سیامک شاید پادشاه شطرنجش بود، اما پادشاه او نبود. اکثرا از او میپرسیدند که خود در صفحه شطرنجش چه نقشی ایفا میکند، بلند شد و به سمت در اتاق رفت. او بیشتر یک گرداننده بود، یک خدا و یک شطرنج باز و خوب میدانست باید چه نقشه هایی برای دخترک ایفا کند. خندید، شطرنجش از این شلوغتر نمیشد و این تازه شروع بازی بود. وزیر مرده بود و سربازی به آخر خط رسیده بود و وزیر شده بود، شاه سردرگم بود و کروپیکو، در تکاپو بود. او آدم معتقدی نبود، اما الان اطمینان داشت که خداوند در حال بازی شطرنج با آنهاست و زمزمه میکند: بازی شروع شد.
دانای کل _ از دیدگاه سهیل.
_____________________
خب... بعضیاتون دیده بودید که قالب تغییر کرده و بعضیاتونم همین حالا فهمیدید:) قالب خوب شده؟ خودم که ازش خیلی راضیم=) و میخوام از این به بعد اگه از من اشتباهی دیده بودید ببخشید و با این قالب شروع کنیم=)) کتابخونه محل استراحت و آرامشه... نه؟
پ.ن:پسر زمستان خیلی خیلی خیلی بهم توی قالب کمک کرد=) واقعا ازت ممنونم. و شرمنده که با سوالای چرت و پرت وقتت رو گرفتم=)