن و گنگ Masked wolf رو دانلود میکنم تو اسم آهنگ بنویسه «astronaut in the ocean دانلود هر نوع آهنگ از وبسایت جونی جونمwww.joonijoonom.ir»

+کی فکرشو میکرد این همه خواننده خفن خارجی داشته باشیم؟ *خفه کردن خود با آهنگ*

۳۹ ۳۷
Maglonya ~♡
۲۷ بهمن ۰۰:۴۴
فرست شدم؟

پاسخ :

*جام طلایی «فرست شدن» را به مائو میدهد @-@*
بله که شدی! این دفعه مائو شد بچه ها، ایشالا دفعه بعد ^-^
Maglonya ~♡
۲۷ بهمن ۰۰:۵۸
یوهووو فرست شدم بالاخرهههه*-*

+در مورد پستت... یه جورایی میتونم بگم هم درک میکنم هم نه!... زندگی این روزای بیشتریامون زیادی تکراری و بیخود شده، بی شوخی میگم، نسبت به قبل کرونا و اینا، اون زمان هرچقدرم که روزامون تکراری و روتین وار بودن به اندازه ی الان آزار دهنده نبودن... بودن؟!... شایدم این فقط نظر منه...
و در مورد بقیش،
میدونی با نظر اون بانویی که بهت اون حرفو زده موافقم! گاهی اوقات فکر میکنم یه سری مسائل رو پیچیده میکنی، میخوام بگم لازم نیست در مورد همه چیز این همه حساسیت نشون بدی!
بعید میدونم کسی از دستت ناراحت بشه صرفا به خاطر این که وسط یه چتی به کامنتش جواب ندادی، خلاصه... فکر میکنم این یه جور کمال گراییِ کمی تا حدودی افراطیه.
+یکی از چیزایی هم که همیشه خیلیامون روش تاکید داشتیم اینه که بابا... اینجا وبه! مثل بقیه فضا های مجازی پر از ماسک و دروغ نیست... نمیگم همه صد در صد صادقن ولی حداقل تظاهر کردن کمتره... پس مطمئن باش کسی که نوشته های طولانیتو تمام این مدت میخونه برات ارزش قائله و این خیلی خوبهD"=


+کیدو یه بار بهم گفت حوصله تایپ کردن نداره'-' احتمالا قهوه شون تموم شده زودی برمیگرده (;
+چقدر نوشتم/:

پاسخ :

*-*
+اوهوم، قبل از کرونا... هرچقدرم مسخره بود اوضاع آخرش میرفتیم مدرسه، حال و هوامون عوض میشد، یه اتفاق جدید میوفتاد، نمیشستیم پشت یه گوشی و با بقیه حرف بزنیم؛ رودررو بود.. آره، آزاردهنده نبودن، منم همچین نظریو دارم و همش به خاطر مدرسه بود، یا بیرون رفتن و میدونی منظورم چیه؟ اینکه نری بیرون ببینی یه پارجه گنده(حالا اینجوریم نیست._.) نصف صورت مردمو پوشونده.
خب... باشه، سعی میکنم کمترش کنم، و نمیخوام بگم که نه! من اینجوری نیستم، شاید این تنها مشکلی بوده از خودم که صددرصد باهاش موافق بودم.
+چقدر خوب گفتی =")

+آهان... خوبه خوبه ^-^
+کار خوبی کردی D:
Baby Blue
۲۷ بهمن ۰۰:۵۹
چرا بیدار..؟

پاسخ :

من؟ @-@
چیز عجیبی نیست از نظر خودم.. :)
Aysan :)
۲۷ بهمن ۰۱:۰۰
چقدر این پست..
حال و هواش..
با قالبت خوب بود!! ..
ریتم آرومی دوست داشتنی ایی داشت :)

+ناراحت؟ نه بابا!! درک برای همین موقع هاست!
هر چقدرم جای تو نباشم و حتی اگرم واقعا درک نکنم هیچ اشکالی نداره!
همین که میدونم بهش فکر میکنی هم کافیه!
راجب این مشغله ها ولی واقعا درک میکنم! @_@ *عینک دودی میخوامم!!*
خیلی حس بدیه که آشفتگی رو تجربه کنی! =/

+چشم زود بر میگردیم!
هانی بیا بریم و زود برگردیم..
من از همین الان حالم بده نمی تونم دوریو تحمل کنم T-T

پاسخ :

خیلی خوبی که :")

+خب... خیلی خوبه، حداقل خیالم از این بابت راخت شد=")
چقدر خوب که درک میکنی=) *عینک دودی دادن*
اوهوم:"

+*برایشان دست تکان میدهد*
منتظرتونیم! *-*

Baby Blue
۲۷ بهمن ۰۱:۰۸
آره...کلا دیر میخوابی...

پاسخ :

این اشتباهه.. :"
Baby Blue
۲۷ بهمن ۰۱:۰۹
@مائو
امروز قهوه نخوردم...!

پاسخ :

مائو میدونست 0-0
Aysan :)
۲۷ بهمن ۰۱:۰۹
وایییییییی قسمت پیوندا رووو @____@
چرا انقدر منو به غش میدین!؟ *_*

پاسخ :

خوبــه؟ "-"
خوشحال شـدم =")
💚DORIS ‌💚
۲۷ بهمن ۰۱:۱۲
اممم
نمیدونم چی بگم:"
ولی.. اه حنا بیخیال حرفت شو :/

قالب چه باحال شده "-"

پاسخ :

بگو خب حرفتو:/

اوهوم"-"
Baby Blue
۲۷ بهمن ۰۱:۱۶
عه راستی کیدو پیداش شد D=

پاسخ :

چقدر خوب! *خوشحالی*
D:
Baby Blue
۲۷ بهمن ۰۱:۳۷
منم تو پیوندا هستمT-T
دستمال بیارین برام..

پاسخ :

میخواستی نباشی؟ :/
اصلا یکی از دلایلی که یه دستی به سروروش کشیدم تو بودی، میخواستم تو رو هم اضافه کنم که دیدم بقیه هم هست *-*
(Hyung) Hanae
۲۷ بهمن ۰۱:۵۶
قالب جدید مبارکT-T
همتون خونه تکونی کردینXD


+فقط بدون مجبور نیستی فشار اضافی تحمل کنی و همین طور مجبور نیستی همیشه خوب باشی چون تا الانشم کلی خوب بودی... برای خودت بیشتر وقت بذار...خیلی تاثیر داره اگه هر روز برای خودت یاد آوردی کنی که دنیا دو روزه...💕


+من هیونگت محسوب میشم یا خواهر بزرگه؟
نظر خودت چیه؟
هشتگ گند ترین پارازیت برای حواس پرت کردن
دوباره هشتگ وات د فاز
🚬

پاسخ :

هیونگ خودتی؟ *-*
تازه میخوام چندتا کار دیگه هم بکنم تا عید *-*

+=) وای... از حرفای خیلیاتون میتونیم یه کتبا مخصوص دیالوگ برای شخصیتای کتابمون ورداریم *-* اصلا از همینجا بخش کامنتا دوباره راه میوفته! برو تو کامنتا اسم و این حرف قشنگتو ببین=")

+عامم.. هیونگم؟ D:
این استیکر سیگاره.. خیلی موده:" مخصوصا تو لپ تاپ و آخر حرفا.. هعی خدا :")
☁️𝐴𝑦𝑙𝑖𝑛 🌱𝑆𝑒𝑛𝑝𝑎𝑖
۲۷ بهمن ۰۸:۱۸
چهلوهفتی شدنت مبارک! چه قالبت سوییته~
+هرچی خواستم بگمو هیونگ گفت...تو نیازی به "برای همه خوب بودن"نداری^^

پاسخ :

خیلی ممــنون @-@
+ خدایا=")
Cloudia Hirai
۲۷ بهمن ۰۸:۱۸
سلام ! D: من دوباره آمدممم !
+خب فکر کنم منظور اصلی پستت این بود که فشار روته نه؟
دقیقا دیشب داشتم با پدرم سر این موضوع بحث میکردم (معمولا زیاد با پدرم حرف میزنم البته من حرف میزنم اون فقط گوش میده XD)نمیدونم این مشکل تو هم هست یا نه ! ولی چون دوستمی گفتم شاید حرفام به کارت بیاد (معمولا دوستام بهم میگن روانشناس غزل XD)میدونی من به این نتیجه رسیدم که نباید سعی کنم همه رو از خودم راضی نگه دارم ! مثلا همین پست آیسان ! میتونی بهش بگی که اینقدر کار داری که وقت نمیکنی سوالاتو بنویسی (گرچه میدونم آیسان ناراحت نمیشه XD) اینقدر سعی نکن کار همه رو انجام بدی XD (نمیدونم چرا ولی حس میکنم مشکلت این نیست و فقط وقت تلف کردم :/)

+چه قالب نازییییی
+به جمعمون خوش اومدی !

پاسخ :

سلاممم.. بسی خوش اومدی! D:
+اوهوم=) تقریبا..
واوو D: خب... راست میگی، راضی نگه داشتن همه از خودم یکم مسخره به نظر میاد، و از اون مسخره تر اینه که از کسی به یه دلیل مسخره ناراحت باشی درصورتی که اون دوستته. ممنون از راهنماییت((= و هی:/ به کارم اومد:|اتفاقا مشکلم همین بود و دوباره ممنون که راهنمایی کردی و سعی کردی کمکم کنی، وقتتم تلف نکردی ^-^

+اوهـوم ^-^
+تشکرات فراوانD:
Maglonya ~♡
۲۷ بهمن ۰۸:۴۰
عه!!! الان پیوندارو دیدم((":
این قلب من آخرش تو این بیان از کار میوفته ببین کی گفتم...3/>

@کیدو
حال کردی غیب گفتم؟ D:

پاسخ :

="))
mochi ^-^
۲۷ بهمن ۰۸:۴۴
عشق کتاب تو به من قول ندادی زود بخوابی؟"-"باید از امشب به بعد چکت کنم؟:/
+وی میرود تا پست را بخواند..

پاسخ :

نمیشه آقا:/ خوابم نمیبره -_-
+کار خوبی میکند..
mochi ^-^
۲۷ بهمن ۰۹:۱۱
واقعا دوچرخه سواری کردن توی بیرون حس خیلی خوبی داره..دلم میخواد دوچرخه سواری کنمT^T
آخ عشق کتاب!یه بار تو اتاقم بودم یه دفعه از بیرون توی هال صدای یکی از آهنگ های بی تی اس اومد!رسما گرخیدم..نمیدونستم الان برم بیرون یا نه اصلا واکنشی نشون بدم یا نهXD مثل تو شده بود"-"
خوب..در مورد این مشغله ذهنیت!خوب منم با اون آدمی که اینو گفته خیلی موافقم..میدونی منم خیلی ذهنمو مشغول بیان و آدماش میکنم..مثلا امروز فلانی وبشو بست یا چمیدونم فلان اتفاق افتاد..فلانی بهم کامنت داد باید برم جواب کامنتشو بدم..به فلانی چی بگم حالا؟(:فلانی حالش خوبه؟نکنه باید برم باهاش حرف بزنم و دلداریش بدم؟هوم؟
و هزاران چیز دیگه..
ولی میدونی همون طور که گفتی خودتم..تو احساساتی ترین آدم توی اکیپمون هستی و خوب..درک میکنم این کمک کردنتو به بقیه ولی یکمم به فکر خودت باش پسر! یکمم به فکر احساسات خودت باش مشغله های خودت..میدونم میخوای به دیگران کمک کنی تا حس بدی نداشته باشن ولی بهرحال..
+قالب خیلی قشنگه!حس آرامش میده..بوی قهوه و کتابای خاک گرفته میده وبت:")خیلی قشنگه..
+راستی..ولنتاینت مبارکD:
+عشق کتاب..یادته یبار گفتی من سبک نوشتن خاص خودمو ندارم؟ولی این چند وقته از پستات فهمیدم که سبک نوشتن خودتو داری(:تو اونقدر توی پستات پراکنده نویسی میکنی که نگو!مثلا از خوشگلی همکلاسیت رسیدی به بیان و دوستات((:ولی من اصلا اینطوری نمیتونم بنویسم..باید نوشتم فقط روی یه چیز تمرکز داشته باشه و میدونی..اینه که نوشته هاتو خاص و منحصر به فرد میکنه^^

پاسخ :

@-@ یه چیزی بگم نمیزنی منو؟ من یه کامپیوتر یا لپ تاپ جدیدو به یه دوچرخه جدید ترجیح میدم:/ دوچرخه سواری زیاد برام اولویت نداره چون تا جایی که یادمه همه پسرای توی کوچه یه جوری بودن، نمیدونم چجوری بگم، ترسناک بودن و از اینایی بودن که همش بیرونن و از میرن حرکت نمایشی میزنن جلو بقیه درحالی که اگه یه ثانیه اشتباه کنن با سر میخورن زمین:/ حتی یادمه قبلا بدتر بود، چندتاشون فاز گنگ برداشته بودن فکر میکردن یه باند خلافکارن:/ الان خداروشکر بهتر شده ^-^ ولی من هنوزم و حتی در آینده هم نمیرم پیششون :|
اصلا خیلی خوب بود XD تازه من از وقتی که با بلاچاو آشنا شدم آهنگش و اون آهنگ پس زمینه ای که با صدای خواننده پخش میشه رو همه جا میشنوم:/ راستی.. با اسپاتیفایی که باهاش آشنا شدم تصمیم گرفتم از یه نیمه آرمی به یه آرمی کامل تبدیل شم *-* دینامیتو(؟)دانلود کردم با فیک لاو و چندتا دیگه =")
چقدر این فکرا آشناست :")
باشه.. از این به بعد به فکر خودمم.. قول میدم=")
+هوفف... ممنون! =) خودمم فکر میکنم خیلی قشنگ شده :")
+و همچنینD:
+وای.. راست میگی :) حالا که دارم میخونم میبینم اینجوریه.. خاص و منحصر به فرد کردن نوشته ها.. ="))
Nobody -
۲۷ بهمن ۱۰:۱۳
واهااااییی چه خوشگله قالب جدیدت! مبارکه مبارکه :))
+ وای دقیقاااا منم همیشه همین‌قدر فکر می‌کنم به اینکه خب الان خیلی وقته به فلانی کامنت ندادم، باید چی بهش بگم؟ یا فلانی خیلی می‌آد حالم رو می‌پرسه و من هیچ‌وقت نرفتم وبش... برم چی بگم؟ و میلیون ها چیز دیگه... ولی خب انقدر گاهی تنبل می‌شم و سختمه که کامنت بنویسم، فقط رهاش می‌کنم. کلا دیگه حس می‌کنم زیاد نمی‌تونم برای بیان وقت بذارم... حتی با این‌که الان خیلی دلم می‌خواد یه قالب جدید درست کنم، یا یه پست غرغر طولانی بنویسم، ولی حوصله‌م نمی‌کشه. :(

پاسخ :

ممنون ممنون ="))
+وای.. چقدر مسخره و غم انگیز.. حالا نمیشه یه روز برگردی؟
Nobody -
۲۷ بهمن ۱۰:۱۴
رویاهای زیبا... به همه کمک می‌کند...
T_____T
قلبم...

پاسخ :

^____^
میدونستم خوشت میاد ^-^
Sŧεℓℓą =]
۲۷ بهمن ۱۰:۵۱
این آرتین به شدت جذاب به نظر میاد :/
ولی خب احتمالا اگه داداشش رو ببینم ،جان به جان آفرین تسلیم کنم ((=
خوشحالم که عشق کتابی ((=
و البته خوشحالم که اینجایی ((=
و خیلی خوشحال ترم که آرتین نیستی چون حس میکنم مغروره :/
فقط یه دوست نداری که بالای ۲۰۰ تا دنبال کننده داره ! دوتا داری •~•
این دلداری دادن ها خیلی حال خوب کنه ... برا دو طرف !
نه فقط برای شخص مقابل ...

+ هم چنین !
+ کیدو که اینجاست ! اینجوری میگید اشکم در میاد T-T
+ @ مائو
بیا برای منم قالب بدرست :/

پاسخ :

هنوزم میاد:/ خوشگل لعنتی:/ بعدش فوتبال که بازی میکرد موهاش میوفتاد تو چشمش سرشو تکون میداد میرفت اونور:/
داداشش که اصلا از زیبایی های زمینیه =") یادمه فقط یه بار دیدیمیش ولی هنوزم یادمونه چه شکلی بود.. هی خدا :")
منم خوشحالم که اینارو میگی=")
مغرور؟ نمیدونم.. شاید بود •~•
کی؟ 0-0 نکنه تو هم بالای 200 تا دنبال کننده داری؟ کی رو یادم رفته بود؟ 0-0
اوهوم=)))

+D:
+=))
+@مائو
نمیخواد:/
(#کمپین استلا قالب درست نمیکند.)
آخه قشنگی قالب تو و 47یی موچی و مائو باعث شد من قالب جدید بخوام:/ بعد تو عوضش میکنی؟ ._.
(#به عشق کتاب ربط دارد:/)
Sŧεℓℓą =]
۲۷ بهمن ۱۰:۵۱
عه قلب های تو هم می‌تپن ((=

پاسخ :

تنها دلخوشیم از قالب 47 این بود که قلبم بتپه =")
Baby Blue
۲۷ بهمن ۱۲:۲۷
چطور یادم رفت بگم...
قالب جدید مبارک!
خیلی قشنگه*-*

پاسخ :

ممنــون *-*
چوی زینب دمدمی
۲۷ بهمن ۱۲:۲۷
اگه درست فهمیده باشم شما تایپ شخصیتیتونENFJ هستش درسته؟
این ویژگی مختص ENFJهاست! انققققدری که به فکر دیگرانن ودوست دارن کمکشون کنن،به فکر خودشون نیستن.وکم کم براشون تبدیل به یه مشکل هم میشه!
این ویژگی خوبیه در صورتی که بتونن کنترلش کنن.
شما یه ویژگی خیلی خوب دیگه هم دارید اونم حرفاتونه.این تایپ شخصیتی جادویی حرف میزنن وسخنورای خوبی هم هستن.منم یکی از بهترین دوستام همین تایپ روداره ودقیقا همین ویژگی ها...
امیدوارم اشتباه حدس نزده باشم که ضایع بشممم:///
عام راستی،درموردچیزی که موچی نوشته،موچی جون قطعا همه سبک نوشتن مخصوص خودشونو دارن! من هرکسیو میتونم از روسبک نوشتنش تشخیص بدم(مثلا تو بیای برام کامنت ناشناس بذاری احتمالا میفهمم کی هستی😅/البته اگه مدت زیادی باشه که باهات آشنا باشم)
موچی خوشگله،همه نوشته هاشون خاص ومنحصر به فرده.توخودت میدونی من از نوشته های خودم واز سبک نوشتنم متنفرم!اما یه موقع هاییم میشه که افتخار میکنم به چیزی که نوشتم وحتی به سبک نوشتن خودم! انگار امضای شخصیم پاشه.و هرچقدرم چرت باشه باخودم فکر میکنم بالاخره هیچ کس بجز من نمیتونسته اینو بنویسه^^
پراکنده نویسی...منم تقریبا همین طورم😂 ولی اگه توهم دوست داری پراکنده بنویسی فکر کنم بتونی.چون خیلی راحته! فقط باید ..‌نمیدونم به هیچ قاعده وقانونی فکر نکنی وراحت بنویسی.راستش من باید نوشته های بیشتری ازت بخونم تا بتونم بفهمم سبکت چطوریه دقیقاXD

پاسخ :

اوهوم=)) البته بود، شاید تغییر کرده باشه.. نمیدونم D:
وای... واقعا؟ *-* نمیدونستم، پس احتمالا هنوزم تایپم باشه :) و خب... مشکلش، آره، باید کنترلش کرد وگرنه باعث میشه خود فرد آسیب ببینه، کمک کردن به دیگران وقتی خودت ازشون بدتری چه فایده ای داره؟ (=
حرفام... چرا من اینارو نمیدونستم:/ آره، من خیلی خبو میتونم حرف بزنم و سخنور خوبیم، همین که ابتدایی مجری همه برنامه های مدرسه بودم یا چیزای دیگه. به دوستتون از طرف من سوال برسونینD:
اومم... درست میگینD: اینو تجربه کردم، یه بار میخواستم ناشناس پست بذارم که یکی اومد خصوصی گفت تو عشق کتابی؟._. و همونجا فهمیدم خیلی سبک نوشتنم تابلوئه:دی
امضای شخصیتی رو قشنگ گفتی... هرچقدرم بد باشه امضامونه دیگه... نمیتونم ازش جدا شیم چون همینجوری مینویسم، از نظر من شما خیلی قشنگ مینویسین ^-^
عه واقعا؟ D: اوهوم، آدم نیاز نداره روی یه خط صاف حرکت کنه، هرچی تو ذهنشه رو میتونه بنویسه =)
ممنون که تو بحثمون شرکت کردی و این حرفا:دی
𝒀𝒖𝒎𝒊𝒌𝒐 ツ ! ×
۲۷ بهمن ۱۲:۴۶
چقدر این پست رو دوست داشتم..
باورت میشه دو بار خوندمش؟
یه بار بدون آهنگ یه بار هندزفری به گوش((:

+ درمورد قالب(((("=
بذار فقط نفسم رو حبس کنم و چیزی نگم...
اما...به جمع چلو هفتیا خوش اومدی((("=
اینم بگم از سلیقه ی سنتاکو کمتر از اینم انتطار نمیره:"""
خییلی قشنگ و منظم و خوبه:"""

@چوی‌زینب‌دمدمی
منم ENFJ ام((:

پاسخ :

وای.. ممنونم:))
اینکه خیلی خوبه :")
خوشحالم که خوشت اومد :)

+
وایــی =")
تسکر فراوان :) یکی از اولین کسایی که تو وبشون 47 رو دیدم تو بودی :") که اصلا باهاش آشنا شدم:)
اوهوم.. خیلی قشنگ ظراحیش کرده، خودم که عاشق قالب شدم :"))) به قول موچی حس کتابای خاک گرفته بهم دست میده یا کتابخونه قدیمی:)

خوشوقتم ^-^
سَمَر ‌‌
۲۷ بهمن ۱۴:۳۸
چقدر حس خوبی داشت این پست =)
۹۰ نظر جدید... D""":

+سمر، شکر! XDD

پاسخ :

اوهوم=))
هی خدا D:

+XDD بهت خیلی میومدD:
تاکی تاچیبانا
۲۷ بهمن ۱۸:۴۹
تا اینجا که خوندم باز یاد دختر پرتقال افتادم.
گئورگ میگفت، خیلی زیبا نیستم اما زشت هم نیستم. دقیقاً مثل تو، احساس می‌کنم شباهت زیادی بین تو و گئورگ هست! تا الان دوبار منو عیناً یاد اون کتاب انداختی....

پاسخ :

دختر پرتقال... باید بخونمش یه بار :"))
انگار خیلی جالبه ((=
تاکی تاچیبانا
۲۷ بهمن ۱۸:۵۹
باااگااا! اگه یه بار دیگه بگی از تاکی میترسیدی، یه کاری میکنم که واقعنی ازم بترسی! شیفهم شد؟ یا نشد؟ اگه نشد بترسونمت! #_#

پاسخ :

خب میترسیدم ازت:/
البته از تاکی نمیترسیدم از رفیق میترسیدم، چی بود اون آدم خشک:/ ؟ تازه منو بگو که یه بچه معصوم و پاک بودم و میترسیدم دنبالت کنم ._.
باشه باشه نمیترسم از این به بعد ازت ^-^
mochi ^-^
۲۸ بهمن ۱۰:۵۰
خوب باید یه طوری خوابتو درست کنی..ببین صبح زود بیدار بشو تا لنگ ظهر نخواب"-"صبح ساعت 8 بیدار شو..دیگه شب خود به خود ساعت 12 بیهوش میشی:/

پاسخ :

امم... میرم مدرسه، ساعت 1 تا 2 میخوابم( حداکثــر و خیلی بخوام بیدار بمونم تا ساعت دوئه*-*) ساعت 7 و نیم صبحم خود به خود بیدار میشم @-@
طبیعیه؟ :/
book friend
۲۸ بهمن ۱۱:۰۱
عشق کتاب
وبلاگ تو منو یاد رمان این وبلاگ واگذار میشود می اندازد
حدس می زنم خونده باشی ، چون به فانتزی علاقه داری

پاسخ :

واقعا؟ @-@
نه نخوندمش متاسفانه :(
+خصوصی داده بودی ولی چون حساب نداشتی نمیتونستم جواب بدم :(
mochi ^-^
۲۸ بهمن ۱۱:۰۶
قسمت 1 تا 2 میخوابم رو نفهمیدم"-"درست توضیح بده بچه._.

پاسخ :

اهم ^-^
شب ها، زمانی که آسمان تیره و تار شد و جهانیان در خوابی عمیق فرو رفتند.. من شبا معمولا بین ساعت یک نصفه شب تا دو میخوابم، یعنی اصلا بعد از ساعت 2 نصفه شب بیدار نمیمونم و بیشتر شبا ساعت یک و نیم نصفه شب بعد از نوشتن پلاتم، یا درس خوندن یا هرچیز دیگه ای میخوابم =)
واضح توضیح دادم؟ @-@
mochi ^-^
۲۸ بهمن ۱۱:۲۷
خوب همون ساعت دو هم دیره!"-"به قول مامانم رشد نمیکنه قدت._.میخوای کوتوله بمونی؟(یه جوری میگم انگار میدونم قدت چقدره:/)
ولی کلا کمبود خواب میگیری..من اصلا حاضرم غذا نخورم به جاش بخوابم..خواب جزو الویت های زندگی بنده است"-"

پاسخ :

دارم کار میکنم رو خودم زودتر بخوابم *-* مثل همون دیشب.. عه، قد رشد نمیکنه؟ نمیدونستم.. نه! معلومه که نمیخوام.. باشه، زود میخوابم ^-^ (تا گفتی یادم افتاد خیلی وقته اندازه قدمو نمیدونم:/ رفتم گرفتم... بگم اینجا همه فیض ببرن؟ "-")
بلی بلی *-*
ریحانه (=
۲۸ بهمن ۲۳:۵۹
سلام. نمی دونم تو کامنتای طولانی بقیه هم بهتون گفتن یا نه...هر وقت میام اینجا یه عامل بیرونی هست که نذاره کامنتا رو کامل بخونم.
خواستم بگم در راستای حرف بانو، تا وقتی حال خودتون خوب نباشه نمی تونید حال بقیه رو "واقعا" خوب کنید آقای امیر...قطعا اون تاثیر قبلی رو نداره.
به خودتون استراحت بدید. می تونید یه مدت همه کامنتا رو ببندید تا ذهنتون نظم پیدا کنه :)
mochi ^-^
۲۹ بهمن ۱۳:۰۳
بلی چون از ساعت 9 تا 12 هورمون رشد توی بدن ترشح میشه._.و اگه خواب نباشیم منتشر نمیشه..(مامانم گفته اطلاعات خودم نیست"-")
اه قدت چنده مستر؟((:من فکر کنم 160 باشم..فقط میدونم از مامانم رد کردمXD

پاسخ :

عه هورمون رشد *-* اینو شنیده بودم ولی حواسم نبود که اصلا به قد مربوطه:/(درست گفته "-")
165متر سانتی متر "-" نمیدونم.. خوبه؟ *-* اساتید احضار نظر کنین ببینم قدبلندم، قدکوتاهم.. چیم؟._. تو مدرسه پسرونه که هرکی یه جوریه.. عه 160 سانت... اینم فکر کنم خوب باشه =") 
mochi ^-^
۲۹ بهمن ۱۳:۲۴
فکر کنم تو از من بلند تر باشی"-"و عام فکر کنم خوبه^^البته حتما قد بلند تر میشی و میشیم!
یادم نمیاد دقیق چند سانت بودم:/ولی خیلی قد بلند شدم امسال!

پاسخ :

اوهوم "-" احتمالا =)) و خوبه که خوبه :دی و آره... ما هنوزم تو سن رشدیم:دی
منم 0-0 قدبلندتر شدم از پارسال ^-^
𝑺𝒕𝒆𝒑𝒉𝒂𝒏
۲۹ بهمن ۱۳:۳۸
همین حوالی میپلکم

پاسخ :

همینجوری که همین حوالی میپلکی یه وب بزن اون آهنگای لعنتی رو دوباره بذار توش:/
یادت رفته کمبود پسر داریم؟ تازه استفانمونم کم شده:// اف بر تو! :/
چوی زینب دمدمی
۲۹ بهمن ۱۳:۴۰
عه درست حدس زدممممم؟
من تنها مهارتی که توکل دنیادارم شناختن مردمه😁
حدس میزنم هنوزم همین باشه تایپت.چون ویژگی هاش هست دیگه...
وای یعنی انقدر خوشم میاد یه چیزی که حدس میزنم تایید میشه😄
من قشنگ مینویسم؟•__•خب شاید فقط بعضی وقتا!
آره درسته.من باید خیلیییییی خودمو کنترل کنم،که وقتی دارم راجبه یه موضوعی مینویسم انقدر از موضوع اصلی خارج نشم وتوجه مردم رو به شرق وغرب جلب نکنم:||

پاسخ :

بلیــی =))
توانایی خوبیهD:
اوهوم.. احتمالا=))
:")
آره:/ همیشه:| نمیدونم چرا انقدر رو این که خوب مینویسین ازش فرار میکنین.. اونایی که دنبالتون کردن که از سر شکنجه خودشون دنبال نکردن که:/ از یه چیزی خوششون اومده اونجا =)
نمیخواد خودتو کنترل کنی=)) همین استعداد خوبیه چرا میخوای سرکوبش کنی؟ خیلیا تلاش میکنن دوتا موضوع بی ربط رو بهم ربط بدن ولی دریغ از یه نوشته خوب، حالا که تو میتونی چرا ازش به نفع خودت استفاده نمیکنی؟ =")
𝑺𝒕𝒆𝒑𝒉𝒂𝒏
۳۰ بهمن ۰۸:۲۷
خواستم برگردم
قالبم ساختم
دیدم استلا و هانی بانچ نیستن دیگه
حسش رفت
Sŧεℓℓą =]
۰۳ اسفند ۰۰:۰۷
اییییی واییییی :/
منم دارم ، منتهی گله گله آنفالو می کنن :دی

+ من هنوز منتظرم برای چیزی که برات تعریف کردم واکنش نشون بدی :/

پاسخ :

واقعا داری؟ :/
خدایا.. از تو باید به عنوان جوان موفق و کارآفرین بیان یاد کرد... خدای من 0-0 مال من همونجا مونده، نه میرن نه میان... هی..

+اگه چیزیه که فکر میکنم.. مگه واکنش نشون ندادم؟ :/ بذار ببینم واکنش نشون دادم یا نه..
(#جوان آلزایمری)
Lester
۱۱ خرداد ۰۴:۰۹
وای درباره بلاگفا، حققققق حققققق

می گم، بیان هنوزم مثل قدیمه؟ یعنی خب اره فکر نکنم، ولی به بلاگفا ترجیح می دیش؟ هنوز،

پاسخ :

هم مثل قدیمه و هم به بلاگفا ترجیحش می‌دم. :))
Lester
۱۳ خرداد ۱۰:۵۹
این عالیههه=}}

پاسخ :

خدایا.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان