یه بار به یکی درمورد نوشتههام گفتم و اینو آخرش اضافه کردم: «انگار یه چیزی توم هست که نمیخواد بیاد بیرون. با نوشتن نامهها میتونم یه ذرهشو بریزم توی نوشتههام تا احساس خوبی داشته باشم. اون چیز، چیز بدی نیست. فقط حس بدی میده از اینکه نمیتونی تقسیمش کنی، وقتی یه سری متن مینویسم انگار یه تیکه از اون چیزو کندم و گذاشتم توی اون متن.»
متنای زیادی برای من اینجورین. اون پست که درمورد هوشنگ گلشیری و سیگار کشیدن با نفس روی پشت بوم نوشتم، یه سری نامههایی که برای زیبا نوشتم، حتی حالا که به عقب برمیگردم یه سری پست احمقانه روزمره نویسی که تهش صفحه چت میشد. برگشتن به بیان، به نوشتن، فقط برای تقسیم کردن اون حسه.
این حس منو غمگین میکنه، ضربان قلبمو بالا میبره، با داشتنش حس میکنم یه چیزی رو گم کردم، یه کاری رو باید میکردم و نکردم، انگار یه چیزی نیست. یه چیزی رو از دست دادم. گمونم برای همینه که نمیتونستم پشت سر هم برای زیبا نامه بنویسم. خالی کردن احساساتم توی اون نامه باعث میشد خالی بشم، انرژیم کم بشه. پس صبر میکردم تا دوباره احساساتم پر بشن.
حسیه که وقتی جادوگران رو میبینم بهم دست میده. من دوباره نوشتن توش رو متوقف کردم. افتخار نمیکنم، فقط نمیتونم. هیچوقت نمیتونم ارزش جادوگران یا بیان رو بفهمم. جادوگران مثل خونهست. لرد چندبار مثل اینکه خونهی خودمه بهم خوش آمد گفته، دوسه بار به پستام ریاکت کرد، هیچوقت نمیشه حس اون «یک پیام خصوصی جدید» قرمزو نادیده گرفت. هیچوقت نمیشه پاچهخواریای پیترو نادیده گرفت. پیتر، جادوگران، مثل خونهان. گرم و نرمن. من خونه رو ول کردم.
بیان مثل یه شهریه که همه جاش رو میشناسی. نمیشه یادت بره چه حسی داره وقتی ساعت 1 صبح هی صفحه رو رفرش میکنی تا بالاخره نظر جدید برات بیاد و بتونی به چتتون ادامه بدی، نمیشه ناشناس بازیا رو یادت بره. نمیتونی از یاد ببریشون. اینا همشون توی قلبم یخ زدن. انگار نمیتونم پیداشون کنم. انگار فقط دنبال اون حسم. اون گرم شدن قلب.
نمیدونم یلدا اینو میخونه یا نه ولی حتی ویس چتا هم همون حسو میده. من هنوز دارم دنبال اون حسی میگردم که ساعت 2 شب با یلدا داشتیم خفه میشدیم و من جلوی خندههامو گرفته بودم تا بقیه رو بیدار نکنم. من هیچوقت با پرنیان احساسی نبودم چون اگه بودم هیچوقت اون رابطه بینمون درست نمیشد و جدا از اون نیازی نبود. ولی «آگی» بهم حس خوبی میده.«آگی» شادم میکنه. اینکه وارد ویس چت شم و بلافاصله بشنوم که پرنیان میگه «آگی اومد.» باعث میشه یه چیزی تو قلبم گرم شه. اون ویس چتای قبلی سر لئو و ستاره باعث میشن یه هالهای از خنده بپیچه دورم. (کاشکی پرنیان هیچوقت اینو نخونه. جدی میگم.)
تهشون میرسن به اون حسی که زیبا رو توش میدیدم. من دیگه رو زیبا... کراش؟ ندارم. ولی هنوز اون رو تو همون هاله گرم میبینم. خونه ساختن، اینکه بازیاشو زیر میز بهم نشون میداد، اون خونه منبع تموم هالههای امن منه. شاید به خاطر همینه که از زیبا انقدر دیر مووآن کردم. حس اینکه اون جزوی از این هالهست باعث میشد بهش بچسبم. اینکه انقدر راحت و فقط با یه نامه نوشتن میتونستم دوباره امن بشم حالمو خوب میکرد.
شاید برای همین ازت میپرسم که اگه ولت کنم چی میشه، ازت میپرسم که هنوزم ازت خوشم میاد؟ چون تو جزوی از اون هاله گرم و نرمی. ولی آخرش همشون خاطرهان. و میمونن. این جوریه که زندگی کار میکنه.