سلام=))
خیلی وقت بود سلام «عشق کتابی» نداده بودم.. نه؟
چطورین؟
به آخرین پست *عشق کتابی* سال 1399 خوش اومدین =))
و خب.. دلیل پست؟ نمیدونم چرا دارم مینویسمش.. هیچ ایده ای ندارم.. هیچ دلیلیم ندارم، شاید فقط میخوام.. درمورد تموم خوشحالیام بگم.. و کلا.. درمورد خودم بگم=)
من اصغرم، اصغر هخامنش، 35 سالمه، تموم این مدت دروغ میگفتم.. و اون عکسا و صدایی که دیدین.. از برادر کوچیکترمه..
امسال خیلی اتفاقای خوبی افتاد.. از اومدنم به بیان گرفته تا.. خیلی چیزا، و دوستایی که پیدا کردم، کارایی که کردم، کمکایی که بهم کرد و.. چیزایی که تجربه کردم =)
احتمالا داستانشو همتون میدونین.. اومدنم به بیان، اگه هم نمیدونین بگین که براتون لینکشو بفرستم=)
من اولش عشق کتاب بودم. هنوزم هستم. حتی اون وسطش میخواستم اسممو بذارم کماندار، ولی نذاشتم.. که.. نمیگم خداروشکر ولی از اینکارم پشیمون نیستم=)) نمیدونم میدونین یا نه.. ولی اون اولایی که اومده بودم، اینجوری نبود، استلایی نبود فضای بیان، یا کیدویی، یا یومیکویی.. کلا شبیه یه سرویس بزرگ از نویسنده ها بود که من.. واقعا توش احساس کوچیکی میکردم=) میترسیدم سوتی بدم و خب.. الان داشتم کامنتای قبلا خودمو میخوندم.. خجالت آوره.. میدونین.. من وایولت نبودم که با یه پست شکوهمندانه بیام بیان. یومیکو نبودم که پست اولم بگه که من یه بلاگر بودم، از میهن بلاگ اومدم.. و عکس پستم خیلی قشنگ باشه. کیدو نبودم که طرز صحبتم کیدویی باشه و بشم دوست خیلیا.. مائو نبودم که با درک نکردنای ذهنم معروف بشم تو بیان و یه عالمه آدمو شیفته نوشتنم بکنم.. سولویگ نبودم که میدونم اینو نمیخونه، ولی به چالشای 30 روزه معروف باشم.. نوبادی نبودم که قالبام فوق العاده باشه، شیفته نباشم که نویسنده خیلی خوب و دخترعموی رول پلیی پیتر جونز باشم.. استلا نیستم که دیگه.. چی بگم؟ معروف باشم تو بیان و کلا یه رنگ و بوی دیگه به بیان بدم.. نمیدونم.. ممکنه یه روزی منم مثل استلا باشم؟ انقدر پرانرژی و انقدر خوب که دل همه برام تنگ بشه؟ استلا تو چرا نمیای؟ :/قرار نبود محو شیا..
بیان یه قسمت از زندگی منه=) و توش کار دارم.. دیگه دارم توش زندگی میکنم و درسته.. درسته این چندوقت نزدیک بود خراب شه ولی هنوزم سر تصمیمم هستم.. تا 18 سالگی، توی بیان ^-^ توش دوستای زیادی پیدا کردم، که شاید منو دوست خودشون ندونن، آدمایی پیدا کردم که دلم میخواست بیشتر بهشون نزدیک بشم و نخواستن، آدمایی پیدا کردم که بیشتر میخواستم بهشون نزدیک بشم و هنوز باهام صمیمی نیستن، و با آدمایی میخوام بیشتر آشنا شم ولی هنوز نتونستم=)
هیچوقت فکر نمیکردم که.. انقدر یه چیزی به زندگیم نزدیک باشه که توی دنیای واقعی هم تاثیر بذاره=) امشب رفته بودیم خرید. و توی یه پاساژ پیکسلای بی تی اسو دیدم و میدونین همون موقع یاد کیا افتادم؟ موچی و یومیکو، با ریسه های رنگی که میفروختن یاد کیدو افتادم(D:) ، با پستایی که مربوط به یه فضانورد بود یاد آرتی، با لونا یا مائو و با پنتاگون یاد آیلین. و میدونین چی دیدم؟ توی اونجا یه کتاب فروشی بود، وقتی داشتم از اونجا که پیکسل بی تی اسو داشتن رد میشدم.. یه کتابفروشی دیدم.. و توی ویترین اون کتابفروشیه دوتا کتاب شازده کوچولو=)) یعنی شازده کوچولو از آنتوان دوسنت اگزوپری و بازگشت شازده پسر از یه نویسنده دیگه=") و اون موقع یاد عشق کتاب افتادم=")) خیلی عجیب بود، خیلی وقت بود که نسخه چاپی شازده رو ندیده بودم=") ولی اونجا بود.. با نسخه دومش.. و من اینجوری بودم که.. «عه.. خدای منD: چقدر شبیه عشق کتابه.. صبر کن. چی؟ :/»
حس میکنم واقعا دارم چرت و پرت میگم.. نمیدونم چرا، شاید از خستگیه.. فقط.. میخواستم یه چیز دیگه هم بگم..
کسایی که دوستشون دارم...=) کسایی که تو داستانمن.. کسایی که اسم و زندگی خودشونو دارن، کسایی که ممکنه همین حالا توی بیان کیدو باشن پشت کامپیوتر اصغر 41 ساله (=-= کیدو میدونم دلگیر نمیشی و فحشم میدی نوشتمش=") بعدشم اولین کسی که مطمئن شدم خودشه تو بودیD:) کسایی که من دوست میخونمشون و ممکنه منو یه پسر معمولی ببینن، فقط میخواستم یه کاری بکنین، دست چپتونو ببرین بالا. بذارینش روی کیبورد. یا اگه با لپ تاپ و کامپیوتر نیستین صفحه گوشی، و بعدش بذارینش رو قلبتون. بکنینش.. به خاطر من انجامش بدین.. حسش میکنین؟ داره میتپه، چندین و چند ساله داره میتپه. خونه ی چندتا آدم شده، خیلیارو دوست داشته.. به خیلیا عشق ورزیده.. باعث شده زنده بمونین.. حسش کن. اون چیز 300 گرمی لعنتی که باعث شده زنده بمونی رو حسش کن.
مراقبش باش؟ باشه؟
هرکدوم از ما.. توی وجودمون یه عشق کتاب داریم، هرکدوممون میتونیم یه عشق کتاب باشیم، میتونیم شازده کوچولو بخونیم، به دوستامون اهمیت بدیم و بلاچاو خونان توی دنیامون بچرخیم..
عشق کتاب که مهم نیست.. هرکدوم از ما، توی وجودمون یه کیدو داریم، یه وجود قدرتمند و حامی، یه همدم و یه شخصیت که میتونیم اطمینان بدیم ضعیف نیست، هرکدوم میتونیم یه آرام باشیم.. میتونیم توی تئوری ها غرق بشیم، دوستامونو دوست داشته باشیم و قوی باشیم. هرکدوم میتونیم یه موچی باشیم. یه روح مهم و مهربون. یه روح حامی. هرکدوم توی وجودمون یه استلای پرانرژی داریم، که با وجودش میتونه به همه حس و حال خوبی بده، که میتونه تبلیغای تلویزیونو حفظ کنه و ازشون پست به وجود بیاره. هرکدوم یه آرتمیس داریم، یه روح نایروبی، یه حامی و یه پایه شیطنتامون و چتای 10 ساعته.
یه آیسان.. یه روح زرد، یکی که میتونیم بهش اعتماد کنیم و میتونیم اونو دوست خودمون بدونیم.. میتونیم با خیال راحت توی «ناشناس بازی« ـاش شرکت کنیم و بدونیم همیشه یکی هست که مثل آیسان دوستمون باشه و بهمون اهمیت بده.. یه روح زرد، که مواظبه، نگهدارنده و مهربون.. با رگه هایی از رنگ آبی=)
هرکدوم یه هانی بانچ مهربون داریم تو وجودمون، یه هانی مهربون و کیوت. هرکدوم یه یومیکو داریم. یه روح قدرتمند. یه روح مهربون و سافت.. یه کسی که میتونه فاکینگ هیروی خودش باشه.. کسی که.. لایق تموم عشقایی که از دوستاش دریافت میکنه. یه هلن نویسنده داریم. یه هلن اوتاکو. یه اوتاکوی چیپس خور فوق العاده منطقی با نوشته هایی که میدونیم فوق العادن. یا وایولت. تک تک ما میتونیم یه وایولت باشیم. با یه روح بلندپرواز و بلند که نوشته های فوق العاده ای ازش بیرون میاد. یه دوست و یه همدم خوب!
و هزاران هزار روحی که ما توی وجودمون داریمشون.. میتونیم تاکی باشیم، میتونیم منطقی نگاه کنیم.. میتونیم فلسفی ببینیم، میتونیم سوفی باشیم، میتونیم تئوری ها رو دوست داشته باشیم و چالشای فوق العاده ای بنویسیم.. میتونیم به کوری چشم هرکسی که ازمون بدش میاد برگردیم.. یا میتونیم مائو باشیم و بشیم یه تمشاخ..
ما میتونم هرکدوم اینا باشیم.. فقط.. فقط باید باورش کنیم. باید بتونیم بهش ایمان داشته باشیم و خودمون.. خودمون چی؟ میتونیم خودمون باشیم.. چون خود ما میتونه الگو و قهرمانی واسه خیلیا باشه.. دستت هنوز رو قلبته؟ معلومه که نه..
ما میتونیم یه تمشاخ باشیم، یا یه قهرمان لعنتی، یه روح آبی، یه روح زرد، یه فضانورد، یه کتابدار و یه نویسنده کامل. یه کویین کیپاپر، یه روما با نقاب ناشناس.. ما هرکدوم اینارو تو وجودمون داریم و وقتی که بهشون باور داشته باشیم.. میتونیم بهشون برسیم. ولی خودمون.. خودمون میتونه انقدر قدرتمند باشه که بشه یه روح برای یه نفر دیگه.. و قلبمون. اون.. فقط برای خودمونه، تازه زنده نگهمون داره و بهمون بگه که یه عالمه آدم دوستمون دارن!
+درمورد عکس پست هیچ نظری ندارم.. سه ساعت دنبال یه عکس مناسب گشتم و آخرشم پیدا نشد:") گفتم که.. وجود یومیکویی و کیدویی و مائویی و آرتمیسیم هنوز کامل فعال نشده:")
+اینا میشه آخرین پی نوشتای سال 99 ام؟ چه هیجان انگیز =") خب.. چی بگیم؟ D:
+دلم میخواد یه فن فیکشن پرسی جکسونی بنویسم.. ایدشم دارم.. ولی وقتش؟ چیزای نوشتنی دیگه هستن فعلا.. =")
+هیچی به ذهنم نمیاد .-.
+درمورد آهنگ.. بیلی=) این آهنگش یکی از اون آهنگایی بود که همیشه گوش میکردم.. چه ناراحتی چه تایپ چه خوشحالی =")) دوست داشتم تو همچین پستی بیاد.. =))
+هانی.. حالت خوبه؟
+ممنون که شدید دوستام..! کیدو یادت نره بعد «کنکور» باید حرفای طومارطوریمون ادامه داشته باشه ها! "-"
+من فال حافظ زیاد میگیرم.. همیشه و هروقت=") قبلا گیر داده بود که همسر آیندت خیلی خوشبخته و 3 تا بچه داری که دومی از همشون بهتره :/ فکر کنم حافظ هم تحت تاثیر پستای ماریا قرار گرفته بود.. حالا هم گیر داده به اینکه به همه اعتماد نکن.. خدا میدونه چی میخواد بشه=))