کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

نقطه

شاید اگه رهاش کنم همه چیز بهتر پیش بره، تو کل زندگیم وقتی رها کردم همه چیز بهتر شده. ولی چجوری رهاش کنم وقتی کل ذهنمو گرفته و داره اضطراب میاره؟

.

انسان بودن جذاب نیست. دستمو گاز گرفتم ولی تبدیل به تایتان نشدم، به گوشت انسان عطش ندارم، نامه مدرسه جادویی برام نیومده، حتی دستیار یه هیولاشناس هم نیستم.

.

نیاز دارم یکی کتکم بزنه. واقعا نیاز دارم. نیاز دارم تا بتونم ریست بشم. مغزم بفهمه چیزای مهمتری از اضطراب و آینده هست. مثلا خودش.

.

دستایی که پر از جوهر خودکارن دستای خوشحالن. (+)

.

باید خودمو رها کنم.

.

به هرحال عزیزکم، یه روز به این روزا برمیگردی و بهشون میخندی. البته اگه قبلش دووم آورده باشی. آدم عادت داره به رنجاش بخنده.

.

من رویاهایی دارم، و یه درصد به این فکر نکن که برای تو کنارشون بذارم. من این همه راه نیومدم تا با یه اتفاق بذارمشون کنار.

.

جک‌شت، تصمیمم رو گرفتم. تو قراره منو بکشی، خفه‌م کنی یا هرچیزی و من عوضش میخوام زندگی کنم. میخوام برای چیزی که چندین سال دیگه اتفاق میوفته غصه نخورم. میخوام رشته مغزمو بکشم بیرون از دستات. حالا رها شدم. حالا آزادم. اینطوری وقتی چاقوی تیزت توی قلبم فرو رفته لبخند میزنم.

من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان