کتابخانه اسرار

محصور بین کتابا، شایدم نه.

کاش گنجشکک اشی مشی بودم که برف میومد گوله میشدم و میوفتادم تو حوض نقاشی.

به نظرم بزرگ میشیم و یه روزی میفهمیم چی شد، چیکار کردیم، چه اتفاقی افتاد و کیارو از دست دادیم. بزرگ میشیم و یادمون میاد دلیل فکر به خودکشی رو، دلیل گریه‌های یهویی، دلیل خنده‌هایی که وقتی همو می‌دیدیم داشتیم. یادمون میاد که چقدر نگران بودیم، یادمون میاد دستای همو محکم گرفته بودیم و ترسیده بودیم، اسفند 1400 رو یادمون میاد، اضطراب و پنیک اتکو یادمون میاد، سرطانو یادمون میاد، روی زمین نشستن و درمونده شدن رو یادمون میاد.

بزرگ میشیم و تو موهاتو صدفی رنگ میکنی، من احتمالا اون تتویی که خیلی دوست داشتیم رو زدم، تتوهای کوچیکی که عاشقشون بودیم، احتمالا برات خط چشم کشیدم به موقعی و احتمالا لاک مشکیمون رو ست کردیم، چون میدونی که لاک زیباست، لاک دستو قشنگ‌تر میکنه. همه باید لاک بزنن، خونه خریدیم و اسمشو گذاشتیم «خونه.» هنوزم به ابی گوش می‌دیم، با ابی گریه میکنیم، با ابی می‌خندیم، با ابی می‌رقصیم. احتمالا اون موقع که بزرگ شدیم دوستامونو می‌بینیم، موی کوتاه و بلندو می‌بینیم، تولد می‌گیریم، مست می‌کنیم، می‌خندیم، کلاه قورباغه‌ای میذارم سرم، دستاتو می‌گیرم، انگشترامو بهت میدم، برامون پلی‌لیست رقص درست میکنم. شاید اون موقع سیگار میکشی، وقتی رو تخت خوابیدی یا از بالکن به بیرون خیره شدی. شاید اون موقع سیگار میکشی ولی مطمئنا خیلی کمه. ساحل قدم می‌زنیم، دوستامون رو توی تولدشون سوپرایز میکنیم. با نفس قدم می‌زنیم، یا تو میزنی. احتمالا ازش خوشت میاد.

میریم رستوران، با آهنگ بلند میخونیم و کیک تو صورت همدیگه می‌مالیم. گریه میکنیم ولی تنها نیستیم، من بغلت میکنم، من همیشه برات بغل دارم هروقت که بخوای، هروقت که بخوای دستاتو محکم میگیرم و میذارم گریه کنی، گریه میکنیم. هرچی بشه، میدونیم که تنها نیستیم، میدونیم که آخرش هرچی که بشه، داریم پیش دوستامون میخندیم، دست همو گرفتیم و یه روزی، یه روزی که توی «خونه»ایم. می‌بوسمت. منو می‌بوسی. چون وقتی بزرگ بشیم، دیگه تنها نیستیم.

 

*اسم پست، توییت الیکا توی توییتر، داف و زیبا و دوست عزیز و صمیمی من با اینکه خودش هنوز نمیدونه.

۵ ۱۹

تو تنهاییاتو بذار رو دوش من.

عزیزکم.

یادته روزی که ازت پرسیدم چجوری میشه هنرمند شد؟ خندیدی و گفتی که چرا ازت میپرسم. گفتم که آخه تو هنرمندی. نقاشی می‌کشیدی، یادت نیست؟ دوباره خندیدی. هنوزم میگم که خنده‌ات قشنگه. این صدبار.

گفتی که تو هم هنرمندی، گفتم واقعا؟ گفتی آره، چون می‌نویسی. باور نکردم. فنجون قهوه‌مو برداشتم و سر کشیدم. برعکس تو قهوه دوست نداشتم، چایی قشنگ‌تر و زیباتر بود. ولی تو همیشه قهوه دوست داشتی. یادته زیبا؟ بعدش یادته که باور نکردم و گفتم من که خوب نمی‌نویسم. تو هم لیوان قهوه‌ت رو برداشتی و با میل بیشتری سرکشیدیش، پلیورتو مرتب کردی و برگشتی سمتم. گفتی که نوشتن از کشیدن سخت‌تره. کلمات بدقلق‌تر از اشکالن و بعدش با لحن قشنگی گفتی که «تو که خوب مینویسی پسر جون، خودم خوندمشون.»

خوب نمی‌نوشتم زیبا. نمی‌نوشتم. هنوزم نمی‌نویسم. من هیجوقت شکل تو هنرمند نبودم. حالا که فکر میکنم تو همیشه میخواستی حس خوبی بدی به آدما. برای همین زیبا بود، لبخندت زیبا بود، و روحت، روحت از همه قشنگ‌تر بود. تو یه ماهِ هنرمند بودی زیبا. قشنگ، درخشان و صدالبته، دور. حتی اون موقع هم که بهم میگفتی هنرمندم ازم دور بودی و من فقط داشتم سعی میکردم که با شنیدن صدات و حرفات زنده بمونم. کاشکی ماه‌ی بودی که نورت مال من بود، میدونی چی میگم؟ می‌تابیدی به همه، ولی وقتی نگات میکردم، با دیدنت لبخند میزدم. مثل وقتی که میدونی ماه همیشه دنبالت میاد. مثل اون موقع.

یا مثلا یادته لبخندمو وقتی دیدمت؟ نیشم تا بناگوش باز شد. برگشتی گفتی چت شد پسر؟ آخرشم اینجوری شد که تو زبونم موند صدا کردن دیگران با جنسیتشون. چطوری پسر؟ چت شد دختر؟ تو بهم دادی اینو زیبا. تو شخصیتمو شکل دادی. وقتی کتتو در آوردی و شال گردنتو آویزون کردی و نشستی، وقتی که بلند شدی و قهوه درست کردی. من همش داشتم بهت لبخند میزدم. چون تو ماه بودی.

ولی زیبا، میدونم رفتی. میدونم چشمات و صورتت، روحت و صداتو دریغ کردی ازم، ولی وقتی احساس تنهایی کردی، وقتی حس کردی که کامل نیستی، بیا اینجا، من منتظرتم. قهوه برات دم میکنم با اینکه خودم دوست ندارم. برات کتاب شاملو رو میارم و جلوی خودمو میگیرم تا صدات نکنم آیدا، شال گردن قدیمیتو از روی طاقچه برمی‌دارم و بغلت میکنم. برام مهم نیست بقیه چی میگن، تو برام مهمی زیبا. و کاملی. مگه میشه ماه کامل نباشه؟

هروقت خواستی، تنهاییاتو بذار رو دوش من، نگهش میدارم تو خوب شی. تو قهو‌ه‌تو بخوری و خوب شی آیدا... زیبا. بعدش، میتونی لبخند بزنی و بریم پل خواجو، از پل آویزون بشیم و بستنی بخوریم. و تو حرف بزنی و من گوش بدم. چون آدما به صدای بقیه نیاز پیدا میکنن. اصلا میتونی سر همون پل سرتو بذاری رو شونم و زار زار گریه کنی. مهم نیست زیبا. تنهایاتو بذار رو دوشم. من کمکت میکنم. با اینکه هیچوقت ندیدی ولی کمکت میکنم.

 

 
bayan tools shahin najafifou

fou

۱۹ ۲۵

نقاشی

رفتی نشستی تو حیاط.

می‌گم خوبی؟ سرتو میاری بالا، می‌گی خوبم. میشینم کنارت. می‌گم داری چیکار میکنی؟ به پایین نگاه میکنی و نقاشیتو نشون میدی. می‌گی دارم نقاشی می‌کشم. سرمو میارم جلو و نزدیک‌تر می‌شم. می‌گم قشنگه. میگی لطف داری، قشنگ می‌بینی. لبخند میزنم و لرزم می‌گیره. می‌گم سردت نیست؟ می‌گی نمیدونم، فکر نکنم. می‌رم تو خونه. پتو میارم و میندازم رو پشتت، بالا می‌پری می‌گی چیکار میکنی؟ می‌گم سردت میشه مریض میشی. لبخند میزنی. خودمم میام زیر پتو. میگم چطور شد؟ میگی دیگه سرد نیست. لبخندت بزرگتر میشه. یهو طاقت نمیارم. میگم چقدر قشنگی. یه ابروت بالا میپره و فکر میکنی نمیفهمم. ولی من میفهمم، هروقت قضیه تو درمیون باشه میفهمم. جواب نمیدی و بازم میکشی. لبخندت هنوز مونده. نرفته.

میگم شیرکاکائو میخوری؟ میگی آره. میرم شیرکاکائو میارم؛ میگم وقتی پیشتم بوی قهوه می‌پیچه تو سرم. لبخندت بزرگتر میشه و دستت موقع رنگ کردن سریع‌تر. میگی ناراحت بودی. میگم من؟ میگی تو. انکار میکنم. میگم نه بابا، نبودم. میگی دروغ نگو، من چشماتو بیشتر از همه میشناسم. سرمو میارم بالا و نگات میکنم. میگی آفرین، درست شد. بهم نگاه کن تا از چشات بیشتر بشناسمت. چشامو تو حدقه میچرخونم.

شیرکاکائو رو که خوردی دستتو میبری سمت بسته سیگارت. دستتو میگیرم. میگم ضرر داره، نکش. میگی به خاطر ضررشه که میکشم. میگم حیف تو نیست؟ میگی بذار بکشم. میذارم. سیگارتو روشن میکنی و یه کام عمیق ازش میگیری. دودش تو هوای سرد میره بالا. شیرکاکائومون هنوز مونده. نگات میکنم. میگی چی شده؟ میگم دوست دارم وقتی سیگار میکشی نگات کنم. میخندی. میگی من خجالت میکشم. میگم به خاطر خجالتته که نگات میکنم. میگی باعث افتخارمه پس. لبخند میزنم. لبخند میزنی. چکه چکه بارون میاد. میگم الان خیس میشیم. میگی بذار بشیم. پتو داریم. میگم پس بمونیم؟ میگی بمونیم. میگم باشه. پتورو پشتت مرتب میکنم. میگی وقتی موهات خیس میشه و میوفته تو چشمات قشنگ‌تری. مثل خودت جواب نمیدم. سیگارتو میکشی. بارون شدیدتر میشه و سیگارت تموم. لیوان شیرکاکائو رو میبری بالا. میگی با شیرکاکائو مست کنیم؟ میگم کنیم. شیرکاکائو میخوریم. بارون شدیدتر میشه. میگم نقاشیت خراب شد. میگی مهم نیست، یکی دیگشو میکشم. میگم پس تو هم ناراحت بودی که اومدی تو حیاط. میگی چطور؟ میگم وقتی ناراحتی میای تو حیاط و به آسمون خیره میشی. میدونی که منم میشناسمت. تو هیچی نمیگی. انکار نمیکنی. بلند میشی و پتو میوفته پایین. میگم پس پتو نمیذاشت تو بارون خیس شیم. میگی به خاطر خیس شدنشه که میرم زیر بارون. میگم مریض میشیما. میگی من میخوام مریض شم. تو چی؟ منم بلند میشم. میریم زیر بارون و شیرکاکائو میخوریم. موهات خیس میشه، موهام خیس میشه. میگی دیدی گفتم وقتی موهات خیسه خیلی قشنگتری؟ میگم دروغ نگو. میگی نمیگم. لبخند میزنم. لیوان شیرکاکائو رو سر میکشم و میگم اجازه میدی عاشقت بمونم؟ میخندی و میگی صدالبته. میخندم. میگم تو واقعا قشنگی. لبخند میزنی.

 

+نقاشی نرگس از این پست 3>.

۲۹ ۴۴

نمیدونم..

میدونی میخوام چیکار کنم؟ میخوام برم توی خیابون، داد بزنم که دوستت دارم، نمیدونم کی هستی، نمیدونم از کجا اومدی، نمیدونم اصلا تاحالا تو عمرت پادشاه یا ملکه یه سرزمین بی نام و نشون بودی که یهو فرمان حمله بدی به سرزمین همخونت و حمله کنی بهش برای خیانتای دولتی. نمیدونم تاحالا تو تابستون، زیر نور داغ آفتاب توی پیاده رو، ساعت 3 ظهر وقتی حتی ماشینا هم بیرون نیستن قدم زدی یا نه، نمیدونم تاحالا تا نصفه شب بیدار موندی و.. چه میدونم، آهنگ گوش دادی، کتاب نوشتی، کتاب خوندی یا همینجوری به سقف خیره شدی، نمیدونم تاحالا به آسمونا نگاه کردی و... نمیدونم شاید توی دانشگاه به هم برخورد کنیم و تو کتابات بریزه کف زمین و من خم شم جمعشون کنم ولی تو بگی «ممنونم شما بفرمایید.» و اون موقع عاشقت بشم، یا چه میدونم توی آتیش سوزی گیر کنی و من بیام نجاتت بدم، یا... یه دزد ازت توی خیابون دزدی کنه و من بدوم دنبالش، یا منو بشناسی، راه های زیادی برای پیدا کردنت هست و من پیدات میکنم، شایدم اصلا بشناسمت و عاشقت نشده باشم، ولی تو بهم علاقه داشته باشی، کی میدونه؟ شاید همین حالا که اینو مینویسم تو درحال ساختن قشنگترین خاطرات نوجوونی خودتی، یا نشستی و داری گریه میکنی...

ولی میخوام بدونی که من یه روزی، شاید توی دنیای بیرون از خونه، شاید توی سفر، یا شاید توی جشنواره کتاب میبینمت، و... همون موقع تو برای من بهترین میشی، یا چه میدونم... شاید وقتی ببینمت که داری کتاباتو امضا میکنی و برای خواننده هاشون میفرستی، میدونی ماریا... راه های زیادی داریم برای آشنا شدن.. و من میخوام بالاخره پیدات کنم و بهت بگم ماریا، و اون موقع واقعا میشی بانوی من، بانوی خودم. بانوی خود خود خودم.

۲۷ ۳۳

ماریا، بانوی من.

خودم میدونم عکس هیچ ربطی به موضوع پست نداره ولی به نظرم خوب بود:دی

و... لازمه بگم این پست یکی از طولانی ترین پستام بود به خاطر اینکه هرکدومو توی یه روز و یه حالت روحی نوشتم، برای همین انقدر درهم و برهمه و... میخواستم بگم خواهش میکنم، مجبور نیستین بخونینش، من هیچ مشکلی با نخوندنش و کامنت نذاشتنش ندارم، ممنون.

۱۹ ۱۹
من هنوز یادمه.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان