نمیشه.
بهم اعتماد کنین، نمیشه.
هرکاری کردم نشد، هرکاری میکنم نمیشه.
دیروز، پریروز، حدودا از چهارشنبه نشستم و فکر کردم، به تموم پیامدایی که این کارم ممکنه داشته باشه، به تموم ضررا و به تموم سودا.
ولی درهرصورت تصمیم گرفتم که بگم، نمیتونم ازش فرار کنم.
نمیتونم. دیگه نمیتونم مثل قبل باشم، دیگه نمیتونم مثل قبلا با خوشحالی و شادی و آرامش شروع کنم به نوشتن، نمیشه. همش باید نگران یه چیزی باشم، آرامش قبلا دیگه توی وجودم نیست. نمیتونم پیداش کنم.
خواستم قالبمو جدید کنم. و کردم تا حال و هوام عوض شه، وبلاگم خیلی قشنگ شد، ولی خودم نه.
هرکاری میشد کردم.
ولی نمیشه.
برای همین تصمیم گرفتم دیگه بیخیال شم، همینجوری به اطراف چنگ نزنم تا به دوره دلخواهم برسم. فقط تنها چیزی که میدونم اینه، من دیگه خسته شدم و نمیتونم.
وبمو نمیبندم، حذفش نمیکنم، یا هرکار دیگهای.
فقط میرم و فکر میکنم، فکر میکنم تا یه وقتی که میبینیم برای برگشتن آمادم، میرم و «بعضی چیزا رو با خودم راست و ریس میکنم.»
و برمگیردم، فقط.. نمیدونم کی، فقط برمیگردم. یه روزی.
و لب مطلب، دیگه توی اینجا نمینویسم، تا اطلاع ثانوی نمینویسم. توی هیچ جایی نمینویسم. به جز جادوگران، هرازگاهی.
هستم، هرچندوقت یه بار سرمیزنم به بیان، اگه کامنتی باشه جواب میدم، اگه پست قابل توجهی باشه نظر میذارم، اگه سوالی باشه جواب میدم، اگه بتونم.
میتونستم بدون نوشتن این لاگ اوت کنم و برم، ولی نمیشد، قبلا امتحانش کرده بودم و نتونستم. یه چیزی نیاز داشتم که دیگه بهم اجازه نده بدون رسیدن به چیزی که میخوام برگردم. ازش راضیم، کمکم میکنه. مطمئنم.
ممنون از اون دونفری که باهاشون درمورد این تصمیمم مشورت کردم و بهترین جواب و صادقانهترنیشو بهم دادن.
و ممنون از شماها.
برای بودنتون، برای همه چیز.