نمیدونم قبوله که بعد از روزی که براش تعیین شده بود بنویسم یا نه ولی از اونجایی که من این چالشه رو خیلی دوست داشتم، بالاخره اینجاست. و وای، نمیدونین چقدر دلم برای چالش نوشتن تنگ شده بود. D:
نمیدونم قبوله که بعد از روزی که براش تعیین شده بود بنویسم یا نه ولی از اونجایی که من این چالشه رو خیلی دوست داشتم، بالاخره اینجاست. و وای، نمیدونین چقدر دلم برای چالش نوشتن تنگ شده بود. D:
با اینکه خیلی ساده به نظر میاد همیشه چیز عجیبی درموردش وجود داره، یه قلم، یه کیبورد. یه کاغذ، یه مانیتور. مینویسم تا بنویسی. میخونم تا بخونی.
من مینوشتم چون... رنجی توی من بود که باید بیرون میومد، چون قلبم میلرزید. از هیجان یا از ترس، از اینکه اون احساس رو، اون هالهی تار رو تبدیل کنم یه کلمات. اولش به خاطر به یاد آوردن بود. اینکه بدونم اون موقع چه کاری میکردم و اینکه یادم نره. غم و شادی رو یادم نره.
بعدش تبدیل شد به فراموش نکردن. برای برگشتن به امنیت. برای دوباره روشن شدن. برای زیبا بنویس تا دوباره اون حس امنیت توی قلبت روشن شه، تا دوباره بتونی شیرکاکائو خوردن باهاش رو حس کنی. و در کنار اون مینوشتم و مینویسم که نشون بدم؛ که چقدر دردناک بود، من توی اینجور موقعها از آدما توقع دلسوزی ندارم و نباید داشته باشم و چیزی نیست که از گفتنش بترسم، فقط میخواستم یه نور روشن کنم از اینکه اگه اضطراب قلبتو میلرزونه، من میدونم چه حسی داری، من میدونم که بزرگش نکردی، من میدونم که تو واقعا داری عذاب میکشی و میدونم که جنگیدن با اون حجم از فشار چقدر اذیتکنندست. و نباید فراموش کنیم. هیچوقت نباید فراموش کنیم.
بعدا که بزرگ شدیم قراره بگیم که شاید فقط یه تصادف بود، شاید طرف واقعا نمیدونست چیکار میکنه، شاید باید ببخشیم. بعدا که بزرگ شدیم قراره به الان فکر کنیم و هنوزم نمیدونیم که حق رو به کی بدیم، در هرصورت مهم نیست.
ما به زانو در اومدن آدما رو دیدیم، بلند شدنشون رو هم. ما درخششون رو دیدیم، خاموش شدنشون رو هم. ما سقوطشون رو دیدیم، پرواز کردنشون رو هم. ما همه اینارو دیدیم و نباید فراموش کنیم، هیچوقت رنجی که کشیدیم از یادمون نمیره چون آدم باید به یاد بیاره. و دوباره. و دوباره. باید به یاد بیاره که درد چه شکلی بود. دوباره و دوباره. چون در آخرش این به یاد آوردنه که میمونه.
تو داستان خودت رو داری و من داستان خودم رو. ولی ما یه جایی به هم خوردیم، و دوباره قراره بخوریم، و شاید 10 سال بعد دیگه هیجوقت با هم برخورد نکنیم. ولی من شانسی از یه جایی خبرت رو بگیرم و ببینم که ستاره شدی، که یادت مونده. که از رنج، چیز بزرگی ساختی.
این داستان ماست، داستان شکوفههای گیلاس، داستان بارون و درخت، داستان سرما و برف. ما میجنگیم چون از سرما اومدیم بیرون، چون ریشههایی که رو بدن منه و زخمایی که رو بدن تو از دل برف و یخ اومدن بیرون. ما از اولش جنگجو به بار اومدیم. من از وقتی که توی آب سرد دست و پا زدم و پاهام زخم شد و آب دورم خونی، و تو از وقتی که خون توی رگت شروع کرد به یخ زدن. ما از خون و سرما بیرون اومدیم. برای همین میجنگیم.
یه بار به یکی درمورد نوشتههام گفتم و اینو آخرش اضافه کردم: «انگار یه چیزی توم هست که نمیخواد بیاد بیرون. با نوشتن نامهها میتونم یه ذرهشو بریزم توی نوشتههام تا احساس خوبی داشته باشم. اون چیز، چیز بدی نیست. فقط حس بدی میده از اینکه نمیتونی تقسیمش کنی، وقتی یه سری متن مینویسم انگار یه تیکه از اون چیزو کندم و گذاشتم توی اون متن.»
متنای زیادی برای من اینجورین. اون پست که درمورد هوشنگ گلشیری و سیگار کشیدن با نفس روی پشت بوم نوشتم، یه سری نامههایی که برای زیبا نوشتم، حتی حالا که به عقب برمیگردم یه سری پست احمقانه روزمره نویسی که تهش صفحه چت میشد. برگشتن به بیان، به نوشتن، فقط برای تقسیم کردن اون حسه.
این حس منو غمگین میکنه، ضربان قلبمو بالا میبره، با داشتنش حس میکنم یه چیزی رو گم کردم، یه کاری رو باید میکردم و نکردم، انگار یه چیزی نیست. یه چیزی رو از دست دادم. گمونم برای همینه که نمیتونستم پشت سر هم برای زیبا نامه بنویسم. خالی کردن احساساتم توی اون نامه باعث میشد خالی بشم، انرژیم کم بشه. پس صبر میکردم تا دوباره احساساتم پر بشن.
حسیه که وقتی جادوگران رو میبینم بهم دست میده. من دوباره نوشتن توش رو متوقف کردم. افتخار نمیکنم، فقط نمیتونم. هیچوقت نمیتونم ارزش جادوگران یا بیان رو بفهمم. جادوگران مثل خونهست. لرد چندبار مثل اینکه خونهی خودمه بهم خوش آمد گفته، دوسه بار به پستام ریاکت کرد، هیچوقت نمیشه حس اون «یک پیام خصوصی جدید» قرمزو نادیده گرفت. هیچوقت نمیشه پاچهخواریای پیترو نادیده گرفت. پیتر، جادوگران، مثل خونهان. گرم و نرمن. من خونه رو ول کردم.
بیان مثل یه شهریه که همه جاش رو میشناسی. نمیشه یادت بره چه حسی داره وقتی ساعت 1 صبح هی صفحه رو رفرش میکنی تا بالاخره نظر جدید برات بیاد و بتونی به چتتون ادامه بدی، نمیشه ناشناس بازیا رو یادت بره. نمیتونی از یاد ببریشون. اینا همشون توی قلبم یخ زدن. انگار نمیتونم پیداشون کنم. انگار فقط دنبال اون حسم. اون گرم شدن قلب.
نمیدونم یلدا اینو میخونه یا نه ولی حتی ویس چتا هم همون حسو میده. من هنوز دارم دنبال اون حسی میگردم که ساعت 2 شب با یلدا داشتیم خفه میشدیم و من جلوی خندههامو گرفته بودم تا بقیه رو بیدار نکنم. من هیچوقت با پرنیان احساسی نبودم چون اگه بودم هیچوقت اون رابطه بینمون درست نمیشد و جدا از اون نیازی نبود. ولی «آگی» بهم حس خوبی میده.«آگی» شادم میکنه. اینکه وارد ویس چت شم و بلافاصله بشنوم که پرنیان میگه «آگی اومد.» باعث میشه یه چیزی تو قلبم گرم شه. اون ویس چتای قبلی سر لئو و ستاره باعث میشن یه هالهای از خنده بپیچه دورم. (کاشکی پرنیان هیچوقت اینو نخونه. جدی میگم.)
تهشون میرسن به اون حسی که زیبا رو توش میدیدم. من دیگه رو زیبا... کراش؟ ندارم. ولی هنوز اون رو تو همون هاله گرم میبینم. خونه ساختن، اینکه بازیاشو زیر میز بهم نشون میداد، اون خونه منبع تموم هالههای امن منه. شاید به خاطر همینه که از زیبا انقدر دیر مووآن کردم. حس اینکه اون جزوی از این هالهست باعث میشد بهش بچسبم. اینکه انقدر راحت و فقط با یه نامه نوشتن میتونستم دوباره امن بشم حالمو خوب میکرد.
شاید برای همین ازت میپرسم که اگه ولت کنم چی میشه، ازت میپرسم که هنوزم ازت خوشم میاد؟ چون تو جزوی از اون هاله گرم و نرمی. ولی آخرش همشون خاطرهان. و میمونن. این جوریه که زندگی کار میکنه.