برمیگردم و به تخت بهم ریختهم و نوری که از پنجره میاد نگاه میکنم، صحنه روبروم انقدر قشنگ و رویاییه که میتونه یه قسمت از یک انیمه باشه. نور از پنجره میاد رو تختم، غبارای رو هوا توی نور آفتاب معلق میشن. برمیگردم و میبینم نقرهای پیام داده. و باورم کنید، یکی از خوشختیهای لحظهای پیام دادن نقرهایه. و باورتون نمیشه چقدر داشتن یه نقرهای میتونه خوب باشه.
یه سری چیز میخوام بنویسم و نمیتونم، بیش از اندازه احساس دلتنگی و غمگینی دارم. غمم گینه. خیلی. مثلا دلتنگم برای زیرزمین سرد خونهی هیولاشناس، برای خود هیولاشناس، برای دنیای موازی که خارج از ایران به دنیا اومدم، برای دنیایی که نسیم خواهرمه، برای دنیایی که بهجای بزهس ازهسیم. (اینستاگرامیهای زیر هزار-هجده-سال) و کل زندگیمون و دغدغه و نگرانیهامون تغییر میکرد، هرچندوقت یه بار نسیم میگه(که اونم احتمالا از گلبو گفته. گلبو، گلبو نسیمِ نسیمه؛ فهمیدین؟ نسیم، نسیمِ منه، نسیمِ مائه؛ و گلبو نسیمِ نسیمه.) که چقدر آدما با هم فرق دارن و من دارم اینو به وضوح حس میکنم. که چقدر به تعداد همه آدمای زمین خستگی و ناراحتی و دلتنگی و خوشحالی و شادی و لبخند و اشک شوق و اشکِ غم و زندگی وجود داره. چقدر آدمای دغدغههای مختلف که هرکدوم به اندازه خودشون براشون بزرگه دارن و چقدر... زندگی داریم. چقدر خدا زندگی میبینه. شاید برای همینه که تنهایی خسته نمیشه.
و درهرصورت، من واقعا ایستادم. واقعا دارم تحمل میکنم و این خیلی سخته. خیلی سخته. اینکه بزرگترین دغدغه فلانی اینه که نمیتونه تو ایران راحت یه تینیجر باشه شاید یه روزی برای یه بار برای منم یه دغدغه بود ولی الان نیست. الان حتی اصلا برام اهمیتی نداره. من فقط گیجم. تمایل دارم که یه گربه مشکی باشه که جلوی آفتاب ظهرگاهی نشسته و داره دستشو لیس میزنه.
و واقعا عجیبه برام که قدیما چقدر فکر میکردم تا بتونم یه جنگ برای خودم درست کنم و بجنگم تا تهتهش از خودم خوشم بیاد و اعتماد به نفس داشته باشم درصورتی که جنگ تموم مدت اینجا بود، تموم مدت توی قلعم بودم و فکر میکردم آزاد و رهام درصورتی که هیچوقت نبودم. هیچوقت آزاد نبودم. فقط توی یه قلعه بزرگ بودم که تا شعاع بسیار زیادی ازش پرِ جنگ و آشوب و تیر و تفنگ و شمشیر و خون و جنازست. من هیچوقت آزاد نبودم. فقط کاش هممون گربه بودیم. یا فیل. مثلا قورباغه، حتی سگ. وای که چقدر خوب میشد. فقط میبودیم. زندگی میکردیم. کاشکی زندگی میکردیم.
هوا جوریه که میخواد برف بیاد. سرده. بعد برف میاد. خاکستریه. مرطوبه، خیسه، از آسمون برف میاد. بعد کمکم از خاکستری میشه قرمز. میبینی که عه، بوی آهن میاد. برفا خونی شدن. برفا دونه دونه میبارن و هوا سردتر و سردتر میشه. روی دستت میشینن و آب میشن. لکهلکه خون اطرافت هست. لکهلکههای خونو اطرافت میبینی. دستتم خونی شده. از آسمون خون میباره.