کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

هفت. بهتر نمی‌شد اگر یک گربه بودم؟

برمی‌گردم و به تخت بهم ریخته‌م و نوری که از پنجره میاد نگاه می‌کنم، صحنه روبروم انقدر قشنگ و رویاییه که میتونه یه قسمت از یک انیمه باشه. نور از پنجره میاد رو تختم، غبارای رو هوا توی نور آفتاب معلق می‌شن. برمی‌گردم و می‌بینم نقره‌ای پیام داده. و باورم کنید، یکی از خوشختی‌های لحظه‌ای پیام دادن نقره‌ایه. و باورتون نمیشه چقدر داشتن یه نقره‌ای می‌تونه خوب باشه.

یه سری چیز میخوام بنویسم و نمیتونم، بیش از اندازه احساس دلتنگی و غمگینی دارم. غمم گینه. خیلی. مثلا دلتنگم برای زیرزمین سرد خونه‌ی هیولاشناس، برای خود هیولاشناس، برای دنیای موازی که خارج از ایران به دنیا اومدم، برای دنیایی که نسیم خواهرمه، برای دنیایی که به‌جای بزهس ازهسیم. (اینستاگرامی‌های زیر هزار-هجده-سال) و کل زندگیمون و دغدغه و نگرانی‌هامون تغییر می‌کرد، هرچندوقت یه بار نسیم میگه(که اونم احتمالا از گلبو گفته. گلبو، گلبو نسیمِ نسیمه؛ فهمیدین؟ نسیم، نسیمِ منه، نسیمِ مائه؛ و گلبو نسیمِ نسیمه.) که چقدر آدما با هم فرق دارن و من دارم اینو به وضوح حس میکنم. که چقدر به تعداد همه آدمای زمین خستگی و ناراحتی و دلتنگی و خوشحالی و شادی و لبخند و اشک شوق و اشکِ غم و زندگی وجود داره. چقدر آدمای دغدغه‌های مختلف که هرکدوم به اندازه خودشون براشون بزرگه دارن و چقدر... زندگی داریم. چقدر خدا زندگی می‌بینه. شاید برای همینه که تنهایی خسته نمی‌شه.

و درهرصورت، من واقعا ایستادم. واقعا دارم تحمل میکنم و این خیلی سخته. خیلی سخته. اینکه بزرگترین دغدغه فلانی اینه که نمیتونه تو ایران راحت یه تینیجر باشه شاید یه روزی برای یه بار برای منم یه دغدغه بود ولی الان نیست. الان حتی اصلا برام اهمیتی نداره. من فقط گیجم. تمایل دارم که یه گربه مشکی باشه که جلوی آفتاب ظهرگاهی نشسته و داره دستشو لیس میزنه.

و واقعا عجیبه برام که قدیما چقدر فکر میکردم تا بتونم یه جنگ برای خودم درست کنم و بجنگم تا ته‌تهش از خودم خوشم بیاد و اعتماد به نفس داشته باشم درصورتی که جنگ تموم مدت اینجا بود، تموم مدت توی قلعم بودم و فکر میکردم آزاد و رهام درصورتی که هیچوقت نبودم. هیچوقت آزاد نبودم. فقط توی یه قلعه بزرگ بودم که تا شعاع بسیار زیادی ازش پرِ جنگ و آشوب و تیر و تفنگ و شمشیر و خون و جنازست. من هیچوقت آزاد نبودم. فقط کاش هممون گربه بودیم. یا فیل. مثلا قورباغه، حتی سگ. وای که چقدر خوب می‌شد. فقط می‌بودیم. زندگی می‌کردیم. کاشکی زندگی می‌کردیم.

هوا جوریه که می‌خواد برف بیاد. سرده. بعد برف میاد. خاکستریه. مرطوبه، خیسه، از آسمون برف میاد. بعد کم‌کم از خاکستری میشه قرمز. میبینی که عه، بوی آهن میاد. برفا خونی شدن. برفا دونه دونه می‌بارن و هوا سردتر و سردتر می‌شه. روی دستت میشینن و آب میشن. لکه‌لکه خون اطرافت هست. لکه‌لکه‌های خونو اطرافت میبینی. دستتم خونی شده. از آسمون خون میباره.

۱۵ ۱۵

آدما رنج‌کشیده‌ن

میدونین، سخته. و بیشتر از چیزی که بنظر بیاد یا حتی فکرشو کنی میتونه سخت باشه. اینکه مثلا بعد از یه سال، دوسال، سه‌سال بیای و از دور نگاه کنی و بگی پسر، اون موقع چقدر سخت بود؛ یا حتی بگی اون موقع چقدر به خودم سر چیزای مسخره سختی میدادم.

آدم نمیدونه دردی که داره میکشه سر چیزای به‌حقه یا ناحق. همه آدما درد میکشن. خیانت میبینن و اذیت میشن. همه. ولی تهش اینه که تو انتخاب کنی میخوای از کی اذیت بشی. میخوای از کی خیانت ببینی. میخوای برای چی درد بکشی. بری سمت قفسه‌ای که درد کشیدناش ارزشمنده. و آدما همیشه آسیب‌زنندن. همه بهت آسیب میزنن. چه عاشقت باشن، چه ازت متنفر باشن، همه. ولی آیا ارزش آسیب زدن بهت رو داره؟

و یه روزی میفهمی که چقدر راحت میتونی از دست بدی همه‌چیزو. 13 سالگیم فهمیدم که چقدر آدم راحت میتونه تمرکز و آرامششو از دست بده. تا قبل از اون فکر میکردم آرامشو وقتی داری که هیچ کار بدی نکرده باشی و من اون موقع کار بدی نکردم، ولی آرامش نداشتم. آرامش خیلی راحت از دستت میره. به اون اندازه راحت که یه ساعت بعد از اینکه فکر میکنی همه چیز خوش میگذره، سرت از فکرات درد میگیره. و بعدش که فهمیدم آدما و خودت چقدر راحت و بدون هیچ دلیلی میتونین آرامش یه بچه 13 ساله رو بگیرین، فهمیدم که آدما چقدر راحت میتونن عزیزترین افرادتو ازت بگیرن. اینکه آدما رنج‌کشیده‌ن و رنجشون رو بهت انتقال میدن. آدما بهت رنج میدن، تو اون رنجو میگیری و به یه نفر دیگه میدی. قانون پایستگی انرژی، قانون پایستگی رنجه.

و سخته، ولی باید جنگید عزیزم. آدما رنجو بهت میدن و در عوضش آرامشتو، بدنتو، عزیزترین افرادتو، همه چیزتو ازت میگیرن. آدما خیلی قوین. از تو خیلی قوی‌تر پیدا میشه که رنج بزرگشو بهت بده و تو نتونی هیچ کاری کنی. آدما تو رو خالی میکنن، آدما شخصیتتو میدزدن و بهت خالی بودن میدن، آدما خانواده رو از هم میپاشونن، آدما تنهات میکنن، آدما آزادیت رو میگیرن، آدما قلمت رو میشکونن، آدما کلماتت رو پاره میکنن، آدما کتکت میزنن، آدما به دستاتو میبندن و میندازنت تو تاریکی و تو هیج کاری نمیتونی بکنی.

و نمیشه تسلیم شد. باید بلند شد، جنگید. به خاطر هیچکسی که نیومد دنبالم تو تاریکی، باید جنگید چون وانیلوپه‌م 2 ماه تموم پشت در کتابخونه منتظرم بود تا بتونه تاریکی رو ازم بکشه بیرون. باید جنگید چون ناوجود زندست، چون ناوجود واقعا وجود داره، چون ناوجودم میجنگه. باید جنیگید و تسلیم نشد برای اینکه اونا نیان و دوباره خونه‌ای که ساختیم رو آتیش بزنن، برگه‌ها رو پاره کنن، قلمارو بشکونن، خانواده رو از بین ببرن. باید برای خانواده جنگید.

نباید بذاریم تا اونا چیز بیشتری ازمون بگیرن و برای همینه که یه روزی، با شکستن زیاد، برای ناوجودم نوشتم که:

«تو آدم خوبی هستی.

من احتمالا آدم خوبی هستم.

ما آدم خوبی هستیم و امید داریم.

و این فعلا از همه چیزای دیگه تو این دنیای به این وحشتناکی ارزشمندتر و مهم‌تره.»

 

چون آدم باید بدونه تو تاریکی نمیجنگه. باید بدونه که توی این دنیای به این مزخرفی و وحشتناکی امید از همه چیز ارزشمندتره. باید بدونه که حتی اگه زخمی و نیمه‌جون شد باید برگرده تا اونا نتونن چیز بیشتری ازش بگیرن.

باید بدونه.

۶ ۳۱

بیا با هم دوست باشیم

سردمه روباه، بغلم میکنی؟

سردمه، آینده ترسناکه و من تنهام. نمیدونم باید چیکار کنم، خودمو نمیشناسم، نوشته‌هامو نمیشناسم و نمیتونم به دوستام نزدیک بشم. فقط میخوام از دور مراقبشون باشم، چون... چون اضافیم روباه؟ نگو. دوست ندارم بهش فکر کنم. من اضافی نیستم. هستم؟

روباه... چه اتفاقی برام افتاده؟ چه اتفاقی براشون افتاده، چرا انقدر احساس تاریک و تنهایی دارم؟ روباه تو واقعی هستی دیگه؟ تو یه روزی میای. نه؟ بگو که میای. ماریا هم میاد. بقیه هم برمیگردن. همشون میان. من دیگه تنها نمیمونم. بعدش میتونم برم پیش دوستام. بخندم. حرف بزنم. دیگه از دور مراقبشون نباشم. نکنه اونقدری تنهام که شماها رو ساختم روباه؟ نکنه اونقدر تنهام که خودمو با توهم اینکه شماها وجود دارین گول میزنم؟

نکنه هیچوقت نمیای؟ نکنه هیچوقت نمیاد؟ نکنه تاابد تنها میمونم؟

روباه سردمه. اصلا هستی که بغلم کنی؟

 

پ.ن: من شازده‌م. اون آدمی که میاد تو زندگیم، جری‌م، رون ویزلی‌م، جسپرم، اونی که دوست صمیمیم میشه اسمش روباهه. آره.

۳۱

نقاشی

رفتی نشستی تو حیاط.

می‌گم خوبی؟ سرتو میاری بالا، می‌گی خوبم. میشینم کنارت. می‌گم داری چیکار میکنی؟ به پایین نگاه میکنی و نقاشیتو نشون میدی. می‌گی دارم نقاشی می‌کشم. سرمو میارم جلو و نزدیک‌تر می‌شم. می‌گم قشنگه. میگی لطف داری، قشنگ می‌بینی. لبخند میزنم و لرزم می‌گیره. می‌گم سردت نیست؟ می‌گی نمیدونم، فکر نکنم. می‌رم تو خونه. پتو میارم و میندازم رو پشتت، بالا می‌پری می‌گی چیکار میکنی؟ می‌گم سردت میشه مریض میشی. لبخند میزنی. خودمم میام زیر پتو. میگم چطور شد؟ میگی دیگه سرد نیست. لبخندت بزرگتر میشه. یهو طاقت نمیارم. میگم چقدر قشنگی. یه ابروت بالا میپره و فکر میکنی نمیفهمم. ولی من میفهمم، هروقت قضیه تو درمیون باشه میفهمم. جواب نمیدی و بازم میکشی. لبخندت هنوز مونده. نرفته.

میگم شیرکاکائو میخوری؟ میگی آره. میرم شیرکاکائو میارم؛ میگم وقتی پیشتم بوی قهوه می‌پیچه تو سرم. لبخندت بزرگتر میشه و دستت موقع رنگ کردن سریع‌تر. میگی ناراحت بودی. میگم من؟ میگی تو. انکار میکنم. میگم نه بابا، نبودم. میگی دروغ نگو، من چشماتو بیشتر از همه میشناسم. سرمو میارم بالا و نگات میکنم. میگی آفرین، درست شد. بهم نگاه کن تا از چشات بیشتر بشناسمت. چشامو تو حدقه میچرخونم.

شیرکاکائو رو که خوردی دستتو میبری سمت بسته سیگارت. دستتو میگیرم. میگم ضرر داره، نکش. میگی به خاطر ضررشه که میکشم. میگم حیف تو نیست؟ میگی بذار بکشم. میذارم. سیگارتو روشن میکنی و یه کام عمیق ازش میگیری. دودش تو هوای سرد میره بالا. شیرکاکائومون هنوز مونده. نگات میکنم. میگی چی شده؟ میگم دوست دارم وقتی سیگار میکشی نگات کنم. میخندی. میگی من خجالت میکشم. میگم به خاطر خجالتته که نگات میکنم. میگی باعث افتخارمه پس. لبخند میزنم. لبخند میزنی. چکه چکه بارون میاد. میگم الان خیس میشیم. میگی بذار بشیم. پتو داریم. میگم پس بمونیم؟ میگی بمونیم. میگم باشه. پتورو پشتت مرتب میکنم. میگی وقتی موهات خیس میشه و میوفته تو چشمات قشنگ‌تری. مثل خودت جواب نمیدم. سیگارتو میکشی. بارون شدیدتر میشه و سیگارت تموم. لیوان شیرکاکائو رو میبری بالا. میگی با شیرکاکائو مست کنیم؟ میگم کنیم. شیرکاکائو میخوریم. بارون شدیدتر میشه. میگم نقاشیت خراب شد. میگی مهم نیست، یکی دیگشو میکشم. میگم پس تو هم ناراحت بودی که اومدی تو حیاط. میگی چطور؟ میگم وقتی ناراحتی میای تو حیاط و به آسمون خیره میشی. میدونی که منم میشناسمت. تو هیچی نمیگی. انکار نمیکنی. بلند میشی و پتو میوفته پایین. میگم پس پتو نمیذاشت تو بارون خیس شیم. میگی به خاطر خیس شدنشه که میرم زیر بارون. میگم مریض میشیما. میگی من میخوام مریض شم. تو چی؟ منم بلند میشم. میریم زیر بارون و شیرکاکائو میخوریم. موهات خیس میشه، موهام خیس میشه. میگی دیدی گفتم وقتی موهات خیسه خیلی قشنگتری؟ میگم دروغ نگو. میگی نمیگم. لبخند میزنم. لیوان شیرکاکائو رو سر میکشم و میگم اجازه میدی عاشقت بمونم؟ میخندی و میگی صدالبته. میخندم. میگم تو واقعا قشنگی. لبخند میزنی.

 

+نقاشی نرگس از این پست 3>.

۲۹ ۴۴

خالق

خیلی سخت شده دنیات خالق. خیلی. و من خیلی بچم. خیلی بچم که بشینم به این چیزا فکر کنم. شایدم دیگه بچه نیستم، هستم؟ ذهنم با روحم در تضاده. یکیشون خیلی بزرگتر و سخت‌گیرتر از اون یکیه و من در عین واحد حس میکنم دونفرم.

خالق؟ دنیات خیلی ناعادلانست خالق. گفتم که بدونی. منِ بندت میگم که دنیات خیلی ناعادلانست و این هیچ توهینی به توانایی خارق‌العاده خلقت نیست، فقط گفتم. من گفتم مشکلاتمو کنترل میکنم؟ من غلط کردم که همچین حرفی رو زدم. همینجوری نشستم و زندگیمو میگذرونم و با این سن میترسم وقتم هدر بره. خالق اشرف مخلوقات درست کردن ایده خوبی بود، انسان درست کردن نه. خسته و درموندم خالق، کارام رو سرم مونده و نمیدونم چیکار باید بکنم. حال روحیم به فاکه درحدی که رو جسم نحیف 14 سالم تاثیرگذاشته. خالق حصارِ یه سال پیش چی شد خالق؟ حصار الان بیشتر شبیه خودشه ولی خیلی نحیفه. روحش آزردست. درموندست.

خالق تو که میدونی، تو که بخوای میتونی، خالق تو که میدونی مغزم داره منو از بین میبره، روحم گریه میکنه، کاشکی میشد 10 سال خوابید. خالق چرا من باید اینجوری باشم خالق؟ چرا منو اینجوری کردی؟ 

خالق میشه امیدوار باشیم تو همونقدر مهربونی که کتابا میگن؟ چون اگه نباشی خیلی بد میشه. خیلی. میشه وجود داشته باشی؟ 

خالق سختمه. رگ گردن به درک، میشه بغلم کنی خالق؟

 

+ دوباره میگم خالق. دنیات خیلی ناعادلانست، خیلی.

 

بعدا.نوشت.بی‌ربط به پست:ماریا اگه اینو از سال‌های دور میخونی یادم بیار با شیرکاکائو مست کنیم.

۳۰

حرف‌هایی که در گلو خفه شدند.

چقدر زیبایی، می‌شود بمانی؟ می‌خواهم بغلت کنم، جالب نبود، نمکدان. اذیتش نکن سگ. ناراحتش کردی احمق. خودت را به من نچسبان. باشد، تو راست می‌گویی. می‌شود برویم بیرون و تا جایی که می‌توانیم دور شویم از اینجا؟ الله الله، یک انسان چطور می‌تواند انقدر زیبا باشد؟ میگویم، تو اوتاکو هستی؟ من آهنگ‌های آریانا گرانده را گوش نمیدهم ولی چون تو به او علاقه داری من هم دوستش دارم. چقدر احمقی، خودت را از چشمم نینداز. کاش میتوانستی دوستم بمانی. چطوری انقدر عوضی شدی؟ همین حالا میخواهم به خاطر مهربانی‌ات از پشت گوشی بیایم و در آغوشت بگیرم. حالم خوب نیست و از شدت غم دارم می‌میرم. من همیشه تو را تحسین میکنم. حالا که ریش‌هایت را زدی جوان‌تر به نظر میرسی پسر، ناراحت نباش. نزدیکش نشو. ای‌کاش بینتان جایی برای من بود. ولی من به تو اعتماد کرده بودم. تو یک آدم خیانت‌کار و احمق هستی که از آدم‌ها سواستفاده میکنی، ای‌کاش با تو آشنا نمیشدم. جان هرکی دوست داری حرفمان را ادامه بده، حرف زدن با تو را دوست دارم.

لعنتی، خنده‌هایت.

 

 

+ایده پست از کانال تلگرام «آبی‌ترین نارنجی»

۱۸ ۳۲

star and moon

ستاره ماه، خیلی تنها بود، ماه براش وقت نداشت، ماه زیادی کار داشت، ماه نمی‌تونست برای ستارش وقت بذاره، ماه باید خیلی کارا می‌کرد، ماه باید به قایم‌موشک بازیش با خورشید می‌پرداخت، ماه باید آینه‌ش رو می‌گرفت بالا تا نور آفتاب از آینه‌هه بخوره به زمین و یه سری مردم بی‌رحم و بدبختو خوشحال کنه. ماه گناه داشت، ماه مادر بود، ماه برای اینکه ستاره‌هه خراب نشه جلوی شهاب‌سنگا وایساد و حفره‌هاش درست شدن، ولی ستاره‌هه اینو نمی‌دونست، ماه هم می‌خواست با ستاره‌هه وقت بگذرونه ولی نمی‌تونست چون سرش شلوغ بود. ستاره‌هه از ماه ناراحت بود، ماه نگران ستاره‌هه بود، چون به‌هرحال ستاره‌هه یه روزی بزرگ میشه‌ و وظیفش چیزی بیشتر از چشمک زدن به بچه‌های خیال‌پرداز روی زمینه.

تنها چیزی که ماه نمی‌دونست این بود که ستاره‌هه بزرگ نمیشه، انقدر چشمک میزنه تا بترکه و یه انفجار بزرگ درست کنه. ماه همیشه فکر می‌کرد میتونه پیش ستاره‌هه بمونه.

 

من بیشتر وقت‌ها، بیش از حدش مضطرب می‌شم، استرس می‌گیرتم و نفسم تند می‌شه، بدنم قفل می‌کنه و حس می‌کنم قلبم الاناست که بپره بیرون و وقتی داره دست تکون میده فرار کنه. و بذارید خیالتونو راحت کنم، انقدر تو زندگیم اتفاق افتاده که... لذت‌بخشه. بدون شوخی، وقتایی که آدرنالینا خودشون رو به رگای بدنم می‌کوبونن و همه‌چیز اطرافم کند می‌شه و حس می‌کنم که الان ممکنه بدبخت بشم، اون لذت‌بخشه.

من درست نتونستم، نتونستم که از زندگیم استفاده کنم، نمی‌گم باید خیلی وقتا مثل همجنسا و همسنای آمریکاییم برم بیرون بدوم، با دوستای موطلایی و خوشتیپم برم اسکیت سواری یا حتی ریسه‌های رنگی بچسبونم به درودیوار اتاقم، وقتایی که تو اتاق نشستیم درباره مهمونیا و معلما و چیزای دیگه حرف بزنیم و حتی از قلداری کراب‌طور مدرسه‌مون فرار کنیم. توی 17 سالگی بریم مهمونی دوستامون و حتی توی 18 سالگی دست ماریا رو بگیرم و برم توی بالکن و به آسمون خیره بشیم و حرف بزنیم، توی خیابونای آمریکا راه بریم و توی آسمون خراشای بزرگش محو شیم و حتی اگه همین عشق‌کتاب بودم توی 20 سالگی بشینم و کتابمو بنویسم و به یه ناشر واگذارش کنم و دست در دست ماریا یه زندگی خوبو شروع کنم و با آسودگی بمیرم.

اینو نمی‌خوام.

من می‌خوام تو زندگی خودم موفق بشم و استفادش کنم.

من نتونستم، من توانایی‌های زیادی داشتم و استفادشون نکردم.. وقتمو به فنا دادم، و آرامشو از خودم گرفتم.

 

آرشیوخونی شغل شریفیه، میری و شروع آدمارو میخونی، از اول تا آخرشون، اینکه چجوری تبدیل به چیزی که الان هستن شدن، اینکه چجوری بد شدن، اینکه چجوری خوب شدن، اینکه چجوری تبدیل شدن به الگوی یه سری آدم. و قشنگه، اینکه می‌بینی اون آدم به خودش اطمینان نداره، از نوشتنش بدش میاد، ولی تو نوشتنشو می‌پرستی. خنده‌داره.

ولی من همیشه برنده می‌شم، می‌گی نه؟ نگاه کن. جوری می‌نویسم که دیالوگاش و تیکه‌هایی ازش رو با خودت همه‌جا ببری، جوری می‌نویسم که بدون اینکه خودت متوجه بشی توی ذهنت تموم قسمتای تاثیرگذار نوشته‌ـمو تکرار کنی، جوری می‌نویسم که هرچندوقت یه بار بیای و از نو بخونیشون، جوری می‌نویسم که با شخصیتام، با آدمایی که من بچه‌های خودم می‌دونم انقدر احساس نزدیکی کنی که آرزو کنی واقعی بودن، جوری می‌نویسم که شخصیتام انقدر قوی بشن و خوب بشن تا موقع خوندن کتابم بیان جلوی چشمت، عاشقشون بشی، ازشون متنفر بشی، باهاشون اشک بریزی، جوری می‌نویسم که از نوع نوشتنم به وجد بیای، ازش خوشت بیاد حتی اگه خودت نمی‌خوای.

جوری می‌شم که برگردم به عقب و چیزی جز افتخار به خودم از خودم نبینم، تبدیل به بهترین نسخه عشق‌کتاب می‌شم، جوری می‌شم که آرزو کنی جام بودی و اشتباه می‌کنی، چون منم یه روز آرزو می‌کردم جای یکی دیگه باشم، همونم یه روز آرزو می‌کرد جای یکی دیگه باشه.. جوری می‌شم که توی مواقع سختیا برگردم و عشق کتابو ببینم و بهش افتخار کنم.

زندگیم همون‌جوری میشه که ادیتای میا بود، جوری میشه که صدای سوگنگ بود، همون‌جور میشه که قلم تالکین بود و همون‌جور میشه که قدرت کز بود.

من تبدیل می‌شم به عشق‌کتاب، چیزی که قرار  بود باشه، نه چیزی که هست، چیزی که هست از بین رفته. خیلی وقته که از بین رفته.

هرچیزی که بشه، من آخرش جوری می‌شم که بهم نگاه کنی و یه برنده رو ببینی.

چون من عشق کتابم، قبلا بودم، ولی الان کامل شدم.

۲۳ ۲۳

و من بازم میمیرم.

+یه چیزی بگم؟

-جانم؟

+من واقعا ناامید شدم وقتی فهمیدم که این دوران زندگیم قراره باشه قشنگترین دوران زندگیم.

-اوه.. درکت میکنم آبنبات.. منم همیشه این فکرو میکردم.. اومم.. بهتری؟

+میشه بهم نگی آبنبات؟

-به آبنباتم نگم آبنبات؟

+آخه من دیگه اون بچه ی 5 ساله نیستم که همیشه براش آبنبات میخریدی... بزرگ شدم.. تازه دیگه اونقدرم شاد نیستم..

-آره بزرگ شدی، خانوم شدی.. ولی حتی اگه پیرزن 70 ساله هم بشی من بهت میگم آبنبات. طوری نیست که شاد نیستی.. هنوزم آبنباتی.

+70 سالگی؛ تا اون موقع زنده ای؟

-من تا وقتی مرگتو به چشمام نبینم نمیمیرم..

+واوو.. روابط خواهر برادری بینمون موج میزنه.

-بقیه جاها هم همینه، یه بار شنیدم یه دختر برادرشو کشت.

+منظورم این نبود، چرا این حرفی زدی الان؟ اه.

-چی شد؟ تو ذهنت پخش شد؟ حالا همینجور بهش فکر میکنی؟ از بچگی همینطوری بودی.. واقعا اذیت کردنت کیف میده.

+ واقعا که... چه خبر؟ برام سوغاتی نیاوردی؟

-نه. رفته بودم برای کار، نه تفریح... تو چی؟ هنوز ازدواج نکردی؟!

+ای بابا! میشه بیخیال ازدواج بشی؟ دوست ندارم ازدواج کنم.

-ولی من میخوام خواهرمو تو لباس عروس ببینم خب... تازه میخوام یه بار حرصمو رو شوهرخواهرم خالی کنم، حس میکنم خیلی قراره باحال باشه.

+تو هیچوقت بزرگ نمیشی..

-میدونم.

+داداش..؟

-جانم؟

+نمیتونم تحمل کنم.. زندگیم افتاده تو یه چرخه روتین که همینجوری صبحامو شب میکنم.. خسته شدم.. حالا هم که تو اومدی نمیتونم باهات برم بیرون و بریم باهم خوش بگذرونیم.. کارام هست.. چرا انقدر مسئولیت دارم؟

-خدا.. آبنبات کوچولمون بزرگ شده و مسئولیت داره؟ تو کی بزرگ شدی؟ دیروز بود که کتکم زدی.

+میشه جدی باشی؟

-باشه.. نمیخواد نگران باشی.. یه روزی میرسه که کارات تموم میشه، یه روزی میرسه که هنوزم کار داری ولی میتونی خوش بگذرونی.. یه روزی میرسه که خوش و خرم کنار شوهرت به زندگی ادامه میدی..

+...

-نزن! اصلا از کجا معلوم؟ شاید یهو یه پسر خنگ و بدبختو دیدی و عاشقش شدی، اونوقت میخوای چیکار کنی؟ اونم میزنی؟ چرا من هی مورد ظلم تو واقع میشم؟

+من هیچوقت عاشق نمیشم.

-ببینیم و تعریف کنیم.. نزن!

+ولی حالا.. یه پسره هست توی..

- دیدی گفتم؟! نمیشه بهش نزدیک شی.. پسر خوبی نیست.

+وایسا بگم! تو که نشناختیش.. بذار اصلا بعدا میگم.. فعلا آمادگیشو نداری..

-بیخیال دیگه.. بگو این دفعه عاشق کدوم پسراحمقی شدی. به خدا اگه یه بار دیگه منو بزنی.. آخ.

+از همه اینا که بگذریم.. هفته پیش با مریم رفتیم بیرون.. بهم خوش گذشت.. ولی خیلی دلم برات تنگ شده بود.. تازگیا حس میکنم زندگی نکردم.. یعنی این روزا و سالا نباید تو زندگینامم و جزو عمرم حساب شه..

-درک میکنم... آخه من به تو چی بگم دختر؟ سخت نگیر.. بیخیال.. هرکسی اگه چیزی بهت گفت بهم بگو.. رئیست اونقدر بافهم هست که بهت وقت بده..

+آخه.. این چندماه حس میکنم که زنده نیستم.. یعنی یه وقتایی احساس زنده بودن میکنم، مثل وقتی قدم میزنم.. وقتی میخندم.. و یکی رو بغل میکنم، ولی بعدش دوباره حس میکنم زنده نیستم.. هی زنده میشم و باز میمیرم..

-خدا...میدونم.. ولی تحملش کن.. باشه؟ تو دختر خیلی قویی هستی.. من میدونم که تو چقدر خوبی و خودت خبر نداری.. بذار من یکم سرم خلوت شه.. اونوقت همش با هم میریم بیرون.. اول از همه هم میریم شهربازی.. خوبه؟

+خوبه.

-حالا پاشو بیا بغلم آبنبات.. دلم برا غززدنات تنگ شده بود.

+منم برای بغل کردنت، پیرمرد.

 

-پاشیم بریم خونه؟

+بریم.

-دستمو بگیر.. اگه از اینجا بیوفتی پایین مامان منو میکشه.. نمیخوام بمیرم.

+واقعا که.. من برات مهم نیستم؟

-تو خوب میشی بالاخره، ولی من میمیرم. راستی.. میدونم خوشت نمیاد از حرف زدن دربارش.. ولی متاسفم وقتی وسطای جلسه های شیمی درمانیت ولت کردم.. باید میرفتم، میدونم چقدر ناراحت شده بودی از رفتنم..

+نبخشیدمت هنوز.. ولی اگه یه آبنبات برام بخری شاید نظر عوض شه..

-موهات داره درمیاد آبنبات کوچولو. دیگه کچل بودنت تکراری شده بود.

+خفه شو پیرمرد.

_____________

چرا پستام بعضی وقتا انقدر طولانی میشه؟ حس میکنم کسی دیگه خوشش نمیاد بخونه.. حتی خودمم نمیخونم بعضی وقتا، اه.

۴۱ ۳۳

چجوریه؟

 

 

 
bayan tools Duncan LaurenceArcade

دریافت

 

+چجوریه؟

-چی؟

+میگم چجوریه، منظورم اینه که... هی، تو.. تو میدونی زندگی کردن چجوریه؟

-من؟

+اوهوم.. نمیدونی؟

-چرا.. چرا میدونم. منـ.. منظورت از زندگی کردن چیه؟

+پس میگی که نمیدونی.

-میدونم. فقط میخوام ببینم منظورت چی بوده.

+اینکه ببینی چی میخوام تا همونو بهم بدی؟

-آره، یه جورایی.

+این اشتباهه، من فقط دوست دارم تجربتو به عنوان یه انسان از زندگی کردن بدونم.. همین.

-خب.. خب.. زندگی کردن یعنی از لحظه ای که به دنیای میایم تا لحظه ای که میمیریم، یه لحظه به ظاهر بینهایت که به یه سفر تشبیهش میکنن و توی اون سفر زندگی یعنی لحظات سفر کردن..

+داری عین آدم بزرگا حرف میزنی. بهتر بگو.

-خـ... خب... یعنی زندگی کردن دیگه.

+تو هیچی نمیدونی.

-تخیرم! میدونم.

+اگه میدونستی میتونستی برام توضیحش بدی.. شماها چقدر عجیب غریبید.

-خب.. برات توضیحش دادم دیگه.

+به زبون خودتون گفتی، نه زبون مردم من.

-خودت چی میگی؟ تو معنیشو میدونی؟

+مردم من زندگی رو یه جور دیگه تعریف میکنن.. وایسا، بذار تو کیفمو بگردم..

-چی؟

+پیداشون کردم! خب... بیا یه کاری بکنیم..

-چیکار داری میکنی؟

+وایسا.. خب، بلند شو..

-چی؟ چرا؟

+بلند شو. چشماتو ببند، فقط چیزی رو که میگم انجام بده.

-با... باشه.

+یه نفس عمیق بکش... دم، بازدم، دم، بازدم. با بینی دم، با دهن بازدم. حالا دستتو باز کن.

-...

+بازش کن، آفرین. حسش میکنی؟

-این چیه؟

+حسش کن. بگو چه حسی داره، فکر کن داری واسه آدمای کوری توضیح میدی که اینجا نیستن، یا فکر کن دارن داستانمونو مینویسن، برای خواننده ها توصیفش کن. برای من توصیفش کن.

-یه چیز.. یه چیز سفت و سنگیه، یکمی سرده، لبه لبه ست... یه چیزی مثل.. صدف؟

+آره. چشماتو باز نکنیا.. دست آزادتو بهم میدی؟

-.. باشه. بیا.

+منم چشمامو بستم، صدفمم تو اون یکی دستمه، حالا.. وایسا، قدم نمیرسه، میشه همدیگه رو بغل کنیم؟

-چی؟

+میشه؟

-خب.. آ.. آره؟

+خوبه، بذار بیام روی صندلی. دستاتو باز میکنی؟ ممنون. اومدم که بغلت کنم.. اومدم.

-اوه.

+چی شد؟ دوست نداری؟

-نه.. خیلی وقت بود کسی بغلم نکرده بود، حسشو یادم رفته بود، خیلی حس خوبی داره. هی، چقدر موهات بوی خوبی میده، چقدر بوی خوبی میدی. طوری نیست سفت تر بغلت کنم؟

+نه.. تا وقتی که لهم نکنی، تو هم بغل کردنت حس خوبی میده، بوی کاکائو میدی، من کاکائو دوست دارم.. مردم من هر سال یه زمانی رو به بغل کردن اختصاص میدن، مرد و زنشم مهم نیست، هرکی هرکسی رو که براش مهمه بغل میکنه، کسی که دوستش داره، و هر کدوم یکی از این صدفا رو میگیرن دست چپشون و صدف یه سپر نامرئی درست میکنه و همینجور که از دونفر که همدیگه رو بغل کردن حفاظت میکنه عشق و علاقشونو جذب میکنه و روز بعدش صدفا رو آروم میذارن کنار ساحل تا دریا جذبشون کنه، سال بعدش دوباره برمیگردن و همون صدفارو برمیدارن و فرد موردعلاقشونو بغل میکنن. وقتی یکی رو بغل میکنی قلباتون تو نزدیک ترین حالت ممکن قرار داره، و اگه عاشقش باشی و تو چشماش نگاه کنی نفساتون هماهنگ میشه. قشنگ نیست؟

-یه سال زیاد نیست؟ نباید بیشتر باشه؟

+چرا.. ولی اینجوری یاد میگیریم قدرشو بدونیم، یادمیگیریم با تموم وجودمون اونو بغل کنیم و دوستش داشته باشیم.

-پس.. الان باید با تموم وجود بغلت کنم؟

+آره.

-ممـ... ممنون، خیلی وقت بود یکی بغلم نکرده بود. ممکنه بازم ببینمت؟

+کی میدونه؟ دلت برات تنگ میشه؟

-آره.

+ولی فقط 30 دقیقه و 13 ثانیه از آشناییمون گذشته، کافیه؟

-حتی یه ثانیه هم کافیه کوچولو چه برسه به 30 دقیقه.

+اوه.

-این صدفا چی؟ وقتی میری ولایت خودت میبریشون و میذاریشون کنار دریا تا ببرتش پیش خودش؟

+آره، اجازشو دارم؟

-معلومه که آره.

-آخرشم نگفتی زندگی یعنی چی. من بلد نبودم، تو بگو.

+تموم این مدت همینو میگفتم، بغل کردن، قدم زدن، وقتی که صدفارو میدی به دریا، نور آفتاب وقتی که گونه های یخ زدتو گرم میکنه، همشون زندگین، وقتی که پتو رو دور خودت میپیچی و گریه میکنی، وقتی که با دوستات میری بیرون، وقتی که از خنده دیگه نمیتونی حرف بزنی، وقتی از گریه تموم صورتت خیس میشه، همش زندگیه.. دستتو بده.

-چی؟

+دستت، میشه بهم بدیش؟ ممنون. ببین.. این قلبته، دستتو گذاشتم روش، حسش میکنی؟

-آ.. آره.

+یه ماهیچه 300 گرمی که تو رو زنده نگهت میداره، حسش کن، ضربانی که توی تموم بدنت پخش میشه.. حسش میکنی؟

-آره.. حس.. حس..

+حس قشنگیه؟ خب.. ما به این میگیم زندگی.. فهمیدی؟

-اوه.. میشه یه بار دیگه بغلت کنم؟

+چرا که نه، میتونیم 4 تا صدفو بدیم به دریا.

...

-حالا.. کی برمیگردی زمین؟

+نمیدونم.. باید برگردم پیش مردمم، منتظرمن.

-دوباره میبینمت؟

+هی.. من اینجام، توی قلبت. وقتی به آسمان نگاه میکنی و یه ستاره میبینی من اونجام، غصه نخور:)

-دلم برات تنگ میشه ملکه کوچولو.

+منم، فهمیدی زندگی چیه؟

-آره.

+پس... خدافظ:)

-خدافظ.

+بهترم.. تقریبا. از وقتی که یاد گرفتم بعضی چیزا هم تقصیر بقیست، عامم.. قاعدتا نباید اینجوری باشه که بقیه مسئولیت اشتباهاشونو قبول نمیکنن؟ من مسئولیت هراشتباهی که میبینیمو قبول میکنم:" نه اینکه بهم تحمیل کنن، خودم علاوه بر قبول کردن اشتباهام انقدر سعی میکنم که به بقیه واسه اشتباهاشون کمک کنم که خود مقصر تلاش نمیکنه :/

+جدا از لاکاسا د پاپل(خانه کاغذی) بعضی وقتا به خودم میام میبینم دلم میخواد با یه شیشه اسید برمو و خودمو تو استرنجر ثینگز حل کنم :"

+چجوری تاحالا انقدر نادون بودم که از دیدن اتک امتناع میکردم؟ بعد از استرنجر نوبت اتکه که خودمو توش حل کنم، کس دیگه ای هم میاد؟

+فصل 5 خانه کاغذی اردیبهشت میاد، عام.. خوبه. حس میکنم باید بیشتر خوشحال می بودم:"

+درسته توکیو اونقدر که بقیه میگن لجباز و نقشه خراب کن نیست ولی اگه آخر سریال فقط توکیو زنده بمونه یا آرتوریتو قول میدم با بچه های فن سریال جمع کنیم بریم اسپانیا به نویسنده فحش اسپانیایی بدیم:" (دِ بوتــوز!) (معنی د بوتوزو راستشو بخواین نمیدونم، فکر کنم میشه گندش بزنن یا میشه عوضی، فقط یادمه هروقت اوضاع خراب میشد یکی بود که وسط تیراندازی داد میزد د بوتــوز:)

+میدونستین که Lover نشان تجاریم شده؟ :" هرجا رو که میبینم لاور بخشی از اسممه، حتی تلگرامم اسم اصلیش لاوره.. دوستش دارم.

+چرا من الان فهمیدم که تو کافه بیان رول نویسی داریم؟ چرا اصلا نمیدونستم که قراره رول نویسی داشته باشیم؟ اصلا چرا نیستم تو کافه دیگه؟ "-"

+وضعیت بیشتر وقتا اینجوریه که میبینم عه، دوتا دنبال کننده جدید دارم ولی هیچی به دنبال کننده هام اضافه نشده:/ کاشف به عمل میام که عه.. دونفرم از اون طرف آنفالو کردن، گاهی حتی به 3 نفرم میرسه:/

+یه غلط کوچولو دیدم تو پستم و الان پیداش نمیکنم، به بزرگی و خفنی قلمتون ببخشید:)

۳۳ ۲۱

آخرین پست *عشق کتابی* پست سال 99؟

 

 

 
bayan tools Billie EilishMy future

دریافت

 

سلام=))

خیلی وقت بود سلام «عشق کتابی» نداده بودم.. نه؟

چطورین؟ 

به آخرین پست *عشق کتابی* سال 1399 خوش اومدین =))

و خب.. دلیل پست؟ نمیدونم چرا دارم مینویسمش.. هیچ ایده ای ندارم.. هیچ دلیلیم ندارم، شاید فقط میخوام.. درمورد تموم خوشحالیام بگم.. و کلا.. درمورد خودم بگم=)

من اصغرم، اصغر هخامنش، 35 سالمه، تموم این مدت دروغ میگفتم.. و اون عکسا و صدایی که دیدین.. از برادر کوچیکترمه..

امسال خیلی اتفاقای خوبی افتاد.. از اومدنم به بیان گرفته تا.. خیلی چیزا، و دوستایی که پیدا کردم، کارایی که کردم، کمکایی که بهم کرد و.. چیزایی که تجربه کردم =)

احتمالا داستانشو همتون میدونین.. اومدنم به بیان، اگه هم نمیدونین بگین که براتون لینکشو بفرستم=)

من اولش عشق کتاب بودم. هنوزم هستم. حتی اون وسطش میخواستم اسممو بذارم کماندار، ولی نذاشتم.. که.. نمیگم خداروشکر ولی از اینکارم پشیمون نیستم=))  نمیدونم میدونین یا نه.. ولی اون اولایی که اومده بودم، اینجوری نبود، استلایی نبود فضای بیان، یا کیدویی، یا یومیکویی.. کلا شبیه یه سرویس بزرگ از نویسنده ها بود که من.. واقعا توش احساس کوچیکی میکردم=) میترسیدم سوتی بدم و خب.. الان داشتم کامنتای قبلا خودمو میخوندم.. خجالت آوره.. میدونین.. من وایولت نبودم که با یه پست شکوهمندانه بیام بیان. یومیکو نبودم که پست اولم بگه که من یه بلاگر بودم، از میهن بلاگ اومدم.. و عکس پستم خیلی قشنگ باشه. کیدو نبودم که طرز صحبتم کیدویی باشه و بشم دوست خیلیا.. مائو نبودم که با درک نکردنای ذهنم معروف بشم تو بیان و یه عالمه آدمو شیفته نوشتنم بکنم.. سولویگ نبودم که میدونم اینو نمیخونه، ولی به چالشای 30 روزه معروف باشم.. نوبادی نبودم که قالبام فوق العاده باشه، شیفته نباشم که نویسنده خیلی خوب و دخترعموی رول پلیی پیتر جونز باشم.. استلا نیستم که دیگه.. چی بگم؟ معروف باشم تو بیان و کلا یه رنگ و بوی دیگه به بیان بدم.. نمیدونم.. ممکنه یه روزی منم مثل استلا باشم؟ انقدر پرانرژی و انقدر خوب که دل همه برام تنگ بشه؟ استلا تو چرا نمیای؟ :/قرار نبود محو شیا.. 

بیان یه قسمت از زندگی منه=) و توش کار دارم.. دیگه دارم توش زندگی میکنم و درسته.. درسته این چندوقت نزدیک بود خراب شه ولی هنوزم سر تصمیمم هستم.. تا 18 سالگی، توی بیان ^-^ توش دوستای زیادی پیدا کردم، که شاید منو دوست خودشون ندونن، آدمایی پیدا کردم که دلم میخواست بیشتر بهشون نزدیک بشم  و نخواستن، آدمایی پیدا کردم که بیشتر میخواستم بهشون نزدیک بشم و هنوز باهام صمیمی نیستن، و با آدمایی میخوام بیشتر آشنا شم ولی هنوز نتونستم=) 

هیچوقت فکر نمیکردم که.. انقدر یه چیزی به زندگیم نزدیک باشه که توی دنیای واقعی هم تاثیر بذاره=) امشب رفته بودیم خرید. و توی یه پاساژ پیکسلای بی تی اسو دیدم و میدونین همون موقع یاد کیا افتادم؟ موچی و یومیکو، با ریسه های رنگی که میفروختن یاد کیدو افتادم(D:) ، با پستایی که مربوط به یه فضانورد بود یاد آرتی، با لونا یا مائو و با پنتاگون یاد آیلین. و میدونین چی دیدم؟ توی اونجا یه کتاب فروشی بود، وقتی داشتم از اونجا که پیکسل بی تی اسو داشتن رد میشدم.. یه کتابفروشی دیدم.. و توی ویترین اون کتابفروشیه دوتا کتاب شازده کوچولو=)) یعنی شازده کوچولو از آنتوان دوسنت اگزوپری و بازگشت شازده پسر از یه نویسنده دیگه=") و اون موقع یاد عشق کتاب افتادم=")) خیلی عجیب بود، خیلی وقت بود که نسخه چاپی شازده رو ندیده بودم=") ولی اونجا بود.. با نسخه دومش.. و من اینجوری بودم که.. «عه.. خدای منD: چقدر شبیه عشق کتابه.. صبر کن. چی؟ :/»

حس میکنم واقعا دارم چرت و پرت میگم.. نمیدونم چرا، شاید از خستگیه.. فقط.. میخواستم یه چیز دیگه هم بگم..

کسایی که دوستشون دارم...=) کسایی که تو داستانمن.. کسایی که اسم و زندگی خودشونو دارن، کسایی که ممکنه همین حالا توی بیان کیدو باشن پشت کامپیوتر اصغر 41 ساله (=-= کیدو میدونم دلگیر نمیشی و فحشم میدی نوشتمش=") بعدشم اولین کسی که مطمئن شدم خودشه تو بودیD:) کسایی که من دوست میخونمشون و ممکنه منو یه پسر معمولی ببینن، فقط میخواستم یه کاری بکنین، دست چپتونو ببرین بالا. بذارینش روی کیبورد. یا اگه با لپ تاپ و کامپیوتر نیستین صفحه گوشی، و بعدش بذارینش رو قلبتون. بکنینش.. به خاطر من انجامش بدین.. حسش میکنین؟ داره میتپه، چندین و چند ساله داره میتپه. خونه ی چندتا آدم شده، خیلیارو دوست داشته.. به خیلیا عشق ورزیده.. باعث شده زنده بمونین.. حسش کن. اون چیز 300 گرمی لعنتی که باعث شده زنده بمونی رو حسش کن.

مراقبش باش؟ باشه؟

هرکدوم از ما.. توی وجودمون یه عشق کتاب داریم، هرکدوممون میتونیم یه عشق کتاب باشیم، میتونیم شازده کوچولو بخونیم، به دوستامون اهمیت بدیم و بلاچاو خونان توی دنیامون بچرخیم..

عشق کتاب که مهم نیست.. هرکدوم از ما، توی وجودمون یه کیدو داریم، یه وجود قدرتمند و حامی، یه همدم و یه شخصیت که میتونیم اطمینان بدیم ضعیف نیست، هرکدوم میتونیم یه آرام باشیم.. میتونیم توی تئوری ها غرق بشیم، دوستامونو دوست داشته باشیم و قوی باشیم. هرکدوم میتونیم یه موچی باشیم. یه روح مهم و مهربون. یه روح حامی. هرکدوم توی وجودمون یه استلای پرانرژی داریم، که با وجودش میتونه به همه حس و حال خوبی بده، که میتونه تبلیغای تلویزیونو حفظ کنه و ازشون پست به وجود بیاره. هرکدوم یه آرتمیس داریم، یه روح نایروبی، یه حامی و یه پایه شیطنتامون و چتای 10 ساعته. 

یه آیسان.. یه روح زرد، یکی که میتونیم بهش اعتماد کنیم و میتونیم اونو دوست خودمون بدونیم.. میتونیم با خیال راحت توی «ناشناس بازی« ـاش شرکت کنیم و بدونیم همیشه یکی هست که مثل آیسان دوستمون باشه و بهمون اهمیت بده.. یه روح زرد، که مواظبه، نگهدارنده و مهربون.. با رگه هایی از رنگ آبی=)

هرکدوم یه هانی بانچ مهربون داریم تو وجودمون، یه هانی مهربون و کیوت. هرکدوم یه یومیکو داریم. یه روح قدرتمند. یه روح مهربون و سافت.. یه کسی که میتونه فاکینگ هیروی خودش باشه.. کسی که.. لایق تموم عشقایی که از دوستاش دریافت میکنه. یه هلن نویسنده داریم. یه هلن اوتاکو. یه اوتاکوی چیپس خور فوق العاده منطقی با نوشته هایی که میدونیم فوق العادن. یا وایولت. تک تک ما میتونیم یه وایولت باشیم. با یه روح بلندپرواز و بلند که نوشته های فوق العاده ای ازش بیرون میاد. یه دوست و یه همدم خوب!

و هزاران هزار روحی که ما توی وجودمون داریمشون.. میتونیم تاکی باشیم، میتونیم منطقی نگاه کنیم.. میتونیم فلسفی ببینیم، میتونیم سوفی باشیم، میتونیم تئوری ها رو دوست داشته باشیم و چالشای فوق العاده ای بنویسیم.. میتونیم به کوری چشم هرکسی که ازمون بدش میاد برگردیم.. یا میتونیم مائو باشیم و بشیم یه تمشاخ..

ما میتونم هرکدوم اینا باشیم.. فقط.. فقط باید باورش کنیم. باید بتونیم بهش ایمان داشته باشیم و خودمون.. خودمون چی؟ میتونیم خودمون باشیم.. چون خود ما میتونه الگو و قهرمانی واسه خیلیا باشه.. دستت هنوز رو قلبته؟ معلومه که نه.. 

ما میتونیم یه تمشاخ باشیم، یا یه قهرمان لعنتی، یه روح آبی، یه روح زرد، یه فضانورد، یه کتابدار و یه نویسنده کامل. یه کویین کیپاپر، یه روما با نقاب ناشناس.. ما هرکدوم اینارو تو وجودمون داریم و وقتی که بهشون باور داشته باشیم.. میتونیم بهشون برسیم. ولی خودمون.. خودمون میتونه انقدر قدرتمند باشه که بشه یه روح برای یه نفر دیگه.. و قلبمون. اون.. فقط برای خودمونه، تازه زنده نگهمون داره و بهمون بگه که یه عالمه آدم دوستمون دارن!

 

+درمورد عکس پست هیچ نظری ندارم.. سه ساعت دنبال یه عکس مناسب گشتم و آخرشم پیدا نشد:") گفتم که.. وجود یومیکویی و کیدویی و مائویی و آرتمیسیم هنوز کامل فعال نشده:")

+اینا میشه آخرین پی نوشتای سال 99 ام؟ چه هیجان انگیز =") خب.. چی بگیم؟ D:

+دلم میخواد یه فن فیکشن پرسی جکسونی بنویسم.. ایدشم دارم.. ولی وقتش؟ چیزای نوشتنی دیگه هستن فعلا.. =")

+هیچی به ذهنم نمیاد .-.

+درمورد آهنگ.. بیلی=) این آهنگش یکی از اون آهنگایی بود که همیشه گوش میکردم.. چه ناراحتی چه تایپ چه خوشحالی =")) دوست داشتم تو همچین پستی بیاد.. =))

+هانی.. حالت خوبه؟

+ممنون که شدید دوستام..! کیدو یادت نره بعد «کنکور» باید حرفای طومارطوریمون ادامه داشته باشه ها! "-"

+من فال حافظ زیاد میگیرم.. همیشه و هروقت=") قبلا گیر داده بود که همسر آیندت خیلی خوشبخته و 3 تا بچه داری که دومی از همشون بهتره :/ فکر کنم حافظ هم تحت تاثیر پستای ماریا قرار گرفته بود.. حالا هم گیر داده به اینکه به همه اعتماد نکن.. خدا میدونه چی میخواد بشه=))

۴۵ ۲۰
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان