کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

روزی روزگاری... همه چیز از هری پاتر شروع شد(1)

آه... مدرسه پسرانه، محل شوخی های خرکی، دیوونه بازی های خنده دار و مسخره کردن های سوتی معلمان، مکان انتقام هایی که بیشتر، به درگیری دوگروه مافیایی میماند، به این گونه که یک نفر از دست دیگری شاکی میشد، برای خود گروه جمع میکرد و به گروه و دوستان پسر دیگر حمله. البته این حمله ها، نه شبیه گیم آف ترونز، نه شبیه جنگ های کتابهای تالکین، و نه حتی شبیه جنگ های جومونگ بودند. بیشتر شبیه جنگ عروسک ها بودند و کسی هم زیاد تحویلشان نمی گرفت، یعنی... بیشتر فان بودند و مکان خوبی برای خوش گذراندن و قایم شدن از ناظمی، که از شانس خوب ما و شانس بد خودش، نمی توانست جدی باشد و گاهی مثل خودمان بود، یک بچه دبستانی که بیشتر با ششم ها اخت میشد و با آنها شوخی میکرد. اگر در مدرسه پسرانه یک سوتی دهی، کارت تمام است، این سوتی، تا یک قرن بعد از تو هم پابرجاست و داشن آموزهای سال بعد با نام تو از این سوتی استفاده میکنند. مدرسه پسرانه، مکانی برای خلوت کردن با خود، دور شدن از شلوغی و پسرهایی که حتی یک نخود عقل هم ندارند. پسرانی که تو را مسخره می کنند، اگر نمره خوب بگیری به تو تیکه می اندازند و از آن طرف، دوستانی وفادار که با دیدن یک شاگرد اول، ذوق میکنند و دوست دارند هرطور شده با تو دوست شوند. تو هم قبول میکنی، از یک برونگرایی که به قول یکی از دوستانم کمی درونگرایی درونش رنده شده(!) اما هنوز یکی برونگرای اصیل است، چه میتوان انتظار داشت؟ هنوز دو نیمکت اول را به خاطر داری؟ جایی که با هم نیمکتی و دوستت، آقای ر، مینشستی و به دیوونه بازی های صمیمی ترین دوستت آقای م که اتفاقا خیال پردازترینتان بود گوش میدادی؟ یا آقای پ را چی؟ همان که می شد سرپرست اکیپتان و یک جورایی یک قلدر بود که به راه راست هدایت شده؟ کسی که حالا، از زور بازویش برای دوستانش استفاده میکند؟ کسی که آن اول ها که به اکیپ وارد شده بود، ازش بدت می آمد ولی وقتی از تو دفاع کرد تصمیم گرفتی یک فرصت به او دهی؟ حالا شما یک اکیپ دارید، متشکل از دو نیمکت اول، اولین نیمکت محل تو، عشق کتاب و آقای ر و نیمکت دوم محل صمیمی ترین دوست خیالبافت آقای م و آقای پ. روزهای خوبی بود، ولی رفتند. حیف. چه روزهایی را که در زنگ ادبیات و زمان پرسش، آرام صدایمان را پایین نیاوردیم و حرف نزدیم و چه زمان هایی که با آقای م، کسی که صمیمی ترین دوستت و تقریبا نمونه کپی شده خودت به حساب می آمد در حیاط ندویدیم و درمورد قسمت بعدی کتاب مایکل وی خیالپردازی نکردیم.  حیف که از همه شان دور شدی، حیف. البته شماره آقای م را گرفتی، هرچه نباشد بهترین دوست همدیگر بودید دیگر! ولی جالب است، یک ماه پیش فهمیدی آقای م نسبت به دوسال پیش تغییر کرده، فکر کرده از همه بهتر است، به تو و نطراتت توهین کرد و تو چاره ای نداشتی، چاره ای نداشتی که به او اهمیت ندهی و دلی پر از غم و قلبی پر از خشم، از او دور شوی و دوستیتان را نابود کنی، فقط به خاطر اینکه او قبول نداشت ناراحتت کرده. ناراحت کردن...مرز تو بود. چرا خودت باید از ناراحت کردن یک نفر دیگر ناراحت شوی ولی دوستت به ناراحتی تو اهمیت ندهد؟

بگذریم... همه چیز از هری پاتر شروع شد، غول دنیای فانتزی و چیزی که تو چندین سال پیش قبول نداشتی و می پنداشتی که داستان مزخرفی است، اما کتاب را که خواندی و فیلم را که دیدی تازه فهمیدی از چه گنجی محروم بودی، با انباشته شدن بار فانتزی ذهنی ات در اینترنت، به دنبال فن فیکشن های مختلف، سایت های طرفداری و ... گشتی و اینگونه شد، که متوجه یک سایت شدی، سایتی که عنوانش برایت میدرخشید: جادوگران.

وارد شدی، ثبت نام کردی، رول نوشتی، با اما دابز دوست شدی، به تام جاگسن و مقامی که پیش لرد داشت حسادت کردی، رول های تاتسویا را تحسین کردی و مافیای آنلاین گریفیندوری بازی کردی، به رول های مادر لرد، مروپ گانت که الحق نویسنده خوبی بود خندیدی، خود را در دل اربابت، جا کردی و بالاخره توانستی تحسین لرد، کسی که نمی دانستی مرد است یا زن، چند ساله است و کجا زندگی میکند را به دست آوری، فقط برای تو مهم این بود که لرد، یک نویسنده عالی است و تحسینش، قلب را روشن می کند. در تالار گرم و نرم و مجازی گریفیندور خوشحال بودی که ناگهان، زمانی که داشتی از فرط بی حوصلگی، تازه وارد ها را نگاه میکردی، اسمی چشمت را گرفت، کسی که تازه وارد جادوگران شده بود، مگان جونز اگر اغراق حساب نمی کنید، فرشته نجاتت در این دنیای خسته کننده.

 به پیام شخصی اش رفتی و سعی کردی با او صحبت کنی، جواب داد، گفتی فامیل رول هایمان شبیه هم است، مگان جونز و پیتر جونز. گفت چه جالب، با هم حرف زدید تا بالاخره  صمیمی شدید و تصمیم گرفتید در رول پلی جادوگران پسر عمو دختر عموی هم باشید تا داستان هایتان به هم مرتبط باشد. اینگونه، تو با شیفته  آشنا شدی، فرشته نجاتت از جادوگران. یک روز، دوباره به پروفایلش رفتی و از فرط بی حوصلگی، تمام معرفی های او را خواندی و داستان از اینجا شروع شد، چشمت به آدرس وبلاگش افتاد که در پروفایلش معلوم بود، تو هم که بیکار و تکالیفت کم. رفتی و به بیان وارد شدی، جایی که وارد نشده بودی و فکر میکردی نمی شوی. چند دانه از پست هایش را خواندی، جالب بود. گفتی چرا به او نشان ندهی که وارد وبش شدی؟ برایش نظر گذاشتی، با نام پیتر جونز،پستش را پاک کرده وگرنه نشانتان میدادم. جواب داد. به تو خوش آمد گفت به وبش و تو از این سرویس وبلاگی خوشت آمد اما محل نگذاشتی و رفتی( :/ )

دوباره... آنقدر وارد وبش شدی و مطالبش را خواندی، و حتی از دور، نوبادی و هلن را شناختی، فهمیدی دخترک یک گربه دارد یا هلن یک اوتاکوی حرفه ای است. نمیدانی چرا ولی ناگهان خواستی خودت هم یک وب داشته باشی. منظورم این است که... تو درون جادوگران اما دابز را داشتی، و حتی ربکا لاکوود، دو اوتاکو. یا تام جاگسن، یا فنریر، و حتی لردت. اما...چرا از وبلاگ ساختن خوشت آمد؟ خنده دار است که حتی خودت نیز نمیدانی...

 

پ.ن: =)) این درمورد ورود من و آشناییم و با شیفته و بعدش نوبادی و بعدش هلن و بعدش(:/)... هست. طولانی میشد اگه همه رو مینوشتم باهم:) اگه دوست داشتین قسمت دومشم میذارم بعد=)) و هردو تا قسمت رو باهم میذارم توی سرآغاز.

پ.ن2:

برای ناشناس، دوستی با قلب شکسته و اندوهگین...

ناشناس... لطفا بیا و بهم بگو کی هستی، من بهت اهمیت میدم و احتمالا یه اشتباه کردم، دوستی هایی که من دارم برام خیلی مهمه و کمکم کن اشتباهمو جبران کنم، اگه اینو میخونی و واقعی هستی بیا بهم پیام خصوصی بزن تا حرف بزنیم و اگه قانع شدی، بگو بهم کی هستی=) من هر دوستی داشتم برام مهم بوده و هست، حتی و مخصوصا اون دوستی که منو صمیمی ترین دوست خودش توی بیان میدونه. لطفا نذار هردوتامون ناراحت بمونیم. لطفا!

۴۲ ۱۸

نامه ای به عشق کتاب 80 ساله=)

سلام:) چطوری؟

نمیدانم  چرا دارم برایت نامه مینویسم، اصلا میتوانی این را بخوانی؟ نمردی(D:)؟ یا حوصله داری به چرت و پرت های خودت در 14 سالگی گوش کنی؟ نمیخواهی به جای چرت و پرت های جوانی ات به پارک بروی و رفت و آمد بقیه را تماشا کنی؟ نمیخواهی همان طور که روی نیمکت پارک نشستی کتاب بخوانی؟ نمیخواهی مثل الگوی پیری ات، آقا رجب در پارک بنشینی و به بچه ها آب نبات هدیه بدهی؟ یا اگر زانو و کمر برایت مانده و با هر قدم درد نمی گیرند با آن ها توپ بازی کنی؟

اصلا... نکند نزدیک به پارک نیستی؟ نگو که «کلبه کتاب» را ساختی! واقعا؟ اگر ساخته باشی واقعا خوشحال میشوم=) چگونه یادت مانده؟ یعنی هنوز آلزایمر نگرفتی؟ یا شاید در یک کاغذ برای خودت ساختن کلبه کتاب را یادداشت کردی؟ چگونه آن را ساختی؟ با دستان خودت؟ چقدر طول کشید؟ چیزهایی به آن اضافه کردی؟ در کدام جنگل آن را ساختی؟ اگر ستون های اصلی کلبه کتاب را بیاد نمی آوری من برای این که یادت باشد برایت میگویم. کلبه کتاب یه کلبه بود که من، یا تو، یا ما تصمیم گرفتیم زمانی با هم آن را بسازیم، یک کلبه که نزدیک آبشار واقع شده و تمام کتاب های موردعلاقت درون آن است، جایی که میتوانی راحت کتابت را بنویسی و به دور از هر چیز آزاردهنده ای باشی، آن را ساختی؟ به نظرم بهتر است آن را بسازی و سپس به خانه ات در شهر بازگردی و هروقت خواستی به آنجا بروی. این نامه را چگونه میخوانی؟ از روی وبلاگ کتابخانه اسرار؟ خوشحالم که هنوز پاکش نکردی، یا شاید وایولت یا استلا آن را با نامه برایت پست کردند؟ راستی، صحبت آنان شد، با خانوم ایکس، استلا، همزادت(D:)، آرتی، موچی، مونی ، علیرضا، نوبادی در ارتباطی؟ چه خبر از آنها، مطمئنم اگر خودت نمردی همه شان زنده اند.

چه خبر از استلا، هنوز با هم در ارتباطید؟ هنوز او را دوست صمیمی خود خطاب میکنی؟ ویل را رها کرد؟ تاکنون با «اونِ» استلا ملاقات کردی؟ امیدورام کرده باشی، باید یک بار بنشینیم و با هم صحبت کنیم، من بیشتر از استلا مشتاق دیدن اون هستم:)

وایولت چه؟ آیا همان جور که خیال پردازی میکردی، برای بچه هایت در کودکی کتاب هایش را میخواندی؟ و در آخر به اسم روی جلد خیره میشدی و بگویی من با نویسنده دوست بودم؟ هنوز به یاد وایولت هستی؟ او را خانوم ایکس خطاب میکنی؟ در کتابهایت امضایی شبیه« از طرف خانوم ایکس به عشق کتاب» داری؟ هنوز خوشحال میشوی که آن روز از وایولت کمک گرفتی؟ نکند خودت هم نویسنده شده ای؟ نکند هردو نویسنده دو نشر هستید؟ با هم دوست نویسنده ای هم هستید؟ در همایش های کتاب همدیگر را ملاقات میکنید؟ اگر هرکدامتان یک کتاب جدید نوشت اولین نفر در صفحات مجازی به هم تبریک میگویید؟ خوشحالم اگر اینجوری باشد، میدانی، بعضی زمانها، آنقدر به چیزی نزدیک میشوی که دیگر نمیتوانی آن را فراموش کنی، میشود یک تکه وجودت، بیان و دوستان بیانی هم همینطور، خواهش میکنم با آن ها ارتباط داشته باش، نمیخواهم یک عشق کتاب افسرده 80 ساله باشم!

نوبادی چه؟ با نیانکو ملاقات کردی؟ بالاخره فهمیدی به گربه حساسیت داری یانه؟ :/ آخر میدانی، بعضی وقتها یک موی گربه باعث عطسه و حساسیتت میشود و  بعضی زمانها حتی اگر گربه را بغل کنی هیچ اتفاقی نمی افتد:/ آخر کدام؟ حساسیت داری یا نه؟! با نوبادی چه کردید؟ بالاخره بر کتابفروشی ها حکومت کردید؟ بالاخره توانستی خبری از شیفته بگیری؟ با نوبادی که هنوز در ارتباطی؟! درست است که فعال نیست، ولی وبش را که پاک نمیکند... نه؟

موچی؟ مونی؟ حنا؟ و آرتی؟ آن ها چه؟ بالاخره ملاقاتشان کردی؟ بالاخره فهمیدی کسی که به تو میگفت عینک دودی و خنده روی لبانت می آورد چه شکلی است؟ بالاخره توانستی با آرتی فیلم جدیدی از آرتمیس فاول بسازی؟ هوم؟ از موچی چه خبر؟ خوشحال است؟ یا مونی؟ دوست قدیمی ات؟ حنا چه؟ بالاخره فهمیدی همزادت شکل خودت هست یا نه؟ هنوز در نامه هایش با آرسینا برخورد میکنی؟

نگو که علیرضا را ندیدی! من از این یک نفر مطمئنم که هنوز با او در ارتباطی، تازه جالبی اش این است که وقتی رتبه برتر کنکور شد، میتوانی چهره اش را وقتی دارد خیلی سبز تبلیغ میکند ببینی(D:) بالاخره اصفهان را نشانش دادی؟ من واقعا امیدوارم با یارش به اصفهان بیاید تا به هردو اصفهان را نشان دهی:) به یارش که رسید؟ نه؟! من مطئمنم که می رسد، این را مطمئنم=)

خودت چه؟ بالاخره کسی را پیدا کردی؟ کسی که تو را دوست داشته باشد؟ کسی که بتوانید با هم زندگی کنید؟ کسی که بتوانید در کنار هم فیلم ببینید؟ یا همراه با هم به نمایشگاه های کتاب هجوم بیاورید؟ کسی که برای بچه هایتان تعریف کند که پدرت یک نویسنده است؟! او از اینکه تو نویسنده ای خوشحال است؟! احتمالا. نکند او است؟! نمیتوانی جوابم را دهی؟ فقط یک کلمه بگو بله یا خیر، او است یا نه؟ نمیتوانی؟ حیف. ولی من اطمینان دارم که شاید او باشد و اگر او نبود، یکی بهتر را پیدا میکنی:) یک عشق کتاب مونث=) کسی که بنشینید و برای بار صدم فیلم های قدیمی شازده کوچولو را با تو ببیند. کسی که، اگر از نوشتن خسته شدی کمکت کند و کسی که تو را دوست داشته باشد=) شاید کسی که اگر یک وقت به دیدار دوستان مجازی ات در بزرگسالی رفتی با آن ها بنشیند و گرم بگیرد:) و دوستان مجازی ات یک عشق کتاب مونث را ببینند که شبیه خودت استو دوست خوبی برایشان میشود:)

مطمئنم بالاخره یک عدد آرسین و یک عدد دختر در خانه ات حضور دارند که به تو میگویند بابا:) آرسین هم اسمش معلوم است، اما...دوست داری اسم دخترت را چه بگذاری؟ یعنی چه گذاشتی؟ امیدورام اسم خوبی انتخاب کرده باشی=) هرچه باشد من الان نمیتوانم اسم دختر انتخاب کنم، هرچه باشد دختر بابایش است و باید اسمش در پیچیده ترین تحقیقات پیدا شود=) البته آرسین را مطمئنم، همان وقتی که چشمانم به این اسم افتاد فهمیدم دوست دارم یک پسر به اسم آرسین به من بگوید بابا=) یادت نرود که قول داده بودی هیچوقت سرشان داد نکشی و با تندی با آنها رفتار نکنی، به حریم خصوصیشان احترام بگذاری و پدری بشوی که پسرت، میتواند به تو در مورد هرچیزی اعتماد کند و دخترت، حتی بیشتر از مادرش میخواهد با تو دردودل کندD:

کتاب چه؟ اصلا نویسنده شدی؟ :/ و یا حتی شطرنج را تمام کردی؟ مشتاقم این را بدانم=) و هنوز کتاب قدیمی شازده کوچولوی خود را داری؟ کتابی که مقام شازده کوچولو را در بهترین کتابی که خواندی نگرفته؟

اصلا من نمیدانم تو اکنون زنده ای یا نه، ولی این را میگذارم و وقتی خواستم بمیرم، این نامه را میخوانم، حتی اگر به 80 سالگی نرسم:) شاید هم نه نویسنده شدم، نه با دوستانم در ارتباطم و نه پول کافی برای گذران زندگی دارم و با زور یک لپ تاپ گیر آوردم تا این را بخوانم، شاید یک بدبخت خیابان نشین( :/ ) شده ام:/ احتمالش کم است ولی خب... آن 1% را چه کنیم؟!

ولی امیدوارم عشق کتاب، به تو میگویم عشق کتاب چون مطمئنم تا آن موقع عشق کتاب توانسته من را نجات دهد:) امیدوارم زندگی خوبی گذرانده باشی و هنوز، با یاد استلا، وایولت، حنا، موچی، مونی، آرتی، علیرضا و راینر لبخند بزنی:) و یا حتی یومیکو، او هم وارد دایره دوستی ات شد؟! من نمیدانم اما تو میدانی=) حداقل اسم واقعی یومیکو یادآور  خاطراتت خوبت است، این مهمتره=) نه؟

 

ممنونم به خاطر همه چیز عشق کتاب=) مخصوصا از اینکه ایمیل و رمزت را وارد بیان کردی و توانستی امید و دوستی واقعی که در دنیای فیزیکی پیدا نمیشود را کشف کنی=)

از طرف امیریوسف به عشق کتاب=) با احترام و عشق فراوان=)

+ممنون از استلا  به خاطر دعوتش و دعوت میکنم از موچی، مونی، وایولت، آرام، نوبادی، آرتمیس، حنا، هانی بانچ و یومیکو و هرکسی این رو میخونه=))

 

۲۶ ۱۲

چهره هایی به وسعت قلبهایمان...

آبی به صورتم میزنم. نفس عمیقی میکشم و چشمانم را برای لحظه ای میبندم. بدنم درد میکند، سرم درد میکند، نمیتوانم نفس بکشم و قلبم درد میکند. از همه مهمتر، حس میکنم روحم آسیب دیده. روحم، تمام وجودم انگار خالیست. روز خسته کننده ای را داشتم، در اداره اضافه کاری داشتم و لازم به ذکر نیست که چقدر خسته شدم، و این با پیام دوست پسرم( -_-) که میگفت من لیاقتش را ندارم و این بهانه های مسخره که خودم بیشتر از او بلدم. تکمیل شد. گفت مرا ترک میکند. حتما دختر زیباتری پیدا کرده. همه پسرها همینند! اه! شیر آب را باز میکنم و باز هم صورتم را به مشتی آب مهمان. و سرم بالا می آورم و خودم را درون آینه دستشویی میبینم. عصبانیم. چرا ملاک بقیه از دوستی، زیبایی بود؟ چرا باید به دختری که زیباتر است ترجیح داده شوم؟ پوزخندی میزنم و با حرص با مشت به شیشه آینه میکوبم. اه!

متنی که خوندید کاملا پرداخته ذهن خودم بود و اصلا هیچ ربطی به دختر و پسر نداره، من چون توی نوشته هام با دختر بیشتر احساس راحتی میکنم شحصیت متن رو به دختر تغییر دادم.

خب...چندنفر اینجا هستن که میگن چهره ای که دارن، باب میلشون نیست؟ هوم؟ ببنید... زیبایی رو چی تعریف میکنید؟ یه پوست صاف؟ یه صورت زیبا؟ چشمای رنگی؟ بینی خوش فرم؟ هوم؟ دوست دارید اگه یکی بهتون گفت تو خیلی زیبایی منظورش چی باشه؟ چهره زیبا یا... یه چیزی مثلا قلب زیبا؟ میدونم میدونم. اگه صادقانه جواب بدید خیلیاتون میگید چهره زیبا، منم اگه بخوام روراست باشم، میگم چهره زیبا، کی دیگه به قلب اهمیت میده؟

ولی...خب. این اشتباهه. زیبایی توی هرکسی وجود داره، اینو من با تموم وجودم دیدم. گاهی وقتا چیزی که باید بهش دقت کنی...قلب آدمه. اونی که تو رو دوستش کرده، اونی که اونو دوستت کرده. اونی که باعث میشه تو دوستش داشته باشی و  بهش بگی رفیق. شاید...بهتر باشه یه وقتای به دوستای غیرمجازیمون فکر کنیم و بگیم اگه الان آنلاین با هم درارتباط بودیم، من باهاش دوست میموندم؟ اگه نمیدیدم چه شکلیه چی؟ اگه فقط تنها ملاکم مهربونی و قلبش بود چی؟ و اون موقعس که میتونید ببینید با چندین نفر که هیچ اهمیتی به شما نمیدادن دوست بودید و حتی روحتون خبردار نبود اونجاست که با یه نفر دوست میشی به خاطر قلب نارنجیش

شاید برای همینه که بیانو دوست دارم، و مهمتر از همه افراد درونش رو دوست دارم. بهشون فکر میکنم و نگران نیستم وقتی میخوام حال و هوامو بین دوتا(*) بذارم کسی مسخرم کنه. نگران نیستم وقتی دارم درمورد کرم چاله و سیاهچاله حرف بزنم کسی چیزی از حرفام نفهمه. توی بیان، به اندازه هر احساست و هر چیزی که بهش عشق میورزی، آدم وجود داره. هیچوقت لازم ندیدم از علاقم به ستاره و کهکشان و این جور چیزا بگم تا اینکه یه نفر دوستدار کوانتوم اومد بیان و با تموم قلبم به این ایمان آوردم که با هر خصلتی که تو داری، یه نفر توی بیان هست.

یعنی دوستای صمیمی داری که از اون اول مجبور نبودی باهاشون دوست باشی! یعنی راحت میتونستی براش نظر نذاری، مطالبشو نخونی و وقتی برات نظر گذاشت خیلی دوستانه جواب ندی. دوستی بیان از روی اجبار نیست! توی بیان آدم میتونه یه دوست خیالباف پیدا کنه. یا یه دوست فضانورد که حتی نمیدونستی اونم بولت ژورنال مینویسه، یا یه دوست نویسنده که دست برقضا میتونی همیشه روش برای سوالای نوشتنیت حساب کنی. وحتی یکی که یه جورایی همزادت حساب میشه و یه عالمه آدم که تو میدونی واقعی هستن. نفس میکشن و ماجراهای خودشونو دارن.

خب...با این توصیفا، چه نیازی به چهره هست؟ چه نیازی به زیبایی هست؟ وقتی میتونی با یه منتقد خوش ذوق انیمه بحث کنی، چه نیازی داری به این فکر کنی که توی دنیای واقعی چه شکلیه؟ فقط چیزی که برات مهمه اخلاق و شاد بودنشه. پس... من به این امیدوارم که عشق کتاب، میتونه امیریوسف رو نجات بده. وقتی امیر داره تکلیفای مدرسه رو مینویسه یا برای امتحان میخونه، عشق کتاب میتونه دستشو بگیره و بیاردش بیان. کاری کنه که کتابشو ادامه بده و خوشحالم که عشق کتاب هست و نمیذاره بزرگ بشم. یعنی بزرگ میشم، ولی بچه میمونم.(فکر کنم حفظ شدین:/ همه با هم تکرار کنین: از شازده کوچولو بود!)

بیان یه جاییه که چهره برات مهم نیست، محبوبیت برات مهم نیست. اصلا مهم نیست که طرف چندسالشه و اصلا داره درمورد سنش راست میگه یا نه!

توی بیان من راحتم که یه پسر 20 ساله رو به عنوان دوست خودم قبول کنم، فقط به خاطر یه جواب کامنت یا نظرش! راحتم که فکر نکنم این فرد توی دنیای واقعی زیباست یا نه! برام مهم نیست! برای عشق کتاب مهم نیست! پس... نمیدونم الان با این حرف این پست خیلی احساسی میشه یا نه، ولی بیان...شاید یه جاییه که تو میتونی صمیمی ترین دوستاتو پیدا کنی، بدون اینکه کنارت باشن، و فقط با یه گوشی و یا لپ تاپ و یه ایمیل که توی بیان وب بسازی و بری توی دنیای کسایی که میدونی واقعا دوستت دارن:)

 

۸۷ ۱۷

جوهر پررنگ: شطرنج باز قهار

سیامک شاید پادشاه شطرنجش بود، اما پادشاه او نبود. اکثرا از او میپرسیدند که خود در صفحه شطرنجش چه نقشی ایفا میکند، بلند شد و به سمت در اتاق رفت. او بیشتر یک گرداننده بود، یک خدا و یک شطرنج باز و خوب میدانست باید چه نقشه هایی برای دخترک ایفا کند. خندید، شطرنجش از این شلوغتر نمیشد و این تازه شروع بازی بود. وزیر مرده بود و سربازی به آخر خط رسیده بود و وزیر شده بود، شاه سردرگم بود و کروپیکو، در تکاپو بود. او آدم معتقدی نبود، اما الان اطمینان داشت که خداوند در حال بازی شطرنج با آنهاست و زمزمه میکند: بازی شروع شد.

دانای کل _ از دیدگاه سهیل.

_____________________

خب... بعضیاتون دیده بودید که قالب تغییر کرده و بعضیاتونم همین حالا فهمیدید:) قالب خوب شده؟ خودم که ازش خیلی راضیم=) و میخوام از این به بعد اگه از من اشتباهی دیده بودید ببخشید و با این قالب شروع کنیم=)) کتابخونه محل استراحت و آرامشه... نه؟

پ.ن:پسر زمستان خیلی خیلی خیلی بهم توی قالب کمک کرد=) واقعا ازت ممنونم. و شرمنده که با سوالای چرت و پرت وقتت رو گرفتم=)

۲۲۴ ۱۸

ضیافت را آغاز کنید! (صندلی داغ)

 

هر سوالی ازم دارید، بپرسید=)

جواب میدم:) یعنی...باید جواب بدم:/ صندلی داغه دیگه :|

 

 

۴۴ ۱۲

زندگی چه رنگیه؟

نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم را به هوای خنک و پر از اکسیژن کوهستان مهمان کردم. قلبم در سینه، بسیار می تپید و مطمئنم صورتم سرخ شده بود. پشت سرم، جودی یا همان خواهر کوچیکه در حال تلوتلو خوردن بود و آرام آرام به من نزدیک میشد و مرا دنبال میکرد. پدر گوشزد کرده بود که در کوهستان و مخصوصا قسمت های پرخطر آن، یعنی همینجا مراقب جودی باشم. بالاخره به تازگی 6 سالش بود هر لحظه ممکن بود از سر کنجکاوی از دره پایین بیفتد یا با ناراحت کردن زنبورهای وحشی طبیعت کوه، روی دست و پایش نیش های زنبورها را طراحی کند. اما به من مربوط نبود! چرا او میخواست دنبال من بیاید؟ اگر کسی، ما دونفر را این بالا میدید، به سر و صورت سرخ شده مان میخندید و راهش را میگرفت و میرفت. اگر از افراد پیرزن محله بود که بدتر، در مدرسه دیگر آبرو و اعتباری نداشتم. راستی...اگر لیام برای پیاده روی می آمد چه؟ آن موقع باید چه خاکی بر سرم میریختم؟ دلم میخواست این بچه شیطون بازیگوش رو بگیرم و تموم عصبانیتم رو روش خالی کنم. مادر چرا چیزی نگفت؟ آیا فکر میکرد سپردن یک دختربچه بازیگوش با بازوی های برهنه در این هوای خنک و سرد به یک دختر 17 ساله که از خودش هم به زور مراقبت میکند کار درستی است؟

تا به یاد جودی افتادم سرم را برگرداندم و ناخودآگاه بازوی های سفید و تپلش را نگاه کردم که در هوای سرد سرخ شده بود. چیزی نداشتم که بازوهایش را با آن بپوشانم و این فقط یک معنی داشت. شب را باید به عوض کردن آب گرم و کمک به جودی مریض شده بگذرانیم. لعنت به این شانس! پدر به من گفته بود که سر چاه بروم و این دوسطل چوبی که به من داده بود را پر از اب کنم و برگردم. اوایل از این کار حرصی میشدم. پدرجان! این کار پسرهاست نه دختر بزرگت! ولی پدر چه میتوانست بکند؟ خدا به او و مادر همین 2 بچه را داده و فکر نکنم باز هم در این سن بخواهند بچه دار شوند. خلاصه حالا دیگر نمیتوانستم کاری بکنم و مجبور بودم آن شیطان کوچولو رو تحمل کنم. نفسم را با سرعت بیرون دادم تا به خواهر کوچیکه بفهمانم که حوصله ندارم و باید خیلی زودتر به سمت چاه حرکت کنیم.

نمیدانم چرا، ولی اگر کسی دیگر بود، با او جروبحث میکردم و شاید با هم درگیر میشدیم. ولی هرچقدر هم عصبانی بودم، نمیتوانستم آسیبی به آن دختر مو طلایی با آن چشمان آبی رنگ دریایی اش بزنم. موهای فرفری اش در باد خنکی میوزدید حرکت میکردند و او بیشتر خود را جمع کرد. نگاهم را صورت تپل و سفید سرخ شده اش برگرداندم و به بازوانش خیره شدم که با دستانش برهنگی آن را پوشانده بود. نه... نمیتوانستم تحمل کنم.  مقداری از پارچه ای که درون کیفم بود را بیرون آوردم و دستم را به سمتش دراز کردم.

_بگیرش. دستاتو باهاش بپوشون.

و زمانی که جودی آن را گرفت، رویم را برگرداندم و لبم را گاز گرفتم. مادام حتما عصبانی میشد که پارچه های گران قیمت و پشمی اش را گم کردم. به او میگفتم پارچه ها را گم کردم تا مجازاتم را آسان تر بگیرد. حتما سرم کمی داد میزد و توبیخ میشدم. فقط امیدوار بودم این اخبار خجالت آمیز به دست لیام نرسد. نمیخواستم پیش او یک آدم بی مسئولیت و خنگ باشم. ولی نمیتوانستم جودی را با آن بازوان برهنه رها کنم. حتما مریض میشد.

جودی با صدای نازکش تشکر کرد و باد، اکثر کلماتش را با خود برد و در بین چمن های بلند کوهستان که به نرمی تکان میخوردند پنهان کرد. سرم را تکان دادم و با صدایی که از بین دندان های کلید شده ام بیرون می آمد گفتم: خواهش میکنم. و بالاخره چاه را دیدم! با دو سطل چوبی به سمت آن دویدم و به جودی اهمیت ندادم. یعنی...مگر خودش پا نداشت که دنبالم بیاید؟ لباس کهنه و پسرانه ام باعث میشد سرعتم کمتر نشود و سریع تر از جودی با آن دامن کودکانه اش بدوم. پس اهمیتی ندادم و دویدم. بالاخره!

یکی از سطل ها را به قلاب آویزان کردم و آن را پایین انداختم. چاه خیلی طولانی بود و این یعنی کمی طول میکشید تا پس از پر از آب شدن بالا بیاید. سنگین هم که بود. چاه در زیباترین قسمت کوه بنا شده بود. دهکده زیر پایم بود و میتوانستم خانه لیام را آن پایین ببینم. مدرسه بسته بود و مادام، درحال خرید گوجه فرنگی از مغازه بود. ای کاش لیام باز بیرون می آمد تا بتوانم بدون اینکه کسی بفهمد تا ابد نگاهش کنم. به آن لبخند زیبایش، ابهت مردانه اش و صورت زیبایش. نوع راه رفتنش، نشستنش و خنده های مردانه و شیرینش که سرما را در درونم آب میکرد. چقدر زیبا بود، چقدر جذاب بود و مهمتر از همه، چقدر باادب و مهربان بود. به او میرسیدم؟ نمیدانم.

اما آنجا خطرناک نیز بود. زیر چاه دریایی از سنگ های تیز کوهستان و مجاور دهکده بود و اگر جلوی جودی را نمیگرفتم در آن دریا پرت میشد. برای همین او را گرفتم و دستور دادم که: «همینجا بمون تا کارم تموم شه! نمیخوای متل قبلا دوباره آبا بریزه؟!» بله... ما یکبار هم در امروز از چاه آب گرفتیم و جودی، با اصرار اینکه میتواند به من کمک کند یک سطل را گرفت و بعد، دستش تحمل نکرد و چمن های یخ زده با آب سیراب شد. من هم از تعجب قدمی به عقب رفتم و سطل دست خودم نیز افتاد. همش تقصیر جودی بود.

جودی سرخ شد و به پایین نگاه کرد. اندکی به همین منوال گذشت و تنها صدایی که بینمان بود، زوزه بادی بود که گویا داستانی قدیمی را نقل میکرد.

_مگان... عشق چه رنگیه؟

جا خوردم، جودی چه میدانست که عشق چیست؟ اصلا چیزی درمورد عشق میدانست؟

جودی از واکنشم جا خورد و سوالش را اصلاح کرد.

_نه...نه، مهربونی چی؟ اون چه رنگیه؟

منظورش از این سوالات عجیب چه بود؟ ولی نمیشد کاری کرد. بهتر از این بود که به زوزه باد گوش بدهم و در سرما منتظر آب بمانم. پس جواب دادم.

_به نظرم مهربونی... آبیه. میتونی توش غرق بشی و باهاش قلبتو درمان کنی. میتونی آرامش بگیری و بدنت رو از تنفر در امان نگه داری. میتونی با رنگ آبی به دریای آرامش برسی و میتونی خوشحالی طرف مقابل رو ببینی. ببینی که دوستت دارن، ببینی که دوستش داری و ببینی که داری بهش ثابت میکنی دوستش داری. مهربونی لیاقت همه نیست. فقط اونی که قلبت رو لبریز از شادی میکنه.

_خوشحالی چی؟

_خوشحالی... زرد رنگه. میتونه مثل خورشید بدنتو گرم کنه و استخون های یخ زده از ناراحتیت رو از یخ زدگی دربیاره. یخ قلبتو آب میکنه. یخ و فضای سرد بین دونفرو از بین میبره و میتونه به هرچیزی گرما بده. زرد، خورشید یا خوشحالی، آبی یخی، یخ و ناراحتی رو آب میکنه و این، یه احساس الهیه که خداوند بهمون اعتطا کرده.

_مگان... عشق؟ عشق چه رنگیه؟

_عشق، قرمزه. رنگ قلب انسان. رنگ خونی که توی رگ انسانه و به همون اندازه ارزش داره. خواهر کوچولو، عشق با علاقه تفاوت داره. وقتی عاشق میشی، نمیتونی  بهش فکر نکنی. همش نگرانشی، دوست داری که پیش خودت باشه و میدونی هیچکس، بجز خود خود خود اون، لایق عشق پاک تو نیست. زمانی عاشق میشی که بدونی روحت، به جای اینکه توی یه بدن باشه، توی دوتا بدنه. بدونی که بدون اون خودت نیستی. بدونی که اگه بهش رسیدی، به جای من به خودت بگی ما. بدونی که تو براش از قلبت، فکرت و خودت گذشتی. احساس مقدست رو به هرکسی نده خواهر کوچولو! فقط کسی لایق احساس مقدس و پاک توعه که بهت اهمیت بده. تو رو با اینکه نمیدونه بهش علاقه داری بخندونه و هروقت پیشش باشی. از خوشحالی بخوای بال دربیاری. عشق نه تنها یه گناه نیست، بلکه یه نیاز مهمه که خود به خود برطرف نمیشه. تنها عاشق کسی میشی که خدا، گِل تو و اون رو از یه جا برداشته باشه و قلبتون، با هم کامل بشه و قلبت برای اون بتپه.اونو به خاطر خودش میخوای. نه به خاطر پولش، نه به خاطر مقامش و نه به خاطر بدنش.فقط به خاطر خودش. وقتی عاشق میشی، اون برای تو یه یگانه پسره بین تموم پسرا و اگه اون عاشقت بشه، تو یه یگانه دختری براش بین همه دخترا.

کمی مکث کردم و اضافه کردم.

_دوستی هم نارنجی رنگه. 5 درصد رنگ قرمز، عشق  و 95 درصد رنگ زرد، شادی. با دوستت، میتونی شاد باشی و عشق پاکی که بهش دادی، مظهر قلب و روحی هست که براش باز گذاشتی. با هرکسی دوست نشو خواهر. لیاقت احساسات تو، بیشتر از اینه.

سطل را بیرون آوردم و سطل دوم رو گذاشتم.

جودی پرسید:

_ تو تاحالا عاشق شدی؟

زیرچشمی به جودی نگاه کردم و سپس، به خانه لیام، همان موقع پسرک بیرون آمد و قلبم، در سینه فروریخت. چقدر زیبا شده بود! ای کاش میتوانستم پایین بروم و با او صحبت کنم. اما حیف. امروز خیلی کار دارم. من عاشق لیام بودم؟ یا این یک علاقه نوجوانانه و دخترانه کوچک ؟ من عاشقش بودم. این را با اطمینان میگفتم. تا کنون در سنین نوجوانی پسرهای زیادی را دوست داشتم ولی فهمیدم این تنها علاقه* بوده است. لیام را که دیدم، چیزی درونم آتش گرفت و جودم با گرمای مطبوعی پر شد. این با همه پسرها متفاوت بود.

پوزخندی زدم.

_شاید... شایدم نه!

جودی دختر باهوشی بود. خودش مفهوم حرفم را متوجه میشد. سطل دوم را بیرون کشیدم و هر دو را در دستم گرفتم. «بزن بریم خواهر کوچیکه!» و راه افتادم. من عاشق لیام بودم و این را حس درونم میگفت. جودی دنبالم راه افتاد و پرسید: «یه سوال دیگه خواهر. زندگی چه رنگیه؟» لبخندی زدم و جواب دادم.

_زندگی رنگین کمونیه. همه ی رنگا توش هست و بدون یه رنگ، هیچ معنایی نداره.

بدون هیچ صدایی کنار هم راه افتادیم و به رنگن کمانی که روی کوه مجاور ایجاد شده بود خیره شدم.

باد دوباره زوزه میکشید.

____________________

*علاقه: یه جورایی مثل کراش خودمون:دی

۲۳ ۱۵
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان