کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

احساسات

من هیچوقت با احساساتم راحت نبودم.

و این چیز قابل توجهیه، چون توی سراسر زندگیم آدمی بودم که حس کردن رو دوست داشت اما همیشه درموردش احساس گناه می‌کرد؛ وقنی جوون‌تر بودم، تصور می‌کردم که همیشه باید بی‌احساس و سرد باشم و هیچوقت به خودم فرصت ندم تا بتونم ذره‌ای برای چیزی احساس ضعف کنم، فکر می‌کردم با این رفتارم بیشتر مرد می‌شم در صورتی که بعدش متوجه شدم لازمه‌ی بالغ شدن، هوش احساسیه و سرکوب احساسات نمونه‌ی دقیق نداشتن هوش احساسی.

فکر می‌کنم روابطم باعث شد به این موضوع برسم، چون توی فاصله‌ی زمانی‌ای که یادم میاد فردی که تصور می‌کردم همیشه دوستم میمونه و با هم بزرگ می‌شیم به راحتی از زندگیم رفت و هیچوقت نتونستیم درستش بکنیم، گروه دوستی‌ای که توش واقعا خوشحال بودم خراب شد و الان حتی یادم نمیاد یه زمانی با صمیمی‌ترین دوستم که مثل خواهرم بود چی می‌گفتیم؛ فقط یادمه خوش می‌گذشت. یه مقدار خیلی زیادی خوش می‌گذشت.

تجربه‌ی همه‌ی این رابطه‌ها باعث شده که احساسات خاصی توی وجودم شکل بگیره، من ترجیح میدم بهشون مثل لکه‌های رنگی روی روح نگاه کنم چون ممکنه یادم رفته باشه چیکارا می‌کردیم اما احساسات خوب و بدی که تجربه کردم همیشه روی روحم میمونه و هیچوقت پاک نمی‌شه، هاله‌های رنگی. قبلا این هاله‌های رنگی می‌رفتن توی ریه‌م و راه نفسمو می‌گرفتن.

نسبت به همه‌چیز نفرت دارم.

یکی از پررنگ‌ترین احساس‌هایی که دارم نفرته؛ قبلا نسبت به خودم بود چون فکر می‌کردم من دلیل تموم اتفاق‌های بدی هستم که اطرافم میفته و بعد از یه اتفاقی که برام افتاد اشتباهم رو متوجه شدم؛ من دلیلشون نبودم. اما نفرت درونم از بین نرفت و فقط به شکل‌های دیگه تبدیل شد، قبلا باورم نمی‌شد که می‌تونم این همه عشق رو توی خودم نگه دارم و حالا باور نمی‌کنم که چجوری می‌تونم انقدر متنفر باشم.

دلم می‌خواد دستم رو بکنم توی سینه‌م و قلبمو بکشم بیرون، دلم می‌خواد دود تنفس کنم، دلم می‌خواد تموم مدت خودمو توی یه اتاق کوچیک حبس کنم، دلم می‌خواد شعله‌ی آتیش لباسام و پوستم رو بسوزونه. همه‌ی اینا به خاطر احساس تنفری که نسبت به همه‌چیز دارم، و فکر نکنم به همین سادگی بتونم از بینش ببرم و مردم رو...ببخشم.

۳
mitsuri ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌
۱۸ مرداد ۱۳:۲۹
* همذات پنداری شدید * خصوصا بند اخر :))))
𝕼𝖚𝖊𝖊𝖓 𝖍𝖆𝖑𝖘𝖊𝖞
۱۹ مرداد ۰۰:۴۸
همون چیزی بود که دنبالش بودم.
پیوند شد"
Ayame ✧*。
۲۰ مرداد ۱۵:۲۸
یاد فیلمی که دیشب دیدم افتادم
((ممکنه خاطراتت رو فراموش کنی سونجه ; ولی اون احساسی رو که اون لحظات تجربه کردی برای همیشه بخشی از وجودت میمونه .))

که یه همچین دیالوگی داشت .
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان