*هشدار: این پست نه ارزش اجتماعی، دینی، سیاسی و هرچیز دیگه ای داره نه آخرش بهتون بیت کوین رایگان میدم نه PS5 قرعه کشی میکنیم.. آخرشم هیچ اتفاق خاصی نمیوفته..
پس اگه حوصلتون نمیکشه یا ازم بدتون میاد(D:) یا چه میدونم، قلبتونو شکستم یا... فقط برای این اومدید تا ستاره رو ببندید، یا یه معلم عصبانی دارید که میخواد ازتون درس بپرسه یا دارید ریاضی میخونید یا وسط فیلم دیدن اومدید بیان یا اتم میشکافتید و حوصلتون وسطش سر رفت و اومدید اینو بخونید یا الان توی یه جنگل گوشیتون آنتن داده و یه گله دمنتور پشت سرتونه یا اصلا منو نمیشناسید و صرفا ازم به عنوان یه بچه پرروی لوس یاد میکنید(D:) عاجزانه میخوام این پستو نخونید. زیادی حوصلتون رو سر میبره. برگردید حداقل صفر نگیرید از معلمه! یا اگه اونی هستی که دمنتور دنبالشه جونتو برو نجات بده!
هی! مرسی که هستی! =) میتونی ازش فقط برای خودت استفاده کنی؟
در هر ثانیه به طور میانگین 2.6 بچه پاشونو میذارن توی این دنیا، گریه، تپش قلب، یه دکتر، یه مادر و احتمالا توی بیشتر مواقع یه پدر مضطرب که پشت در داره بیمارستانو با قدماش متر میکنه و آرزوی سلامتی بچه و مادرشو داره، و توی همین یه ثانیه، به ازای هر 2.6 بچه، تقریبا بیشتر از 1 و کمتر از 2 نفر توی یه ثانیه زندگی با ارزششونو از دست میدن، گریه، یه خانواده، یه مراسم خاکسپاری، یه روح، و یه جسم فرو رفته تو خاک. البته اگه نخوایم قتلای غیرقانونی و فجیع هرثانیه رو در نظر بگیریم.
پس.. همین حالا که داری نفس میکشی، قلپت میتپه و چشمات این خطو دنبال میکنه، زمانایی که گریه میکنی، میخندی، با دوستات وقت میگذرونی یا هراتفاق دیگه ای، حداقل یه نفر به ازای هرثانیه تو جهان میمیره و حداقل 2 نفر به دنیا میان، دختر یا پسر، با یه آینده نامعلوم، همونا میتونن زندگی رو با کاراشون برای بشریت راحت تر کنن و همونا میتونن باعث وقوع جنگایی بشن که نتیجش میشه انقراض انسان، و سقط جنینو چی؟ حداکثر توی هرثانیه یه سقط جنین انجام میشه، یه پدر، یه مادر، یه جنین، یه دکتر و یه مرگ. و همون جنین میتونست زندگی رو برای بقیه راحت تر کنه، میگن مادر رونالدو میخواست اونو سقط کنه، ولی نکرد و خب... خیلیا طرفدارشن،
تولد چجوریه؟ چشماتو باز میکنی و یه جای بزرگو میبینی، با نورای سفید، لباسای ضدعفونی شده، وسایل فلزی سرد، و اولین بار که جهانو میبینی، توی دستای یه آدم غریبه ای. کسی که نمیشناسیش و قرارم نیست به شناختنش اهمیت بدی، ولی اولش.. هممون نه، شایدم هممون، توی دستای یه آدم احتمالا اخمو بودیم که فکر میکرده« خب.. اینم یه بچه دیگه..» و تو رو همونجوری که در زمین و آسمون به اطراف نگاه میکنی و وجودت پر از خیسی و سرما و گیجی و گریست، میذاره توی یه پارچه تمیز. «عملیات با موفقیت انجام شد.» یه بچه دیگه به دنیا اومد، احتمالا زندگی اینم خیلی قراره عادی باشه.
و بزرگ شدن، قراره خسته کننده به نظر بیاد و همینطوره. گریه گریه گریه، شناخت اطراف، اینکه آدما و بچه های دیگه ای هم اون بیرون هستن، اینکه بروکلی بدترین مزه دنیا رو داره، اینکه ماهی زیاد خوشمزه نیست، اینکه خیارشور شوره و نمیدونی آدم بزرگا برای چی خودشونو باهاش شکنجه میدن، سس تندو دیدی؟ این دیگه واقعا آخرشه. بزرگ شدن، تولد یه سالگی، که تو هیچی ازش نمیفهمی، فقط با اون چشما و دستای کوچولوت درک میکنی که هی! بعضی وقتا آدم بزرگا مثل دیوونه ها خوشحالن، و دلیلشو نمیدونی، برای تولد بقیه و جشنای دیگه هم همینطوره، عروسیارو که دیگه نگو، انقدر خسته کنندس که میگیری میخوابی تو اون همه نور و شلوغی.
تولد دوسالگی. میفهمی، کم کم. آروم آروم، توپ بازی بامزست، توپا خوبن ولی بیرون؟ چیزایی که از روی زمین پیدا میکنی و میخوای بچشی ببینی چه طعمین؟ شوخیت گرفته بچه؟ مامان و بابا گفتن بده، بد بده. میفهمی عذاهای خوشمزه تریم وجود دارن، و بدمزه تر از چیزی که فکر میکردی.
تولد 3 سالگی
تولد 4 سالگی
تولد 5 سالگی، تو رسما یه کودک میشی، یه آدم نیمه بالغ و دیگه فهمیدی چی بده چی خوب، فهمیدی چیکار میتونی بکنی و فهمیدی چجوری میتونی به بقیه زور بگی، جوابش سادس، میشینی زمین و گریه میکنی، از این آسون تر؟ بچه های دیگه. دیدیشون و از این به بعد بیشتر میبینیشون. تو مهدکودک.. میفهمی بچه های دیگه هم هستن و مهدکودک رسما به دوتا قبیله تبدیل شده.. یه چیزی به اسم دخترا و یه چیزی به اسم پسرا. عجیبه.
بزرگ شدن، آشنا شدن با مدرسه، گوگل، تکلیف، مدرسه، امتحان، نویسنده، کتاب، آدمای جدید، چیزای زیادی که آروم آروم یاد میگیری. , و اخلاقیاتت تغییر میکنه، علایقتم همینطور، به عنوان مثال، از خیارشور خوشت میاد، به نظر خودت پیشرفت بزرگیه.. یا سس تند، قبلا خیلی بدتر به نظر میومد ولی الان دوستش داری..
مهارتای جدید به دست میاری، میفهمی نقاشی کشیدنت از بقیه بهتره، یا چه میدونم، آشپزیت، نوشتنت، دویدنت، فوتبالت. هرکی یه مهارتی داره و تو هم از این قاعده مستثنا نیستی، همون مهارتا باعث میشه تو به آدمای شبیه خودت جذب شی، با علایق و اخلاق شبیه یا بتونی مهارتتو پیدا کنی..
و بنگ. وارد نوجوونی میشی، دیگه بچه نیستی، آدم بزرگم نیستی، اصلا چی هستی؟ یه قسمتی از آدما رو بچه ها تشکیل دادن ولی تو بزرگ شدی، دیگه متعلق به اون دسته نیستی، دیگه آقا/ خانومی شدی واسه خودت، آدم بزرگا.. عامم، فکر کردی به اندازه اونا بالغ شدی؟ به اندازه اونا میفهمی؟ به اندازه اونا تجربه داری؟ به اندازه اونا آزادی داری؟ هه، تو آدم بزرگم نیستی، صرفا یه اقلیت تنهایی که نه متعلق به بچه هایی نه آدم بزرگا. تو حباب تنهایی خودت میشینی بلکه تموم شه، آهنگ گوش میدی، به در و دیوار نگاه میکنی، پرده رو میکشی و... همه جا تاریک میشه، دلت میخواد برگردی به همون دوران قدیمت، نمیخوای نوجوون باشی، ازش متنفری، آدم بزرگا میگن : تو دیگه واقعا داری شلوغش میکنی، در صورتی که خودشون نوجوونی خودشونو یادشون نیست.
تو آروم آروم تو خودت جمع میشی، پتو رو میکشی تو خودت و مثل یه جنین قوزکرده.. وارد پیله ت میشی. چرا من اینجوری شدم؟
.....
بهترین راه اینه که یه قبیله مثل خودت انتخاب کنی ولی همه نوجوونا، قبیله ای نیستن، اونا میخوان دست تنها بجنگن و دوست ندارن کسی به کاراشون دخالت کنه.
و پیدا کردن یه سرویس پر از همسن و سالات، به عبارتی یه قبیله به اسم بیان.. میتونه هیجان انگیز و جذاب باشه. پیداش میکنی و توش فعالیت میکنی، با آدمای جدید تعامل میکنی، بهشون عادت میکنی، بعضا بهشون وابسته میشی، از بعضیاشون بدت میاد ولی بعدش میبینی که هی، اون انقدرم بد نبود، در واقع میتونه دوست فوق العاده ای باشه، دوست داشتی با بعضیاشون حرف بزنی و ارتباط برقرار کنی ولی نمیتونی، میترسی، همیشه که نباید بتونی همه کاری انجام بدی، بودن تو بیان، شاید این کمترین مزیتش باشه، تایپتو خیلی بهتر کرد، درسته ده انگشتی نیست، حتی از ده انگشتی زیادم خوشت نمیاد ولی با اون تایپ خودت.. خیلی بهتر میتونی تایپ کنی، یه چیزی بین ده انگشتی و دو انگشتی،شیفت، کنترل، بیشتر کلمات سمت چپ کیبورد با انگشت وسط و سومی و اسپیس با اشاره و شست.سمت راست هم به همین منوال، فقط برعکس گاهی از انگشت چهارمی هم کمک میگیری. و اونجوری نیست که به کیبورد نگاه نکنی، 2 ثانیه مانیتور، یه نیم نگاه به کیبورد برای مطمئن شدن از جای کلمات. اینجوری دیگه خشکی چشمم نمیگیری..
داشتیم چی میگفتیم؟ داره طولانی میشه، میتونی تمومش کنی کم کم؟
+حتما.
میای، 300 روز ناقابل رو کنار آدمایی که تاحالا ندیدیشون و گاها شاید فقط بدونی چه شکلین رو میگذرونی، کل دوستیاتو که از همه پنهان کرده بودی یهو به یکی که همینجوری از روی غریزه بهش اعتماد کردی میگی، منتظر نظر خیلیا میمونی، منتظر پستای خیلیا میمونی، تشکرای بقیه رو میخونی که واقعا نمیدونی معنیشون چیه. از من تشکر میکنن؟ من؟ من، من آدم خوبیم؟ نمیدونی، شاید خوب باشی.
داشتی میگفتی، 300 روز ناقابل.. میشه حدود 67,392,000 بچه به دنیا اومده. تقریبا.
آره... میای، پست مینویسی و با بهترین دوستات آشنا میشی، کارات باعث میشه یه عده فکر کنن دختری، یا یه عده فکر کنن بالاتر از 14 سالته، واقعا؟ ولی تو همونی، یه پسر از اصفهان، با 15 [D:] سال سن و... خیلی چیزا هست که باید تجربه کنی، یه عالمه چیز، و آینده، این دوستمون همیشه برات برنامه میچینه، مثل بقیه آدمای دنیا. بهتر نیست مراقبش باشی؟
انگار خیلی طولانی شد، خب.. میدونم میدونم، ممکنه حتی حال خوندنشو نداشته باشین و بگین وای.. این پسره چی میگه اینجا؟ برای کسایی که نمیدونن، به ساعت انتشار پست نگاه کنین، احتمالا الان که دارین اینو میخونین ازش گذشته باشه، و اون ساعت لعنتی، یک دقیقه بعد از اون ساعت.. من41 ساله 15 ساله شدم، یادتونه میگفتم از عدد 15 خوشم نمیاد؟ هنوزم نمیاد ولی به نظر جالبه، پس باهاش سر میکنم، حتی با اینکه حس میکنم یه رنگ نارنجی بدرنگ داره.
پس... آرزوی تولد واقعیه یا نه؟ نمیدونم، من دوست دارم به این چیزا اعتقاد داشته باشم((= آرزومم کردم، و بیاین شمعارو با هم فوت کنیم! :)
298 روز از وقتی که اومدم اینجا، اگه جای بقیه بودم میگفتم کاشکی 300 امین روزی که تو بیانم مصادف باشه با تولدم.. ولی بیخیال پسر؛ امروز تولدمه، باید خوشبین باشم.. میتونم این عددو اینجوری در نظر بگیرم که.. من عددای 9 و 8 رو دوست دارم، دو هم عدد خاصیه.. پس خوبه=))
تو این یه سال... توی بیان، خیلی چیزا اتفاق افتاد، یه چیزایی که اصلا فکرشم نمیکردم.. چرا دروغ بگم؟ تو بیان خندیدم.. نگران شدم، مضطرب شدم، ناراحت شدم و عوض خوش گذروندم، 8 ساعت با 4 نفر عضو ثابت چت کردم، دوستامو پیدا کردم، بلاچاو بلاچاو خونان توی بیان قدم زدم، با آرام و آرتمیس رفتم ماه و برگشتم.. با استلا خندیدم.. با موچی نشستم و حرف زدم و راحت بودم، با کیدو خوش گذروندم و برام مهم نبود که بقیه درموردم چی فکر میکنن، با هلن انیمه دیدم، با نوبادی بودم و همیشه اونو نیانکو رو تو خیالم تصور میکردم با وایولت فهمیدم که یه نویسنده واقعی دوستمه.
به معنی واقعی کلمه با متنای یومیکو و مائو همذات پنداری کردم و با متنای آیسان، لبخند زدم.. یه عالمه آدم هستن.. یه عالمشون هستن و میدونم که اینا فقط برای خودم جذابه و احتمالا حوصلتون سر رفته...
فقط میخوام بگم ممنونم از همه چی.. آره، از خود خود خودت. ازت ممنونم!
____________
+میدونین... بعضی وقتا یه اتفاقایی میوفته که حسابی خوشحالتون میکنه، مثل وقتایی که تو یه اتاق تاریک، یه باریکه نوری میاد رو دستتون، یا.. مثلا وقتی که تواتاقتون نشستین و دارین درس میخونین یا سرکلاسین.. یهو میبینین شخص معروف موردعلاقتون میاد تو اتاقتون، مثلا... یهو تیلور سوییفت درو باز میکنه.. یا برای من.. الیستا میاد، یا میا و کوروش، یا بیلی. برای هرکی فرق داره.. و حس اون موقعتون وصف نشدنیه.. اون بهتون فکر میکرده.. به خاطر شما اون کارارو انجام داده و مسلما شما ذوق میکنید.. خب؛ من دیشب همچین حسی بهم دست داد. باور کنین یا نه.. از نظر من 18 نفر آدم واقعی با قلب و ذهن و روح وقتی به فکرت باشن با یه آدم معروف برابری میکنه.. حتی بیشتر:)) آره.. دیشب، وقتی که یه ناشناس آشنا یه کامنت با 18 تا تبریک تولد برام گذاشت و همشون از دوستام بود و وقتی هماهنگیاشونو از وسط بهمن دیدم، اونم فقط برای من.. لبخند زدم.. 18 نفر، من واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم.. واقعا:)
+ این عکسای بالا قشنگ نیستن؟ :") از پینترست پیداش کردم و حدس بزنین چی شده، فهمیدم کسی که ازش عکس گرفتن، امروز تولدشه، و 15 (14؟) سالش شده، تازه بلاگرم هست، تازه عشق کتابم صداش میکنن، تازه شازده کوچولو هم خونده! آره، اون دوتا بالایی.. خودمم=)
*از من به شما نصیحت، درسته فیلتر عکس اولی پشتتونو تیره میکنه و واقعا شبیه یه شبح میشین ولی نکنین، دستام تو عکس اولی خیلی یه جوریه .-.*
*شاید چون فیلترش اینجوریه که چیزای تاریکو تاریک تر میکنه و چیزای روشنو روشن تر؟ پوشش شبحیم سفید بود و نور فلش باعث شده روشن بشه... دستام و پشتمم تو تاریک بودن... برا همین فقط لباسه میدرخشه:")
+خواستین درمورد این آمارا بیشتر بدونین این سایته به نظرم خیلی باحاله، مخصوصا نگاه به تولداش.. من که دوست داشتم=) معتبر بودن یا نبودنشم.. نمیدونم راستش.. ولی اون آمار و ارقامی که آوردم اون بالا معتبره ^-^
+تبریکاتون تو خصوصی و عمومی ناشناس و آشنا و حرفاتون باهام و نظراتونو جواب میدم به زودی=) قول میدم.. اگه بگم یکم شاید امروز و فردا از بیان دور میشم چی؟ نمیرم، هستم، کامنتم بدین میخونم، فقط شاید دیر جواب بدم، اما اگه خصوصی باشه جوابتونو میدم حتما=))
+نداشتمشون چیکار میکردم؟
+آرتمیس:/ دوستش داشتم، گذاشتمش.. شریف هارو بشناسین حتماD:
+این پست انتشار در آیندس.. دقیقا روی ساعت 3 و 18 دقیقه... شاید نباشم.. شایدم باشم.=") بعضی از پ.ن ها رو الان اضافه کردم.. امروز صبح..
+اوکی.. برنامه ریزی تولد تا تولد سال دیگه خیلی هیجان انگیزه، ولی انجام دادنش یه کوچولو سخته..
+تصمیم گرفتم از این تولد به بعد.. خیلی آدم خوبی نباشم.. منظورم از آدم بد این نیست که بشینم دل همتونو بشکونم یا هرچیز دیگه ای.. فقط میخوام یکم از این مود «همه چی خیلی عالیه.. بیاین خوشحال باشیم» بیام بیرون. همه چی گل و بلبل نیست، عقاید من اگه اذیتتون میکنه.. برام مهم نیست، تا وقتی نتونی قانعم کنی که عقایدم اشتباهه همینه که هست... و.. احساساتی بودن بیش از حدم خوب نیست، بعضی وقتا.. صادقانه بگم، هممون میدونیم که درست میگم، حوصله نداری، پس اگه دیدین جوابتو با خستگی و بدون هیچ انرژی میدم و هیچ توضیحی براش ندارم بدونین حوصلتونو ندارم.. این آدم خوبه نبودن تاثیرات مثبتم داره. قبلا اگه ناراحت بودین و میومدم میخواستم باهم حرف بزنیم میگفتم «اگه دوست داری بیا حرف بزنیم.» ولی حالا شوخی ندارم، ببینم حالت بده باید با هم حرف بزنیم، یا باید با هم حرف بزنیم یا منو بپیچون. مشکلی ندارم باش، شوخی نیست که..
+حس میکنم این اجازه دادن به دارکسایده خیلی خوبه.. راحت میشم حداقل:)
+به روم نیارین اصل پست پ.ن ها بود .-.