کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

star and moon

ستاره ماه، خیلی تنها بود، ماه براش وقت نداشت، ماه زیادی کار داشت، ماه نمی‌تونست برای ستارش وقت بذاره، ماه باید خیلی کارا می‌کرد، ماه باید به قایم‌موشک بازیش با خورشید می‌پرداخت، ماه باید آینه‌ش رو می‌گرفت بالا تا نور آفتاب از آینه‌هه بخوره به زمین و یه سری مردم بی‌رحم و بدبختو خوشحال کنه. ماه گناه داشت، ماه مادر بود، ماه برای اینکه ستاره‌هه خراب نشه جلوی شهاب‌سنگا وایساد و حفره‌هاش درست شدن، ولی ستاره‌هه اینو نمی‌دونست، ماه هم می‌خواست با ستاره‌هه وقت بگذرونه ولی نمی‌تونست چون سرش شلوغ بود. ستاره‌هه از ماه ناراحت بود، ماه نگران ستاره‌هه بود، چون به‌هرحال ستاره‌هه یه روزی بزرگ میشه‌ و وظیفش چیزی بیشتر از چشمک زدن به بچه‌های خیال‌پرداز روی زمینه.

تنها چیزی که ماه نمی‌دونست این بود که ستاره‌هه بزرگ نمیشه، انقدر چشمک میزنه تا بترکه و یه انفجار بزرگ درست کنه. ماه همیشه فکر می‌کرد میتونه پیش ستاره‌هه بمونه.

 

من بیشتر وقت‌ها، بیش از حدش مضطرب می‌شم، استرس می‌گیرتم و نفسم تند می‌شه، بدنم قفل می‌کنه و حس می‌کنم قلبم الاناست که بپره بیرون و وقتی داره دست تکون میده فرار کنه. و بذارید خیالتونو راحت کنم، انقدر تو زندگیم اتفاق افتاده که... لذت‌بخشه. بدون شوخی، وقتایی که آدرنالینا خودشون رو به رگای بدنم می‌کوبونن و همه‌چیز اطرافم کند می‌شه و حس می‌کنم که الان ممکنه بدبخت بشم، اون لذت‌بخشه.

من درست نتونستم، نتونستم که از زندگیم استفاده کنم، نمی‌گم باید خیلی وقتا مثل همجنسا و همسنای آمریکاییم برم بیرون بدوم، با دوستای موطلایی و خوشتیپم برم اسکیت سواری یا حتی ریسه‌های رنگی بچسبونم به درودیوار اتاقم، وقتایی که تو اتاق نشستیم درباره مهمونیا و معلما و چیزای دیگه حرف بزنیم و حتی از قلداری کراب‌طور مدرسه‌مون فرار کنیم. توی 17 سالگی بریم مهمونی دوستامون و حتی توی 18 سالگی دست ماریا رو بگیرم و برم توی بالکن و به آسمون خیره بشیم و حرف بزنیم، توی خیابونای آمریکا راه بریم و توی آسمون خراشای بزرگش محو شیم و حتی اگه همین عشق‌کتاب بودم توی 20 سالگی بشینم و کتابمو بنویسم و به یه ناشر واگذارش کنم و دست در دست ماریا یه زندگی خوبو شروع کنم و با آسودگی بمیرم.

اینو نمی‌خوام.

من می‌خوام تو زندگی خودم موفق بشم و استفادش کنم.

من نتونستم، من توانایی‌های زیادی داشتم و استفادشون نکردم.. وقتمو به فنا دادم، و آرامشو از خودم گرفتم.

 

آرشیوخونی شغل شریفیه، میری و شروع آدمارو میخونی، از اول تا آخرشون، اینکه چجوری تبدیل به چیزی که الان هستن شدن، اینکه چجوری بد شدن، اینکه چجوری خوب شدن، اینکه چجوری تبدیل شدن به الگوی یه سری آدم. و قشنگه، اینکه می‌بینی اون آدم به خودش اطمینان نداره، از نوشتنش بدش میاد، ولی تو نوشتنشو می‌پرستی. خنده‌داره.

ولی من همیشه برنده می‌شم، می‌گی نه؟ نگاه کن. جوری می‌نویسم که دیالوگاش و تیکه‌هایی ازش رو با خودت همه‌جا ببری، جوری می‌نویسم که بدون اینکه خودت متوجه بشی توی ذهنت تموم قسمتای تاثیرگذار نوشته‌ـمو تکرار کنی، جوری می‌نویسم که هرچندوقت یه بار بیای و از نو بخونیشون، جوری می‌نویسم که با شخصیتام، با آدمایی که من بچه‌های خودم می‌دونم انقدر احساس نزدیکی کنی که آرزو کنی واقعی بودن، جوری می‌نویسم که شخصیتام انقدر قوی بشن و خوب بشن تا موقع خوندن کتابم بیان جلوی چشمت، عاشقشون بشی، ازشون متنفر بشی، باهاشون اشک بریزی، جوری می‌نویسم که از نوع نوشتنم به وجد بیای، ازش خوشت بیاد حتی اگه خودت نمی‌خوای.

جوری می‌شم که برگردم به عقب و چیزی جز افتخار به خودم از خودم نبینم، تبدیل به بهترین نسخه عشق‌کتاب می‌شم، جوری می‌شم که آرزو کنی جام بودی و اشتباه می‌کنی، چون منم یه روز آرزو می‌کردم جای یکی دیگه باشم، همونم یه روز آرزو می‌کرد جای یکی دیگه باشه.. جوری می‌شم که توی مواقع سختیا برگردم و عشق کتابو ببینم و بهش افتخار کنم.

زندگیم همون‌جوری میشه که ادیتای میا بود، جوری میشه که صدای سوگنگ بود، همون‌جور میشه که قلم تالکین بود و همون‌جور میشه که قدرت کز بود.

من تبدیل می‌شم به عشق‌کتاب، چیزی که قرار  بود باشه، نه چیزی که هست، چیزی که هست از بین رفته. خیلی وقته که از بین رفته.

هرچیزی که بشه، من آخرش جوری می‌شم که بهم نگاه کنی و یه برنده رو ببینی.

چون من عشق کتابم، قبلا بودم، ولی الان کامل شدم.

۲۳ ۲۳
عشق کتابツ
۱۷ ارديبهشت ۱۴:۳۳
این قالبی که میبینین رو نوبادی* زحمتشو کشیده=))
و هنوز یه کوچولو کار داره ولی همینیه که میبینین=")) گفتم که اگه خواستین توی قالب کندوکاو کنین فردا پس فردا بکنینD:

*
http://symphony-of-mylife.blog.ir/

=)
مونی :)
۱۷ ارديبهشت ۱۴:۳۹
امیر من خیلی خیلی خیلی با خوندن اون دو سه تا پاراگراف آخر خوشحال شدم.اینه پسر!!!
باید بگم من بهت ایمان دارم رفیق.هر چند هیچ خر خاصی نیستم که مهم باشه دارم یا نه.ولی باید بهت بگم
چون می دونی حسگر عزیزم:
آدما باید به یه چیزی اعتقاد داشته بدشن.حتی اگه اون چیزی نباشه که تو بهش اعتقاد داری.
نه؟:))

پاسخ :

ایمان داشتنت مهمه =))
آره:))
مونی :)
۱۷ ارديبهشت ۱۴:۴۰
و قالب هم خیلی خوشگله.یکی از معدود طیف های سبز که دوستش دارم 🚶

پاسخ :

خوبهه *-*
سُولْوِیْگ 🌻
۱۷ ارديبهشت ۱۴:۵۱
چه جالب بود این پست. خوشم اومد!
+قالب خیلی خوب شده!
@نوبادی
دختر ترشی نخوری یه چیزی می‌شی!

پاسخ :

خوبه که خوشتون اومد =)) 

+اوهوم:)) تازه بهترم میشه D:
نوبادی واقعا قالبایی که درست میکنه قشنگه.. 
آرتــ ـــــمیس
۱۷ ارديبهشت ۱۵:۰۱
الان حالت خوبه یعنی؟:))
+قالب جدید مبارک، زیباستD:

پاسخ :

آره بابا.. چرا حالم بد باشه؟ D:
تازه با دیدن اینکه دوباره شدم نویسنده یه وبلاگ خوشحال‌ترم شدمD:

+اوهوم =")
𝓭𝓲𝓪𝓷𝓪 𝔂𝓪
۱۷ ارديبهشت ۱۵:۰۹
لذت بخش بودن درد شاید یکی از بی همتایی های وجود اون حسه!
و خب...آره...من زخمامو دوست دارم راستش وقتی نگاشون میکنم احساسات غرق شده داخلشون شگفت زدم میکنه جوری که لبخندمو بهش تحویل میدم....
.
.
.
راستش تو تبدیل نمیشی به چیزی که میخوای؛درواقع تو میشی همونی که واقعا بودی...ایندفعه قشنگ تر حسش میکنی و بهتر میبینیش و میفهمیش

+و کلمات قدرتمند سافتت:)

پاسخ :

کاملا درست گفتی=))


+و مهربونیت که این حرفو زدی:)
Nobody -
۱۷ ارديبهشت ۱۵:۲۰
ولی این خیلی خوب بود :)) خیلی انگیزشی طور... و منم دلم خواست.

@سولویگ
هق TT-TT سولی TT-TT

پاسخ :

اوهوم.. ممنونم TT

@
="))
Enola ^^
۱۷ ارديبهشت ۱۵:۲۲
ایول به عشق کتاب :)
امیدوارم همیشه همین طوری بمونی :))

+ الان برگشتی و هستی یعنی؟

پاسخ :

آرههه D":
ممنونم=)) آرزوی قشنگی بود=")

+آرهD:

.
𝒀𝒖𝒎𝒊𝒌𝒐 ツ ! ×
۱۷ ارديبهشت ۱۵:۲۲
چه قالب دلبر شده

پاسخ :

:))
°○ ‌‌‌‌‌‌‌‌نرگس
۱۷ ارديبهشت ۱۵:۵۱
چه حال خوبی داشت پست.
و چقدر قالب خوشرنگ و خوش‌حسه :))

پاسخ :

ساعت کامنتتو دیدی؟ D":

ممنون=))
اوهوم.. دست نوبادی درد نکنه :))
°○ ‌‌‌‌‌‌‌‌نرگس
۱۷ ارديبهشت ۱۶:۰۷
آره آره =)) اتفاقا خواستم برم کامنتمو ویرایش کنم و خودم به ساعت اشاره کنم؛ ولی گفتم شاید اون‌قدری که برای من جذابه، برای بقیه نباشه؛ که انگار هست :دی.

پاسخ :

اوهوم.. به لطف تو برای منم هستD":

.
Sara Y
۱۷ ارديبهشت ۱۶:۴۷
قالب خیلی زیبا شده. حس آرامش میده. 3>

فکر می کنم خیلی ها توی یه برهه ای از زندگی شون به چنین نقطه ای برخوردن. و نقطه ی مهمیه از نظرم. امیدوارم در آینده وقتی به عقب نگاه می کنی، از زندگیت پشیمون نباشی. ^^

پاسخ :

خوشحالم که خوشت اومد="))

ممنون D":
aramm 0_0
۱۷ ارديبهشت ۱۷:۱۶
هی اینجا چقد قشنگ شده:))) ادمو یاد جنگل میندازه:)))
[جوری می‌نویسم که دیالوگاش و تیکه‌هایی ازش رو با خودت همه‌جا ببری، جوری می‌نویسم که بدون اینکه خودت متوجه بشی توی ذهنت تموم قسمتای تاثیرگذار نوشته‌ـمو تکرار کنی، جوری می‌نویسم که هرچندوقت یه بار بیای و از نو بخونیشون، جوری می‌نویسم که با شخصیتام، با آدمایی که من بچه‌های خودم می‌دونم انقدر احساس نزدیکی کنی که آرزو کنی واقعی بودن، جوری می‌نویسم که شخصیتام انقدر قوی بشن و خوب بشن تا موقع خوندن کتابم بیان جلوی چشمت، عاشقشون بشی، ازشون متنفر بشی، باهاشون اشک بریزی، جوری می‌نویسم که از نوع نوشتنم به وجد بیای، ازش خوشت بیاد حتی اگه خودت نمی‌خوای.

*رقصیدن*]
*خندیدن*
بالاخرههههه به حرفایی که خودمونو کشتیم تا بهت بگیم رسیدییییT-T حالا شدی عشق کتابی که لایقشی*-*
و پسر؛ من واقعا واقعاااا؛ بدون هیچ اغراقی مطمئنم اگه به نوشتنت ادامه بدی میتونی اسمت رو بیشتر از اسم رولینگ به گوش دنیا برسونی و کتابهات هری پاتر رو بزارن تو جیب چپشون!
با همین فرمون برو جلو؛ تو موفق میشی:)))

پاسخ :

اوهوم=))


*لبخند زدن*
خیلی خوبهه *-*، نه؟ =))
نه دیگه.. از رولینگ بهتر نمیشم، فعلا باید فکر کنم چجوری کتابمو بنویسم تا حداقلش ناشر پرتم نکنه بیرون D":
خیلی خیلی ممنون! *-*

.
ناشناس
۱۷ ارديبهشت ۱۷:۴۹
قالب قبلیتو خیلی خیلی بیشتر دوست داشتم ؛ دوست داشتنی بود و پر از آرامش :/
این یکی خیلی سرده. قالب قشنگی هست و دست طراحش درد نکنه. اما سرده. روح آدم یخ میزنه و اصلا به نوشته های عشق کتاب نمیخوره :/
متاسفم که اینقدر صریح گفتم

پاسخ :

آرههه *-* منم دوستش داشتم =)))
واوو @-@ چه تعریفی.. به هرحال تقصیر سازنده که نبوده.. یه عشق کتابی اشتباه کرده و از قالب قبلیش خسته شده و به سازنده گفته یه قالب براش  بسازه و سازنده هم براش عاشق ساخته ^-^
اتفاقا قشنگ نیست؟ عشق کتاب قبلی خیلی (*-*) طور بود، خیلی تکون میخورد، خیلی (@-@) بود، الانم هست.. فقط تصمیم گرفته یکمم آروم و پخته تر باشه و این قالب اینو نشون میده D:
نه بابا صریح چیه، ناشناس برای همین ساخته شده دیگه D":
Mitzi .m
۱۷ ارديبهشت ۱۸:۳۱
واوووو چه پرانرژی! منم انرژی گرفتم پسر :)

+ قالب جدید مبارک باشه برعکس ناشناس به نظرم خیلی ملو و قشنگه دیدمش ارامش گرفتم ادمو یاد درخت میندازه

+ پیوند شدی ^_^
ناشناس
۱۷ ارديبهشت ۱۹:۰۰
Mitzi.m @

نمی دونم کجای کامنتم گفتم قالب زشته که شما برعکس نظر من قالب رو قشنگ میدونی...
قالب قشنگه اما پر از حس تنهاییه.
عین یه آسمون پر از ابر که هیچ وقت بارونی نشده.
آیسـ ـان
۱۷ ارديبهشت ۲۱:۴۰
خوشحالیم که به باور درستی از خودت رسیدی =))
+چه قالب خفن انگیزناکی!!،مبارکه :))
Baby Blue
۱۷ ارديبهشت ۲۳:۳۷
متنو هنوز نخوندم ولی
قالب خیلی قشنگه=))
Baby Blue
۱۷ ارديبهشت ۲۳:۴۰
هی
این عالی بود..
Enola ^^
۱۸ ارديبهشت ۰۱:۱۵
راستی، در مورد قالب
رنگ زیباییه و آرامش بخشه =) انتخاب باحالیه D: مبارک باشه *-*
Mitzi .m
۱۸ ارديبهشت ۰۲:۴۹
@ناشناس

ناشناس عزیز معذرت اصلا ندیدم نوشتی قشنگ ^_^

فقط میخواستم بگم برعکس تو که بهت احساس تنهایی میده به من حس ارامش میده
+ یه اسمون پر از ابر که هیچ وقت بارونی نشده چه جمله غم انگیز_ باحال طوریه !
𝐀𝐲𝐥𝐢𝐧 𝐔𝐍𝐈𝐕𝐄𝐑𝐒𝐄--
۰۹ تیر ۱۴:۵۶
کوشی پسر؟:)
........
۱۵ تیر ۲۲:۲۱
سلام،سلام
امیدوارم حالت خوب باشه
خیلی وقته نیستی..
دیروز روز نویسنده بود با تاخیر روزت مبارک
مدیونتم که دنیارو با نوشته هات برام روشن کردی
روزت مبارک*-*
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان