کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

نمی‌شه.

نمی‌شه.

بهم اعتماد کنین، نمی‌شه.

هرکاری کردم نشد، هرکاری میکنم نمیشه.

دیروز، پریروز، حدودا از چهارشنبه نشستم و فکر کردم، به تموم پیامدایی که این کارم ممکنه داشته باشه، به تموم ضررا و به تموم سودا.

ولی درهرصورت تصمیم گرفتم که بگم، نمی‌تونم ازش فرار کنم.

نمی‌تونم. دیگه نمی‌تونم مثل قبل باشم، دیگه نمی‌تونم مثل قبلا با خوشحالی و شادی و آرامش شروع کنم به نوشتن، نمی‌شه. همش باید نگران یه چیزی باشم، آرامش قبلا دیگه توی وجودم نیست. نمی‌تونم پیداش کنم.

خواستم قالبمو جدید کنم. و کردم تا حال و هوام عوض شه، وبلاگم خیلی قشنگ شد، ولی خودم نه.

هرکاری می‌شد کردم.

ولی نمی‌شه.

برای همین تصمیم گرفتم دیگه بیخیال شم، همین‌جوری به اطراف چنگ نزنم تا به دوره دلخواهم برسم. فقط تنها چیزی که می‌دونم اینه، من دیگه خسته شدم و نمی‌تونم.

وبمو نمی‌بندم، حذفش نمی‌کنم، یا هرکار دیگه‌ای.

فقط میرم و فکر می‌کنم، فکر می‌کنم تا یه وقتی که می‌بینیم برای برگشتن آمادم، میرم و «بعضی چیزا رو با خودم راست و ریس میکنم.»

و برمگیردم، فقط.. نمی‌دونم کی، فقط برمی‌گردم. یه روزی.

و لب مطلب، دیگه توی اینجا نمی‌نویسم، تا اطلاع ثانوی نمی‌نویسم. توی هیچ جایی نمی‌نویسم. به جز جادوگران، هرازگاهی.

هستم، هرچندوقت یه بار سرمیزنم به بیان، اگه کامنتی باشه جواب میدم، اگه پست قابل توجهی باشه نظر می‌ذارم، اگه سوالی باشه جواب می‌دم، اگه بتونم.

می‌تونستم بدون نوشتن این لاگ اوت کنم و برم، ولی نمی‌شد، قبلا امتحانش کرده بودم و نتونستم. یه چیزی نیاز داشتم که دیگه بهم اجازه نده بدون رسیدن به چیزی که می‌خوام برگردم. ازش راضیم، کمکم میکنه. مطمئنم.

ممنون از اون دونفری که باهاشون درمورد این تصمیمم مشورت کردم و بهترین جواب و صادقانه‌ترنیشو بهم دادن.

 

و ممنون از شماها.

برای بودنتون، برای همه چیز.

۳۵

happy

۳۰

star and moon

ستاره ماه، خیلی تنها بود، ماه براش وقت نداشت، ماه زیادی کار داشت، ماه نمی‌تونست برای ستارش وقت بذاره، ماه باید خیلی کارا می‌کرد، ماه باید به قایم‌موشک بازیش با خورشید می‌پرداخت، ماه باید آینه‌ش رو می‌گرفت بالا تا نور آفتاب از آینه‌هه بخوره به زمین و یه سری مردم بی‌رحم و بدبختو خوشحال کنه. ماه گناه داشت، ماه مادر بود، ماه برای اینکه ستاره‌هه خراب نشه جلوی شهاب‌سنگا وایساد و حفره‌هاش درست شدن، ولی ستاره‌هه اینو نمی‌دونست، ماه هم می‌خواست با ستاره‌هه وقت بگذرونه ولی نمی‌تونست چون سرش شلوغ بود. ستاره‌هه از ماه ناراحت بود، ماه نگران ستاره‌هه بود، چون به‌هرحال ستاره‌هه یه روزی بزرگ میشه‌ و وظیفش چیزی بیشتر از چشمک زدن به بچه‌های خیال‌پرداز روی زمینه.

تنها چیزی که ماه نمی‌دونست این بود که ستاره‌هه بزرگ نمیشه، انقدر چشمک میزنه تا بترکه و یه انفجار بزرگ درست کنه. ماه همیشه فکر می‌کرد میتونه پیش ستاره‌هه بمونه.

 

من بیشتر وقت‌ها، بیش از حدش مضطرب می‌شم، استرس می‌گیرتم و نفسم تند می‌شه، بدنم قفل می‌کنه و حس می‌کنم قلبم الاناست که بپره بیرون و وقتی داره دست تکون میده فرار کنه. و بذارید خیالتونو راحت کنم، انقدر تو زندگیم اتفاق افتاده که... لذت‌بخشه. بدون شوخی، وقتایی که آدرنالینا خودشون رو به رگای بدنم می‌کوبونن و همه‌چیز اطرافم کند می‌شه و حس می‌کنم که الان ممکنه بدبخت بشم، اون لذت‌بخشه.

من درست نتونستم، نتونستم که از زندگیم استفاده کنم، نمی‌گم باید خیلی وقتا مثل همجنسا و همسنای آمریکاییم برم بیرون بدوم، با دوستای موطلایی و خوشتیپم برم اسکیت سواری یا حتی ریسه‌های رنگی بچسبونم به درودیوار اتاقم، وقتایی که تو اتاق نشستیم درباره مهمونیا و معلما و چیزای دیگه حرف بزنیم و حتی از قلداری کراب‌طور مدرسه‌مون فرار کنیم. توی 17 سالگی بریم مهمونی دوستامون و حتی توی 18 سالگی دست ماریا رو بگیرم و برم توی بالکن و به آسمون خیره بشیم و حرف بزنیم، توی خیابونای آمریکا راه بریم و توی آسمون خراشای بزرگش محو شیم و حتی اگه همین عشق‌کتاب بودم توی 20 سالگی بشینم و کتابمو بنویسم و به یه ناشر واگذارش کنم و دست در دست ماریا یه زندگی خوبو شروع کنم و با آسودگی بمیرم.

اینو نمی‌خوام.

من می‌خوام تو زندگی خودم موفق بشم و استفادش کنم.

من نتونستم، من توانایی‌های زیادی داشتم و استفادشون نکردم.. وقتمو به فنا دادم، و آرامشو از خودم گرفتم.

 

آرشیوخونی شغل شریفیه، میری و شروع آدمارو میخونی، از اول تا آخرشون، اینکه چجوری تبدیل به چیزی که الان هستن شدن، اینکه چجوری بد شدن، اینکه چجوری خوب شدن، اینکه چجوری تبدیل شدن به الگوی یه سری آدم. و قشنگه، اینکه می‌بینی اون آدم به خودش اطمینان نداره، از نوشتنش بدش میاد، ولی تو نوشتنشو می‌پرستی. خنده‌داره.

ولی من همیشه برنده می‌شم، می‌گی نه؟ نگاه کن. جوری می‌نویسم که دیالوگاش و تیکه‌هایی ازش رو با خودت همه‌جا ببری، جوری می‌نویسم که بدون اینکه خودت متوجه بشی توی ذهنت تموم قسمتای تاثیرگذار نوشته‌ـمو تکرار کنی، جوری می‌نویسم که هرچندوقت یه بار بیای و از نو بخونیشون، جوری می‌نویسم که با شخصیتام، با آدمایی که من بچه‌های خودم می‌دونم انقدر احساس نزدیکی کنی که آرزو کنی واقعی بودن، جوری می‌نویسم که شخصیتام انقدر قوی بشن و خوب بشن تا موقع خوندن کتابم بیان جلوی چشمت، عاشقشون بشی، ازشون متنفر بشی، باهاشون اشک بریزی، جوری می‌نویسم که از نوع نوشتنم به وجد بیای، ازش خوشت بیاد حتی اگه خودت نمی‌خوای.

جوری می‌شم که برگردم به عقب و چیزی جز افتخار به خودم از خودم نبینم، تبدیل به بهترین نسخه عشق‌کتاب می‌شم، جوری می‌شم که آرزو کنی جام بودی و اشتباه می‌کنی، چون منم یه روز آرزو می‌کردم جای یکی دیگه باشم، همونم یه روز آرزو می‌کرد جای یکی دیگه باشه.. جوری می‌شم که توی مواقع سختیا برگردم و عشق کتابو ببینم و بهش افتخار کنم.

زندگیم همون‌جوری میشه که ادیتای میا بود، جوری میشه که صدای سوگنگ بود، همون‌جور میشه که قلم تالکین بود و همون‌جور میشه که قدرت کز بود.

من تبدیل می‌شم به عشق‌کتاب، چیزی که قرار  بود باشه، نه چیزی که هست، چیزی که هست از بین رفته. خیلی وقته که از بین رفته.

هرچیزی که بشه، من آخرش جوری می‌شم که بهم نگاه کنی و یه برنده رو ببینی.

چون من عشق کتابم، قبلا بودم، ولی الان کامل شدم.

۲۳ ۲۳

فرار.

بعضی وقتا هم آدم میزنه به سرش و میخواد از صفر شروع کنه، میخواد اخلاقیات جدیدی داشته باشه، میخواد عاشق آدمای متفاوتی باشه، میخواد به آدمای متفاوتی عشق بورزه، میخواد کارای متفاوتی بکنه.. میخواد یه هویت جدید داشته باشه. میخواد از اشتباهاتش فرار کنه.

تاحالا زده به سرت که بری یه شهر جدید یه زندگی جدید شروع کنی؟ خب من به سرم زده. زده بود. انقدر هویتای جدیدی میسازی که خودت یادت میره، یادت میره که قبلا کی بودی، یادت میره کسی که 5 سال، 10 سال، 15 سال و 18 سال قبل به دنیا اومد کی بود، فقط میخوای فرار کنی، اما آخرش که چی؟ بالاخره اون گیرت میاره، هرچقدرم که فرار کنی اون تو رو میشناسه، پیدات میکنه و میکشتت.

من از فرار کردن خسته شدم.. بی جون تر از چیزیم که بخوام فرار کنم.. بی جون تر از چیزیم که بتونم به خودم و بقیه اهمیت بدم.. خسته شدم.

من واقعا یادم رفته کیم.. من هیچ هویتی ندارم.. یه آدم پوچ و خالیم با یه عالمه اشتباه گُنگ و دور و خالی که همیشه دنبالم میکنن و بالاخره باعث میشن اون منو پیدا کنه.. و منو بکشه.

_____________

+نیاین خصوصی. ممنون:)

۳۱

و من بازم میمیرم.

+یه چیزی بگم؟

-جانم؟

+من واقعا ناامید شدم وقتی فهمیدم که این دوران زندگیم قراره باشه قشنگترین دوران زندگیم.

-اوه.. درکت میکنم آبنبات.. منم همیشه این فکرو میکردم.. اومم.. بهتری؟

+میشه بهم نگی آبنبات؟

-به آبنباتم نگم آبنبات؟

+آخه من دیگه اون بچه ی 5 ساله نیستم که همیشه براش آبنبات میخریدی... بزرگ شدم.. تازه دیگه اونقدرم شاد نیستم..

-آره بزرگ شدی، خانوم شدی.. ولی حتی اگه پیرزن 70 ساله هم بشی من بهت میگم آبنبات. طوری نیست که شاد نیستی.. هنوزم آبنباتی.

+70 سالگی؛ تا اون موقع زنده ای؟

-من تا وقتی مرگتو به چشمام نبینم نمیمیرم..

+واوو.. روابط خواهر برادری بینمون موج میزنه.

-بقیه جاها هم همینه، یه بار شنیدم یه دختر برادرشو کشت.

+منظورم این نبود، چرا این حرفی زدی الان؟ اه.

-چی شد؟ تو ذهنت پخش شد؟ حالا همینجور بهش فکر میکنی؟ از بچگی همینطوری بودی.. واقعا اذیت کردنت کیف میده.

+ واقعا که... چه خبر؟ برام سوغاتی نیاوردی؟

-نه. رفته بودم برای کار، نه تفریح... تو چی؟ هنوز ازدواج نکردی؟!

+ای بابا! میشه بیخیال ازدواج بشی؟ دوست ندارم ازدواج کنم.

-ولی من میخوام خواهرمو تو لباس عروس ببینم خب... تازه میخوام یه بار حرصمو رو شوهرخواهرم خالی کنم، حس میکنم خیلی قراره باحال باشه.

+تو هیچوقت بزرگ نمیشی..

-میدونم.

+داداش..؟

-جانم؟

+نمیتونم تحمل کنم.. زندگیم افتاده تو یه چرخه روتین که همینجوری صبحامو شب میکنم.. خسته شدم.. حالا هم که تو اومدی نمیتونم باهات برم بیرون و بریم باهم خوش بگذرونیم.. کارام هست.. چرا انقدر مسئولیت دارم؟

-خدا.. آبنبات کوچولمون بزرگ شده و مسئولیت داره؟ تو کی بزرگ شدی؟ دیروز بود که کتکم زدی.

+میشه جدی باشی؟

-باشه.. نمیخواد نگران باشی.. یه روزی میرسه که کارات تموم میشه، یه روزی میرسه که هنوزم کار داری ولی میتونی خوش بگذرونی.. یه روزی میرسه که خوش و خرم کنار شوهرت به زندگی ادامه میدی..

+...

-نزن! اصلا از کجا معلوم؟ شاید یهو یه پسر خنگ و بدبختو دیدی و عاشقش شدی، اونوقت میخوای چیکار کنی؟ اونم میزنی؟ چرا من هی مورد ظلم تو واقع میشم؟

+من هیچوقت عاشق نمیشم.

-ببینیم و تعریف کنیم.. نزن!

+ولی حالا.. یه پسره هست توی..

- دیدی گفتم؟! نمیشه بهش نزدیک شی.. پسر خوبی نیست.

+وایسا بگم! تو که نشناختیش.. بذار اصلا بعدا میگم.. فعلا آمادگیشو نداری..

-بیخیال دیگه.. بگو این دفعه عاشق کدوم پسراحمقی شدی. به خدا اگه یه بار دیگه منو بزنی.. آخ.

+از همه اینا که بگذریم.. هفته پیش با مریم رفتیم بیرون.. بهم خوش گذشت.. ولی خیلی دلم برات تنگ شده بود.. تازگیا حس میکنم زندگی نکردم.. یعنی این روزا و سالا نباید تو زندگینامم و جزو عمرم حساب شه..

-درک میکنم... آخه من به تو چی بگم دختر؟ سخت نگیر.. بیخیال.. هرکسی اگه چیزی بهت گفت بهم بگو.. رئیست اونقدر بافهم هست که بهت وقت بده..

+آخه.. این چندماه حس میکنم که زنده نیستم.. یعنی یه وقتایی احساس زنده بودن میکنم، مثل وقتی قدم میزنم.. وقتی میخندم.. و یکی رو بغل میکنم، ولی بعدش دوباره حس میکنم زنده نیستم.. هی زنده میشم و باز میمیرم..

-خدا...میدونم.. ولی تحملش کن.. باشه؟ تو دختر خیلی قویی هستی.. من میدونم که تو چقدر خوبی و خودت خبر نداری.. بذار من یکم سرم خلوت شه.. اونوقت همش با هم میریم بیرون.. اول از همه هم میریم شهربازی.. خوبه؟

+خوبه.

-حالا پاشو بیا بغلم آبنبات.. دلم برا غززدنات تنگ شده بود.

+منم برای بغل کردنت، پیرمرد.

 

-پاشیم بریم خونه؟

+بریم.

-دستمو بگیر.. اگه از اینجا بیوفتی پایین مامان منو میکشه.. نمیخوام بمیرم.

+واقعا که.. من برات مهم نیستم؟

-تو خوب میشی بالاخره، ولی من میمیرم. راستی.. میدونم خوشت نمیاد از حرف زدن دربارش.. ولی متاسفم وقتی وسطای جلسه های شیمی درمانیت ولت کردم.. باید میرفتم، میدونم چقدر ناراحت شده بودی از رفتنم..

+نبخشیدمت هنوز.. ولی اگه یه آبنبات برام بخری شاید نظر عوض شه..

-موهات داره درمیاد آبنبات کوچولو. دیگه کچل بودنت تکراری شده بود.

+خفه شو پیرمرد.

_____________

چرا پستام بعضی وقتا انقدر طولانی میشه؟ حس میکنم کسی دیگه خوشش نمیاد بخونه.. حتی خودمم نمیخونم بعضی وقتا، اه.

۴۱ ۳۳
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان