کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

مرگ

عزیزم.

بودنت رنج بود، نگرانیای مستمری که سر بودن و راحتی و آسایشت می‌کشیدم منو اذیت می‌کرد چون تو مسلما آدم بزرگی می‌شدی، دستات بوی وانیل می‌داد و حرف زدنت قلبو به تپش می‌انداخت. تو آدم خوبی نبودی ولی آدم بدیم نبودی. اما من اون موقع آدم خوبی بودم. تو بهم آسیب زدی ولی بزرگم کردی. هنوز نمیدونم باید ازت متنفر باشم یا سر مرگت غصه بخورم. شایدم باید دیگه اهمیت ندم و فراموشت کنم، تو آدمی بودی که من نمیخواستم بهش تبدیل شم، هیچوقت برادر یا خواهر بزرگتر من نبودی، شاید سنت بیشتر بود ولی هیچوقت تو رو الگوی خودم نمی‌دیدم چون تو عجیب بودی. تو نه مهربون بودی نه بداخلاق. هرکاری رو اول برای خودت انجام می‌دادی ولی ممکن بود برای یکی که ارزش داره هرکاری بکنی. تو پرنده نبودی. هنوز نمیدونم کی بودی. شاید اگه زنده می‌موندی میتونستم بیشتر بشناسمت و بیشتر بفهممت.

تنها چیزی که میدونم اینه که من نمیخواستم بهت تبدیل شم. هیچوقت نمیخواستم و حتی بهش فکرم نکردم. ولی تو تاثیر خودتو گذاشتی، نزدیک من شدی و توی خاطرات بچگیم اثر گذاشتی. درسته که دیگه زنده نیستی ولی یه قسمت از وجودت هنوز پیش منه و فکر میکنم قراره باهام بزرگ شه، قراره شبیهت بشم. قراره شبیه کسی بشم که هیچوقت فکرشو نمیکردم. تو بوی وانیلو گذاشتی توی سینه‌ام و رفتی. عزیزم، آرزو میکنم که میتونستم ازت فرار کنم، مرگتو فراموش کنم و به زندگیم ادامه بدم. ولی تو نذاشتی و منو مثل خودت کردی. من قرار نیست بمیرم. تو منو وادار به زنده موندن کردی و خودت رفتی. خودتو توی من گذاشتی و رفتی.

شاید وقتی بال‌هام دربیاد و آبششام درست کار کنه همدیگه رو ببینیم. تو منو بلند کنی و توی هوا بچرخونی، یا از آهنگای خارجیت بگی که الان سبک موردعلاقه من شدن. شاید تقدیر این بود که وقتی بزرگ شدم مثل تو بشم و با هم کامل بشیم. ولی تو مردی. و من مثل تو شدم. تو داری بهم آسیب میزنی عزیزدلم و باید ترکت کنم. باید مرگتو یادم بره و برای همیشه از اینجا برم.

 

از طرف پنی؛ با عشق.

 

پ.ن: اگه بودی عاشق آهنگای ویل وود می‌شدی.

۳ ۱۰

تولدت مبارک

لیای عزیزم.

 

امروز تولدت نیست، تولدت مرداده و باهاش فاصله داریم ولی خب، من امروز تبریکش میگم. چون توی خوابامم بودی، و هردفعه هم همون انگشتره دستم بود که ازش تعریف کرده بودی و بعد از اون تعریف ارزش دیگه‌ای واسم پیدا کرد.

تو خیلی قشنگ بودی، ارزشمند بودی و مهم. تو انسانی بودی که تک تک حرکانش زیبایی درست می‌کرد، اگه می‌شد از تک‌تک حرکتات فیلم بگیرم می‌گرفتم چون تو جوری رفتار میکنی، صحبت میکنی، میخندی، می‌رنجی که انگار شبیه بقیه نیستی، انگار آروم‌تری، انگار واقعا یه جور «انسان»ای. و من دوستت داشتم. کی میتونه حرکت دستات توی نور خورشید، نوع قهوه خوردن یا سایه موهاتو ببینه و جذبت نشه؟ کی میتونه صمیمیت و خوب بودنت رو ببینه و جذبت نشه؟ تو از همه نظر کامل بودی، رنجیدنت، خندیدنت، همشون زیباترین بودن. حالا فهمیدی چرا تو زیبایی؟ چون تو زیبایی می‌بخشی، کافیه وارد اتاق شی تا اونجا رنگ و بوی تازه‌ای بگیره. تو به لیوان چای‌ات، کارتای توی دستت، نوع قدم زدنت، سیگاری که بین انگشتاته، لبخندی که میزنی، اشکی که میریزی، به همشون زیبایی می‌بخشی. تو جوری به چیزای ساده زندگی زیبایی می‌بخشی که همیشه عجیب بوده. وجود داشتنت همیشه عجیب بوده.

چجوری میتونی انقدر قشنگ و خاص باشی؟ انقدر... زیبایی بخش؟

ولی من مجبورم بذارمت و این آخرین نامه‌ی منه. از تو جیبم آوردمت بیرون، حالا قراره راه خودتو بری و درد خودتو بکشی، قراره با آدمای دیگه هم مافیا بازی کنی، قراره بازم اشک بریزی و قراره وقتی آلبوم جدید زدبازی اومد ذوق کنی. عزیزم منم میدونم درد کشیدن چقدر بده، چقدر اذیتت میکنه. میفهمم. میفهمم که آهنگات نمیتونن اون حجم از دردو ازت بگیرن. میدونم لبو خوردن توی یه شب سرد و یا شیرکاکائو خوردن زیر بارون دیگه برات کافی نیست. من میدونم عزیزم ولی قرار نیست حرفای پارسال 14 آبانو یادم بره. میدونم که دیگه منم برات کافی نیستم و مجبورم ولت کنم. دیگه قرار نیست با هم خونه بسازیم، یا زیر بارون بدویم، یا هلت بدم توی استخر. قرار نیست با هم آهنگای زدبازی رو گوش بدیم و تو با ذوق برام از آهنگای فارسی مورد علاقت صحبت کنی. دیگه قرار نیست با هم بریم ژاپن. این سخته عزیزم ولی تو داشتی بهم آسیب میزدی. تصور بودنت داشت آزارم میداد. تصور بودن رابطه‌ای که تمومش کردی. من قراره ببوسمت، موهاتو از جلوی چشمت بزنم کنار و از جیبم بیارمت بیرون. ولی میدونم که همیشه یه قسمت از روحمون توی اولین خونه‌ای که ساختیم میمونه. یا زیر میز ناهار وقتی داشتی بازیای گوشیتو نشونم میدادی. یه قسمت از روحمون همیشه توی اون خونه‌هه میمونه. برای همیشه.

وقتی دوباره برگشتی من رفتم، شیرکاکائوهامون دیگه مزه قبلو نمیده. برای آخرین بار بغلت میکنم و میرم.

تولدت مبارک.

منو فراموش نکن، و حرفایی که با هم زدیمو. لطفا.

۷ ۱۵

پرنده کوچیک

نفس عزیزم، 

احتمالا توی آفتاب دراز کشیدی، ولی سیگار نمیکشی. میدونم. پس احتمالا داری یه نوشیدنی میخوری، هرنوعی و هرچیزی. دستات به قشنگ‌ترین شکل ممکن بطری رو بالا میبرن، نور روی پوستت می‌درخشه، تار موهات توی نور خورشید زیباتر به نظر میرسن و من ساکتم، این دفعه برخلاف اون باری که با هم روی پشت بوم بودیم سیگار نمیکشی، ولی من میکشم. دود سیگار میچرخه و بالا میره، به سقف میرسه، متلاشی میشه. روی صندلی نشستم و تو روی زمین جلوی نور، وسط کتابت یه بوکمارکه و تا وسطشو خوندی، نور باعث میشه بدرخشی، باعث میشه برق بزنی، باعث میشه زیباتر بشی. تو چه توی آفتاب و چه توی نور ماه زیباترینی و این رو هردوتامون میدونیم.

نیانکو از کنارت رد میشه. دست میکشی رو سرش، سعی میکنه از زیر دستت در بره ولی نمیتونه و دستت بیشتر نوازشش میکنه، بطری رو بالا میبری، آستین پیراهن سفیدت تکون میخوره و نفس عمیقی میکشی، هیچ خبری از موهات ندارم ولی میتونم تصور کنم که میان جلوی صورتت. واکنشی نشون نمیدی. نور ملایم خورشید مکمل خوبی برای زیبا بودنته، گوشیتو چک میکنی، دست راستتو میذاری روی پوست دست چپ، یکم بالاتر از مچ. به بدنت کش میدی و بلند میشی، نیانکو از کنار پای راستت رد میشه، خم میشی و بطری رو برمی‌داری، یه قلپ دیگه.

از کنارم رد میشی، و یه سیگار برمی‌داری، فندکو میگیری زیرش و روشنش میکنی، به آرومی میسوزه. بطری رو میذاری روی میز و با سیگار بین لبات منو ترک میکنی، نگات میکنم و متوجه میشم که چقدر قوی و زیبایی.

اینکه چقدر بهت افتخار میکنم و دوستت دارم. اینکه چقدر نگرانتم. اینکه نمیتونم کاری کنم ولی میتونم بهت نگاه کنم و یادت بیارم که چقدر و چقدر ارزشمندی. من از دور مراقبتم. من از دور دوستت دارم. حتی اگه تو دوست نداشته باشی. حتی اگه بری. من بازم بهت افتخار میکنم.

چون تو قوی‌ترین دختری هستی که تا الان دیدم. 

۳

نه

من حالم خیلی خوب نیست. 

و خدای من، منظورم اون چیزایی نیست که تو وبلاگ دومم نوشتم. میدونم خیلی ادبی و "صیم"ان. میدونم جالب و "حصار چقدر خوب که از غم می‌نویسی."ان. میدونم ناراحت‌کنندن. میدونم. 

میدونم. 

حالم واقعا خوب نیست. میتونم وسط خیابون بشینم و زار زار گریه کنم، میتونم وبلاگم، اکانت تلگرام و هرچیزی که منو به این دنیا وصل کنه رو پاک کنم و از بین ببرم. میتونم از بین برم. جنس دردم فرق داره و نمیگم درد بیشتریه، نمیگم درد بدتریه. فقط فرق داره. جنس دردم با چیزایی که قبلا تجربه کردم فرق داره. سنگینه، کثیفه، چسبیده به تموم تنم. مثل دردای قبلا خالص و صاف نیست، زیبا نیست. باعث نمیشه رشد کنی، چیزی نیست که روز به روز بتونی یه قدم بیشتر برداری، چیزی نیست که بتونی باهاش هنر خلق کنی، این دردو نمیتونی بذاری توی آفتاب، نمیتونی باهاش غذا درست کنی، نمیتونی رنگش کنی خوشگل بشه. بشوریش تمیز بشه. حتی اسمشم دیگه غم نیست، غم لطیف و زیباست، مثل اشک میچکه، گونه‌هاتو خیس میکنه. این درده. رنج. بزرگه. قویه. آشفته‌ست.

دیگه حتی غمگینم نیستم. دارم رنج میکشم، می‌رنجم. تو تموم استخون و گوشت و تنم، تو سلولای مغز و حتی اشک روی گونه‌م و خون روی لبم. تو تمومشون درده.

چسبیده به گلوم، نمیذاره نفس بکشم، دستاشو بدون اجازه به تموم بدنم کشیده، بهم وصل شده، تنمو زخمی کرده، دستشو محکم روی سینه‌م فشار داده.

باهاش چیکار کنم؟ محض رضای خدا باهاش چه کاری میتونم بکنم وقتی مثل غم ظریف و شکننده نیست؟ وقتی تبدیل به اشک و کلمه و موسیقی نمیشه؟ این در حد توان من نیست. سپرم شکست، شمشیرم دوتا تیکه شد، نمیتونم.

اونا دوباره اومدن، قلمارو شکوندن، همه جا رو پر از سیاهی کردن، دستامو زخمی کردن و برگه‌ها رو پاره کردن. اونا دوباره اومدن و من نمیتونم. دیگه نمیتونم

 

+ اگه چیدمان متن و یا گرامر و هرچیزی غلطه به خاطر اینه که با گوشی نوشتم و میدونم چقدر افتضاحه. فقط بذارین تو جایی بنویسم که همیشه داشتم. 

من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان