کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

خون و سرما

با اینکه خیلی ساده به نظر میاد همیشه چیز عجیبی درموردش وجود داره، یه قلم، یه کیبورد. یه کاغذ، یه مانیتور. مینویسم تا بنویسی. میخونم تا بخونی.

من مینوشتم چون... رنجی توی من بود که باید بیرون میومد، چون قلبم می‌لرزید. از هیجان یا از ترس، از اینکه اون احساس رو، اون هاله‌ی تار رو تبدیل کنم یه کلمات. اولش به خاطر به یاد آوردن بود. اینکه بدونم اون موقع چه کاری میکردم و اینکه یادم نره. غم و شادی رو یادم نره.

بعدش تبدیل شد به فراموش نکردن. برای برگشتن به امنیت. برای دوباره روشن شدن. برای زیبا بنویس تا دوباره اون حس امنیت توی قلبت روشن شه، تا دوباره بتونی شیرکاکائو خوردن باهاش رو حس کنی. و در کنار اون مینوشتم و مینویسم که نشون بدم؛ که چقدر دردناک بود، من توی اینجور موقع‌ها از آدما توقع دلسوزی ندارم و نباید داشته باشم و چیزی نیست که از گفتنش بترسم، فقط میخواستم یه نور روشن کنم از اینکه اگه اضطراب قلبتو می‌لرزونه، من میدونم چه حسی داری، من میدونم که بزرگش نکردی، من میدونم که تو واقعا داری عذاب میکشی و میدونم که جنگیدن با اون حجم از فشار چقدر اذیت‌کنندست. و نباید فراموش کنیم. هیچوقت نباید فراموش کنیم. 

بعدا که بزرگ شدیم قراره بگیم که شاید فقط یه تصادف بود، شاید طرف واقعا نمی‌دونست چیکار میکنه، شاید باید ببخشیم. بعدا که بزرگ شدیم قراره به الان فکر کنیم و هنوزم نمیدونیم که حق رو به کی بدیم، در هرصورت مهم نیست.

ما به زانو در اومدن آدما رو دیدیم، بلند شدنشون رو هم. ما درخششون رو دیدیم، خاموش شدنشون رو هم. ما سقوطشون رو دیدیم، پرواز کردنشون رو هم. ما همه اینارو دیدیم و نباید فراموش کنیم، هیچوقت رنجی که کشیدیم از یادمون نمیره چون آدم باید به یاد بیاره. و دوباره. و دوباره. باید به یاد بیاره که درد چه شکلی بود. دوباره و دوباره. چون در آخرش این به یاد آوردنه که میمونه. 

تو داستان خودت رو داری و من داستان خودم رو. ولی ما یه جایی به هم خوردیم، و دوباره قراره بخوریم، و شاید 10 سال بعد دیگه هیجوقت با هم برخورد نکنیم. ولی من شانسی از یه جایی خبرت رو بگیرم و ببینم که ستاره شدی، که یادت مونده. که از رنج، چیز بزرگی ساختی.

این داستان ماست، داستان شکوفه‌های گیلاس، داستان بارون و درخت، داستان سرما و برف. ما می‌جنگیم چون از سرما اومدیم بیرون، چون ریشه‌هایی که رو بدن منه و زخمایی که رو بدن تو از دل برف و یخ اومدن بیرون. ما از اولش جنگجو به بار اومدیم. من از وقتی که توی آب سرد دست و پا زدم و پاهام زخم شد و آب دورم خونی، و تو از وقتی که خون توی رگت شروع کرد به یخ زدن. ما از خون و سرما بیرون اومدیم. برای همین می‌جنگیم. 

۹ ۱۸
عشق کتابツ
۲۰ شهریور ۰۱:۰۵
خوشحال میشم اگه غلط املایی‌ای چیزی پیدا کردید یا جمله‌ای که گرامری غلطه بهم بگید.
میخواستم چالش بلاگستان رو حتی اگه دیر شده باشه بنویسم، و مینویسم.

آب زیاد بخور، و قوز نکن.
𝐻𝑒- 𝑛𝑎𝑚𝑖࿐
۲۰ شهریور ۰۱:۲۸
چاشنی متن با طعم سیب ترش ؟🍏 در حین طعم ترش و ملسش یاد آور کلی حرفه ~◇

من که غلتی پیدا نکردم کتابدارِ کتابخونه ستاره نما~☆

+ نکاتی که منم باید رعایت کنم :/

پاسخ :

تعریف قشنگی بود ممنونمم. =)
سَمَر ‌‌
۲۰ شهریور ۱۰:۵۹
دوست ندارم برای اینجور متنا همچین چیزایی بگم ولی چون خودت گفتی بهت بگیم؛
پاراگراف دوم به جای "به" نوشتی "یه" که فکر می‌کنم غلط تایپی‌ـه.
و این آخرا هم نوشتی "هیجوقت" که به نظرم اومد اینم توی تایپ اشتباه نوشته شده.

ضمن اینکه *غلط

دیگه زیادی ملالغتی شدم. خدافظ. *به روی خودش نمی‌آورد که قوز کرده*

پاسخ :

از این به بعد اگه حوصله داشتی همیشه برای متنای من همچین چیزی بگو.
الان درستشون میکنم ممنونم که گفتی. 3>>
🎼 کالیستا
۲۰ شهریور ۱۵:۱۰
یه حرفی دارم که میخوام بگم ولی مطمئن نیستم چطوری. حس کردم چقدر خوشحالم که دارم حرف های صادقانه ی یه نفر رو میشنوم و چقدر قشنگه که قویه. چه خوبه که زنده ایم با اینکه زنده بودن خیلی سخته.

پاسخ :

منم خوشحالم که این حرفا رو میزنی و زنده‌ای. ==)))))
🎼 کالیستا
۲۰ شهریور ۱۵:۱۱
خیلی برای قوز نکردن تلاش میکنم ولی دیگه خسته شدم.TT

پاسخ :

قوز نکن. "-"
Amir chaqamirza
۲۰ شهریور ۲۱:۲۰
سلام. سلام.سلام
متن تان به زیبایی شعر رودکی بود که میگه:ز هنگام سختی پدید آید درس بزرگ مردی و سالاری،راستی خوب هستین؟:).

پاسخ :

ممنونم شما خوبین؟ =)
راستش دروغ چرا وقتی کامنتاتون زیر پستامو میبینم خیلی خوشحال میشم. ===)))))))
~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
۲۲ شهریور ۱۰:۲۴
درحالی که نود درجه خم شده *
این زیادی لبخند انگیز بود.. شایدم تلخند انگیز(":
برام احساسی داشت که میتونه حاصل ازدواج رنج و امید و غم باشه( تریسام *اشک و خنده) TT xD

پاسخ :

وای میتسوری کامنتای تو فوق‌العادست خیلی دوستشون دارم.
Nobody -
۲۴ شهریور ۱۲:۱۵
نه نه نه. اصلا قرار نبود انقدر قشنگ باشه. اصلا.

پاسخ :

ولی خوشحالم که بود.
Amir chaqamirza
۲۵ شهریور ۱۸:۴۹
سلام. سلام.سلام
یکم خجالت کشیدم من😅این همه تعریف از من؟!محاله!😂🔌

پاسخ :

راستش کامنت‌هاتون خیلی صاف و جالبن. :))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان