کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

brand new city

هدفونتو گذاشتی رو گوشات، دستات توی جیباته و هوا تاریکه، از کنار مغازه‌ها که رد میشی خودتو توی آینه میبینی، همون لحظه این میتونه به یه صحنه خاکستری-افسرده-«به چه چیزی تبدیل شدم؟» جین از بتر کال ساول بشه. میتونه صحنه رو خاکستری کنه و یه لحظه باور کنی که تبدیل به جین شدی. تو ناراحتی، ولی مثل جین نه. پشیمون نیستی از چیزی که شدی، دلت برای قبلا تنگ نشده. در واقع شده، ولی نه اونقدر که الان رو دوست نداشته باشی؛ سکانس برمیگرده به حالت عادی، به راهت ادامه میدی و فکر میکنی اگه لاک مشکی میزدی چقدر بهتر میشدی، تصورت با لاک مشکی خیلی بهترت میکنه؛ سکانس کات میخوره و دوربین میره بالا، از بین ماشینا رد میشی، آهنگ وصل میشه به آهنگی که از هدفونت میاد، راک. بهترین راه برای تموم کردن روز ولی تو همین الانشم دیر کردی پس سریع‌تر راه میری.

تو قرار بود یه چیزی بخری که خیلی دنبالش گشتی و تهشم پیداش نکردی، اینش مهم نیست، مهم اینه که چقدر خوب به نظر می‌رسیدی و مهم اینه که داستان تهش میرسه به یه جای دیگه و اصلا مهم نیست که بالاخره قبل از بسته شدن مغازه رسیدی و اصلا برای چی رفته بودی اونجا. بالاخره میرسی.

آدمای مرکز خرید خوشگلن. همشون؛ از کنار یه دختره با تیپ ایمو رد میشی، میتونی ببینی که یه پسره داره میره مانگاهای توکیو غول رو بخونه و وقتی از قسمت مانگاها رد میشی صدای یه دختره رو میشنوی که داره برای داداشش توضیح میده لیوای چقدر کراشه و داداشش داره التماس میکنه که اسپویلش نکنه چون هیچی از انیمه رو ندیده. دوربین کات میخوره به بالا. از بین آدما رد میشی، از پله برقی میای بالا و مهم نیست تهش چی شد.

میرسیم به تهش که روی صندلی جلوی پاساژ نشستی، هدفونت رو گوشات نیست و کارت تموم شد. یکم دیگه بلند میشی که یهو یکی میاد جلوت. «تو چقدر آشنایی.» گیجه. گیجی. «عشق کتاب؟» میشناسیش و میفهمی همکلاسی دبستانت بوده و به جای عشق کتاب اسمتو گفته. و کاری رو میکنه که اکثر کسایی که بعد از 4 سال دیدنت میکنن، نگاهش میره به بالا و به موهات خیره میشه.

-موهات کی فر شـ

 

زندگی عجیبه، اینکه همکلاسی دبستانت از ناکجا پیداش میشه عجیبه، روی جدول میشینین و با هم نوشیدنی میخورین عجیب‌تره. اینکه از دبستان تا حالا چقدر اتفاق افتاده خیلی عجیبه.

-پس مطمئنی موهاتو خودت فر نمیکنی؟

+وای محض رضای خدا.

۲۱ ۱۶
عشق کتابツ
۲۵ مرداد ۱۹:۰۰
قالب وب اصلیمو اینجوری کردم چون این قالبو دوست دارم.
اسم پست اسم آهنگ میتسکیه.
نمیدونم متوجه شدین ولی من از اسمام حساب شده (؟) استفاده میکنم، هروقت بخوام یه چیزی که مال 2 سال پیش و قبل‌تر بوده رو تعریف کنم خودمو به عنوان «عشق کتاب» حساب میکنم. برای یه سری اسم دیگه هم همین موضوعو دارم.
اگه براتون سواله عکس روی پست پرونده تد باندیه.
+خودمو مجبور کردم یه چیزی بنویسم تا حداقل نوشته باشم لطفا دوستم داشته باشید.
Stella (=
۲۵ مرداد ۱۹:۰۲
اگه موهات رو خودت فر می‌کنی، روشش رو به منم بگو.

پاسخ :

به ولای علی نمیکنم خودش فر میشه.
 بخدا از همون اول فر بود.

+ولی اینکه تو هم کامنت بذاری زیر پستام و بعد از این همه وقت پست بذارم حس بیان قدیمی رو بهم داد.
Stella (=
۲۵ مرداد ۱۹:۰۴
عشق کتاب، اصلا نمی‌تونم تو رو چیزی به جز عشق کتاب تصور کنم.
+به لطفا احتیاجی نیست. ستاره‌ی روشن عشق کتاب، برای همیشه خوشحال کننده‌ست.

پاسخ :

آیسانم همینو گفت و دفعه اول تقریبا میخواست منو بکشه به خاطر اینکه گفتم عشق کتاب بودن خیلی وقته که دیگه کار من نیست.
+ای وای قلبم رو تو دستاتون گرفتید.
-- 𝚂𝚎𝚕𝚎𝚗𝚎
۲۵ مرداد ۱۹:۰۹
موهای فرفری واقعا کیوتن. :دی
اما من اگر همکلاسی دبستانمو ببینم قطعا در میرم و در افق محو میشم برای همیشه.

پاسخ :

هستن. ==)
من توی دبستان از اون برونگراهایی بودم که کالت راه میندازن. نمیدونم فکر کنم خیلی تغییر کردم نسبت به دبستان.
-- 𝚂𝚎𝚕𝚎𝚗𝚎
۲۵ مرداد ۱۹:۱۴
همین که موهات خیلی طبیعی فر شده نشون میده اینقدر تغییراتت گسترده بوده که از روحت به جسمتم زده^-^
*منی که از وقتی یادم میاد اون بچه چندش و ساکت و گوشه گیر و شبح طور گوشه کلاس بودم*

پاسخ :

جسمم که کامل تغییر کرده جوری که باورم نمیشه. :::)))))
-- 𝚂𝚎𝚕𝚎𝚗𝚎
۲۵ مرداد ۱۹:۱۶
البته اگر علمی بررسیش کنیم بلوغ هم بی تاثیر نیست.
ولی جسمو میشه یه کاریش کرد، مهم روحه. اینکه از تغییرات شخصیتت راضی هستی یا نه، اصلا دست خودت بوده یا اجبار؟ این چیزیه که فکر میکنم اهمیت بیشتری داشته باشه.

پاسخ :

جالبیش اینه که من فکر نمیکردم اینجوری بشم ولی از یه سال پیش تا الان به صورت جسمی کامل تغییر کردم. پخته‌تر شدم.
از تغییرات روحمم راضیم، توی همین دوره زمانی راضیم.

یه بار یکی بهم گفت بهم میاد از اون افسرده‌هایی باشم که پروداکتیون و از جاشون بلند میشن و شبش گریه میکنن بعد دوباره میخوابن و فردا خودشونو از تخت میکشن بیرون. اون موقع تشکر کردم و خوشحالم کرد یه ذره. ولی مثل اینکه یه چیزی میدونست. چون درست بود.
༺ вαrαn ᵐᵒᵃ ᶠᵒʳᵉᵛᵉʳ༻
۲۵ مرداد ۱۹:۱۹
قالب چقدر نازههه

پاسخ :

ای وای ممنونم ازت. 3>>
-- 𝚂𝚎𝚕𝚎𝚗𝚎
۲۵ مرداد ۱۹:۲۴
آه خب.. میدونی چیه، نوجوونی از اون دوره هاست که از بقیه اوقات بیشتر در معرض دپرشن و این چیزا هستی، ولی از طرفی دوره ای هم هست که حیفه با حس و حال منفی بگذرونیش :)
ای کاش میشد یکمی حس بهتری داشت، یعنی دنیا جای بهتری بود و یکمی کمتر آسیب میدیدی تا حداقل این دوره رو با موفقیت پشت سر بزاری.
خیلی درد داره که اکثر خاطراتت از نوجوونی تلخ باشن...
امیدوارم بقیه اش بهتر بگذره.

پروداکتیو بودنت رو هم حفظ کن، یه افسرده فعال بهتر از یه افسرده گشاد یا اصلا یه خوشحال گشاده...xD

پاسخ :

نمیدونم حس میکنم فعلا دارم این دوره رو با بهترین چیزی که میتونم میگذرونم. فکر کنم وقتی برگردم و به این روزا نگاه کنم روزای افسردگی رو میبینم که هدر نرفتن حداقل.
ولی آره، فعلا راضیم. و امیدوارم راضی بمونم.

چشم. ::)))))
Stella (=
۲۵ مرداد ۱۹:۳۳
پس بقیه چشم بصیرت نداشتن انگار.
+به منم. مثلا هم دارم ذوق‌م رو پنهان می‌کنم. اگه آرتمیس و مونی و بقیه هم یه ذره هم‌کاری کنن، بهتر می‌شه. ((:
تو همین جوری خود به خود عشق کتابی. لازم نیست سعی کنی که باشی.

پاسخ :

+ ::::))))))

آخه وقتی رو آرشیو میزنم دی 99 باورم نمیشه اونارو من نوشتم. اونا فقط میتونه کار یه عشق کتاب واقعی باشه.
+خیلی نمیزنم رو آرشیو، چون بعدش میخوام همشو پاک کنم و نباید پاک کنم.
هلن پراسپرو
۲۵ مرداد ۱۹:۴۸
دوستت داشته باشیم؟ ما عاشقتیم پسر 😭😂
پایان بندی باعث شد سرمو تو بالشت فرو کنم که صدای خنده باعث نشه بفرستنم تیمارستان.
Oh For God's SAKE!

پاسخ :

ای وای خیلی ممنونم پس. ===)))))
وای. :::))))
هلن پراسپرو
۲۵ مرداد ۱۹:۵۰
استلا داره میره برای یه پست 394448 کامنتی.
فقط نگاه کنید.

پاسخ :

منم همین حسو دارم. *دست دادن
حمیدرضا ‌‌‌
۲۵ مرداد ۲۱:۵۵
ولی واقعا از کی موهات فر شد!؟
چرا من همیشه فکر می‌کردم موهات صافه؟

پاسخ :

من از همون اول وبم که صندلی داغ و این چیزا خیلی زیاد بود و همه میذاشتنم گفتم موهام حالت داره. و بود. ولی خب اون موقع 13 سالم بود و الان 15-16 سالم. یه بخشی از بلوغ بوده فکر کنم.
Parsoon :]
۲۵ مرداد ۲۳:۳۹
TT مسخره ام نکنید ولی چند دقیقه خیلی جدی به این فکر می کردم که یعنی چطوری از زیر مقنعه فهمیده موهات فره یا نیست TT......اینکه چقد تباهم که فک کردم باید مقنعه سر کنی رو اگه در نظر نگیریم این موضوع که ممکن بود مقنعه رو دراورده باشی رو چطور فاکتور بگیرم؟ TT...
محو شدن در سیاهی های شب همچون کلاغ-

پاسخ :

ای وای. ======))))))
Rebcaw ♪.
۲۶ مرداد ۱۰:۰۱
قالبت قشنگه . اوه ، پسران داغ میتسیکی گوش میدن . BTW نیاز نیست بگم که چقدر به موهات حسودی میکنم دیگه خودت میدونی دیگهه :::))))

پاسخ :

هی سلام.
من اگه ببینم پسر دیگه‌ای میتسکی گوش میده تموم زورمو میزنم باهاش دوست شم. آره میدونم. ==))))
Rebcaw ♪.
۲۶ مرداد ۱۰:۱۷
با کامنت دوم استلا به شدت موافقم !

پاسخ :

تو هم یکی از کسایی بودی که با استلا خیلی موافقن.
Stella (=
۲۶ مرداد ۱۴:۴۰
من زدم رو آرشیو خودم و همه رو پاک کردم. تو این کارو نکن ولی.
منظور هلن رو هم متوجه نشدم، دوزاری‌م به شدت کج شده.
و بذارین تا ابد به کامنت @پرسون بخندم. خدافظ.

پاسخ :

من خواستم بکنم ولی یه چیزی جلومو گرفت. وای جدی کردی؟ :::)))))) یذره ناراحت شدم.
فکر کردیم قراره صفحه چت بشه اینجا و من هنوز فکر میکنم که توی آینده نزدیک قراره توی وب یکی دوباره صفحه چت راه بندازیم.
:::)))))))

+دارم کامنتارو جواب میدم بهم افتخار کن.
Stella (=
۲۶ مرداد ۱۴:۴۶
از اون یه چیز متشکرم. آره، خیلی رو اعصابم بودن.
اوه، و این بده یا خوب؟

+به شدت بهت افتخار می‌کنم ولی نخواستم به روت بیارم!

پاسخ :

اون یه چیز باهام عصبانی برخورد کرد و فکر میکنم اگه تو هم توی جایگاه اون بودی عصبانی برخورد میکردی.
عالیه.

+حالا که بهم افتخار کردی خیلی شاد شدم.
Stella (=
۲۶ مرداد ۱۵:۲۶
شاید عصبانی‌تر حتی. :دی
اصلا هم به روم نیار که دلم کلی برای کامنت گذاشتن تو این جا تنگ شده بود.
+مفتخرم.

پاسخ :

دل منم برای جواب دادن تنگ شده بود.
weirdo ¬-¬
۲۶ مرداد ۱۵:۴۴
اینکه بدونی عوض شدی،در عین حالی که از خود گذشتت اونقدری ناراحت نباشی که دلت براش تنگ بشه و در عین حال از الانت راضی باشی،چیزیه که کم پیش میاد و در عین حال ستودنی و زیباست.
متنت هم،کاملا وایب پس زمینه و همراهی زیباش با قالبت رو میداد.
و حصار،ما خعلی از دیدن ستاره ی شما خوشحال میشیما!این طوری نگو :)
+من نیاز دارم یبار این طوری تنها برم بیرون،و صدای پس زمینه وسایی حرف بزنن که احتمالا بخاطر سلایق خفنشون،تو یه زندگی دیگه دوستام بودن

پاسخ :

خوشحالم که از ستاره‌م خوشحال میشی ::::)))
خیلی ارزش داره.
زی زی گولو بلاسم
۲۶ مرداد ۲۳:۰۸
سلام عشق کتاب
یه لحظه یه دوست قدیمی رو جلو چشم هام دیدم چون نوشته ها رو جوری میخونم که انگار دارم زندگی شون میکنم.
به نظرم عجیب، دوست داشتنی و یکمی هم خارش داره. نمیدونم چرا.
نعمت خدا ست دیگه عزیز. :)
ممنون که پست نوشتی و منتشرش کردی.
چرا نباید دوست ت نداشت؟؟ :/

پاسخ :

راستش نظری ندارم. ::))
ممنون که خوندی. 3>
Dandi
۲۲ دی ۲۳:۴۲
موسیو، خیلی خفن می نویسی

پاسخ :

خوشحالم که اینطوری میبینی. 3>>
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان