نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم را به هوای خنک و پر از اکسیژن کوهستان مهمان کردم. قلبم در سینه، بسیار می تپید و مطمئنم صورتم سرخ شده بود. پشت سرم، جودی یا همان خواهر کوچیکه در حال تلوتلو خوردن بود و آرام آرام به من نزدیک میشد و مرا دنبال میکرد. پدر گوشزد کرده بود که در کوهستان و مخصوصا قسمت های پرخطر آن، یعنی همینجا مراقب جودی باشم. بالاخره به تازگی 6 سالش بود هر لحظه ممکن بود از سر کنجکاوی از دره پایین بیفتد یا با ناراحت کردن زنبورهای وحشی طبیعت کوه، روی دست و پایش نیش های زنبورها را طراحی کند. اما به من مربوط نبود! چرا او میخواست دنبال من بیاید؟ اگر کسی، ما دونفر را این بالا میدید، به سر و صورت سرخ شده مان میخندید و راهش را میگرفت و میرفت. اگر از افراد پیرزن محله بود که بدتر، در مدرسه دیگر آبرو و اعتباری نداشتم. راستی...اگر لیام برای پیاده روی می آمد چه؟ آن موقع باید چه خاکی بر سرم میریختم؟ دلم میخواست این بچه شیطون بازیگوش رو بگیرم و تموم عصبانیتم رو روش خالی کنم. مادر چرا چیزی نگفت؟ آیا فکر میکرد سپردن یک دختربچه بازیگوش با بازوی های برهنه در این هوای خنک و سرد به یک دختر 17 ساله که از خودش هم به زور مراقبت میکند کار درستی است؟
تا به یاد جودی افتادم سرم را برگرداندم و ناخودآگاه بازوی های سفید و تپلش را نگاه کردم که در هوای سرد سرخ شده بود. چیزی نداشتم که بازوهایش را با آن بپوشانم و این فقط یک معنی داشت. شب را باید به عوض کردن آب گرم و کمک به جودی مریض شده بگذرانیم. لعنت به این شانس! پدر به من گفته بود که سر چاه بروم و این دوسطل چوبی که به من داده بود را پر از اب کنم و برگردم. اوایل از این کار حرصی میشدم. پدرجان! این کار پسرهاست نه دختر بزرگت! ولی پدر چه میتوانست بکند؟ خدا به او و مادر همین 2 بچه را داده و فکر نکنم باز هم در این سن بخواهند بچه دار شوند. خلاصه حالا دیگر نمیتوانستم کاری بکنم و مجبور بودم آن شیطان کوچولو رو تحمل کنم. نفسم را با سرعت بیرون دادم تا به خواهر کوچیکه بفهمانم که حوصله ندارم و باید خیلی زودتر به سمت چاه حرکت کنیم.
نمیدانم چرا، ولی اگر کسی دیگر بود، با او جروبحث میکردم و شاید با هم درگیر میشدیم. ولی هرچقدر هم عصبانی بودم، نمیتوانستم آسیبی به آن دختر مو طلایی با آن چشمان آبی رنگ دریایی اش بزنم. موهای فرفری اش در باد خنکی میوزدید حرکت میکردند و او بیشتر خود را جمع کرد. نگاهم را صورت تپل و سفید سرخ شده اش برگرداندم و به بازوانش خیره شدم که با دستانش برهنگی آن را پوشانده بود. نه... نمیتوانستم تحمل کنم. مقداری از پارچه ای که درون کیفم بود را بیرون آوردم و دستم را به سمتش دراز کردم.
_بگیرش. دستاتو باهاش بپوشون.
و زمانی که جودی آن را گرفت، رویم را برگرداندم و لبم را گاز گرفتم. مادام حتما عصبانی میشد که پارچه های گران قیمت و پشمی اش را گم کردم. به او میگفتم پارچه ها را گم کردم تا مجازاتم را آسان تر بگیرد. حتما سرم کمی داد میزد و توبیخ میشدم. فقط امیدوار بودم این اخبار خجالت آمیز به دست لیام نرسد. نمیخواستم پیش او یک آدم بی مسئولیت و خنگ باشم. ولی نمیتوانستم جودی را با آن بازوان برهنه رها کنم. حتما مریض میشد.
جودی با صدای نازکش تشکر کرد و باد، اکثر کلماتش را با خود برد و در بین چمن های بلند کوهستان که به نرمی تکان میخوردند پنهان کرد. سرم را تکان دادم و با صدایی که از بین دندان های کلید شده ام بیرون می آمد گفتم: خواهش میکنم. و بالاخره چاه را دیدم! با دو سطل چوبی به سمت آن دویدم و به جودی اهمیت ندادم. یعنی...مگر خودش پا نداشت که دنبالم بیاید؟ لباس کهنه و پسرانه ام باعث میشد سرعتم کمتر نشود و سریع تر از جودی با آن دامن کودکانه اش بدوم. پس اهمیتی ندادم و دویدم. بالاخره!
یکی از سطل ها را به قلاب آویزان کردم و آن را پایین انداختم. چاه خیلی طولانی بود و این یعنی کمی طول میکشید تا پس از پر از آب شدن بالا بیاید. سنگین هم که بود. چاه در زیباترین قسمت کوه بنا شده بود. دهکده زیر پایم بود و میتوانستم خانه لیام را آن پایین ببینم. مدرسه بسته بود و مادام، درحال خرید گوجه فرنگی از مغازه بود. ای کاش لیام باز بیرون می آمد تا بتوانم بدون اینکه کسی بفهمد تا ابد نگاهش کنم. به آن لبخند زیبایش، ابهت مردانه اش و صورت زیبایش. نوع راه رفتنش، نشستنش و خنده های مردانه و شیرینش که سرما را در درونم آب میکرد. چقدر زیبا بود، چقدر جذاب بود و مهمتر از همه، چقدر باادب و مهربان بود. به او میرسیدم؟ نمیدانم.
اما آنجا خطرناک نیز بود. زیر چاه دریایی از سنگ های تیز کوهستان و مجاور دهکده بود و اگر جلوی جودی را نمیگرفتم در آن دریا پرت میشد. برای همین او را گرفتم و دستور دادم که: «همینجا بمون تا کارم تموم شه! نمیخوای متل قبلا دوباره آبا بریزه؟!» بله... ما یکبار هم در امروز از چاه آب گرفتیم و جودی، با اصرار اینکه میتواند به من کمک کند یک سطل را گرفت و بعد، دستش تحمل نکرد و چمن های یخ زده با آب سیراب شد. من هم از تعجب قدمی به عقب رفتم و سطل دست خودم نیز افتاد. همش تقصیر جودی بود.
جودی سرخ شد و به پایین نگاه کرد. اندکی به همین منوال گذشت و تنها صدایی که بینمان بود، زوزه بادی بود که گویا داستانی قدیمی را نقل میکرد.
_مگان... عشق چه رنگیه؟
جا خوردم، جودی چه میدانست که عشق چیست؟ اصلا چیزی درمورد عشق میدانست؟
جودی از واکنشم جا خورد و سوالش را اصلاح کرد.
_نه...نه، مهربونی چی؟ اون چه رنگیه؟
منظورش از این سوالات عجیب چه بود؟ ولی نمیشد کاری کرد. بهتر از این بود که به زوزه باد گوش بدهم و در سرما منتظر آب بمانم. پس جواب دادم.
_به نظرم مهربونی... آبیه. میتونی توش غرق بشی و باهاش قلبتو درمان کنی. میتونی آرامش بگیری و بدنت رو از تنفر در امان نگه داری. میتونی با رنگ آبی به دریای آرامش برسی و میتونی خوشحالی طرف مقابل رو ببینی. ببینی که دوستت دارن، ببینی که دوستش داری و ببینی که داری بهش ثابت میکنی دوستش داری. مهربونی لیاقت همه نیست. فقط اونی که قلبت رو لبریز از شادی میکنه.
_خوشحالی چی؟
_خوشحالی... زرد رنگه. میتونه مثل خورشید بدنتو گرم کنه و استخون های یخ زده از ناراحتیت رو از یخ زدگی دربیاره. یخ قلبتو آب میکنه. یخ و فضای سرد بین دونفرو از بین میبره و میتونه به هرچیزی گرما بده. زرد، خورشید یا خوشحالی، آبی یخی، یخ و ناراحتی رو آب میکنه و این، یه احساس الهیه که خداوند بهمون اعتطا کرده.
_مگان... عشق؟ عشق چه رنگیه؟
_عشق، قرمزه. رنگ قلب انسان. رنگ خونی که توی رگ انسانه و به همون اندازه ارزش داره. خواهر کوچولو، عشق با علاقه تفاوت داره. وقتی عاشق میشی، نمیتونی بهش فکر نکنی. همش نگرانشی، دوست داری که پیش خودت باشه و میدونی هیچکس، بجز خود خود خود اون، لایق عشق پاک تو نیست. زمانی عاشق میشی که بدونی روحت، به جای اینکه توی یه بدن باشه، توی دوتا بدنه. بدونی که بدون اون خودت نیستی. بدونی که اگه بهش رسیدی، به جای من به خودت بگی ما. بدونی که تو براش از قلبت، فکرت و خودت گذشتی. احساس مقدست رو به هرکسی نده خواهر کوچولو! فقط کسی لایق احساس مقدس و پاک توعه که بهت اهمیت بده. تو رو با اینکه نمیدونه بهش علاقه داری بخندونه و هروقت پیشش باشی. از خوشحالی بخوای بال دربیاری. عشق نه تنها یه گناه نیست، بلکه یه نیاز مهمه که خود به خود برطرف نمیشه. تنها عاشق کسی میشی که خدا، گِل تو و اون رو از یه جا برداشته باشه و قلبتون، با هم کامل بشه و قلبت برای اون بتپه.اونو به خاطر خودش میخوای. نه به خاطر پولش، نه به خاطر مقامش و نه به خاطر بدنش.فقط به خاطر خودش. وقتی عاشق میشی، اون برای تو یه یگانه پسره بین تموم پسرا و اگه اون عاشقت بشه، تو یه یگانه دختری براش بین همه دخترا.
کمی مکث کردم و اضافه کردم.
_دوستی هم نارنجی رنگه. 5 درصد رنگ قرمز، عشق و 95 درصد رنگ زرد، شادی. با دوستت، میتونی شاد باشی و عشق پاکی که بهش دادی، مظهر قلب و روحی هست که براش باز گذاشتی. با هرکسی دوست نشو خواهر. لیاقت احساسات تو، بیشتر از اینه.
سطل را بیرون آوردم و سطل دوم رو گذاشتم.
جودی پرسید:
_ تو تاحالا عاشق شدی؟
زیرچشمی به جودی نگاه کردم و سپس، به خانه لیام، همان موقع پسرک بیرون آمد و قلبم، در سینه فروریخت. چقدر زیبا شده بود! ای کاش میتوانستم پایین بروم و با او صحبت کنم. اما حیف. امروز خیلی کار دارم. من عاشق لیام بودم؟ یا این یک علاقه نوجوانانه و دخترانه کوچک ؟ من عاشقش بودم. این را با اطمینان میگفتم. تا کنون در سنین نوجوانی پسرهای زیادی را دوست داشتم ولی فهمیدم این تنها علاقه* بوده است. لیام را که دیدم، چیزی درونم آتش گرفت و جودم با گرمای مطبوعی پر شد. این با همه پسرها متفاوت بود.
پوزخندی زدم.
_شاید... شایدم نه!
جودی دختر باهوشی بود. خودش مفهوم حرفم را متوجه میشد. سطل دوم را بیرون کشیدم و هر دو را در دستم گرفتم. «بزن بریم خواهر کوچیکه!» و راه افتادم. من عاشق لیام بودم و این را حس درونم میگفت. جودی دنبالم راه افتاد و پرسید: «یه سوال دیگه خواهر. زندگی چه رنگیه؟» لبخندی زدم و جواب دادم.
_زندگی رنگین کمونیه. همه ی رنگا توش هست و بدون یه رنگ، هیچ معنایی نداره.
بدون هیچ صدایی کنار هم راه افتادیم و به رنگن کمانی که روی کوه مجاور ایجاد شده بود خیره شدم.
باد دوباره زوزه میکشید.
____________________
*علاقه: یه جورایی مثل کراش خودمون:دی