الیکای عزیزم؛
اتفاقات زیادی برام افتاد.
پنیک اتکی که از ناکجاآباد بهم خورد، شکستنهای ناگهانی که گاهی جمع کردن تیکههاشون سخت بود، تنفر از خودم و تاریکیای که دورم رو گرفته بود و هرچقدر فریاد میزدم صدام نامفهومتر میشد. یادم میاد که منو در آغوش گرفتی و من میخواستم همونجا بمونم. دستتو روی سرم کشیدی و بهم گفتی که درست میشه. فکر میکردم درست نمیشه. دیدی الیکا؟ ما توی تاریکی ایستاده بودیم و تو دستاتو دورم حلقه کرده بودی و جز ضربان قلبت صدای بارش بارون میاومد. من خوشبختم.
اون شب بیرون اومدی و شروع به فیلم دیدن کردی، انگار نه انگار که بعد این که اومدی، احساس میکردم دستهای کمتری گلوم رو فشردن و میتونم راحتتر نفس بکشم. اون شب دستتو روی سینهم گذاشتی و بهم گفتی چیزی که ازش متنفر شدم، چیزیه که واقعا هستم و نباید تغییرش بدم. و من میتونم خوشحال باشم فقط اگه بتونم خونهم رو پیدا کنم، بهم گفتی که مواظب خودم باشم. نوک انگشتات که شونهم رو لمس میکرد، جا میذاشت روی خاکسترهای سیاهی که سرتاسر پوستم رو پوشونده بود اما تو خیلی راحت خاکسترها رو تمیز کردی و به پیانو زدنت ادامه دادی.
فرداش جوری تظاهر کردی که انگار هیچوقت صحبت نکردیم اما من یادم مونده بود. چون بالاخره تونسته بودم راحت بخوابم.
چند وقت پیش بهت گفتم که خوب شدم و تو لبخند زدی.
و درست میگفتی، حالا عاشق بهتریم الیکا. هم نسبت به خودم و هم نسبت به زیبا و میدونم که بهم افتخار میکنی.
از طرف عشق کتاب.
با عشق.