کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

بارون.

 

میگفت.. میگفت که عاشق بوی گرودخاکه، بوی روشن شدن کولر آبی بعد از چندین ماه خاموشی، بوی مهر، بوی گردوخاک..

ولی بوی آتیش میداد، بوی دود نه.. بوی آتیش، انگاریم از جنس آتیش بود، گرم بود، گرممون میکرد، مثل آتیش بود، پر از انرژی بود.. محال بود یکی ناراحت باشه و کمکش نکنه، یا.. یادمه پارسال بود، یکی از بچه ها.. تموما ناراحت بود، اینکه به خودکشی فکر نمیکرد خودش خیلی بود، البته شاید فکر میکرد و.. و ما نمیدونستیم. اون... رفت. رفت و دستشو گرفت، بهمون گفت صبر کنیم. دستشو گرفت و هرچی بهش میگفتیم ولش کن میخندید و میکشیدش دنبال خودش.. رفتن شهربازی که همون نزدیکی بود و یه ساعت بعد.. برگشتن، حالش عالی نشده بود، ولی دیگه اثری از ناراحتیاش نبود. یه جورایی.. معمولی بود. فهمیدیم رفتن چرخ و فلک و باهم حرف زدن.. میدونی؟ توانایی فوق العاده ای تو خوب کردن حال دیگران داشت..

اونم یه روزایی ناراحت بود، یه روزایی از زندگی خوشش نمیومد.. ولی اون موقع ها هیچوقت از خونه بیرون نمیومد، نمیگفت که حالش بده، مگه اینکه خودمون بفهمیم.. همیشه بهش میگفتیم که بهمون اعتماد کنه، مارو دوست خودش بدونه، بهمون بگه چرا ناراحته، ولی نمیگفت، میگفت دوست ندارم ناراحتتون کنم، دوست دارم کمک کنم ولی نمیخوام بهم کمک کنین.. حتی یادمه دستشو گذاشت رو شونم و چشمک زد. «خودم حلش میکنم.» و با لبخندش بلند شد و رفت.

همیشه میخواست از همه مراقبت کنه، جوری که وقتی نگران بچه ها بود بهش میگفتیم: «مامان نگرانشون نباشD:» و یه مشت ازش هدیه میگرفتیم.. میخواست همه خوشحال باشن، البته فقط میخواست.. کسی رو مجبور نمیکرد.. یادمه بعضی وقتا.. بعضی وقتا میومد و میگفت که بذارین تنها باشه.. میدونستیم که درک میکنه، خودش ناراحتیاشو تو تنهایی هاش از بین میبرد. و درک میکرد کسی رو که به تنهایی نیاز داشت.

کم کم.. کم کم بیشتر کشفش کردیم... کلید خونشو به یکی از دخترا داده بود، اونم یکی از شبا.. که نگران حالش شده بود در خونشو زد و وقتی دید باز نمیکنه در خونه رو.. با کلید وارد خونه شد. رفته بود حموم، چراغای خونه بجز یکیشون که نور کمی داشت همه خاموش بودن، صدای شرشر آب از حموم میومد.. رفت و دید در اتاقش بستس، اونم کسی که در اتاقشو نمیبست، یه بار گفت بست در اتاق بهش حس خفگی میده، حموم توی اتاقش بود. در اتاقو زد و بازش کرد، کسی تو اتاق نبود، ولی توی حموم بود، نگرانش شد و در حمومو زد. جواب نداد، در حمومو زد. جواب نداد. در حمومو زد و وقتی جواب نداد سعی کرد درو باز کنه، ولی در لعنتی حمومو قفل کرده بود. درو شکست، با لگد.

وارد شد و دید که.. با لباس زیرِ دوش نشسته. لباس نازک و شلواری که پوشیده بود خیسِ خیس بود، سرشو گذاشته بود رو دستاش و به نظر میرسید دیگه حتی گریه هم نمیکنه، دختری که اونو دید گفت حتی به سختی میدیدش، حموم بخار گرفته بود، حتی هواکشم خاموش بود، دستشو گرفت زیر دوش و دید داغ ترین آبی که از دوش بیرون میاد رو حس میکنه، نمیدونست چجوری اون داره تحملش میکنه.. ولی هیچ اثری از نا-راحتی نشون نمیداد.. خیلی عادی نشسته بود.

دختر ترسید. میگفت صداش میکرد ولی جواب نمیداد، آخرش بغلش کرد و از حموم بردش بیرون.. گذاشتش رو تخت، میگفت پشتش قرمز قرمز شده بود، به سختی نفس میکشید، انگار دوسه ساعتی زیر دوش نشسته بود. زنگ زد بیمارستان، زنگ زد به ما.. آمبولانس اومد و بردش، ما هم رفتیم بیمارستان، اون چندساعت، بدترین ساعتای عمرمون بود، گفتن قرص مصرف کرده، گفتن نزدیکه و نزدیک بود بمیره.  باورمون نمیشد.. اون حالش خوب بود، ظهر که دیدیمش حالش عالی بود، میخندید و مسخره بازی در می آورد، نمیدونستم چجوری اینجوری شده.. میخواست خودشو بکشه.. میخواست از بینمون بره و هیچوفت دیگه نبینیمش، اون چندساعت.. برای من جهنم بود.

+تو عاشقش شده بودی.

آ.. آره.. عاشقش شده بودم، نمیدونستم چجوری ولی عاشقش شده بودم.. به خودم اومدم دیدم دارم بهش فکر میکنم، به خودم اومدم دیدم دارم فکر میکنم که چقدر خوشگله، میدونستم که دخترای قشنگتریم از اون وجود داشتن.. ولی.. ولی زیبایی اون نظیر نداشت. همه چیش فوق العاده بود.. خنده هاش، رفتاراش، ناراحتیاش.. همشون فوق العاده بودن. اگه.. اگه میمرد.. نمیتونستم زنده بمونم.

ولی زنده موند، زنده موند، زنده نگه داشتنش، یادم نمیره وقتی رو که از بیمارستان بیرون اومد، وقتی رو که لبخند زد و همه رفتیم بغلش کردیم، وقتی که گفت حالش بهتره، وقتی که بردمون پارکی که همیشه میریم و ازمون معذرت خواهی میکرد. وقتی که گریه میکرد.. نتونستم گریشو تحمل کنم، گفتم نمیخواد نگران باشه.. گفتم همه چیز درست میشه.. ولی هیچوقت نفهمیدیم چرا.. چرا اینجوری شده بود، دکترا گفته بودن پشتش به صورت فنی نسوخته، فقط پوست پشت بدنش آسیب دیده، از بین رفته.. ولی نسوخته، اینجوری گفته بودن که قرص خورده و بعدش.. بعدش رفته زیر دوش حموم. و گریه کرده تا وقتی که نفسش کم اومده، از بخار آب. نشسته.. سرشو گذاشته رو دستاش و.. تا وقتی که پیداش کنن اونجا مونده.

بعدش...

+کافیه.. میدونی همه اینا داره ثبت و تایپ میشه؟

معـ.. معلومه.. میدونم.

+ خوبه، امضاش کن و برو توی سلولت، بقیه اظهارتتو بعدا ازت میگیریم.. بعد از اینکه امضاتو کردی سربازا میبرنت.

مـ.. ممنون قربان. فقط میشه بگین چرا اینارو میخواین؟

+رئیس زندان میخواد. و یکی از پلیسا.

آهـ.. آها. ممنون.

+اینو ثبتش کنین..

-به چه اسمی؟

+رئیس زندان چیزی نگفت، دوست دارم اسمش فانتزی باشه. بنویس یادداشت های یک مجرم.

۲۵ ۲۳

9 لبخند هزار و سیصد و نود و نه (=

میدونین.. 1399 تقریبا یکی از بدترین سالای جهان بود، میدونم که 1399 سال جهانی نیست و میخوره به 2020 و 2021 :/

کرونا... اتفاقات دیگه، مجازی شدن بیشتر کارا، دور شدن از عزیزان، بسته شدن کتابخونه ها، مردن مردم.. همش بدن، فوق العاده بدن.. ولی یه عالمه لبخند قشنگ از توش میشه بیرون آورد.. یه عالمه لبخند قشنگ که میتونه بهمون نشون بده که هی.. هنوز قرار نیست زامبیا حمله کنن و جنگ جهانی سوم شروع بشه.. حتی خبری از اعتدال تابستونی و جنگ زئوس و پوسایدونم نیست.. (+یک عدد طرفدار پرسی جکسون که درحال خواندن دوباره کتابهای مجموعه است ="))) *ذوق آرام در پشت صحنه D:*

و خب.. اینا لبخندای منن توی 1399. ممکنه زیاد خوشحال کننده نباشن.. ممکنه لوس باشن ولی بیخیال گایز(:/) آدم به همین لبخندا زندست! =)

+منبع چالش از اینجا.

***

1.وقتی اومدم بیان((=

2.وقتی رفتم جادوگران و بعد از چندبار سوتی دادن رفتم بالا. وقتی که مرگخوار شدم، وقتی که نوشتنم انقدر خوب شد که توی مأموریتای لرد شرکت کنم=)

3. وقتی لرد بهم گفت تلاشم قابل تقدیره =") وقتی لرد نقدم میکرد، کلا هراتفاقی که مربوط به لرد میشه.. ولی تابستون، نصفه شب وقتی پیامشو بهم خوندم.. داشتم از ذوق میمردم.. بهم گفته بود تلاشمو دوست داره.. و نوشتنم=)

4.وقتی نسخه اول شطرنجو نوشتمD:

5. وقتی با آرمینا سالمی و الیستا حرف میزدم و اونا جوابمو دادنD:

6.وقتی سر کلاس یکی از معلما همش میخندیدیم، وقتی همش بهمون تیکه می انداخت و برای چنددفعه از خنده رفتیم کما =")

7. وقتی آرام اون حرفی که میخواستم از یکی از دوستام بشنومو بهم گفت..

8. وقتی معلم زبان بهم گف لهجم واقعا قشنگه.. و هرکی ندونه فکر میکنه واقعا از بچگی انگلیسی حرف میزدم=")

9. وقتی گوشی خریدم! =)

10. وقتی با یه سری از بیانیا که بازم نمیگم اسمشونو فقط حرف میزنم.. همونم لبخند میاره رو لبم=))

11. وقتی یکی که خودمون میدونیم بهم گفت آدم باارزشی هستی :")

12. وقتی با بعضیا توی بیان آشنا شدم.. وقتی همون بعضیا میان و باهام حرف میزنن((=

13.وقتی یه مدت بیرون از خونم و وقتی برمیگردم اشکان میدوئه میاد بغلم میکنه و میگه دلش برام تنگ شده بود. قدشم تا شکمم میرسه فسقلی D:

14.خنده های اشکان... وقتی که میخندونمش یا دنبالش میکنم و فرار میکنه((=

15.وقتایی که میرم مشهد ="))

16.اردوی کویرD: تا یه هفته هرجا رو نگاه میکردی شن بود=")) اونجا دیگه میشد اوج دوستی منو مایکل و جیمز، هیچوقت یادم نمیره با یه بدبختی از یه ابرتپه شنی رفتیم بالا بعدش مایکل دوتامونو پرت کرد پایین خودشم باهامون اومد=") همینجوری سر میخوردیم از روی شن ها و تو کل صورتمون شن میپاشیدD:

17. وقتی مایکل اومد گفت که اشتباه کرده و.. ازم عذرخواهی کرد. (بگذریم که بعد از اونم رابطمون مثل قبل نشد و.. راستشو بخوام بگم دیگه هیچ دوستی تو واقعیت ندارم، پس مثل بقیه هیچ حرفی نمیتونم از لبخندای دوستیم بزنم.. البته، خاطرات هستن، اونارو که میتونم بگم.. نه؟)

18. وقتی رفتیم خونه ی مایکل 12 ساعت کامل اونجا بودیم، وقتی نشستیم پشت Xbox اش و بازیا ر به یه شکل فانی بازی میکردیم، یا وقتی جیمز یکی از وسایل مایکلو به سمتم پرت کرد و فقط 2 دقیقه لازم بود که یه جنگ نرم راه بیوفته، یادمه وسایل بچگی مایکل بعد از اون واقعه به فنا رفتن.

19. وقتی تو یوتیوبم و ویدیوهای میا و کوروشو میبینم، آره.. فکر کنم به جز میا و کوروش دیگه یوتیوبری نیست که انقدر منو خندونده باشه، البته هستن.. تازه کاراشون=)

20.وقتی اسممو توی پستای بقیه یا کامنتای بقیه میبینم..

21. وقتی فهمیدم زنده موندم. (داستانش درازه.. فقط بدونین که دوسه سانتی متر لازم بود تا من الان اینجا نباشم D:)

22. وقتی زندم! =))) دیگه چی بهتر از این؟ نفس میکشم و قلبم میزنه.. چیزی بهتر از این هست؟ D:

23. وقتی میرم میدون امام.. یا سی و سه پل، هر بنای تاریخی اصفهانیی که دوستش دارم=))

24. وقتی تو شهرکتاب شدم یه کارمند افتخاری و کتاب معرفی میکردم و عوضش کتاب میخوندم! =)) یکی از بهترین دورانای زندگیم بود اون موقع=")

25. وقتی یکی از بچه های قدیمی کلاسمون.. وقتی از کمبود دوست رفتم ازش پرسیدم اگه فراموشی بگیرم چیکار میکنه بهم گفت یکی از خاطرات قدیمیمونو یادم میاره.. راستش اینکه با هم صمیمی نبودیم ولی اون یادش بود خوشحالم کرد=))

26.وقتی بهم گفتن اون شکلیم که تصور میکردم((=

27. وقتی گفتن صدام قشنگه.. هرچند خودم باور نمیکنم هنوز=")

28. 10 ساعت چت کردن با استلا آرتمیس، کیدو و استفان=")

29. کافه بیان! D:

30. وقتی میفهمم همه کسایی که دوستشون دارم حالشون خوبه، تموم کسایی که جزوی از داستانمن و تموم کسایی که بهشون اهمیت میدم=)

 

+میدونم.. مزخرف بود و خسته کنندهD: ولی چیکار میتونم بکنم؟ =) فکر میکنم بین اینا.. یه بخشی از یه دوستی کم بود، ولی درحال حاضر هیچ دوستی ندارم.. یعنی دارم ولی همشون اینجان=)

+استلا! دلم برات تنگ شده:/ چرا سر نمیزنی حداقل؟ اعتراف کنین، بعد از پست آرتمیس کیا بیشتر دلشون براش تنگ شد؟ =")

+ کافه بیان.. میشه دنبالش کنین؟D: اتفاقات بسی زیبایی قراره توش بیوفته=)

+خب.. بعد از یه سری ماجرا، نیاز دارم بیشتر خودمو بشناسم، یا یکم استراحت کنم.. اگه دیدین کمتر میام بیان.. فقط بدونین نمردمD: میخوام ببینم چه چیزایی تو زندگیم دارم، میخوام خوبیای پسر بودنو کشف کنم یا.. کلا خودمو بشناسم، فقط چندنفر میدونن که چه اتفاقات مزخرفی افتاد تو این چندروز.

+چقدر کار داره وبم، باید یه خونه تکونی روش انجام بدم رسما.

+چقدر بدون عکس پسته بد شده.. تو یه فرصت مناسب براش عکس پیدا میکنم=)

۳۳ ۲۱

هرثانیه..

*هشدار: این پست نه ارزش اجتماعی، دینی، سیاسی و هرچیز دیگه ای داره نه آخرش بهتون بیت کوین رایگان میدم نه PS5 قرعه کشی میکنیم.. آخرشم هیچ اتفاق خاصی نمیوفته..

۷۱ ۲۶

زیباترین..

 

 

-خب... بهم بگو کی برای اولین بار دیدیش؟

خندید، کمی جا به جا شد و به ماه نگاه کرد، امروز ماه کامل بود و درخشان تر از همیشه.

+دوسال پیش، مثل همیشه رفتم اونجا، مثل همیشه به درخت تکیه دادم و مثل همیشه کتابمو باز کردم و خوندم، مثل همیشه به منظره قشنگی که از اونجا قابل دیدن بود نگاه کردم... ولی اون روز یه اتفاق افتاد، یه اتفاق خیلی قشنگ. اولین بار که صداشو شنیدم، با خودم گفتم این چه صداییه؟ صداش واقعا قشنگ بود، یه صدای نازک، مهربون و آرامش بخش. بالای سرم وایساده بود و ازم پرسید: سلام..؟ و وقتی بالا پریدم و سرمو بالا گرفتمو دیدمش..و به حرف بابام پی بردم، 7 سال قبل از بابام پرسیدم که چرا عاشق مامانه وقتی که زنای خوشگل تر و زیباتر از اونم وجود دارن؟و بابام خندید و بهترین جواب ممکنو بهم داد. گفت که فکر میکنی آدما فقط به خاطر زیبایی عاشق هم میشن؟ نه پسرم؛ وقتی که عاشق میشی، دیگه برات مهم نیست که چندنفر بهتر از اون وجود دارن، وقتی عاشق میشی فقط چهره اونه که میتونه جذبت کنه، عاشق شدن انقدر ساده نیست.. وقتی که اون توی قلبت میشینه فقط اخلاق، چهره و صدای اونه که برای تو از همه بهتره و میتونه تو رو به وجد بیاره. و وقتی دیدمش، فهمیدم که واقعا راست میگفت، اون چشمای قهوه ای کم رنگ.. اون لبخند فوق العاده، اون خوش رویی، اون پوست سفید، همشون برای من بهترین بودن، و اون موقع فهمیدم که عاشقش شدم. گفته بودم، قبلا هم دیده بودمش، ولی از این فاصله نه و اون موقع به یه چیز فکر کردم. «اون واقعا خوشگله.» پیشم نشست، گفت خونشون چندبلوک اون طرف تره و از دیدن کتابای توی دستم ذوق کرد و گفت خیلی وقته دنبال این کتابه، فرداش دوباره اومد، و فرداش. هرروز می اومد، کنار درخت قدیمی کاج. این شده بود محل قرارمون؛ هرروز، ساعت 5 کنار درخت قدیمی کاج. دوروز بعدش ازم اون کتابو قرض گرفت و بعد از چندین روز به خودم اومدم و دیدم دارم بهش فکر میکنم، دیدم دیگه دخترای دیگه برام جذاب نیستن، دیدم که فقط لبخند اونه که میتونه خوشحالم کنه و فهمیدم که عاشقش شدم. 

-من واقعا متاسفم.

+چرا؟ تقصیر تو نیست.

+حقیقا.. این به نظرم قشنگترین قسمت اون کتابه =")

+اسمش؟ عزیزای من، نمیتونم بهتون بگم :) ولی شاید یه روز نقدشو نوشتم=) 

+ازم نپرسین چرا یهویی فرستادمش و به جای اینکه پیش نویسش کنم یه دکمه دیگه رو زدم.. یه بار دیگه بخونید:/

 

۴۴

یک دو سه... ستارم روشن شد؟

ســـ... سلام، من عشق کتابم و... و خوش... خوش اومدید به رادیو عشق کتابـــ... *پارازیت*

 

ســ... سلام!smiley

من... من امیریوسفم.

یه کرم کــ ... کتاب حرفه ای. *پارازیت*

واقعا نمیدونم چی بگم، احساس میکنم بیان واسم راحت نیست... شاید یهو دیدی رفتم... *پارازیت* (چکیده دوتا از کامنتای من به دونفر که بهشون اعتماد دارم در دوزمان مختلف)

بانوی من، متاسفم اگه ناراحتت کردم، سینیور؟ اسم... جا... جالبیه. استلا... و.. وایولت، آ..آرتـی، من ناشـناسم... و نمیفهمید من... مــن کیم! *پارازیت*

اســ...استلا، تو همون ناشناسی؟ وا... واقعا؟*پارازیت*

آرتمیس اسم... اسم الهه ما... ماه و شب و... هستش. واوو، پس اسمت آرتمیسه؟ خوشوقتم! *پارازیت*

آرام! من باور.... باورم نمی...شه  نمیشه که تو 15 سالته! *پارازیت*

هانی بانچ؟ اسم قشـ...قشنگیــه، چیــی صداتتتتتتتت*پارازیت* چی صدات کنم؟ *پارازیت*

ممــ... ممنونم وایولت، تو... تو دوست فوق العاده ای هستــییییی*پارازیت* هستی.

سلامــــــ.heart

امروز میخوام... میخوا.... میخوام... یه کتاب معرفی کنمممممم *پارازیت*.

یه کتابی که به نطر من شاهکار بزر... بزرگیــه که تخیل خیلی هارا دوباره فعال کر... کر... کرده. *پارازیت*

اگه.. اگه بخوام.... یه خواهر بزرگتـــر توی بیان انتــخاب کنـ... کنـ... کنم اون نوبادیه.

قشنگ بود... بود، بود بود کیدو*پارازیت*

رمزو.... رمزو بگو... عشــ... عشق کتاب! *پارازیت*

چشــ... چشــم بانوی سرآشپز.... *پارازیت*

حنـ... حنا! ما چقدر شبیهیم!

علیرضا... تا..تا..تاکی ، استـ... استفان...

یومیکـــ.... یومیکو.

و همشون...

و اینگونه شد، روزی روزگاری، امیریوسف وارد جادوگران شد، تبدیل به پیتر شد، پیتر با مگان جونز آشنا شد، مگان جونز او را تبدیل به عشق کتاب و خودش را تبدیل به شیفته کرد و اکنون تو اینجایی، همراه با دوستانت و خانواده مجازی اتتتتتت *پارازیت و خاموش شدن*

________________

_خب؟

_چی خب؟

_چندسالت شد؟

_سال؟ روز، فعلا که وبلاگم میگه 260 روز.

_الان باید بگم تولدت مبارک؟

_لطف میکنی.

_آخه تولدت نیست.

_راست میگی ولی عوضش حالا بالای 100 نفره که منو میشناسن.

_تبریک میگم.

_ممنون، بهتری؟

_آره، بدک نیستم.

_خوبه.

هودی پوش شماره دوم درست هودی پوش اولی را گرفت و گفت: «بیا بریم.» هودی پوش اولی گفت: «کجا؟»

دومی گفت: «میخوایم بریم سمت قطارمون.»

***

_نوبادی جات راحته؟

نوبادی از پشت دستی تکان داد و لبخندی زد، هودی پوش دومی سیبی از درون سبد در حال حرکت برداشت و به اولی گفت: « من  در عجبم نوبادی چطوری از اون موقع تاحالا اعتراض نکرده، اولین نفری که اومد تو قطارمون اون بود.»

اولی سری با تاسف تکان داد و گفت: «بس کن عشق کتاب، بعدشم مگه اولین نفر شیفته نبود؟» عشق کتاب سیب را گاز گرفت و دستش را دور شانه امیر انداخت. «نه، اینطوری فکر میکردیم، اتفاقا تو یه روز دنبالمون کردن ولی نوبادی زودتر دنبال کرده.» امیر دستش عشق کتاب را از روی شانه اش برداشت و گفت: «که این طور.»

«داره آماده میشه کم کم.»

«قطارمون؟»

«آره»

عشق کتاب به چندین و چند مسافری که همه درحال جمع کردن وسایلشان و حرکت به سمت قطار بودند نگاه کرد و از امیر پرسید: «باورت میشه که الان بالای 100 نفر دنبال کننده داریم؟»

«نه.»

«مرسی:/»

«نه باور نمیکنم، ولی باید خوشحال باشیم، بیخیال، کی باید راه بیوفتیم؟»

«یکم دیگه، وقتی همه اومدن» و هر دونفر، بدون اینکه چیزی به هم بگویند، همراه با یکدیگر به سمت اولین واگن رفتند، در زدند و وارد شدند. «راحتین؟»

***

+سلام! من عشق کتابم و اونم که اون پایینه امیره، خواستیم بگیم که... ممنونم که همیشه بودین، منو شناختین، باهام خوب رفتار کردید، کمکم کردید، باعث شدید خداروشکر کنم که هستین و ممنونم که الان دارین اینو میخونین، اینجا قطاره صدتایی شدنمونه، و داره راه میوفته، پس... بشینید، لذت ببرید و خوش بگذرونین! من عشق کتابم خیلی ممنونم که واقعا تااینجا همراهم بودین، صدامو شنیدین، به دردودلام گوش کردین، باعث بشین ناراحت بشم، باعث شدین خوشحال بشم، و هرچیزی نوشتمو خوندین، تغییر مودامو تحمل کردین و شدین صمیمی ترین دوستایی که دارم! و ممنونم که کاری کردین بیان بشه یه عضو جدانشدنی از زندگیم.

من عشق کتابم و... ممنونم که تا اینجا باهام بودید. مخصوصا واگن یک و دو، دوستام=) واقعا ممنونم!

۱۴ ۲۴

روزی روزگاری... همه چیز از هری پاتر شروع شد(1)

آه... مدرسه پسرانه، محل شوخی های خرکی، دیوونه بازی های خنده دار و مسخره کردن های سوتی معلمان، مکان انتقام هایی که بیشتر، به درگیری دوگروه مافیایی میماند، به این گونه که یک نفر از دست دیگری شاکی میشد، برای خود گروه جمع میکرد و به گروه و دوستان پسر دیگر حمله. البته این حمله ها، نه شبیه گیم آف ترونز، نه شبیه جنگ های کتابهای تالکین، و نه حتی شبیه جنگ های جومونگ بودند. بیشتر شبیه جنگ عروسک ها بودند و کسی هم زیاد تحویلشان نمی گرفت، یعنی... بیشتر فان بودند و مکان خوبی برای خوش گذراندن و قایم شدن از ناظمی، که از شانس خوب ما و شانس بد خودش، نمی توانست جدی باشد و گاهی مثل خودمان بود، یک بچه دبستانی که بیشتر با ششم ها اخت میشد و با آنها شوخی میکرد. اگر در مدرسه پسرانه یک سوتی دهی، کارت تمام است، این سوتی، تا یک قرن بعد از تو هم پابرجاست و داشن آموزهای سال بعد با نام تو از این سوتی استفاده میکنند. مدرسه پسرانه، مکانی برای خلوت کردن با خود، دور شدن از شلوغی و پسرهایی که حتی یک نخود عقل هم ندارند. پسرانی که تو را مسخره می کنند، اگر نمره خوب بگیری به تو تیکه می اندازند و از آن طرف، دوستانی وفادار که با دیدن یک شاگرد اول، ذوق میکنند و دوست دارند هرطور شده با تو دوست شوند. تو هم قبول میکنی، از یک برونگرایی که به قول یکی از دوستانم کمی درونگرایی درونش رنده شده(!) اما هنوز یکی برونگرای اصیل است، چه میتوان انتظار داشت؟ هنوز دو نیمکت اول را به خاطر داری؟ جایی که با هم نیمکتی و دوستت، آقای ر، مینشستی و به دیوونه بازی های صمیمی ترین دوستت آقای م که اتفاقا خیال پردازترینتان بود گوش میدادی؟ یا آقای پ را چی؟ همان که می شد سرپرست اکیپتان و یک جورایی یک قلدر بود که به راه راست هدایت شده؟ کسی که حالا، از زور بازویش برای دوستانش استفاده میکند؟ کسی که آن اول ها که به اکیپ وارد شده بود، ازش بدت می آمد ولی وقتی از تو دفاع کرد تصمیم گرفتی یک فرصت به او دهی؟ حالا شما یک اکیپ دارید، متشکل از دو نیمکت اول، اولین نیمکت محل تو، عشق کتاب و آقای ر و نیمکت دوم محل صمیمی ترین دوست خیالبافت آقای م و آقای پ. روزهای خوبی بود، ولی رفتند. حیف. چه روزهایی را که در زنگ ادبیات و زمان پرسش، آرام صدایمان را پایین نیاوردیم و حرف نزدیم و چه زمان هایی که با آقای م، کسی که صمیمی ترین دوستت و تقریبا نمونه کپی شده خودت به حساب می آمد در حیاط ندویدیم و درمورد قسمت بعدی کتاب مایکل وی خیالپردازی نکردیم.  حیف که از همه شان دور شدی، حیف. البته شماره آقای م را گرفتی، هرچه نباشد بهترین دوست همدیگر بودید دیگر! ولی جالب است، یک ماه پیش فهمیدی آقای م نسبت به دوسال پیش تغییر کرده، فکر کرده از همه بهتر است، به تو و نطراتت توهین کرد و تو چاره ای نداشتی، چاره ای نداشتی که به او اهمیت ندهی و دلی پر از غم و قلبی پر از خشم، از او دور شوی و دوستیتان را نابود کنی، فقط به خاطر اینکه او قبول نداشت ناراحتت کرده. ناراحت کردن...مرز تو بود. چرا خودت باید از ناراحت کردن یک نفر دیگر ناراحت شوی ولی دوستت به ناراحتی تو اهمیت ندهد؟

بگذریم... همه چیز از هری پاتر شروع شد، غول دنیای فانتزی و چیزی که تو چندین سال پیش قبول نداشتی و می پنداشتی که داستان مزخرفی است، اما کتاب را که خواندی و فیلم را که دیدی تازه فهمیدی از چه گنجی محروم بودی، با انباشته شدن بار فانتزی ذهنی ات در اینترنت، به دنبال فن فیکشن های مختلف، سایت های طرفداری و ... گشتی و اینگونه شد، که متوجه یک سایت شدی، سایتی که عنوانش برایت میدرخشید: جادوگران.

وارد شدی، ثبت نام کردی، رول نوشتی، با اما دابز دوست شدی، به تام جاگسن و مقامی که پیش لرد داشت حسادت کردی، رول های تاتسویا را تحسین کردی و مافیای آنلاین گریفیندوری بازی کردی، به رول های مادر لرد، مروپ گانت که الحق نویسنده خوبی بود خندیدی، خود را در دل اربابت، جا کردی و بالاخره توانستی تحسین لرد، کسی که نمی دانستی مرد است یا زن، چند ساله است و کجا زندگی میکند را به دست آوری، فقط برای تو مهم این بود که لرد، یک نویسنده عالی است و تحسینش، قلب را روشن می کند. در تالار گرم و نرم و مجازی گریفیندور خوشحال بودی که ناگهان، زمانی که داشتی از فرط بی حوصلگی، تازه وارد ها را نگاه میکردی، اسمی چشمت را گرفت، کسی که تازه وارد جادوگران شده بود، مگان جونز اگر اغراق حساب نمی کنید، فرشته نجاتت در این دنیای خسته کننده.

 به پیام شخصی اش رفتی و سعی کردی با او صحبت کنی، جواب داد، گفتی فامیل رول هایمان شبیه هم است، مگان جونز و پیتر جونز. گفت چه جالب، با هم حرف زدید تا بالاخره  صمیمی شدید و تصمیم گرفتید در رول پلی جادوگران پسر عمو دختر عموی هم باشید تا داستان هایتان به هم مرتبط باشد. اینگونه، تو با شیفته  آشنا شدی، فرشته نجاتت از جادوگران. یک روز، دوباره به پروفایلش رفتی و از فرط بی حوصلگی، تمام معرفی های او را خواندی و داستان از اینجا شروع شد، چشمت به آدرس وبلاگش افتاد که در پروفایلش معلوم بود، تو هم که بیکار و تکالیفت کم. رفتی و به بیان وارد شدی، جایی که وارد نشده بودی و فکر میکردی نمی شوی. چند دانه از پست هایش را خواندی، جالب بود. گفتی چرا به او نشان ندهی که وارد وبش شدی؟ برایش نظر گذاشتی، با نام پیتر جونز،پستش را پاک کرده وگرنه نشانتان میدادم. جواب داد. به تو خوش آمد گفت به وبش و تو از این سرویس وبلاگی خوشت آمد اما محل نگذاشتی و رفتی( :/ )

دوباره... آنقدر وارد وبش شدی و مطالبش را خواندی، و حتی از دور، نوبادی و هلن را شناختی، فهمیدی دخترک یک گربه دارد یا هلن یک اوتاکوی حرفه ای است. نمیدانی چرا ولی ناگهان خواستی خودت هم یک وب داشته باشی. منظورم این است که... تو درون جادوگران اما دابز را داشتی، و حتی ربکا لاکوود، دو اوتاکو. یا تام جاگسن، یا فنریر، و حتی لردت. اما...چرا از وبلاگ ساختن خوشت آمد؟ خنده دار است که حتی خودت نیز نمیدانی...

 

پ.ن: =)) این درمورد ورود من و آشناییم و با شیفته و بعدش نوبادی و بعدش هلن و بعدش(:/)... هست. طولانی میشد اگه همه رو مینوشتم باهم:) اگه دوست داشتین قسمت دومشم میذارم بعد=)) و هردو تا قسمت رو باهم میذارم توی سرآغاز.

پ.ن2:

برای ناشناس، دوستی با قلب شکسته و اندوهگین...

ناشناس... لطفا بیا و بهم بگو کی هستی، من بهت اهمیت میدم و احتمالا یه اشتباه کردم، دوستی هایی که من دارم برام خیلی مهمه و کمکم کن اشتباهمو جبران کنم، اگه اینو میخونی و واقعی هستی بیا بهم پیام خصوصی بزن تا حرف بزنیم و اگه قانع شدی، بگو بهم کی هستی=) من هر دوستی داشتم برام مهم بوده و هست، حتی و مخصوصا اون دوستی که منو صمیمی ترین دوست خودش توی بیان میدونه. لطفا نذار هردوتامون ناراحت بمونیم. لطفا!

۴۲ ۱۸

نامه ای به عشق کتاب 80 ساله=)

سلام:) چطوری؟

نمیدانم  چرا دارم برایت نامه مینویسم، اصلا میتوانی این را بخوانی؟ نمردی(D:)؟ یا حوصله داری به چرت و پرت های خودت در 14 سالگی گوش کنی؟ نمیخواهی به جای چرت و پرت های جوانی ات به پارک بروی و رفت و آمد بقیه را تماشا کنی؟ نمیخواهی همان طور که روی نیمکت پارک نشستی کتاب بخوانی؟ نمیخواهی مثل الگوی پیری ات، آقا رجب در پارک بنشینی و به بچه ها آب نبات هدیه بدهی؟ یا اگر زانو و کمر برایت مانده و با هر قدم درد نمی گیرند با آن ها توپ بازی کنی؟

اصلا... نکند نزدیک به پارک نیستی؟ نگو که «کلبه کتاب» را ساختی! واقعا؟ اگر ساخته باشی واقعا خوشحال میشوم=) چگونه یادت مانده؟ یعنی هنوز آلزایمر نگرفتی؟ یا شاید در یک کاغذ برای خودت ساختن کلبه کتاب را یادداشت کردی؟ چگونه آن را ساختی؟ با دستان خودت؟ چقدر طول کشید؟ چیزهایی به آن اضافه کردی؟ در کدام جنگل آن را ساختی؟ اگر ستون های اصلی کلبه کتاب را بیاد نمی آوری من برای این که یادت باشد برایت میگویم. کلبه کتاب یه کلبه بود که من، یا تو، یا ما تصمیم گرفتیم زمانی با هم آن را بسازیم، یک کلبه که نزدیک آبشار واقع شده و تمام کتاب های موردعلاقت درون آن است، جایی که میتوانی راحت کتابت را بنویسی و به دور از هر چیز آزاردهنده ای باشی، آن را ساختی؟ به نظرم بهتر است آن را بسازی و سپس به خانه ات در شهر بازگردی و هروقت خواستی به آنجا بروی. این نامه را چگونه میخوانی؟ از روی وبلاگ کتابخانه اسرار؟ خوشحالم که هنوز پاکش نکردی، یا شاید وایولت یا استلا آن را با نامه برایت پست کردند؟ راستی، صحبت آنان شد، با خانوم ایکس، استلا، همزادت(D:)، آرتی، موچی، مونی ، علیرضا، نوبادی در ارتباطی؟ چه خبر از آنها، مطمئنم اگر خودت نمردی همه شان زنده اند.

چه خبر از استلا، هنوز با هم در ارتباطید؟ هنوز او را دوست صمیمی خود خطاب میکنی؟ ویل را رها کرد؟ تاکنون با «اونِ» استلا ملاقات کردی؟ امیدورام کرده باشی، باید یک بار بنشینیم و با هم صحبت کنیم، من بیشتر از استلا مشتاق دیدن اون هستم:)

وایولت چه؟ آیا همان جور که خیال پردازی میکردی، برای بچه هایت در کودکی کتاب هایش را میخواندی؟ و در آخر به اسم روی جلد خیره میشدی و بگویی من با نویسنده دوست بودم؟ هنوز به یاد وایولت هستی؟ او را خانوم ایکس خطاب میکنی؟ در کتابهایت امضایی شبیه« از طرف خانوم ایکس به عشق کتاب» داری؟ هنوز خوشحال میشوی که آن روز از وایولت کمک گرفتی؟ نکند خودت هم نویسنده شده ای؟ نکند هردو نویسنده دو نشر هستید؟ با هم دوست نویسنده ای هم هستید؟ در همایش های کتاب همدیگر را ملاقات میکنید؟ اگر هرکدامتان یک کتاب جدید نوشت اولین نفر در صفحات مجازی به هم تبریک میگویید؟ خوشحالم اگر اینجوری باشد، میدانی، بعضی زمانها، آنقدر به چیزی نزدیک میشوی که دیگر نمیتوانی آن را فراموش کنی، میشود یک تکه وجودت، بیان و دوستان بیانی هم همینطور، خواهش میکنم با آن ها ارتباط داشته باش، نمیخواهم یک عشق کتاب افسرده 80 ساله باشم!

نوبادی چه؟ با نیانکو ملاقات کردی؟ بالاخره فهمیدی به گربه حساسیت داری یانه؟ :/ آخر میدانی، بعضی وقتها یک موی گربه باعث عطسه و حساسیتت میشود و  بعضی زمانها حتی اگر گربه را بغل کنی هیچ اتفاقی نمی افتد:/ آخر کدام؟ حساسیت داری یا نه؟! با نوبادی چه کردید؟ بالاخره بر کتابفروشی ها حکومت کردید؟ بالاخره توانستی خبری از شیفته بگیری؟ با نوبادی که هنوز در ارتباطی؟! درست است که فعال نیست، ولی وبش را که پاک نمیکند... نه؟

موچی؟ مونی؟ حنا؟ و آرتی؟ آن ها چه؟ بالاخره ملاقاتشان کردی؟ بالاخره فهمیدی کسی که به تو میگفت عینک دودی و خنده روی لبانت می آورد چه شکلی است؟ بالاخره توانستی با آرتی فیلم جدیدی از آرتمیس فاول بسازی؟ هوم؟ از موچی چه خبر؟ خوشحال است؟ یا مونی؟ دوست قدیمی ات؟ حنا چه؟ بالاخره فهمیدی همزادت شکل خودت هست یا نه؟ هنوز در نامه هایش با آرسینا برخورد میکنی؟

نگو که علیرضا را ندیدی! من از این یک نفر مطمئنم که هنوز با او در ارتباطی، تازه جالبی اش این است که وقتی رتبه برتر کنکور شد، میتوانی چهره اش را وقتی دارد خیلی سبز تبلیغ میکند ببینی(D:) بالاخره اصفهان را نشانش دادی؟ من واقعا امیدوارم با یارش به اصفهان بیاید تا به هردو اصفهان را نشان دهی:) به یارش که رسید؟ نه؟! من مطئمنم که می رسد، این را مطمئنم=)

خودت چه؟ بالاخره کسی را پیدا کردی؟ کسی که تو را دوست داشته باشد؟ کسی که بتوانید با هم زندگی کنید؟ کسی که بتوانید در کنار هم فیلم ببینید؟ یا همراه با هم به نمایشگاه های کتاب هجوم بیاورید؟ کسی که برای بچه هایتان تعریف کند که پدرت یک نویسنده است؟! او از اینکه تو نویسنده ای خوشحال است؟! احتمالا. نکند او است؟! نمیتوانی جوابم را دهی؟ فقط یک کلمه بگو بله یا خیر، او است یا نه؟ نمیتوانی؟ حیف. ولی من اطمینان دارم که شاید او باشد و اگر او نبود، یکی بهتر را پیدا میکنی:) یک عشق کتاب مونث=) کسی که بنشینید و برای بار صدم فیلم های قدیمی شازده کوچولو را با تو ببیند. کسی که، اگر از نوشتن خسته شدی کمکت کند و کسی که تو را دوست داشته باشد=) شاید کسی که اگر یک وقت به دیدار دوستان مجازی ات در بزرگسالی رفتی با آن ها بنشیند و گرم بگیرد:) و دوستان مجازی ات یک عشق کتاب مونث را ببینند که شبیه خودت استو دوست خوبی برایشان میشود:)

مطمئنم بالاخره یک عدد آرسین و یک عدد دختر در خانه ات حضور دارند که به تو میگویند بابا:) آرسین هم اسمش معلوم است، اما...دوست داری اسم دخترت را چه بگذاری؟ یعنی چه گذاشتی؟ امیدورام اسم خوبی انتخاب کرده باشی=) هرچه باشد من الان نمیتوانم اسم دختر انتخاب کنم، هرچه باشد دختر بابایش است و باید اسمش در پیچیده ترین تحقیقات پیدا شود=) البته آرسین را مطمئنم، همان وقتی که چشمانم به این اسم افتاد فهمیدم دوست دارم یک پسر به اسم آرسین به من بگوید بابا=) یادت نرود که قول داده بودی هیچوقت سرشان داد نکشی و با تندی با آنها رفتار نکنی، به حریم خصوصیشان احترام بگذاری و پدری بشوی که پسرت، میتواند به تو در مورد هرچیزی اعتماد کند و دخترت، حتی بیشتر از مادرش میخواهد با تو دردودل کندD:

کتاب چه؟ اصلا نویسنده شدی؟ :/ و یا حتی شطرنج را تمام کردی؟ مشتاقم این را بدانم=) و هنوز کتاب قدیمی شازده کوچولوی خود را داری؟ کتابی که مقام شازده کوچولو را در بهترین کتابی که خواندی نگرفته؟

اصلا من نمیدانم تو اکنون زنده ای یا نه، ولی این را میگذارم و وقتی خواستم بمیرم، این نامه را میخوانم، حتی اگر به 80 سالگی نرسم:) شاید هم نه نویسنده شدم، نه با دوستانم در ارتباطم و نه پول کافی برای گذران زندگی دارم و با زور یک لپ تاپ گیر آوردم تا این را بخوانم، شاید یک بدبخت خیابان نشین( :/ ) شده ام:/ احتمالش کم است ولی خب... آن 1% را چه کنیم؟!

ولی امیدوارم عشق کتاب، به تو میگویم عشق کتاب چون مطمئنم تا آن موقع عشق کتاب توانسته من را نجات دهد:) امیدوارم زندگی خوبی گذرانده باشی و هنوز، با یاد استلا، وایولت، حنا، موچی، مونی، آرتی، علیرضا و راینر لبخند بزنی:) و یا حتی یومیکو، او هم وارد دایره دوستی ات شد؟! من نمیدانم اما تو میدانی=) حداقل اسم واقعی یومیکو یادآور  خاطراتت خوبت است، این مهمتره=) نه؟

 

ممنونم به خاطر همه چیز عشق کتاب=) مخصوصا از اینکه ایمیل و رمزت را وارد بیان کردی و توانستی امید و دوستی واقعی که در دنیای فیزیکی پیدا نمیشود را کشف کنی=)

از طرف امیریوسف به عشق کتاب=) با احترام و عشق فراوان=)

+ممنون از استلا  به خاطر دعوتش و دعوت میکنم از موچی، مونی، وایولت، آرام، نوبادی، آرتمیس، حنا، هانی بانچ و یومیکو و هرکسی این رو میخونه=))

 

۲۶ ۱۲

چهره هایی به وسعت قلبهایمان...

آبی به صورتم میزنم. نفس عمیقی میکشم و چشمانم را برای لحظه ای میبندم. بدنم درد میکند، سرم درد میکند، نمیتوانم نفس بکشم و قلبم درد میکند. از همه مهمتر، حس میکنم روحم آسیب دیده. روحم، تمام وجودم انگار خالیست. روز خسته کننده ای را داشتم، در اداره اضافه کاری داشتم و لازم به ذکر نیست که چقدر خسته شدم، و این با پیام دوست پسرم( -_-) که میگفت من لیاقتش را ندارم و این بهانه های مسخره که خودم بیشتر از او بلدم. تکمیل شد. گفت مرا ترک میکند. حتما دختر زیباتری پیدا کرده. همه پسرها همینند! اه! شیر آب را باز میکنم و باز هم صورتم را به مشتی آب مهمان. و سرم بالا می آورم و خودم را درون آینه دستشویی میبینم. عصبانیم. چرا ملاک بقیه از دوستی، زیبایی بود؟ چرا باید به دختری که زیباتر است ترجیح داده شوم؟ پوزخندی میزنم و با حرص با مشت به شیشه آینه میکوبم. اه!

متنی که خوندید کاملا پرداخته ذهن خودم بود و اصلا هیچ ربطی به دختر و پسر نداره، من چون توی نوشته هام با دختر بیشتر احساس راحتی میکنم شحصیت متن رو به دختر تغییر دادم.

خب...چندنفر اینجا هستن که میگن چهره ای که دارن، باب میلشون نیست؟ هوم؟ ببنید... زیبایی رو چی تعریف میکنید؟ یه پوست صاف؟ یه صورت زیبا؟ چشمای رنگی؟ بینی خوش فرم؟ هوم؟ دوست دارید اگه یکی بهتون گفت تو خیلی زیبایی منظورش چی باشه؟ چهره زیبا یا... یه چیزی مثلا قلب زیبا؟ میدونم میدونم. اگه صادقانه جواب بدید خیلیاتون میگید چهره زیبا، منم اگه بخوام روراست باشم، میگم چهره زیبا، کی دیگه به قلب اهمیت میده؟

ولی...خب. این اشتباهه. زیبایی توی هرکسی وجود داره، اینو من با تموم وجودم دیدم. گاهی وقتا چیزی که باید بهش دقت کنی...قلب آدمه. اونی که تو رو دوستش کرده، اونی که اونو دوستت کرده. اونی که باعث میشه تو دوستش داشته باشی و  بهش بگی رفیق. شاید...بهتر باشه یه وقتای به دوستای غیرمجازیمون فکر کنیم و بگیم اگه الان آنلاین با هم درارتباط بودیم، من باهاش دوست میموندم؟ اگه نمیدیدم چه شکلیه چی؟ اگه فقط تنها ملاکم مهربونی و قلبش بود چی؟ و اون موقعس که میتونید ببینید با چندین نفر که هیچ اهمیتی به شما نمیدادن دوست بودید و حتی روحتون خبردار نبود اونجاست که با یه نفر دوست میشی به خاطر قلب نارنجیش

شاید برای همینه که بیانو دوست دارم، و مهمتر از همه افراد درونش رو دوست دارم. بهشون فکر میکنم و نگران نیستم وقتی میخوام حال و هوامو بین دوتا(*) بذارم کسی مسخرم کنه. نگران نیستم وقتی دارم درمورد کرم چاله و سیاهچاله حرف بزنم کسی چیزی از حرفام نفهمه. توی بیان، به اندازه هر احساست و هر چیزی که بهش عشق میورزی، آدم وجود داره. هیچوقت لازم ندیدم از علاقم به ستاره و کهکشان و این جور چیزا بگم تا اینکه یه نفر دوستدار کوانتوم اومد بیان و با تموم قلبم به این ایمان آوردم که با هر خصلتی که تو داری، یه نفر توی بیان هست.

یعنی دوستای صمیمی داری که از اون اول مجبور نبودی باهاشون دوست باشی! یعنی راحت میتونستی براش نظر نذاری، مطالبشو نخونی و وقتی برات نظر گذاشت خیلی دوستانه جواب ندی. دوستی بیان از روی اجبار نیست! توی بیان آدم میتونه یه دوست خیالباف پیدا کنه. یا یه دوست فضانورد که حتی نمیدونستی اونم بولت ژورنال مینویسه، یا یه دوست نویسنده که دست برقضا میتونی همیشه روش برای سوالای نوشتنیت حساب کنی. وحتی یکی که یه جورایی همزادت حساب میشه و یه عالمه آدم که تو میدونی واقعی هستن. نفس میکشن و ماجراهای خودشونو دارن.

خب...با این توصیفا، چه نیازی به چهره هست؟ چه نیازی به زیبایی هست؟ وقتی میتونی با یه منتقد خوش ذوق انیمه بحث کنی، چه نیازی داری به این فکر کنی که توی دنیای واقعی چه شکلیه؟ فقط چیزی که برات مهمه اخلاق و شاد بودنشه. پس... من به این امیدوارم که عشق کتاب، میتونه امیریوسف رو نجات بده. وقتی امیر داره تکلیفای مدرسه رو مینویسه یا برای امتحان میخونه، عشق کتاب میتونه دستشو بگیره و بیاردش بیان. کاری کنه که کتابشو ادامه بده و خوشحالم که عشق کتاب هست و نمیذاره بزرگ بشم. یعنی بزرگ میشم، ولی بچه میمونم.(فکر کنم حفظ شدین:/ همه با هم تکرار کنین: از شازده کوچولو بود!)

بیان یه جاییه که چهره برات مهم نیست، محبوبیت برات مهم نیست. اصلا مهم نیست که طرف چندسالشه و اصلا داره درمورد سنش راست میگه یا نه!

توی بیان من راحتم که یه پسر 20 ساله رو به عنوان دوست خودم قبول کنم، فقط به خاطر یه جواب کامنت یا نظرش! راحتم که فکر نکنم این فرد توی دنیای واقعی زیباست یا نه! برام مهم نیست! برای عشق کتاب مهم نیست! پس... نمیدونم الان با این حرف این پست خیلی احساسی میشه یا نه، ولی بیان...شاید یه جاییه که تو میتونی صمیمی ترین دوستاتو پیدا کنی، بدون اینکه کنارت باشن، و فقط با یه گوشی و یا لپ تاپ و یه ایمیل که توی بیان وب بسازی و بری توی دنیای کسایی که میدونی واقعا دوستت دارن:)

 

۸۷ ۱۷

زندگی چه رنگیه؟

نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم را به هوای خنک و پر از اکسیژن کوهستان مهمان کردم. قلبم در سینه، بسیار می تپید و مطمئنم صورتم سرخ شده بود. پشت سرم، جودی یا همان خواهر کوچیکه در حال تلوتلو خوردن بود و آرام آرام به من نزدیک میشد و مرا دنبال میکرد. پدر گوشزد کرده بود که در کوهستان و مخصوصا قسمت های پرخطر آن، یعنی همینجا مراقب جودی باشم. بالاخره به تازگی 6 سالش بود هر لحظه ممکن بود از سر کنجکاوی از دره پایین بیفتد یا با ناراحت کردن زنبورهای وحشی طبیعت کوه، روی دست و پایش نیش های زنبورها را طراحی کند. اما به من مربوط نبود! چرا او میخواست دنبال من بیاید؟ اگر کسی، ما دونفر را این بالا میدید، به سر و صورت سرخ شده مان میخندید و راهش را میگرفت و میرفت. اگر از افراد پیرزن محله بود که بدتر، در مدرسه دیگر آبرو و اعتباری نداشتم. راستی...اگر لیام برای پیاده روی می آمد چه؟ آن موقع باید چه خاکی بر سرم میریختم؟ دلم میخواست این بچه شیطون بازیگوش رو بگیرم و تموم عصبانیتم رو روش خالی کنم. مادر چرا چیزی نگفت؟ آیا فکر میکرد سپردن یک دختربچه بازیگوش با بازوی های برهنه در این هوای خنک و سرد به یک دختر 17 ساله که از خودش هم به زور مراقبت میکند کار درستی است؟

تا به یاد جودی افتادم سرم را برگرداندم و ناخودآگاه بازوی های سفید و تپلش را نگاه کردم که در هوای سرد سرخ شده بود. چیزی نداشتم که بازوهایش را با آن بپوشانم و این فقط یک معنی داشت. شب را باید به عوض کردن آب گرم و کمک به جودی مریض شده بگذرانیم. لعنت به این شانس! پدر به من گفته بود که سر چاه بروم و این دوسطل چوبی که به من داده بود را پر از اب کنم و برگردم. اوایل از این کار حرصی میشدم. پدرجان! این کار پسرهاست نه دختر بزرگت! ولی پدر چه میتوانست بکند؟ خدا به او و مادر همین 2 بچه را داده و فکر نکنم باز هم در این سن بخواهند بچه دار شوند. خلاصه حالا دیگر نمیتوانستم کاری بکنم و مجبور بودم آن شیطان کوچولو رو تحمل کنم. نفسم را با سرعت بیرون دادم تا به خواهر کوچیکه بفهمانم که حوصله ندارم و باید خیلی زودتر به سمت چاه حرکت کنیم.

نمیدانم چرا، ولی اگر کسی دیگر بود، با او جروبحث میکردم و شاید با هم درگیر میشدیم. ولی هرچقدر هم عصبانی بودم، نمیتوانستم آسیبی به آن دختر مو طلایی با آن چشمان آبی رنگ دریایی اش بزنم. موهای فرفری اش در باد خنکی میوزدید حرکت میکردند و او بیشتر خود را جمع کرد. نگاهم را صورت تپل و سفید سرخ شده اش برگرداندم و به بازوانش خیره شدم که با دستانش برهنگی آن را پوشانده بود. نه... نمیتوانستم تحمل کنم.  مقداری از پارچه ای که درون کیفم بود را بیرون آوردم و دستم را به سمتش دراز کردم.

_بگیرش. دستاتو باهاش بپوشون.

و زمانی که جودی آن را گرفت، رویم را برگرداندم و لبم را گاز گرفتم. مادام حتما عصبانی میشد که پارچه های گران قیمت و پشمی اش را گم کردم. به او میگفتم پارچه ها را گم کردم تا مجازاتم را آسان تر بگیرد. حتما سرم کمی داد میزد و توبیخ میشدم. فقط امیدوار بودم این اخبار خجالت آمیز به دست لیام نرسد. نمیخواستم پیش او یک آدم بی مسئولیت و خنگ باشم. ولی نمیتوانستم جودی را با آن بازوان برهنه رها کنم. حتما مریض میشد.

جودی با صدای نازکش تشکر کرد و باد، اکثر کلماتش را با خود برد و در بین چمن های بلند کوهستان که به نرمی تکان میخوردند پنهان کرد. سرم را تکان دادم و با صدایی که از بین دندان های کلید شده ام بیرون می آمد گفتم: خواهش میکنم. و بالاخره چاه را دیدم! با دو سطل چوبی به سمت آن دویدم و به جودی اهمیت ندادم. یعنی...مگر خودش پا نداشت که دنبالم بیاید؟ لباس کهنه و پسرانه ام باعث میشد سرعتم کمتر نشود و سریع تر از جودی با آن دامن کودکانه اش بدوم. پس اهمیتی ندادم و دویدم. بالاخره!

یکی از سطل ها را به قلاب آویزان کردم و آن را پایین انداختم. چاه خیلی طولانی بود و این یعنی کمی طول میکشید تا پس از پر از آب شدن بالا بیاید. سنگین هم که بود. چاه در زیباترین قسمت کوه بنا شده بود. دهکده زیر پایم بود و میتوانستم خانه لیام را آن پایین ببینم. مدرسه بسته بود و مادام، درحال خرید گوجه فرنگی از مغازه بود. ای کاش لیام باز بیرون می آمد تا بتوانم بدون اینکه کسی بفهمد تا ابد نگاهش کنم. به آن لبخند زیبایش، ابهت مردانه اش و صورت زیبایش. نوع راه رفتنش، نشستنش و خنده های مردانه و شیرینش که سرما را در درونم آب میکرد. چقدر زیبا بود، چقدر جذاب بود و مهمتر از همه، چقدر باادب و مهربان بود. به او میرسیدم؟ نمیدانم.

اما آنجا خطرناک نیز بود. زیر چاه دریایی از سنگ های تیز کوهستان و مجاور دهکده بود و اگر جلوی جودی را نمیگرفتم در آن دریا پرت میشد. برای همین او را گرفتم و دستور دادم که: «همینجا بمون تا کارم تموم شه! نمیخوای متل قبلا دوباره آبا بریزه؟!» بله... ما یکبار هم در امروز از چاه آب گرفتیم و جودی، با اصرار اینکه میتواند به من کمک کند یک سطل را گرفت و بعد، دستش تحمل نکرد و چمن های یخ زده با آب سیراب شد. من هم از تعجب قدمی به عقب رفتم و سطل دست خودم نیز افتاد. همش تقصیر جودی بود.

جودی سرخ شد و به پایین نگاه کرد. اندکی به همین منوال گذشت و تنها صدایی که بینمان بود، زوزه بادی بود که گویا داستانی قدیمی را نقل میکرد.

_مگان... عشق چه رنگیه؟

جا خوردم، جودی چه میدانست که عشق چیست؟ اصلا چیزی درمورد عشق میدانست؟

جودی از واکنشم جا خورد و سوالش را اصلاح کرد.

_نه...نه، مهربونی چی؟ اون چه رنگیه؟

منظورش از این سوالات عجیب چه بود؟ ولی نمیشد کاری کرد. بهتر از این بود که به زوزه باد گوش بدهم و در سرما منتظر آب بمانم. پس جواب دادم.

_به نظرم مهربونی... آبیه. میتونی توش غرق بشی و باهاش قلبتو درمان کنی. میتونی آرامش بگیری و بدنت رو از تنفر در امان نگه داری. میتونی با رنگ آبی به دریای آرامش برسی و میتونی خوشحالی طرف مقابل رو ببینی. ببینی که دوستت دارن، ببینی که دوستش داری و ببینی که داری بهش ثابت میکنی دوستش داری. مهربونی لیاقت همه نیست. فقط اونی که قلبت رو لبریز از شادی میکنه.

_خوشحالی چی؟

_خوشحالی... زرد رنگه. میتونه مثل خورشید بدنتو گرم کنه و استخون های یخ زده از ناراحتیت رو از یخ زدگی دربیاره. یخ قلبتو آب میکنه. یخ و فضای سرد بین دونفرو از بین میبره و میتونه به هرچیزی گرما بده. زرد، خورشید یا خوشحالی، آبی یخی، یخ و ناراحتی رو آب میکنه و این، یه احساس الهیه که خداوند بهمون اعتطا کرده.

_مگان... عشق؟ عشق چه رنگیه؟

_عشق، قرمزه. رنگ قلب انسان. رنگ خونی که توی رگ انسانه و به همون اندازه ارزش داره. خواهر کوچولو، عشق با علاقه تفاوت داره. وقتی عاشق میشی، نمیتونی  بهش فکر نکنی. همش نگرانشی، دوست داری که پیش خودت باشه و میدونی هیچکس، بجز خود خود خود اون، لایق عشق پاک تو نیست. زمانی عاشق میشی که بدونی روحت، به جای اینکه توی یه بدن باشه، توی دوتا بدنه. بدونی که بدون اون خودت نیستی. بدونی که اگه بهش رسیدی، به جای من به خودت بگی ما. بدونی که تو براش از قلبت، فکرت و خودت گذشتی. احساس مقدست رو به هرکسی نده خواهر کوچولو! فقط کسی لایق احساس مقدس و پاک توعه که بهت اهمیت بده. تو رو با اینکه نمیدونه بهش علاقه داری بخندونه و هروقت پیشش باشی. از خوشحالی بخوای بال دربیاری. عشق نه تنها یه گناه نیست، بلکه یه نیاز مهمه که خود به خود برطرف نمیشه. تنها عاشق کسی میشی که خدا، گِل تو و اون رو از یه جا برداشته باشه و قلبتون، با هم کامل بشه و قلبت برای اون بتپه.اونو به خاطر خودش میخوای. نه به خاطر پولش، نه به خاطر مقامش و نه به خاطر بدنش.فقط به خاطر خودش. وقتی عاشق میشی، اون برای تو یه یگانه پسره بین تموم پسرا و اگه اون عاشقت بشه، تو یه یگانه دختری براش بین همه دخترا.

کمی مکث کردم و اضافه کردم.

_دوستی هم نارنجی رنگه. 5 درصد رنگ قرمز، عشق  و 95 درصد رنگ زرد، شادی. با دوستت، میتونی شاد باشی و عشق پاکی که بهش دادی، مظهر قلب و روحی هست که براش باز گذاشتی. با هرکسی دوست نشو خواهر. لیاقت احساسات تو، بیشتر از اینه.

سطل را بیرون آوردم و سطل دوم رو گذاشتم.

جودی پرسید:

_ تو تاحالا عاشق شدی؟

زیرچشمی به جودی نگاه کردم و سپس، به خانه لیام، همان موقع پسرک بیرون آمد و قلبم، در سینه فروریخت. چقدر زیبا شده بود! ای کاش میتوانستم پایین بروم و با او صحبت کنم. اما حیف. امروز خیلی کار دارم. من عاشق لیام بودم؟ یا این یک علاقه نوجوانانه و دخترانه کوچک ؟ من عاشقش بودم. این را با اطمینان میگفتم. تا کنون در سنین نوجوانی پسرهای زیادی را دوست داشتم ولی فهمیدم این تنها علاقه* بوده است. لیام را که دیدم، چیزی درونم آتش گرفت و جودم با گرمای مطبوعی پر شد. این با همه پسرها متفاوت بود.

پوزخندی زدم.

_شاید... شایدم نه!

جودی دختر باهوشی بود. خودش مفهوم حرفم را متوجه میشد. سطل دوم را بیرون کشیدم و هر دو را در دستم گرفتم. «بزن بریم خواهر کوچیکه!» و راه افتادم. من عاشق لیام بودم و این را حس درونم میگفت. جودی دنبالم راه افتاد و پرسید: «یه سوال دیگه خواهر. زندگی چه رنگیه؟» لبخندی زدم و جواب دادم.

_زندگی رنگین کمونیه. همه ی رنگا توش هست و بدون یه رنگ، هیچ معنایی نداره.

بدون هیچ صدایی کنار هم راه افتادیم و به رنگن کمانی که روی کوه مجاور ایجاد شده بود خیره شدم.

باد دوباره زوزه میکشید.

____________________

*علاقه: یه جورایی مثل کراش خودمون:دی

۲۳ ۱۵
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان