کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

بارون.

 

میگفت.. میگفت که عاشق بوی گرودخاکه، بوی روشن شدن کولر آبی بعد از چندین ماه خاموشی، بوی مهر، بوی گردوخاک..

ولی بوی آتیش میداد، بوی دود نه.. بوی آتیش، انگاریم از جنس آتیش بود، گرم بود، گرممون میکرد، مثل آتیش بود، پر از انرژی بود.. محال بود یکی ناراحت باشه و کمکش نکنه، یا.. یادمه پارسال بود، یکی از بچه ها.. تموما ناراحت بود، اینکه به خودکشی فکر نمیکرد خودش خیلی بود، البته شاید فکر میکرد و.. و ما نمیدونستیم. اون... رفت. رفت و دستشو گرفت، بهمون گفت صبر کنیم. دستشو گرفت و هرچی بهش میگفتیم ولش کن میخندید و میکشیدش دنبال خودش.. رفتن شهربازی که همون نزدیکی بود و یه ساعت بعد.. برگشتن، حالش عالی نشده بود، ولی دیگه اثری از ناراحتیاش نبود. یه جورایی.. معمولی بود. فهمیدیم رفتن چرخ و فلک و باهم حرف زدن.. میدونی؟ توانایی فوق العاده ای تو خوب کردن حال دیگران داشت..

اونم یه روزایی ناراحت بود، یه روزایی از زندگی خوشش نمیومد.. ولی اون موقع ها هیچوقت از خونه بیرون نمیومد، نمیگفت که حالش بده، مگه اینکه خودمون بفهمیم.. همیشه بهش میگفتیم که بهمون اعتماد کنه، مارو دوست خودش بدونه، بهمون بگه چرا ناراحته، ولی نمیگفت، میگفت دوست ندارم ناراحتتون کنم، دوست دارم کمک کنم ولی نمیخوام بهم کمک کنین.. حتی یادمه دستشو گذاشت رو شونم و چشمک زد. «خودم حلش میکنم.» و با لبخندش بلند شد و رفت.

همیشه میخواست از همه مراقبت کنه، جوری که وقتی نگران بچه ها بود بهش میگفتیم: «مامان نگرانشون نباشD:» و یه مشت ازش هدیه میگرفتیم.. میخواست همه خوشحال باشن، البته فقط میخواست.. کسی رو مجبور نمیکرد.. یادمه بعضی وقتا.. بعضی وقتا میومد و میگفت که بذارین تنها باشه.. میدونستیم که درک میکنه، خودش ناراحتیاشو تو تنهایی هاش از بین میبرد. و درک میکرد کسی رو که به تنهایی نیاز داشت.

کم کم.. کم کم بیشتر کشفش کردیم... کلید خونشو به یکی از دخترا داده بود، اونم یکی از شبا.. که نگران حالش شده بود در خونشو زد و وقتی دید باز نمیکنه در خونه رو.. با کلید وارد خونه شد. رفته بود حموم، چراغای خونه بجز یکیشون که نور کمی داشت همه خاموش بودن، صدای شرشر آب از حموم میومد.. رفت و دید در اتاقش بستس، اونم کسی که در اتاقشو نمیبست، یه بار گفت بست در اتاق بهش حس خفگی میده، حموم توی اتاقش بود. در اتاقو زد و بازش کرد، کسی تو اتاق نبود، ولی توی حموم بود، نگرانش شد و در حمومو زد. جواب نداد، در حمومو زد. جواب نداد. در حمومو زد و وقتی جواب نداد سعی کرد درو باز کنه، ولی در لعنتی حمومو قفل کرده بود. درو شکست، با لگد.

وارد شد و دید که.. با لباس زیرِ دوش نشسته. لباس نازک و شلواری که پوشیده بود خیسِ خیس بود، سرشو گذاشته بود رو دستاش و به نظر میرسید دیگه حتی گریه هم نمیکنه، دختری که اونو دید گفت حتی به سختی میدیدش، حموم بخار گرفته بود، حتی هواکشم خاموش بود، دستشو گرفت زیر دوش و دید داغ ترین آبی که از دوش بیرون میاد رو حس میکنه، نمیدونست چجوری اون داره تحملش میکنه.. ولی هیچ اثری از نا-راحتی نشون نمیداد.. خیلی عادی نشسته بود.

دختر ترسید. میگفت صداش میکرد ولی جواب نمیداد، آخرش بغلش کرد و از حموم بردش بیرون.. گذاشتش رو تخت، میگفت پشتش قرمز قرمز شده بود، به سختی نفس میکشید، انگار دوسه ساعتی زیر دوش نشسته بود. زنگ زد بیمارستان، زنگ زد به ما.. آمبولانس اومد و بردش، ما هم رفتیم بیمارستان، اون چندساعت، بدترین ساعتای عمرمون بود، گفتن قرص مصرف کرده، گفتن نزدیکه و نزدیک بود بمیره.  باورمون نمیشد.. اون حالش خوب بود، ظهر که دیدیمش حالش عالی بود، میخندید و مسخره بازی در می آورد، نمیدونستم چجوری اینجوری شده.. میخواست خودشو بکشه.. میخواست از بینمون بره و هیچوفت دیگه نبینیمش، اون چندساعت.. برای من جهنم بود.

+تو عاشقش شده بودی.

آ.. آره.. عاشقش شده بودم، نمیدونستم چجوری ولی عاشقش شده بودم.. به خودم اومدم دیدم دارم بهش فکر میکنم، به خودم اومدم دیدم دارم فکر میکنم که چقدر خوشگله، میدونستم که دخترای قشنگتریم از اون وجود داشتن.. ولی.. ولی زیبایی اون نظیر نداشت. همه چیش فوق العاده بود.. خنده هاش، رفتاراش، ناراحتیاش.. همشون فوق العاده بودن. اگه.. اگه میمرد.. نمیتونستم زنده بمونم.

ولی زنده موند، زنده موند، زنده نگه داشتنش، یادم نمیره وقتی رو که از بیمارستان بیرون اومد، وقتی رو که لبخند زد و همه رفتیم بغلش کردیم، وقتی که گفت حالش بهتره، وقتی که بردمون پارکی که همیشه میریم و ازمون معذرت خواهی میکرد. وقتی که گریه میکرد.. نتونستم گریشو تحمل کنم، گفتم نمیخواد نگران باشه.. گفتم همه چیز درست میشه.. ولی هیچوقت نفهمیدیم چرا.. چرا اینجوری شده بود، دکترا گفته بودن پشتش به صورت فنی نسوخته، فقط پوست پشت بدنش آسیب دیده، از بین رفته.. ولی نسوخته، اینجوری گفته بودن که قرص خورده و بعدش.. بعدش رفته زیر دوش حموم. و گریه کرده تا وقتی که نفسش کم اومده، از بخار آب. نشسته.. سرشو گذاشته رو دستاش و.. تا وقتی که پیداش کنن اونجا مونده.

بعدش...

+کافیه.. میدونی همه اینا داره ثبت و تایپ میشه؟

معـ.. معلومه.. میدونم.

+ خوبه، امضاش کن و برو توی سلولت، بقیه اظهارتتو بعدا ازت میگیریم.. بعد از اینکه امضاتو کردی سربازا میبرنت.

مـ.. ممنون قربان. فقط میشه بگین چرا اینارو میخواین؟

+رئیس زندان میخواد. و یکی از پلیسا.

آهـ.. آها. ممنون.

+اینو ثبتش کنین..

-به چه اسمی؟

+رئیس زندان چیزی نگفت، دوست دارم اسمش فانتزی باشه. بنویس یادداشت های یک مجرم.

۲۵ ۲۳
Aysan ~°
۲۷ اسفند ۲۳:۰۰
فرست و دگر هیچ!
*رفتن به سوی پست..*

پاسخ :

هورااا=")
+فعلا گیف و عکس مناسب رتبه آورندگان ندارم:") به «هورا» ـم اکتفا کنین =")
bella OC2
۲۷ اسفند ۲۳:۰۷
شاید اگه یه همچین آدمی میدیدم کتکش میزدم حق نداره ناراحتیش رو مخفی کنه:| اونم انسانه باید حمایت شه نه همش حمایت کنه:/

+فرست؟:دی

پاسخ :

آقا گناه داره ها:") کتکش نزنین.. :دی

+سکند:دیی
Aysan ~°
۲۷ اسفند ۲۳:۰۷
چقدره قشنگ بود! همذات پنداری درسته؟! همونو باهاش کردم!
الان من چجوری این ذهن کنجکامو جمع کنم!؟ پر از علامت سوال شدم الان! "-"
+اشکال نداره *هـــورااا کشیدن:") *{ولی پیداکن..*-*}

پاسخ :

خوبه=")
خب... اگه بقیه هم خوششون اومد بقیشو مینویسم.. اونوقت سوالاتت کمتر میشنD: و سوالای جدید میان جاشون ^-^
+D: چشم پیدا میکنم @-@
Nobody -
۲۷ اسفند ۲۳:۰۸
چه قشنگ بود این...
ولی چرا زندان بود؟ "-" چرا پایانش باز بود؟ "-" یه تیکه از یه داستان خیلی طولانی بود درسته؟ "-" واهااایی خیلی خوب بوودد T~T

پاسخ :

خوشحالم که خوشت اومد =)
اره یه تیکه از یه داستان بودD: *ذوق کردن*
آریگاتوو *-*
Aysan ~°
۲۷ اسفند ۲۳:۱۵
چراااا زندانی شده بوددد چرااا؟!
این ایدش از کی و چه کسی و کجا و چه زمانی اومد؟!!!!!؟!!!!
حداقل دومیو بگو!!! TT
کابلای برقمو بیارم!؟ *پوزخند شیطانی*

پاسخ :

*بستن زیپ دهان*
از خودم، از خودم، همه جا و همیشه ^-^
چیزی نیست که یهو جرقه بزنه تو ذهنم، همیشه تو ذهنم بود. D:
Aysan ~°
۲۷ اسفند ۲۳:۱۸
پس میارم کابلای برقمو!!! ^-^
*اسفنج خیسو بیارین..*

پاسخ :

*فرار کردن*
Aysan ~°
۲۷ اسفند ۲۳:۲۲
یکم خصلت اسپویل کردن در تو موجود نیست آخه "-"

پاسخ :

به خودم افتخار میکنم=")
Aysan ~°
۲۷ اسفند ۲۳:۲۴
می کشمت!!!
اهمم نه قرار بود با برق به حرفت بیارم که-_-

پاسخ :

*فرار کردن*
با سرعت بیشتر^-^
𝗔𝘆𝗮𝗺𝗲 ♡~
۲۷ اسفند ۲۳:۴۹
با این وضع پیش بره از بیان میرم ...

پاسخ :

ای خدا... چرا آخه؟ "-"
Miyoung 95
۲۷ اسفند ۲۳:۴۹
*اخم و تمرکز نمودن*
*فکر کردن...*
*و باز هم فکر کردن...*
*سر کج کردن و سوالی نگاه کردن...*
خب الان...چی شد؟
چرا یهویی...سر از اتاق بازپرسی در آوردیم؟
*هنگ کردن...*

پاسخ :

فکر کنم به چیزی که میخواستم رسیدم.. ^-^
*پذیرایی با کیک و شکلات*-* *
یعنی ادامشم بنویسم؟ D:
مقدم نخستین کامنتتونم تبریک میگیم:")
𝗔𝘆𝗮𝗺𝗲 ♡~
۲۷ اسفند ۲۳:۵۳
چرااااااا ؟؟؟؟
چرااا؟؟؟

اینقدر که خوب مینویسید T-T دیگه دارم افسردگی میگیرم

پاسخ :

خوب نویسی از خودتونه.. نگو اینجوری اصلا.. *پاک کردن اشکش*
این خوب بود؟ خودم خیلی دوستش دارم ولی فکر نمیکردم خوب شده باشه="))
Miyoung 95
۲۷ اسفند ۲۳:۵۵
*دست روی دهان گذاشتن...*
*خفه کردن فریاد...*
خدای من...
نگو که...اون مرد؟!

پاسخ :

کی مُرد؟
منظورت مردنه.. یا جنس مذکر؟ پسری که از 18 سال عبور کرده، سینیورا؟ مرد یا مردن؟ @-@
Miyoung 95
۲۸ اسفند ۰۰:۰۰
متاسفانه من کیبوردم اصوات رو نداره:/
نه نه منظورم "مردن" بود
خب حالا...مرد؟!

پاسخ :

آهان @-@
نه.. کسی هنوز نمرده"-" اگه هم مرده باشه انتظار دارین بگم؟ D:
Miyoung 95
۲۸ اسفند ۰۰:۰۹
هوف خدا رو شکر
انتظار که...حداقل امیدوارم تو خماری نمونمTT

پاسخ :

D:
ناشناس
۲۸ اسفند ۰۱:۰۴
عجببببب :|
میگم الان این یه داستانه یا قراره تبدیل به یه کتاب شه؟
ینی الان فقط منم که شک میکنم چهارده سالته یا همه همینجورین؟
یا مثلا الان میگم ینی این چه سمیییییی بووووددTT
ولی راستش بهترین نقطه قوتش اینه که به شدتتت رمز آلوده
اصلا قابل پیش بینی نیس
این مدل کتابا بهترین کتابایین که میتونی بخونی یا همچنین اینجور نوشته ها
اینکه هی آدمو مشتاق تر میکنه به ادامه دادن نوشته یا کتاب :>
خاب فک کنم این متن زیادی قشنگ بود و هنوزم تو زیادی قشنگ بودنش هنگم
یکی بیاد منو از اینجا نجات بدهY-Y

پاسخ :

خیلی بهم لطف داری که TT
ممنونم.. اصلا این حرفت.. آه "-" ممنون =")

.
Nastaka Sharon
۲۸ اسفند ۰۱:۲۸
لعنتی این، اشکم و در اورد...
خیلی خوب بود:" حق نداری بقیش و ننویسی"-"

پاسخ :

عام.. باید بگم باعث افتخاره که اشکتو در آوردم؟ D: باعث افتخاره =")
چشم چشم.. مینویسمش="))
☁️𝐴𝑦𝑙𝑖𝑛 (سکینه کوماندو-.-)
۲۸ اسفند ۰۸:۰۱
ما چی میخوایم؟ ادامشووووووو
در آوردن چکش لیسا توی ام وی لاو سیک گرلز*
بقیشو ننویسی با این میام سراغت"-"

پاسخ :

*همراهی با جمعیت شاکی*
چشم چشم @-@ مینویسمش.. فقط اون چکشو نزدیک من نکن TT 
فرار کردن*
Aysan ~°
۲۸ اسفند ۰۹:۲۲
@آیلین
اون که از این پلاستیکی هاست!
همون کابل برقای من بهتره! (-B
اصلا دوسشونم داره چی بهتر از اینxDDD

پاسخ :

.
☁️𝐴𝑦𝑙𝑖𝑛 (سکینه کوماندو-.-)
۲۸ اسفند ۱۶:۴۸
@آیسان
زد شیشه ماشینو باهاش شکوندXD
باشه، پس من مشعل اولیویا رو میارم:>

پاسخ :

آقا این وسایل خطرناکه از من دور کنینن TT
گناهه به خدا! گناه!
=")
Baby Blue
۲۸ اسفند ۲۲:۱۳
چقد من=)

پاسخ :

دختره؟
چقدر.. غم انگیز((=
فآطم ..
۲۸ اسفند ۲۲:۵۲
انقد خوب ننویس لعنتی :)

پاسخ :

شما که بهتر مینویسی=")
+ من.. من تموم این مدت وبتو فالو نداشتم؟ :/ دلم میخواد خودمو بکشم.. :")
ᕼᗩᑎᗩ ...
۲۹ اسفند ۰۸:۰۰
زیادی با دختره همزاد پنداری کردم :-)

پاسخ :

این.. بده؟ نه؟ واقعا بده..
+رسیدی؟ D:
Aysan ~°
۲۹ اسفند ۱۶:۳۰
اون جوری نگاه کنی میارمشونا! خود دانی ^^

پاسخ :

عه واقعا؟ .
*فرار کردن*
ناشناس
۲۹ اسفند ۱۷:۳۲
عاها راستی یه چیزی
میگم من تنها چیزی که به خاطرش اصلااااا ناراحت نمیشم و حتی اذیتم نمیکنه جواب ندادن کامنتاته
راستش دلیلش اینه که میدونم دنبال یه جواب بهتر هستی
پسس زیاد خودتو به خاطرش تو فشار نذار D:

پاسخ :

نمیدونم چی بگم.. 
ممنون=))
خیلی خیلی ممنون((=
ᕼᗩᑎᗩ ...
۰۷ فروردين ۱۰:۲۸
اره بده T-T
هییی پسررررر.... تو هم استیکر دار شدی! D: ذووق جیغغغغ دستتتت هورااا
+ به کجا؟ "-"
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان