کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

خون و سرما

با اینکه خیلی ساده به نظر میاد همیشه چیز عجیبی درموردش وجود داره، یه قلم، یه کیبورد. یه کاغذ، یه مانیتور. مینویسم تا بنویسی. میخونم تا بخونی.

من مینوشتم چون... رنجی توی من بود که باید بیرون میومد، چون قلبم می‌لرزید. از هیجان یا از ترس، از اینکه اون احساس رو، اون هاله‌ی تار رو تبدیل کنم یه کلمات. اولش به خاطر به یاد آوردن بود. اینکه بدونم اون موقع چه کاری میکردم و اینکه یادم نره. غم و شادی رو یادم نره.

بعدش تبدیل شد به فراموش نکردن. برای برگشتن به امنیت. برای دوباره روشن شدن. برای زیبا بنویس تا دوباره اون حس امنیت توی قلبت روشن شه، تا دوباره بتونی شیرکاکائو خوردن باهاش رو حس کنی. و در کنار اون مینوشتم و مینویسم که نشون بدم؛ که چقدر دردناک بود، من توی اینجور موقع‌ها از آدما توقع دلسوزی ندارم و نباید داشته باشم و چیزی نیست که از گفتنش بترسم، فقط میخواستم یه نور روشن کنم از اینکه اگه اضطراب قلبتو می‌لرزونه، من میدونم چه حسی داری، من میدونم که بزرگش نکردی، من میدونم که تو واقعا داری عذاب میکشی و میدونم که جنگیدن با اون حجم از فشار چقدر اذیت‌کنندست. و نباید فراموش کنیم. هیچوقت نباید فراموش کنیم. 

بعدا که بزرگ شدیم قراره بگیم که شاید فقط یه تصادف بود، شاید طرف واقعا نمی‌دونست چیکار میکنه، شاید باید ببخشیم. بعدا که بزرگ شدیم قراره به الان فکر کنیم و هنوزم نمیدونیم که حق رو به کی بدیم، در هرصورت مهم نیست.

ما به زانو در اومدن آدما رو دیدیم، بلند شدنشون رو هم. ما درخششون رو دیدیم، خاموش شدنشون رو هم. ما سقوطشون رو دیدیم، پرواز کردنشون رو هم. ما همه اینارو دیدیم و نباید فراموش کنیم، هیچوقت رنجی که کشیدیم از یادمون نمیره چون آدم باید به یاد بیاره. و دوباره. و دوباره. باید به یاد بیاره که درد چه شکلی بود. دوباره و دوباره. چون در آخرش این به یاد آوردنه که میمونه. 

تو داستان خودت رو داری و من داستان خودم رو. ولی ما یه جایی به هم خوردیم، و دوباره قراره بخوریم، و شاید 10 سال بعد دیگه هیجوقت با هم برخورد نکنیم. ولی من شانسی از یه جایی خبرت رو بگیرم و ببینم که ستاره شدی، که یادت مونده. که از رنج، چیز بزرگی ساختی.

این داستان ماست، داستان شکوفه‌های گیلاس، داستان بارون و درخت، داستان سرما و برف. ما می‌جنگیم چون از سرما اومدیم بیرون، چون ریشه‌هایی که رو بدن منه و زخمایی که رو بدن تو از دل برف و یخ اومدن بیرون. ما از اولش جنگجو به بار اومدیم. من از وقتی که توی آب سرد دست و پا زدم و پاهام زخم شد و آب دورم خونی، و تو از وقتی که خون توی رگت شروع کرد به یخ زدن. ما از خون و سرما بیرون اومدیم. برای همین می‌جنگیم. 

۹ ۱۸

brand new city

هدفونتو گذاشتی رو گوشات، دستات توی جیباته و هوا تاریکه، از کنار مغازه‌ها که رد میشی خودتو توی آینه میبینی، همون لحظه این میتونه به یه صحنه خاکستری-افسرده-«به چه چیزی تبدیل شدم؟» جین از بتر کال ساول بشه. میتونه صحنه رو خاکستری کنه و یه لحظه باور کنی که تبدیل به جین شدی. تو ناراحتی، ولی مثل جین نه. پشیمون نیستی از چیزی که شدی، دلت برای قبلا تنگ نشده. در واقع شده، ولی نه اونقدر که الان رو دوست نداشته باشی؛ سکانس برمیگرده به حالت عادی، به راهت ادامه میدی و فکر میکنی اگه لاک مشکی میزدی چقدر بهتر میشدی، تصورت با لاک مشکی خیلی بهترت میکنه؛ سکانس کات میخوره و دوربین میره بالا، از بین ماشینا رد میشی، آهنگ وصل میشه به آهنگی که از هدفونت میاد، راک. بهترین راه برای تموم کردن روز ولی تو همین الانشم دیر کردی پس سریع‌تر راه میری.

تو قرار بود یه چیزی بخری که خیلی دنبالش گشتی و تهشم پیداش نکردی، اینش مهم نیست، مهم اینه که چقدر خوب به نظر می‌رسیدی و مهم اینه که داستان تهش میرسه به یه جای دیگه و اصلا مهم نیست که بالاخره قبل از بسته شدن مغازه رسیدی و اصلا برای چی رفته بودی اونجا. بالاخره میرسی.

آدمای مرکز خرید خوشگلن. همشون؛ از کنار یه دختره با تیپ ایمو رد میشی، میتونی ببینی که یه پسره داره میره مانگاهای توکیو غول رو بخونه و وقتی از قسمت مانگاها رد میشی صدای یه دختره رو میشنوی که داره برای داداشش توضیح میده لیوای چقدر کراشه و داداشش داره التماس میکنه که اسپویلش نکنه چون هیچی از انیمه رو ندیده. دوربین کات میخوره به بالا. از بین آدما رد میشی، از پله برقی میای بالا و مهم نیست تهش چی شد.

میرسیم به تهش که روی صندلی جلوی پاساژ نشستی، هدفونت رو گوشات نیست و کارت تموم شد. یکم دیگه بلند میشی که یهو یکی میاد جلوت. «تو چقدر آشنایی.» گیجه. گیجی. «عشق کتاب؟» میشناسیش و میفهمی همکلاسی دبستانت بوده و به جای عشق کتاب اسمتو گفته. و کاری رو میکنه که اکثر کسایی که بعد از 4 سال دیدنت میکنن، نگاهش میره به بالا و به موهات خیره میشه.

-موهات کی فر شـ

 

زندگی عجیبه، اینکه همکلاسی دبستانت از ناکجا پیداش میشه عجیبه، روی جدول میشینین و با هم نوشیدنی میخورین عجیب‌تره. اینکه از دبستان تا حالا چقدر اتفاق افتاده خیلی عجیبه.

-پس مطمئنی موهاتو خودت فر نمیکنی؟

+وای محض رضای خدا.

۲۱ ۱۶

کاش گنجشکک اشی مشی بودم که برف میومد گوله میشدم و میوفتادم تو حوض نقاشی.

به نظرم بزرگ میشیم و یه روزی میفهمیم چی شد، چیکار کردیم، چه اتفاقی افتاد و کیارو از دست دادیم. بزرگ میشیم و یادمون میاد دلیل فکر به خودکشی رو، دلیل گریه‌های یهویی، دلیل خنده‌هایی که وقتی همو می‌دیدیم داشتیم. یادمون میاد که چقدر نگران بودیم، یادمون میاد دستای همو محکم گرفته بودیم و ترسیده بودیم، اسفند 1400 رو یادمون میاد، اضطراب و پنیک اتکو یادمون میاد، سرطانو یادمون میاد، روی زمین نشستن و درمونده شدن رو یادمون میاد.

بزرگ میشیم و تو موهاتو صدفی رنگ میکنی، من احتمالا اون تتویی که خیلی دوست داشتیم رو زدم، تتوهای کوچیکی که عاشقشون بودیم، احتمالا برات خط چشم کشیدم به موقعی و احتمالا لاک مشکیمون رو ست کردیم، چون میدونی که لاک زیباست، لاک دستو قشنگ‌تر میکنه. همه باید لاک بزنن، خونه خریدیم و اسمشو گذاشتیم «خونه.» هنوزم به ابی گوش می‌دیم، با ابی گریه میکنیم، با ابی می‌خندیم، با ابی می‌رقصیم. احتمالا اون موقع که بزرگ شدیم دوستامونو می‌بینیم، موی کوتاه و بلندو می‌بینیم، تولد می‌گیریم، مست می‌کنیم، می‌خندیم، کلاه قورباغه‌ای میذارم سرم، دستاتو می‌گیرم، انگشترامو بهت میدم، برامون پلی‌لیست رقص درست میکنم. شاید اون موقع سیگار میکشی، وقتی رو تخت خوابیدی یا از بالکن به بیرون خیره شدی. شاید اون موقع سیگار میکشی ولی مطمئنا خیلی کمه. ساحل قدم می‌زنیم، دوستامون رو توی تولدشون سوپرایز میکنیم. با نفس قدم می‌زنیم، یا تو میزنی. احتمالا ازش خوشت میاد.

میریم رستوران، با آهنگ بلند میخونیم و کیک تو صورت همدیگه می‌مالیم. گریه میکنیم ولی تنها نیستیم، من بغلت میکنم، من همیشه برات بغل دارم هروقت که بخوای، هروقت که بخوای دستاتو محکم میگیرم و میذارم گریه کنی، گریه میکنیم. هرچی بشه، میدونیم که تنها نیستیم، میدونیم که آخرش هرچی که بشه، داریم پیش دوستامون میخندیم، دست همو گرفتیم و یه روزی، یه روزی که توی «خونه»ایم. می‌بوسمت. منو می‌بوسی. چون وقتی بزرگ بشیم، دیگه تنها نیستیم.

 

*اسم پست، توییت الیکا توی توییتر، داف و زیبا و دوست عزیز و صمیمی من با اینکه خودش هنوز نمیدونه.

۵ ۱۹

?Kurš ir pelnījis gaismu

TW/خون، مازوخیسم

ببخشید دیگه، تاثیر تلگرامه.lol

 

غم انگیزه. نه؟

وقتی ازش پرسیدم نباید دیگه مازوخیسم باشی، چاییشو خورد، جلوم نشست و از پنجره بیرونو نگاه کرد، گفت چرا؟ گفتم چون بهت آسیب میزنه. گفت چجوری؟ گفتم خودت بهتر میدونی. چاییش تموم شد. گذاشت رو میز، گفت چرا باید ولش کنم وقتی انجام دادنش بهم لذت میده؟ تو وقتی یه چیزی بهت لذت میده، ولش میکنی؟ حرفی نداشتم. چاییم تموم شد. بهش گفتم موهای فرت قشنگتر از موی صافته، میدونستم نظرم براش اهمیتی نداره، میدونست که میدونم. شونه بالا انداخت و گفت کل محوریت موی فر قشنگه. بعدش موهاشو زد کنار و گفت: «میتونی نظرتو درمورد میزان نیاز جنسی آدما و بیهوده بودن یا نبودنش بگی.»

خاطره‌های محوی از خون دارم، میدونم که کسی رو نکشتم یا به خودم آسیب نزدم، میدونم که خون‌دماغ شدنمه، مثل اینکه نصف شب بیدار میشم، منتظر میمونم تموم شه و بعدش دوباره میخوابم. امروز دوباره اتفاق افتاد و منتظر موندم تموم شه. با باریکه خون روی صورتم که از روی لبم رد میشد زیباتر بودم؛ البته که همیشه اتفاق نمیفته. شایدم خواب می‌دیدم. نمیدونم.

مطمئنم این تقاص اشتباهاتم نیست، و مثل اینکه دوباره دارم تغییر میکنم، جالبه برام. دیروز گیتار نقره‌ای راکستارو گذاشتم کنار سیگار زیبا و سنگ ماه و گردنبند و عروسک و مجسمه قورباغه. همشون کسایی بودن که از دست دادم یا دارم از دست میدم؛ دیروز از گربه سیاهه شنیدم که هوشنگ گلشیری مرده، گربه سیاه همیشه خبر بد میاره.

این پست خیلی اذیت‌کننده و حال بهم زنه من رفتم خدافظ. فقط میخواستم بگم زنده‌م. yay.

۶

چون آره، یه سال بیشتر زنده موندم

آدم چی میتونه بگه؟

میدونین، نمیخوام حرف بزنم، نمیخوام چیزی بگم یا بخوام از همه‌تون قدردان باشم که تو امسال پیشم بودین(که هستم. بوس بهتون.) یا بخوام یه عالمه زیاد درمورد فلسفه زندگی حرف بزنم و میدونین، همون حرفا که عشق کتاب قدیمی میزد. فقط آره. ممنون که هستین، ممنون که بودین و 3 سال دیگه مونده تا وقتی قولم تموم میشه و میتونم قانونا وبمو پاک کنم. ==)

باورم نمیشه امسال چقدر اتفاق افتاد.

از طرف آدما رد شدم، دگرانمو توی برف‌های خاکستری راه میرفت و به جای اینکه فرار کنه دستشو زیر آسمون میگرفت؛ پیدا کردم. -بای د وی همین الان توی درس ادبیات قسمت مربوط به شازده کوچولو رو خوندم.- مورد نفرت قرار گرفتم. نفرت به بقیه دادم. گریه کردم، گریه کردم، یکم دیگه هم گریه کردم و یه روز صبح پاشدم. دیگه نتونستم گریه کنم. فهمیدم آدما برای زنده موندن به آیسان نیاز دارن. فهمیدم آدما برای ادامه دادن نیاز به دگران دارن. درمونده شدم. اعتماد به نفسم برگشت؛ دیگه از خودم متنفر نیستم. از حجم اورتینک و اضطراب مریض شدم، کرونا گرفتم. اضطرابم برگشت. بیشتر با اضطراب جنگیدم. آرزوی مرگ کردم. یه شب از شدت تپش قلب فکر کردم واقعا دارم میمیرم. از طرف آدما خیلی بیشتر رد شدم.

جیسون مستقیم بهم گفت نگرانیت واقعا احمقانه‌ست و همه همین چیزا رو تجربه میکنن و باید بهتر شی چون واقعا اهمیتی نداره؛ همسن ما که بشی بیشتر آسیب میبینی.

و میدونین. احتمالا راست گفته. و من قوی نیستم براش. ولی حداقلش، امسال خوب بود؟ نبود. ولی خوبیایی هم داشت. خیلی کم. اما داشت. و الان ساعت 11:55 دقیقه 4 اسفنده، دارم دنبال سمی‌ترین تبریک تولدای توی یوتیوب میگردم و به آهنگ عربی تولدت مبارک گوش میدم و از گوشام داره خون میاد.

اونوقت کی میدونه؟ شاید سال دیگه وقتی توی غارت رفتی و درمونده شدی، منم بیام پیشت، وقتی داره برف و بارون میاد، بیام پیشت، وقتی داره خون می‌باره، بیام پیشت، شمشیرمون رو بگیریم بالا و بریم سمتشون. کی میدونه؟ شاید یه وقتی، این جنگو پیروز بشیم، اشک بریزیم و همدیگه رو بغل کنیم.

کی میتونه بگه که از آینده خبر داره؟

۱۳ ۲۳

چون داستانمون بد و زشت نبود؛ حداقل اون موقع.

زیبای قلبم؛ احتمالا یادت میاد اون شبی رو که برای اولین بار اسمتو مخفف کردم، داشتی میرفتی و سرت تو گوشیت بود، صدات کردم، وایسادی و برگشتی و پرسیدی: «بله؟» و بعد لبخند زدی، کاری که همیشه میکنی، لبخندت قلب آدمو گرم میکنه و بوی قهوه میده، منم ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم: «هیجی.» لبخندت بزرگتر شد و راه خودتو رفتی، یا اون موقع رو یادته که وایساده بودی تو تراس و سیگار میکشیدی؟ اومدم تو تراس و تو هم نشستی رو صندلیت، گفتم چایی میخوری؟ گفتی بقیه خوردن؟ گفتم اوهوم، تو میخوری؟ گفتی دستت درد نکنه و دود سیگارت تو هوا پخش شد، موهات پخش شده بودن و مرتب نبودن، ولی قشنگ بودن. چون تو و هرچیزی که بهت مربوطه قشنگه.

نشستم رو صندلی، چاییمو گذاشتم رو میز جلو و گفتم حالت خوبه؟ گفتی خوبم پسرجون، تو خوبی؟ لبخند زدی و سیگارو گذاشتی بین لبات، گوشیتو گذاشتی روی میز و خم شدی و گفتی سیگار میخوای؟ گفتم خودت جوابو نمیدونی؟ نکش. گفتی نمیکشم. بذار یه ذره دود وارد ریه‌هام بکنم. نگفتم که اون ریه‌ها میذارن زنده بمونی و نباید بهشون آسیب بزنی. تو سیگارتو کشیدی. تو غم داشتی و من بغل داشتم. ولی بهت نگفتم، گفتم آهنگای ایرانی موردعلاقه‌ت چین؟ جوری لبخند زدی که انگار بار 28امه که ازت میپرسم و واقعا بود. دود سیگارت پخش شد. گفتی چندبار پرسیدی و چندبار گفتم؟ نمیدونی زدبازی؟ هیچی نگفتم. یهو صاف نشستی و تکیه دادی به صندلیت. سیگارتو کشیدی و خط چشمت خیلی قشنگت کرده بود، چرا نگفتم وقتی سیاه میپوشی قشنگ‌ترینی؟ گفتی ولی پسر، موهاتو از جلوی چشمات به یه طرف دیگه هدایت کردی و گفتی تو منو یاد جیدال... میندازی؟ بعد انگار که چیز خیلی عادیه و همه باید بدونیمش با دستی که سیگار داشت به موهام اشاره کردی. «خب... موهات.» لبخند زدم، درسته که جیدال موهای فر داشت ولی من اصلا شبیهش نبودم، اون موقع نگفتم که اگه من جیدالم، میشه مدگل باشی؟

منم گفتم تو اگه یه آهنگ باشی اون «نکنی باور»ـه. خوشحال شدی، گفتی وای. ممنون که گفتی و راستی، چاییت سرد شد. گفتم نکش. نگاهتو ازم گرفتی و به ماه نگاه کردی و کشیدی. بعدشو یادم نمیاد، فقط پره از بوی سیگار و آهنگای زدبازی، پر بوی قهوه‌ای که همیشه میدی و لبخندات و تابستون و بارونی که اومد و منو یاد شبِ نقاشیت انداخت. گریه‌ای که کردی و چهره خواب‌آلودت، همیشه وقتی خوابت میاد قشنگ‌ترین میشی، همیشه وقتی از نزدیک میبینمت قشنگ‌ترینی و اگه یه روزی بهم پیشنهاد بدی «تابستون کوتاهه.» زدبازی رو مثل مواد بکشیم، میکشمش و اوردوز میکنم.

ولی لیا، چرا بهم نگفتی غم داری؟ من بغل داشتم.

 

 
bayan tools zadbazi/Behzad LeitoNakoni Bavar

دانلود موزیک

۱۳

توی این متن پره از خستگی و غم و رطوبت. مثل همیشه.

اون موقع که اونجا نشسته بودی و یه چیز گرم و نرم انداخته بودی رو شونه‌هات تا گرمت کنه و چاییتو میخوردی غمگین بودم، میتونستی تو چشمام نگاه کنی و صدای شکستن شیشه بشنوی. ولی وقتی دیدمت یه چیزی تو دلم گرم شد، یکی رو دارم تو زندگیم که بارونه، یکی هست که یه بار صداش کردم آفتاب‌گردون، ولی تو خورشیدگرفتگی بودی؛ نور پشت لباسای سیاهت مخفی شده بود و خیلی قشنگ بودی، گرم بودی، می‌خندیدی، بهت که دست میزدن یه گرمای عجیبی که به سرما میرفت حس میکردن، انگار وجود داشتی تا مثل خورشیدگرفتگی باشکوه باشی، مثل خورشیدگرفتگی گرمایی داشته باشی که کم‌کم به سردی بره. آدم میتونست غمایی که داری رو لمس کنه، بگیرتشون تو دستاش و لمسشون کنه تا یهو آب بشن و چکه کنن رو زمین.

 

اصفهان برف نمیاد و هوا سرده، حس زندگی میده و نزدیک بود دوبار با دوتا آهنگ متفاوت اوردوز کنم، خواستم بگم که اگه یه توده سیاه افسردهِ خوشحال دیدین که داره از خیابون رد میشه اون منم چون لباسای سیاهمو پوشیدم و فعلا هیچ رنگ لباسی قشنگ نیست، بیاین بهم سلام کنین. ماسک سیاهمو گذاشتم، پیراهن سفیدمو پوشیدم، روش لباس سیاهمو پوشیدم، چیزِ کت‌مانندمو تنم کردم، انگشترامو دستم کردم، گردنبندی که هیچکس خبر نداره تو نصف لحظات مهم زندگیم پوشیدمش چون با وجود قشنگ بودن زیر لباسم بوده رو انداختم، و رفتم «اونجا». «اونجا» یه جای جدیده، پر از آدمایی که هرکدوم شخصیتای متفاوتی دارن، و خوشحال شدم وقتی واردش شدم «اون» بهم گفت که انگشتر قشنگیه، چون برام ارزشمند بود.

شبا که از «اونجا» میام بیرون و منتظرم بیان دنبالم به ماشینا نگاه میکنم و باورم نمیشه که زندگیم تا اینجا رسیده و دیگه عشق‌کتاب 13 ساله نیستم. جدا از اون عصر که استراحت داده بودن و رفته بودم چیپس بگیرم رفتم تو یه کوچه و گریه‌م گرفت. باعث خجالته ولی خب، 4 ماه بود که نمیتونستم گریه کنم. فکر کنم دست آورد مهمی باشه.

 

+جدای اون، زیبارو، من تو رو تو نوستالژی آهنگ‌‌های زدبازی میبینم، تو رو توی خش صدای هیدن، توی نحوه خوندن لیتو، توی غم آهنگ‌‌های وانتونز و توی آهنگای عاشقانه جیدال میبینم، تو خنده‌هات و توی ذوقت موقع نشون دادنشون به من میبینم و هروقت که بهشون گوش میدم تو روبروم نشستی.

+احتمالا هیچکدومشون رو نمیشناسین چون ایرانین، و خوبه. چون هدف همینه.

۱

Ertam:037

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هوشنگ گلشیری سیگارمان را روشن کرد.

همه دردهاش نوازش شده بود برای بچه‌ها و غصه‌هاش آب شده بود برای گل‌های عباسی و اطلسی.

نیمه تاریک ماه | هوشنگ گلشیری

سرد که میشد هوشنگ می‌گفت تا وقتی بغض داری چه نیازه به شال‌گردن. می‌گفت یکی رو دیده انقدر بغض داشته که اصلا سرما حس نمیکرده. منم وقتی به چشمای هوشنگ نگاه میکنم صدای شکستن شیشه می‌شنوم. ولی اون به روی خودش نمیاره. فندکشو میاره و سیگارمون رو روشن میکنه و میره. هرازگاهی میبینم به یه جا بین زمین و هوا خیره شده ولی تا میرم سمتش به خودش میاد و دور میشه.

خلاصه که ما هنوز می‌نویسیم. اون شب نشستیم روی سقف اون ساختمونه و به ماه نگاه کردیم. من داشتم طراحی میکردم، یادمه، داشتم یه قارچ بزرگ و قشنگ میکشیدم که آدما میخواستن قطعش کنن. تو هم رو کاناپه کهنه‌هه لم داده بودی و گربه‌سفیده رو ناز میکردی و سعی میکردی هم اونو کنترل کنی هم با من حرف بزنی. شارژ گوشیت که تموم شد گذاشتیش رو زمین و سیگارتو درآوردی؛ آتیش رو تنش رقصید و روشن شد آخر. به من که روی زمین نشسته بودم نگاه کردی و گفتی: «سیگار میخوای؟» گفتم: «نه.» گفتی پس چرا وقتی هوشنگو میبینی سیگار دستته؟ گفتم اون هوشنگه. تو هم نکش. ضرر داره.

غرغر میکنی. نگاهت میکنم و میگم باشه حالا، فندکتو بده. تو فندک رو پرت پرت میکنی سمتم و من تو هوا میگیرمش. تبر آدما رو تکمیل میکنم و سیگارو روشن. میام پیشت و میشینم روی زمین و به کاناپه‌هه تکیه میدم. بهت میگم امروز غمگین‌تر از بقیه روزا به نظر میای. جواب نمیدی. دود سیگارت میره سمت آسمون و بوی مه میده. اصلا بعضیا باید باشن که حتی دود سیگارشون بوی مه و بوی جنگل بده. میگی از این چندروز بگو. خوبی؟ میخواستم مثل خودت جواب ندم ولی برای بار پنجم سیگارمو میکشم و جواب میدم. میگم: «یک‌نواختم. نشستم و زندگی داره پیش میره. همه کارام مونده. کلی کار میکنم، کلی کار دارم. خسته‌م انگار از معدن اومدم بیرون، خسته‌م انگار یکی مرده. یه عالمه خاطره و چیز برا فکر کردن دارم انگار که هزارسال زندگی کردم. دلتنگ یکیم. میخوام فرار کنم. مردم روانین، جنگ جهانی سوم شده و هیتلرو دیدم که از پنجره‌ش یکی رو بغل کرده.»

نگاهم میکنی. خوابت میاد و گربه سفیده هم زیر دستت خوابش برده. میگی خوب میشد اگه پروانه‌ها رو دنبال میکردیم و میرسیدیم به کانادا. میگم خوش‌ به‌ حال اون نسخه‌هایی از ما که پروانه‌ها رو دنبال کردن و رسیدن به کانادا. به چشمات که نگاه میکنم صدای بارون و مه جنگل میاد. میگم حداقل خوبه که تو وجود داری. حتی غماتم حس زندگی میده.

۲۱

«تو جات نیست تو حصارا.»

منو نگا؛ تسلیم شدی؟

.

من روی بدنم ریشه درخت دارم؛ اگه دقیق بشی میبینی که ریشه‌های محکم و سبزرنگی از آستینم زده بیرون و به مچ دستم چسبیده و از زیر یقه‌لباسم تا گردنم بالا اومده و برگ داده.

.

تو مثل نوری هستی که بعد از یه بارون طولانی و قشنگ از پنجره رد میشه و میاد رو دیوار. حالا فهمیدی چرا هم وجودت پر نوره هم بارونی‌ترین آدمی هستی که دیدم؟

.

هرروز و هرشب منتظرشم. وقتی چراغارو خاموش میکنم چاقومو میذارم زیر بالشتم، وقتی یکی توی خیابون بهم خیره میشه دست میکنم تو کیفم و خنجرمو لمس میکنم. همیشه توی کیفم قرص و بانداژ و وسایل بهداشتی دارم و یه مشت خاک تا اگه یهویی بهم حمله کرد خاکارو بپاشم تو چشماش. آخه، اون یه بار قبلا برنده شد و منو کشت. نباید بذارم این بار روحمو ببره.

.

تو جات نیست تو حصارا. خب؟ تو جات نیست. اگه حصار برای خودت ساختی خودتو نجات بده، اگه توی یه حصار زندگی می‌کردی خودتو نجات بده، اگه حصارا انقدر تنگ شدن که نمی‌تونی نفس بکشی خودتو نجات بده. چون تو جات نیست تو حصارا.

.

آخرین شب نوامبر امسال رو جوری تموم کردیم که تو میخواستی پاشیم بریم یه جای برفی و چمدون ببندی و من داشتم ازت می‌پرسیدم که شیرکاکائو بیارم تا مست کنیم و تو گفتی صدالبته.

.

خدا به من: میشه یه لحظه دهنتو ببندی و از لحظه لذت ببری تا بتونم فکر کنم آیندتو چیکار کنم؟ سرم رفت. ساکت شو دیگه بچه.

.

من همیشه در حال فرارم. فرار از همه‌چیز.

.

اگر به صحنه‌های پایانی هر دو فصل سریال «پایان دنیای لعنتی» دقت کنید متوجه می‌شوید که هر دوصحنه جوری طراحی شده‌اند که می‌شود به عنوان پایان دنیا در نظر گرفتشان. مخصوصا صحنه پایانی فصل اول.

-ویدیوی یوتیوب نقد سریال «The end of the f***ing world»

من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان