من آدم شجاعی نیستم.
فکر میکنم این حقیقتیه که هرکسی باید یه روزی باهاش روبرو شه، نمیدونم شجاع رو چی تعریف میکنی، ولی من آدم بیخیالی محسوب نمیشم و کسی نیستم که احساس راحتی بکنه. فقط سه بار با تموم وجودم احساس امنیت کردم، احساس اینکه میتونم تا ابد اینجا زندگی کنم بدون اینکه نگران آسیب باشم، بدون اینکه نگران باشم، بدون اینکه نگران باشم. فکر کنم این یکی از بزرگترین خواستههای یه نفریه که «مضطرب» محسوب میشه، اینکه نگران نباشه. یکیش خونه بود، دومیشو خراب کردن و سومیش پیش تو بود، توی بغل تو، در حالی که دستاتو دورم حلقه کرده بودی و چشمامو بسته بودم، بوی توتفرنگی و باروت میومد. احساس اینکه مغزت خاموش میشه، دیگه لازم نیست نگران باشی. تو امنی. امنی. امن.
من میترسم.
ترسیدن نه به این معنی که برای نفع و نجات خودم هرکاری میکنم، راستش اکثر وقتا هیچکاری نمیکنم و این نقطهی اصلی داستانه. کاری نمیکنم. از رها شدن میترسم، از کافی نبودن میترسم، از تنها موندن میترسم. احتمالا خودت متوجهش شدی، که کسی رو زیاد اطرافم ندارم، تو دنیای واقعی کمتر از دنیای مجازی؛ و تنهام. تو فکر میکنی آدمای زیادی رو اطرافت داری ولی کافیه که اینترنت قطع شه، دیگه کسی نیست که ویستو ریپلای کنه و استیکر بده. ولی مگه ویل وود نمیترسید؟ نه... ولش کن؛ ویل وود آخرین کسیه که یه نفر میتونه از دیدنش انگیزه بگیره و الگوبرداری کنه. بگذریم.
نیستم. چیزهای خیلی زیادی هست که فقط... نیستم.
تو تنها کسی هستی که داستان سونکو رو خونده، شاید این توی خون ماست، خون من و اون. که آدما رو رها کنیم. اون منو رها کرد، من بقیه رها میکنم. حتی فکر میکنم اونم به خودش آسیب میزد، منم به خودم آسیب میزنم. من و سونکو، شبیه همیم و این چیزیه که مدت خیلی طولانی نمیخواستم قبولش کنم. حس میکنم یه چیزی توی وجودم خرابه، توی وجود سونکو هم خراب بود، که باعث میشه تنها کاری که میکنیم، تنها موندن و رها کردن باشه. چون شاید این ربط داره به خانواده، این تو خون ماست.
اه ولش کن، وقتی حتی کسی نمیتونه بفهمه سونکو واقعیه یا نه، وجود داشته یا نه، همهی این اتفاقات افتاده یا فقط استعارهست، احساس میکنم دروغگوام.