میدونین، سخته. و بیشتر از چیزی که بنظر بیاد یا حتی فکرشو کنی میتونه سخت باشه. اینکه مثلا بعد از یه سال، دوسال، سهسال بیای و از دور نگاه کنی و بگی پسر، اون موقع چقدر سخت بود؛ یا حتی بگی اون موقع چقدر به خودم سر چیزای مسخره سختی میدادم.
آدم نمیدونه دردی که داره میکشه سر چیزای بهحقه یا ناحق. همه آدما درد میکشن. خیانت میبینن و اذیت میشن. همه. ولی تهش اینه که تو انتخاب کنی میخوای از کی اذیت بشی. میخوای از کی خیانت ببینی. میخوای برای چی درد بکشی. بری سمت قفسهای که درد کشیدناش ارزشمنده. و آدما همیشه آسیبزنندن. همه بهت آسیب میزنن. چه عاشقت باشن، چه ازت متنفر باشن، همه. ولی آیا ارزش آسیب زدن بهت رو داره؟
و یه روزی میفهمی که چقدر راحت میتونی از دست بدی همهچیزو. 13 سالگیم فهمیدم که چقدر آدم راحت میتونه تمرکز و آرامششو از دست بده. تا قبل از اون فکر میکردم آرامشو وقتی داری که هیچ کار بدی نکرده باشی و من اون موقع کار بدی نکردم، ولی آرامش نداشتم. آرامش خیلی راحت از دستت میره. به اون اندازه راحت که یه ساعت بعد از اینکه فکر میکنی همه چیز خوش میگذره، سرت از فکرات درد میگیره. و بعدش که فهمیدم آدما و خودت چقدر راحت و بدون هیچ دلیلی میتونین آرامش یه بچه 13 ساله رو بگیرین، فهمیدم که آدما چقدر راحت میتونن عزیزترین افرادتو ازت بگیرن. اینکه آدما رنجکشیدهن و رنجشون رو بهت انتقال میدن. آدما بهت رنج میدن، تو اون رنجو میگیری و به یه نفر دیگه میدی. قانون پایستگی انرژی، قانون پایستگی رنجه.
و سخته، ولی باید جنگید عزیزم. آدما رنجو بهت میدن و در عوضش آرامشتو، بدنتو، عزیزترین افرادتو، همه چیزتو ازت میگیرن. آدما خیلی قوین. از تو خیلی قویتر پیدا میشه که رنج بزرگشو بهت بده و تو نتونی هیچ کاری کنی. آدما تو رو خالی میکنن، آدما شخصیتتو میدزدن و بهت خالی بودن میدن، آدما خانواده رو از هم میپاشونن، آدما تنهات میکنن، آدما آزادیت رو میگیرن، آدما قلمت رو میشکونن، آدما کلماتت رو پاره میکنن، آدما کتکت میزنن، آدما به دستاتو میبندن و میندازنت تو تاریکی و تو هیج کاری نمیتونی بکنی.
و نمیشه تسلیم شد. باید بلند شد، جنگید. به خاطر هیچکسی که نیومد دنبالم تو تاریکی، باید جنگید چون وانیلوپهم 2 ماه تموم پشت در کتابخونه منتظرم بود تا بتونه تاریکی رو ازم بکشه بیرون. باید جنگید چون ناوجود زندست، چون ناوجود واقعا وجود داره، چون ناوجودم میجنگه. باید جنیگید و تسلیم نشد برای اینکه اونا نیان و دوباره خونهای که ساختیم رو آتیش بزنن، برگهها رو پاره کنن، قلمارو بشکونن، خانواده رو از بین ببرن. باید برای خانواده جنگید.
نباید بذاریم تا اونا چیز بیشتری ازمون بگیرن و برای همینه که یه روزی، با شکستن زیاد، برای ناوجودم نوشتم که:
«تو آدم خوبی هستی.
من احتمالا آدم خوبی هستم.
ما آدم خوبی هستیم و امید داریم.
و این فعلا از همه چیزای دیگه تو این دنیای به این وحشتناکی ارزشمندتر و مهمتره.»
چون آدم باید بدونه تو تاریکی نمیجنگه. باید بدونه که توی این دنیای به این مزخرفی و وحشتناکی امید از همه چیز ارزشمندتره. باید بدونه که حتی اگه زخمی و نیمهجون شد باید برگرده تا اونا نتونن چیز بیشتری ازش بگیرن.
باید بدونه.