ستاره ماه، خیلی تنها بود، ماه براش وقت نداشت، ماه زیادی کار داشت، ماه نمیتونست برای ستارش وقت بذاره، ماه باید خیلی کارا میکرد، ماه باید به قایمموشک بازیش با خورشید میپرداخت، ماه باید آینهش رو میگرفت بالا تا نور آفتاب از آینههه بخوره به زمین و یه سری مردم بیرحم و بدبختو خوشحال کنه. ماه گناه داشت، ماه مادر بود، ماه برای اینکه ستارههه خراب نشه جلوی شهابسنگا وایساد و حفرههاش درست شدن، ولی ستارههه اینو نمیدونست، ماه هم میخواست با ستارههه وقت بگذرونه ولی نمیتونست چون سرش شلوغ بود. ستارههه از ماه ناراحت بود، ماه نگران ستارههه بود، چون بههرحال ستارههه یه روزی بزرگ میشه و وظیفش چیزی بیشتر از چشمک زدن به بچههای خیالپرداز روی زمینه.
تنها چیزی که ماه نمیدونست این بود که ستارههه بزرگ نمیشه، انقدر چشمک میزنه تا بترکه و یه انفجار بزرگ درست کنه. ماه همیشه فکر میکرد میتونه پیش ستارههه بمونه.
من بیشتر وقتها، بیش از حدش مضطرب میشم، استرس میگیرتم و نفسم تند میشه، بدنم قفل میکنه و حس میکنم قلبم الاناست که بپره بیرون و وقتی داره دست تکون میده فرار کنه. و بذارید خیالتونو راحت کنم، انقدر تو زندگیم اتفاق افتاده که... لذتبخشه. بدون شوخی، وقتایی که آدرنالینا خودشون رو به رگای بدنم میکوبونن و همهچیز اطرافم کند میشه و حس میکنم که الان ممکنه بدبخت بشم، اون لذتبخشه.
من درست نتونستم، نتونستم که از زندگیم استفاده کنم، نمیگم باید خیلی وقتا مثل همجنسا و همسنای آمریکاییم برم بیرون بدوم، با دوستای موطلایی و خوشتیپم برم اسکیت سواری یا حتی ریسههای رنگی بچسبونم به درودیوار اتاقم، وقتایی که تو اتاق نشستیم درباره مهمونیا و معلما و چیزای دیگه حرف بزنیم و حتی از قلداری کرابطور مدرسهمون فرار کنیم. توی 17 سالگی بریم مهمونی دوستامون و حتی توی 18 سالگی دست ماریا رو بگیرم و برم توی بالکن و به آسمون خیره بشیم و حرف بزنیم، توی خیابونای آمریکا راه بریم و توی آسمون خراشای بزرگش محو شیم و حتی اگه همین عشقکتاب بودم توی 20 سالگی بشینم و کتابمو بنویسم و به یه ناشر واگذارش کنم و دست در دست ماریا یه زندگی خوبو شروع کنم و با آسودگی بمیرم.
اینو نمیخوام.
من میخوام تو زندگی خودم موفق بشم و استفادش کنم.
من نتونستم، من تواناییهای زیادی داشتم و استفادشون نکردم.. وقتمو به فنا دادم، و آرامشو از خودم گرفتم.
آرشیوخونی شغل شریفیه، میری و شروع آدمارو میخونی، از اول تا آخرشون، اینکه چجوری تبدیل به چیزی که الان هستن شدن، اینکه چجوری بد شدن، اینکه چجوری خوب شدن، اینکه چجوری تبدیل شدن به الگوی یه سری آدم. و قشنگه، اینکه میبینی اون آدم به خودش اطمینان نداره، از نوشتنش بدش میاد، ولی تو نوشتنشو میپرستی. خندهداره.
ولی من همیشه برنده میشم، میگی نه؟ نگاه کن. جوری مینویسم که دیالوگاش و تیکههایی ازش رو با خودت همهجا ببری، جوری مینویسم که بدون اینکه خودت متوجه بشی توی ذهنت تموم قسمتای تاثیرگذار نوشتهـمو تکرار کنی، جوری مینویسم که هرچندوقت یه بار بیای و از نو بخونیشون، جوری مینویسم که با شخصیتام، با آدمایی که من بچههای خودم میدونم انقدر احساس نزدیکی کنی که آرزو کنی واقعی بودن، جوری مینویسم که شخصیتام انقدر قوی بشن و خوب بشن تا موقع خوندن کتابم بیان جلوی چشمت، عاشقشون بشی، ازشون متنفر بشی، باهاشون اشک بریزی، جوری مینویسم که از نوع نوشتنم به وجد بیای، ازش خوشت بیاد حتی اگه خودت نمیخوای.
جوری میشم که برگردم به عقب و چیزی جز افتخار به خودم از خودم نبینم، تبدیل به بهترین نسخه عشقکتاب میشم، جوری میشم که آرزو کنی جام بودی و اشتباه میکنی، چون منم یه روز آرزو میکردم جای یکی دیگه باشم، همونم یه روز آرزو میکرد جای یکی دیگه باشه.. جوری میشم که توی مواقع سختیا برگردم و عشق کتابو ببینم و بهش افتخار کنم.
زندگیم همونجوری میشه که ادیتای میا بود، جوری میشه که صدای سوگنگ بود، همونجور میشه که قلم تالکین بود و همونجور میشه که قدرت کز بود.
من تبدیل میشم به عشقکتاب، چیزی که قرار بود باشه، نه چیزی که هست، چیزی که هست از بین رفته. خیلی وقته که از بین رفته.
هرچیزی که بشه، من آخرش جوری میشم که بهم نگاه کنی و یه برنده رو ببینی.
چون من عشق کتابم، قبلا بودم، ولی الان کامل شدم.