کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

بیا با هم دوست باشیم

سردمه روباه، بغلم میکنی؟

سردمه، آینده ترسناکه و من تنهام. نمیدونم باید چیکار کنم، خودمو نمیشناسم، نوشته‌هامو نمیشناسم و نمیتونم به دوستام نزدیک بشم. فقط میخوام از دور مراقبشون باشم، چون... چون اضافیم روباه؟ نگو. دوست ندارم بهش فکر کنم. من اضافی نیستم. هستم؟

روباه... چه اتفاقی برام افتاده؟ چه اتفاقی براشون افتاده، چرا انقدر احساس تاریک و تنهایی دارم؟ روباه تو واقعی هستی دیگه؟ تو یه روزی میای. نه؟ بگو که میای. ماریا هم میاد. بقیه هم برمیگردن. همشون میان. من دیگه تنها نمیمونم. بعدش میتونم برم پیش دوستام. بخندم. حرف بزنم. دیگه از دور مراقبشون نباشم. نکنه اونقدری تنهام که شماها رو ساختم روباه؟ نکنه اونقدر تنهام که خودمو با توهم اینکه شماها وجود دارین گول میزنم؟

نکنه هیچوقت نمیای؟ نکنه هیچوقت نمیاد؟ نکنه تاابد تنها میمونم؟

روباه سردمه. اصلا هستی که بغلم کنی؟

 

پ.ن: من شازده‌م. اون آدمی که میاد تو زندگیم، جری‌م، رون ویزلی‌م، جسپرم، اونی که دوست صمیمیم میشه اسمش روباهه. آره.

۳۱
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان